- Apr
- 75
- 878
- مدالها
- 2
نیدلا با هیجان گفت:
- لازمه، رئیس وقتی خوند گفت نفر سوم هنوز انتخاب نشده تو هنوز فرصتی برای انتخاب شدن داری!
-واقعا؟
- البته
نیدلا روزنامه رو گذاشت رو تختم و رفت منم تا خواستم روزنامه رو بخونم، چشمام آروم بسته شد و
دیگه چیزی احساس نکردم، فقط یک نور سفید دیدم.
***
《 ملودی 》
بعد از اینکه چهار ساعت بیهوش بودم، به هوش اومدم و بعد از خوردن شام
خوابیدم فردا موقع کنکور مادر لیلی من رو از زیر کتابی که بهش قران میگفتن رد کرد و بعد سوار ماشین شدم و با پدر لیلی به محل برگذاری کنکور رفتیم، قبلش لیبرا و لیرا هم اومده بود خونه. با استفاده از قدرتی که تکنولوزیستا بهم داده بود تمام مطالب رو حفظ کرده بودم ولی استرس رهام نمیکرد. به محض اینکه نشستم روی صندلی حس کردم همه چی از یادم رفت، استرس کل بدنم رو گرفته بود، وقتی که برگه ها رو پخش کردن از شدت سختی سوالها سرم درد گرفته بود ولی در آخر تونستم به بعضی از سوالات پاسخ بدم. ذهنم مدام مشغول سوالاتی بود که هنوز به جوابشون دست پیدا نکردم، سوالاتی که تو کنکور بود نه، بلکه سوالاتی که فقط خداها جوابشون رو میدونن، البته شاید حتی اونها هم ندونن! اگه جنگی بین فانتزیستا و تکنولوژیستا رخ داده باشه فکر نمیکنم من قربانی بشم. فکر میکردم خاصم! بهترینم! چون خدایان بهم توجه داشتن ولی اونها حتی متوجه نشدن من اینجام، شایدم میخواستن من رو از اون فقر و بدبختی نجات بدن، اینجا در مقابل دنیای فانتزیستا بهشته، نه! در واقع در مقابل زندگی خفت بار قبلیم بهشته! فکر میکردم که روحم جا به جا شده و اگه اینطور بوده باشه هنوز یکم جادو توی روحم مونده باشه اما موفقیت آمیز نبود هر دفعه که اشتباه کنم چهار برابر دفعهی قبلی بیهوش میشم و فقط از روی حدس زدم میتونم بفهمم توی کدوم عضو از بدنم هنوز جادو وجود داره احتمال میدم قلب یا مغزم باشه ولی اگه اشتباه کنم شونزده ساعت به خواب میرم و مطمئنم که خیلی نگران میشن اما تا وقتی امتحان نکنم نمیفهمم. دوباره پشت به آینه روی صندلی نشستم و ایندفعه بجای روح به قلبم فشار آوردم اگه جادو نداشته باشه ممکنه حالم بد بشه اما نمیتونم دست رو دست بزارم! بعد از چند دقیقه حس کردم دارم بیهوش میشم، با صدای افتادنم از روی صندلی و بسته شدن چشمام فهمیدم قلبم جادو نداشت!
***
《 لیلی》
- لازمه، رئیس وقتی خوند گفت نفر سوم هنوز انتخاب نشده تو هنوز فرصتی برای انتخاب شدن داری!
-واقعا؟
- البته
نیدلا روزنامه رو گذاشت رو تختم و رفت منم تا خواستم روزنامه رو بخونم، چشمام آروم بسته شد و
دیگه چیزی احساس نکردم، فقط یک نور سفید دیدم.
***
《 ملودی 》
بعد از اینکه چهار ساعت بیهوش بودم، به هوش اومدم و بعد از خوردن شام
خوابیدم فردا موقع کنکور مادر لیلی من رو از زیر کتابی که بهش قران میگفتن رد کرد و بعد سوار ماشین شدم و با پدر لیلی به محل برگذاری کنکور رفتیم، قبلش لیبرا و لیرا هم اومده بود خونه. با استفاده از قدرتی که تکنولوزیستا بهم داده بود تمام مطالب رو حفظ کرده بودم ولی استرس رهام نمیکرد. به محض اینکه نشستم روی صندلی حس کردم همه چی از یادم رفت، استرس کل بدنم رو گرفته بود، وقتی که برگه ها رو پخش کردن از شدت سختی سوالها سرم درد گرفته بود ولی در آخر تونستم به بعضی از سوالات پاسخ بدم. ذهنم مدام مشغول سوالاتی بود که هنوز به جوابشون دست پیدا نکردم، سوالاتی که تو کنکور بود نه، بلکه سوالاتی که فقط خداها جوابشون رو میدونن، البته شاید حتی اونها هم ندونن! اگه جنگی بین فانتزیستا و تکنولوژیستا رخ داده باشه فکر نمیکنم من قربانی بشم. فکر میکردم خاصم! بهترینم! چون خدایان بهم توجه داشتن ولی اونها حتی متوجه نشدن من اینجام، شایدم میخواستن من رو از اون فقر و بدبختی نجات بدن، اینجا در مقابل دنیای فانتزیستا بهشته، نه! در واقع در مقابل زندگی خفت بار قبلیم بهشته! فکر میکردم که روحم جا به جا شده و اگه اینطور بوده باشه هنوز یکم جادو توی روحم مونده باشه اما موفقیت آمیز نبود هر دفعه که اشتباه کنم چهار برابر دفعهی قبلی بیهوش میشم و فقط از روی حدس زدم میتونم بفهمم توی کدوم عضو از بدنم هنوز جادو وجود داره احتمال میدم قلب یا مغزم باشه ولی اگه اشتباه کنم شونزده ساعت به خواب میرم و مطمئنم که خیلی نگران میشن اما تا وقتی امتحان نکنم نمیفهمم. دوباره پشت به آینه روی صندلی نشستم و ایندفعه بجای روح به قلبم فشار آوردم اگه جادو نداشته باشه ممکنه حالم بد بشه اما نمیتونم دست رو دست بزارم! بعد از چند دقیقه حس کردم دارم بیهوش میشم، با صدای افتادنم از روی صندلی و بسته شدن چشمام فهمیدم قلبم جادو نداشت!
***
《 لیلی》