جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط melinas با نام [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,905 بازدید, 68 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دنیا را پیدا کنید] اثر «ملینا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع melinas
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط melinas
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
نیدلا با هیجان گفت:
- لازمه، رئیس وقتی خوند گفت نفر سوم هنوز انتخاب نشده تو هنوز فرصتی برای انتخاب شدن داری!
-واقعا؟
- البته
نیدلا روزنامه رو گذاشت رو تختم و رفت منم تا خواستم روزنامه رو بخونم، چشمام آروم بسته شد و
دیگه چیزی احساس نکردم، فقط یک نور سفید دیدم.
***
《 ملودی 》
بعد از اینکه چهار ساعت بی‌هوش بودم، به هوش اومدم و بعد از خوردن شام
خوابیدم فردا موقع کنکور مادر لیلی من رو از زیر کتابی که بهش قران می‌گفتن رد کرد و بعد سوار ماشین شدم و با پدر لیلی به محل برگذاری کنکور رفتیم، قبلش لیبرا و لیرا هم اومده بود خونه. با استفاده از قدرتی که تکنولوزیستا بهم داده بود تمام مطالب رو حفظ کرده بودم ولی استرس رهام نمی‌کرد. به محض این‌که نشستم روی صندلی حس کردم همه چی از یادم رفت، استرس کل بدنم رو گرفته بود، وقتی که برگه ها رو پخش کردن از شدت سختی سوال‌ها سرم درد گرفته بود ولی در آخر تونستم به بعضی از سوالات پاسخ بدم. ذهنم مدام مشغول سوالاتی بود که هنوز به جوابشون دست پیدا نکردم، سوالاتی که تو کنکور بود نه، بلکه سوالاتی که فقط خداها جوابشون رو می‌دونن، البته شاید حتی اون‌ها هم ندونن! اگه جنگی بین فانتزیستا و تکنولوژیستا رخ داده باشه فکر نمی‌کنم من قربانی بشم. فکر می‌کردم خاصم! بهترینم! چون خدایان بهم توجه داشتن ولی اون‌ها حتی متوجه نشدن من این‌جام، شایدم می‌خواستن من رو از اون فقر و بدبختی نجات بدن، این‌جا در مقابل دنیای فانتزیستا بهشته، نه! در واقع در مقابل زندگی خفت بار قبلیم بهشته! فکر می‌کردم که روحم جا به جا شده و اگه این‌طور بوده باشه هنوز یکم جادو توی روحم مونده باشه اما موفقیت آمیز نبود هر دفعه که اشتباه کنم چهار برابر دفعه‌ی قبلی بی‌هوش میشم و فقط از روی حدس زدم می‌تونم بفهمم توی کدوم عضو از بدنم هنوز جادو وجود داره احتمال میدم قلب یا مغزم باشه ولی اگه اشتباه کنم شونزده ساعت به خواب میرم و مطمئنم که خیلی نگران میشن اما تا وقتی امتحان نکنم نمی‌فهمم. دوباره پشت به آینه روی صندلی نشستم و این‌دفعه بجای روح به قلبم فشار آوردم اگه جادو نداشته باشه ممکنه حالم بد بشه اما نمی‌تونم دست رو دست بزارم! بعد از چند دقیقه حس کردم دارم بی‌هوش میشم، با صدای افتادنم از روی صندلی و بسته شدن چشمام فهمیدم قلبم جادو نداشت!
***
《 لیلی》
 
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو که باز کردم همه جا سفید بود و از پشت سرم یه صدای آشنا اومد که گفت:
- پس تو هم اومدی، خانم عدالت طلب!
در حالی که داشتم از عصبانیت می‌ترکیدم گفتم:
- حتماً با تقلب یا پارتی زودتر از من اومدی شاهزاده لوس و ننر!
دختری که کنارش نشسته بود گفت:
- سلام من ویولا سیتا هستم، امیدوارم رقابت خوبی داشته باشیم.
پس منم انتخاب شدم، خداروشکر! فقط درک نمی‌کنم چرا لوکاس انتخاب شده مگه آدم دیگه‌ای نبوده؟ به دختره که اسمش ویولا بود گفتم:
- همچنین، البته فکر نمی‌کنم با وجود آدمی به این خودشیفتگی امکان پذیر باشه.
ویولا با صدای نازش گفت:
- منظورتون جناب لوکاس هست؟
پس نه منظورم تویی، لوکاس رو میگم دیگه! من گفتم:
- ک.س دیگه‌ای هم مگه هست؟
ویولا گفت:
- ولی ایشون خیلی متواضع و فروتن هستن و اصلاً با خصوصیاتی که شما می‌گید هم‌خوانی ندارن.
این متواضع و فروتنه؟ خدا بهت عقل بده، آدم دو ثانیه کنار این باشه می‌فهمه چقدر خودشیفته‌ست. انقدر چیزهای عجیب غریب دیده بودم که دیگه چشم و موهای بنفش ویولا واسم عجیب نبود. نشستم و گفتم:
- این جا کجاست؟ چرا ما این جاییم؟
دختره گفت:
- ما هم نمی‌دونیم، وقتی اومدیم مثل تو سردرگ... .
حرفش تموم نشده بود که یهویی یه نور زرد بین اون سفیدی اومد و یک زن ظاهر شد و گفت:
- سلام بر شما منتخبان، من نشاطیستا هستم و قرار است برای شما چیز هایی را توضیح بدهم تا دیگر خدایان هم تشریف فرما شوند.
اوه پس این همون خدایی بود که بهش می‌گفتن پیر؟ این زن از پیری فقط موی سفیدش رو داره یا نه از منم خوشگل‌تره. نشاطیستا ادامه داد و گفت:
- توضیح دادن به شما آسان می‌باشد البته به لطف اشتباه فانتزیستا، تنها چیزی که نمی‌دانید و باید بدانید این است که... .
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- بیخیال بابا نمی‌خواد ادبی حرف بزنی اینجوری هیچی نمی‌فهمم.
نشاطیستا بدون توجه به من گفت:
- لطفاً دیگر حرف مرا قطع ننمایید حتی شما ملودی عزیز، هر خدا دستیار دارد، اما دستیار ها از دنیای خدایان انتخاب نمی‌شوند در واقع دستیار دنیای تکنولوژی و خالی از سکنه بنا به دلایلی از دنیای فانتزی انتخاب می شوند.
با تعجب و کنجکاوی پرسیدم:
- چی؟ چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
- هرگز کسی از دنیای فانتزی به کنجکاوی تو ندیده‌ام، خب دلیلش آن است که دنیای خالی از سکنه انسانی ندارد که بخواهد معاون شود و دنیای تکنولوژی انسان های طماع دارد؛ آنچه گفتم به این معناست که هر سه‌ی شما قبول شدید، اما اکنون خدایان دیگر می آیند تا شما را انتخاب کنند لطفا این جا صبر کنید. من باید بروم تا به فرد منتخب از دنیای خودم رسیدگی بنمایم. من حافظ شما.
بعد اینکه این رو گفت رفت و پشت سرش یه دختری اومد که بال‌های پشتش من رو یاد پریه تو قصه‌ها می‌نداخت. بهش می‌خورد دو، سه سال کوچتر از من باشه. گفت :
- سلام،من فانتزیستا هستم. حتما تعجب کردید که چرا اون‌قدرم بچه نیستم ولی خب من از بقیه خدایان کوچیک‌ترم واسه همون بچه صدام می‌کنند با این حال پونزده هزار و خورده‌ای ساله هستم. خب سر اصل مطلب بریم.
بعد از کلی فکر کردن به ویولا نگاه کرد و گفت:
- تو معاون من میشی چون خوشگل‌تر از بقیه‌ هستی.
پس اینا خودشیفتگی شون رو از خداشون یاد گرفتن، اصلاً مگه نباید بر اساس قدرت سنجیده بشیم؟ ویولا رفت کنارش و فانتزیستا کنار گوشم به آرومی گفت موفق باشی دوست عزیزم و دوتاشون غیب شدن. اصلاً چه بهتر در و تخته با هم جور شدن، جفتشون‌هم خوشگلن هم مو بنفش و همچنین اخلاقشونم مثل هم‌دیگه‌ست. ولی چیزی که باعث تعجبم شد این بود که خداها و ملودی چه رابطه‌ای با هم دارن؟! چطور خداها می‌شناسنش؟ بعد یه پسر نوجوون با موهای طلایی مثل لوکاس اومد و هیچی نگفت فقط رفت کنار لوکاس ایستاد و دوتاشون غیب شدن. بعد یه زن که سر تا پا رنگ طلایی ست کرده بود ظاهر شد و با خستگی و کلافگی گفت:
- پس فقط تو موندی، خب من خدای تکنولوژیستا هستم، سریع بیا بریم.
