- Aug
- 93
- 923
- مدالها
- 2
- من میدونستم!
صدای آدونیس است. سرشار از جدیت، ادعا و همچنین اعتماد بهنفسی که کهکشان را پایین میکشد.
یک قدم جلوتر میروم و کمی سرم را به سمتش کج میکنم.
- دقیقاً از کجا؟
کمی مکث میکند، انگار به عمد. در تصویر بعدم انگشتهایش را در جیبش مستور کردهاست.
- یکی از پرسنل آسایشگاه بهم گفتهبود.
ضربان قلبم کمی تندتر میشود، اما روی خودم مسلط میمانم. نگاه سردم را به او میدوزم.
- دقیقاً اسمش چی بود؟ چون بازم هر کسی اونجا اینو نمیدونست.
پنج ثانیه میگذرد و لبخندی از سر تمسخر روی لبش نقش گرفتهاست.
- احساس زرنگی میکنی نه؟
با لحنی جدی و بدون لحظهای مکث، میگویم:
- فقط اسمشو بگو.
- قطعاً میشناسیش!
خودم را کنترل میکنم که تنشی در صدایم نیفتد.
- من تمام کارکنها رو میشناسم.
پنج ثانیه بعد در حالی که نیشخندی بر لبش است، انگشت اشارهاش را مثل کسی که راز مهمی را برملا میکند، بالا برده.
- امیر زمانی. برات آشنا نیست؟
تصویرهای مربوط به او در ذهنم گذر میکنند. همان مرد عسلیرنگی که از موهایم تعریف کرد و مرا همراه خودش به آشپزخانه برد. او را میشناسم؛ اما نه در آن حد.
- همون پسره که وقتی اومدهبودی تو اتاق من، تو کل تیمارستان پیوند گفتنش پیچیده بود. همون عاشق و دلباختهت.
عاشق و دلباخته؟ چطور چنین حرفی را به من نسبت میدهد؟ این حرفش را پای حسادت بذارم یا مضحکهگویی که با آن بتواند عرفان را از شر بدترین خطای لفظی عمرش رها سازد؟
زمزمهوار میگویم:
- من اون پرستار رو زیاد نمیشناختم.
اما او آرام میخندد و میگوید:
- الان میشناسی.
عرفان که تا آن لحظه ساکت ماندهبود، بالاخره نفسش را بیرون میدهد. صدایش آرام اما کمی سنگینتر از قبل است.
- نمیخواستم حساسیتی از من تو دلت ایجاد بشه.
صدای پایی به گوشم میخورد به همراه صدای بیحوصلهای که میگوید:
- بس کن عرفان! به این یه چی بگی سریع پاچه میگیره. بذار بریم یه چی کوفت کنیم و برگردیم خونه. البته اگه سر راه برگشت یهو نگه تو اسم بیماری منو از کجا میدونستی.
لبخند نصفهونیمهای روی لبم نقش میبندد، دیگر به این بازیهای کلامیاش اهمیتی نمیدهم. ذهنم هنوز درگیر نامیست که چند لحظه پیش شنیدم. امیر زمانی.
عرفان نیز حرکت کردهاست. به اجبار خود را با آن دو همراه میکنم. قانع نشدم، به هیچ وجه منالوجوه. اما، انتظار نداشتم آدونیس بتواند به این راحتی بحثی چنان بزرگ را با گره کور همراهش، به این شکل ببندد.
صدای آدونیس است. سرشار از جدیت، ادعا و همچنین اعتماد بهنفسی که کهکشان را پایین میکشد.
یک قدم جلوتر میروم و کمی سرم را به سمتش کج میکنم.
- دقیقاً از کجا؟
کمی مکث میکند، انگار به عمد. در تصویر بعدم انگشتهایش را در جیبش مستور کردهاست.
- یکی از پرسنل آسایشگاه بهم گفتهبود.
ضربان قلبم کمی تندتر میشود، اما روی خودم مسلط میمانم. نگاه سردم را به او میدوزم.
- دقیقاً اسمش چی بود؟ چون بازم هر کسی اونجا اینو نمیدونست.
پنج ثانیه میگذرد و لبخندی از سر تمسخر روی لبش نقش گرفتهاست.
- احساس زرنگی میکنی نه؟
با لحنی جدی و بدون لحظهای مکث، میگویم:
- فقط اسمشو بگو.
- قطعاً میشناسیش!
خودم را کنترل میکنم که تنشی در صدایم نیفتد.
- من تمام کارکنها رو میشناسم.
پنج ثانیه بعد در حالی که نیشخندی بر لبش است، انگشت اشارهاش را مثل کسی که راز مهمی را برملا میکند، بالا برده.
- امیر زمانی. برات آشنا نیست؟
تصویرهای مربوط به او در ذهنم گذر میکنند. همان مرد عسلیرنگی که از موهایم تعریف کرد و مرا همراه خودش به آشپزخانه برد. او را میشناسم؛ اما نه در آن حد.
- همون پسره که وقتی اومدهبودی تو اتاق من، تو کل تیمارستان پیوند گفتنش پیچیده بود. همون عاشق و دلباختهت.
عاشق و دلباخته؟ چطور چنین حرفی را به من نسبت میدهد؟ این حرفش را پای حسادت بذارم یا مضحکهگویی که با آن بتواند عرفان را از شر بدترین خطای لفظی عمرش رها سازد؟
زمزمهوار میگویم:
- من اون پرستار رو زیاد نمیشناختم.
اما او آرام میخندد و میگوید:
- الان میشناسی.
عرفان که تا آن لحظه ساکت ماندهبود، بالاخره نفسش را بیرون میدهد. صدایش آرام اما کمی سنگینتر از قبل است.
- نمیخواستم حساسیتی از من تو دلت ایجاد بشه.
صدای پایی به گوشم میخورد به همراه صدای بیحوصلهای که میگوید:
- بس کن عرفان! به این یه چی بگی سریع پاچه میگیره. بذار بریم یه چی کوفت کنیم و برگردیم خونه. البته اگه سر راه برگشت یهو نگه تو اسم بیماری منو از کجا میدونستی.
لبخند نصفهونیمهای روی لبم نقش میبندد، دیگر به این بازیهای کلامیاش اهمیتی نمیدهم. ذهنم هنوز درگیر نامیست که چند لحظه پیش شنیدم. امیر زمانی.
عرفان نیز حرکت کردهاست. به اجبار خود را با آن دو همراه میکنم. قانع نشدم، به هیچ وجه منالوجوه. اما، انتظار نداشتم آدونیس بتواند به این راحتی بحثی چنان بزرگ را با گره کور همراهش، به این شکل ببندد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: