- Aug
- 93
- 922
- مدالها
- 2
فکر چندانی نمیکنم و سال دو هزار را وارد میکنم. حتی نمیدانم با این تصویر بیجان، عددهای واردیام را درست میزنم یا نه. گوشی در دستم میلرزد. اشتباه است.
با احمقی تمام ۱۲۳۴ را میزنم. باز میلرزد. عدد احمقانهی بعدیام چهار تا صفر است و باز، میلرزد. میخواهم پنجاه پنجاه را امتحان کنم که میبینم دیگر اعدادش مقابلم نیست. گوشی سی ثانیه قفل شدهاست.
مغزم میخواهد از عصبانیت گوشی را به دیوار بکوبد اما هشدارهای قلبم مانع میشوند. حال چه کنم؟ خودخوری؟ گریه؟ نکند باید فریاد بزنم؟
بیخیال گوشی میشوم و همانطور که قبلاً بود آن را سرجایش میگذارم. نباید بیشتر از این ریسک در اینجا ماندن را به جان بخرم. نگاهی به اتاق میاندازم و در بین راه رفتن، مردد میمانم. سه کشوی دیگر را هنوز بررسی نکردم، اگر چیزهای جالبتری پیدا کنم چه؟
برای خود سری تکان میدهم و به سمت کشوی پایینی ردیف اول میروم، در آن را باز میکنم و نگاه خیرهام روی محتویات داخلش قفل میشود. چندین پوشهی طبقهبندیشده، با دقتی وسواسگونه کنار هم قرار گرفتهاند. شمارههایی روی لبهی آنها نوشته شده، گویی مجموعهای از اسناد مهم را بایگانی کردهاند. دستم را دراز میکنم و یکی از پوشهها را، بدون انتخاب خاصی، بیرون میکشم.
آن را باز میکنم و نگاهم به اولین صفحه میافتد. عکسی از مردی میانسال، با لبخندی پهن که تا بناگوش کشیده شده، در بالای صفحه چسبانده شده است. نگاهی خشک و بیروح دارد. زیر عکس، نامش نوشته شده: حسین عارفی. تاریخ تولدش ۱۳۶۳ است.
چشمانم روی نوشتههای بعدی سر میخورد. کدملی و نام پدر، لیست بلندی از داروها، یادداشتهای کوتاه و رسمی دربارهی وضعیتش… حس ناخوشایندی درونم شکل میگیرد.
نمیدانم به خواندن ادامه دهم یا نه. احساس میکنم بیش از حد در چیزی که نباید، دخالت کردهام. با اکراه پوشه را میبندم و با احتیاط سر جایش میگذارم. اما هنوز دستم را عقب نکشیدهام که چیزی در میان انبوه پروندهها توجهم را جلب میکند، یک پاکت.
پاکتی که بین پوشهها مخفی شدهاست چشمانم به آن قفل میشود. درنگ نمیکنم، آن را بیرون میکشم. حس تپشهای سنگین قلبم را در سی*ن*هام احساس میکنم.
لبهای خشکم را تر میکنم و نفس عمیقی میکشم. دعا میکنم که پاکت باز شده باشد. اگر بسته باشد، این یعنی باید انتخاب کنم، کنجکاوی یا عقل؟ انگشتانم آرام روی لبهی پاکت سر میخورد.
با احمقی تمام ۱۲۳۴ را میزنم. باز میلرزد. عدد احمقانهی بعدیام چهار تا صفر است و باز، میلرزد. میخواهم پنجاه پنجاه را امتحان کنم که میبینم دیگر اعدادش مقابلم نیست. گوشی سی ثانیه قفل شدهاست.
مغزم میخواهد از عصبانیت گوشی را به دیوار بکوبد اما هشدارهای قلبم مانع میشوند. حال چه کنم؟ خودخوری؟ گریه؟ نکند باید فریاد بزنم؟
بیخیال گوشی میشوم و همانطور که قبلاً بود آن را سرجایش میگذارم. نباید بیشتر از این ریسک در اینجا ماندن را به جان بخرم. نگاهی به اتاق میاندازم و در بین راه رفتن، مردد میمانم. سه کشوی دیگر را هنوز بررسی نکردم، اگر چیزهای جالبتری پیدا کنم چه؟
برای خود سری تکان میدهم و به سمت کشوی پایینی ردیف اول میروم، در آن را باز میکنم و نگاه خیرهام روی محتویات داخلش قفل میشود. چندین پوشهی طبقهبندیشده، با دقتی وسواسگونه کنار هم قرار گرفتهاند. شمارههایی روی لبهی آنها نوشته شده، گویی مجموعهای از اسناد مهم را بایگانی کردهاند. دستم را دراز میکنم و یکی از پوشهها را، بدون انتخاب خاصی، بیرون میکشم.
آن را باز میکنم و نگاهم به اولین صفحه میافتد. عکسی از مردی میانسال، با لبخندی پهن که تا بناگوش کشیده شده، در بالای صفحه چسبانده شده است. نگاهی خشک و بیروح دارد. زیر عکس، نامش نوشته شده: حسین عارفی. تاریخ تولدش ۱۳۶۳ است.
چشمانم روی نوشتههای بعدی سر میخورد. کدملی و نام پدر، لیست بلندی از داروها، یادداشتهای کوتاه و رسمی دربارهی وضعیتش… حس ناخوشایندی درونم شکل میگیرد.
نمیدانم به خواندن ادامه دهم یا نه. احساس میکنم بیش از حد در چیزی که نباید، دخالت کردهام. با اکراه پوشه را میبندم و با احتیاط سر جایش میگذارم. اما هنوز دستم را عقب نکشیدهام که چیزی در میان انبوه پروندهها توجهم را جلب میکند، یک پاکت.
پاکتی که بین پوشهها مخفی شدهاست چشمانم به آن قفل میشود. درنگ نمیکنم، آن را بیرون میکشم. حس تپشهای سنگین قلبم را در سی*ن*هام احساس میکنم.
لبهای خشکم را تر میکنم و نفس عمیقی میکشم. دعا میکنم که پاکت باز شده باشد. اگر بسته باشد، این یعنی باید انتخاب کنم، کنجکاوی یا عقل؟ انگشتانم آرام روی لبهی پاکت سر میخورد.