- خب تکنولوژیستا
این رو که گفتم نذاشت حرفم رو کامل کنم و گفت:
- تکنولوژیستا اشتباهه باید بگی خدای من
- خب فرقی نداره، خدای من، من از زمین اومدم و اصلاً نمی‌دونم اینجا کجاست.
تکنولوژیستا با تعجب گفت:
- نمی‌دونم از کجا زمین رو می‌شناسی ولی تو مال دنیای فانتزی هستی!
با عصبانیت داد زدم:
- نه! من راست میگم من از منظومه شمسی، کره زمین، قاره آسیا و کشور ایران اومدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
تکنولوژیستا زیر لب با خودش گفت:
- نکنه که... لعنت بهش!
بعد بلند جیغ زد:
- فانتزیستا! بیا بیرون می‌دونم کار خودته!
این رو که گفت فانتزیستا اومد و تکنولوژیستا سریع گفت:
- تو مناسب خدا بودن نیستی!
و فانتزیستا هم با آرامش گفت:
- از تو که مناسب‌ترم.
بعدنشاطیستا هم اومد و با عصبانیت گفت:
- چه خوب که هر دوی شما در این‌ مکان تشریف...
دوباره حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- این‌جوری میگی هیچی نمی‌فهمم.
و این‌دفعه من رو آدم حساب کرد و گفت:
- چه خوب که هر دوتاتون اینجایین و متاسفانه دوباره دارین مثل دوتا بچه نابالغ با هم بحث می‌کنین، خیر سرتون مثلا فرمانروای دنیا هستین.
و به فانتزیستا اشاره کرد و گفت:
- می‌دونم یه اشتباهی کردی!
و فانتزیستا هم در جوابش گفت:
- ملودی ماله دنیای خودمه... ولی یکی دیگه رو جا‌به‌جا کردم می‌خوای چی‌کار کنی؟ اصلاً چیکار می‌تونی کنی؟
این رو که گفت تکنولوژیستا با عصبانیت داد زد:
- همین الان برو عنصرهای سازنده هر دو اشتباه رو بیار یا نه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! اصلاً می‌دونی این کارت یه فاجعست؟! دیگه چه کسایی قربانی شدن ها؟! آخرین اشتباهت جنگ جهانی دنیای من بود! چرا سعی داری دنیای منو نابود کنی؟!
فانتزیستا هم با لحن تندی مثل خود تکنولوژیستا گفت:
- این دیگه به من ربطی نداره خودت برو پیداش کن! یادمه یکی گفت من فقط یه بچه خودخواه و طماعم که هیچ کاری نمی‌تونه بکنه!
و غیب شد و بعدش نشاطیستا به تکنولوژیستا گفت:
- اون دیگه خودش رو از ما جدا کرده لطفاً خودت درستش کن بعدم فانتزیستا راست میگه این دختر عنصر های سازنده‌ش و فرمولش متعلق به دنیای فانتزیستاست!
و اونم غیب شد. تکنولوژیستا اومد کنار من و ما هم از اون‌جا رفتیم. این‌ها چی دارن میگن؟! من ماله زمینم! اصلاً دنیای فانتزی رو نمی‌شناسم! فکر می‌کردم کار خدایان باشه چطور نمی‌دونن؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
《ملودی》
می‌خوام همه چیز رو فراموش کنم و اینجا یه زندگی جدید رو شروع کنم؛ دنیای تکنولوژی بی‌نظیره، خیلی بهتره! زندگی این دختر هم از زندگی من خیلی بهتره ولی نمی‌تونم مامان و بابا و ملراس رو فراموش کنم. لعنت به اون روزی که اینجا اومدم. یعنی ملراس چطوره؟ امیدوارم مامان فکر نکنه ملراس مقصره
***
بیست و دو روز پیش...
از خواب که بلند شدم موهام رو شونه کردم و رفتم سمت کمد، لباس‌های زیادی ندارم فقط سه لباس که مثل همن برای همین انتخاب هیچ وقت برام سخت نبود، بعد از اینکه لباس بلند و قهوه‌ایم رو پوشیدم سبد حصیری رو از روی میز برداشتم و از کلبه‌ی کوچیکمون بیرون رفتم، طبق معمول مامان رفته بود خونه‌ی خاله اسکارلت برای کمک تو خیاطی، اسکارلت خالم نیست ولی برام مثل خاله‌ست و برای مامانمم مثل خواهر. از کوچه های خاکی به سمت جنگل می‌رفتم و صدای بچه‌های کوچیک در حال بازی و فروشنده‌های توی بازار به گوشم می‌خورد ولی یه دفعه همه ساکت شدن و به یک سمت نگاه می‌کردن، سرم رو چرخوندم و سپاه پادشاهی رو دیدم که برای بازدید اومده بودن، کلاً یادم رفته بود که قرار بود امروز بیان! با عجله به سمت جنگل رفتم باید سریع بر می‌گشتم، خیلی وقته داداش رو ندیدم. بعد از مدتی پیاده روی به معبد رسیدم و تا رفتم داخل تلپورت شدم و صدای جیغ‌جیغ فانتزیستا رو که روی مبل بنفش نشسته بود رو شنیدم که می‌گفت:
- کجایی کلی منتظرت بودم!
و بعد به سبد توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:
- چند بار بهت گفتم لازم نیست با خودت غذا بیاری خیر سرت اومدی تو آسمون پیش خداها بعد با خودت غذا میاری!
این‌قدر تو جنگل با این دامن بلند که همش زیر پام می‌رفت راه رفتم که داشتم از خستگی می‌مردم، به فانتزیستا گفتم:
- خب صد بار گفتی، بعدم این غذا ماله تو نیست که ماله باباست، حالا بابا کجاست؟
فانتزیستا با عصبانیت گفت:
- اگه بقیه مردم جای تو بودن از خوشحالی بال در میاوردن، بعدم اینجا غذا فراوونه می‌فهمی؟! بابات داره از دنیای تکنولوژی مراقبت می‌کنه.
بعد یک گوی تلپورت بهم داد و گفت:
- بیا این‌ رو بگیر، می‌تونی باهاش بری پیش تکنولوژیستا، تازه دیگه لازم نیست این همه راه رو تا معبد بیای هرچی نباشه قرار بود خدا بشی.
قرار بود ولی نشدم خدا بودن زیادی خسته کننده‌ست، اینکه هر روز کارهای زیادی که همشون تکرارین رو برای سال‌های غیر قابل شمارشی انجام بدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
با لبخندی که روی لبم بود گفتم:
- ممنون فانتی جون، نمی‌دونی چقدر سخته تا معبد رو پیاده بیام.
دوباره با صدای گوش خراشش جیغ کشید:
- صد بار گفتم بهم بگو فانتزیستا، مگه انسانم این‌جوری صدام می‌کنی؟!
دوباره لبخند زدم و گفتم:
- نه، ولی دوستم که هستی.
و با گوی تلپورت رفتم پیش تکنولوزیستا، بر عکس فانتزیستا که کلی منتظرم بود، اون بیخیال روی صندلی نشسته بود و داشت با اون چیزی که نمی‌دونم چیه بازی می‌کرد و اصلاً متوجه اومدنم نشد که گفتم:
- سلام تکی جون چه خبر؟
ولی بازم صدام رو نشنید بعد به سمتش رفتم و اون چیزی که رو گوشاش بود رو برداشتم و داد زدم:
- سلام!
بعد تکنولوژی داد زد:
- نمی‌بینی دارم گیم پلی می‌کنم مزاحم میشی، خروس بی محل! اگه اومدی سراغ بابات باید بگم رفت پیش پوچیست.
بعد به صفحه‌ی وسیله‌ای که دستش بود زل زد و داد زد:
- ببین بخاطر جناب عالی باختم!
و مدام غر میزد و می‌گفت:
- یه ساعت زمان رو نگه می‌دارم میای مزاحم میشی، کلی کار دارم! درسته نمی‌خوام ولی وظایفی دارم به عنوان فرمانروای دنیا.
با شکایت بهش گفتم:
- تو چرا همش فراری هستی از من؟! فانتی کلی منتظرمه بعد تو اصلاً نفهمیدی من اومدم و اینی که تو دستته چی بود؟
اون وسیله رو پرت کرد روی میزی که جلو روش بود و گفت:
- چون من مثل فانتزیستا وقتی محافظ میاد که کارم رو انجام بده بی‌کار نیستم، می‌شینم از سرگرمی های انسان‌ها استفاده می‌کنم، قرار بود انسان ها سرگرمیم بشن ولی هنوز مثل اون هام، تازه بیش‌تر از ده بار بهت گفتم این موبایله! بابات کمک دستمون شد داره کار سه نفر رو تنهایی انجام میده دمش گرم واقعاً! خب فعلاً باید برم کارهام رو انجام بدم، اون قدر هم بیکار نیستم خیر سرم مثلا خدام، من‌حافظ.
وقتی داشت می‌رفت گفت:
- راستی اینم بگم که سرعت حفظ کردنت رو الکی نبردم بالا، بالا بردم تا بری کار با گوشی رو یاد بگیری، گیم تنهایی حال نمیده! اصلاً کاش هنوز انسان بودم!
تکنولوژیستا خدایی‌ایه که می‌خواد انسان باشه و ذره‌ای شبیه فرمانروای دنیا نیست. گوی رو دوباره تو دستم گرفتم و رفتم پیش پوچیست، اتاقشم مثل دنیاش هیچی نداشت جز نفرین های جورواجور، اصلا همین نفرین‌ها دنیاش رو نابود کرد پس چرا دوباره باهاشون سرو کار داره؟ رفتم سمتش و گفتم:
- سلام پوچی بابام کجاست؟ نگو که برگشته پیش فانتی‌.
 
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
تا این رو گفتم بابا بین من و پوچیست در حالی که سرش به سمت اون بود ظاهر شد و گفت:
- خب کارم تمام شد، همه چیز مرتبه البته اگه نخوای به همش بریزی.
بابا روش رو برگردوند و من رو دید، منم با لبخند گفتم:
- سلام بابا اومدم ببینمت، الانم باید سریع برم چون سپاه شاهی اومده.
بابا گفت:
- خوش اومدی خیلی وقته ندیدمت، نیومده می‌خوای بری؟ بعدشم مگه بهت نگفته بودم دیگه حق نداری بری پیش ملراس!
وای! دوباره زیاد حرف زدم، بابا با رفتن ملراس به ارتش مخالف بود و حسابی دعواشون شده بود و بابا گفت اگه بری تو ارتش پسره من نیستی اما ملراس بازم رفت شاید فکر میکرد که بابا داره زور میگه اما بابا نمی‌خواست ملراس به ارتش بره چون می‌دونست چه جای خطرناکیه. پریدم بغل بابا و ازش خداحافظی کردم و با گوی برگشتم خونه، همین که برگشتم خواستم برم سمت مقر فرماندهی که دیدم کفش‌ها و لباسم گِلی شده. با عجله لباس ها و کفش هام رو عوض کردم و رفتم سمت مقر فرماندهی. وقتی رسیدم به نگهبان گفتم می‌خوام یکی رو ببینم ولی اجازه نداد و انقدر اصرار کردم با پشت نیزه تو دستش زد تو سرم و گفت:
- بهت گفتم برو دیگه، حرف حالیت نمیشه!
وحشی! هر دفعه که می‌خوام برم داخل مقر با این سرباز مشکل دارم، خودشم می‌دونه برادرم معاون فرمانده هست ولی اجازه نمیده، دیگه صبر منم حدی داره! عصبانیت بهش گفتم:
- بزار برم داخل، اگه ملراس بدونه زدی تو سرم از سپاه اخراجت می‌کنه!
پوزخندی زد و گفت:
- بار چهارمه که این‌جوری تهدیدم می‌کنی ولی بازم چیزی نمیگی!
این همه راه رو اومدم فقط واسه دیدن ملراس نمی‌خوام برگردم، نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- اصلاً چرا نمی‌زاری برم داخل؟! الان که وقت استراحتشونه.
هر دفعه این سوال رو ازش می‌پرسم می‌زاره برم داخل از همون اول هم نباید الکی خودم رو خسته می‌کردم، مثل دفعات قبل در رو برام باز کرد ولی قبل از این که برم داخل ازم پرسید:
- هی تو اسمت چیه؟
چرا باید الکی اسمم رو به یک نگهبان بگم؟ با تعجب پرسیدم:
- اسمم رو برای چی می‌خوای بدونی؟
- واسه این که دفعه بعدی که اومدی این‌جا به جای این که برم به ملراس بگم آبجی جونت اومده دیدنت اسمت رو بگم. اسم من جیسون هست، تو حالا اسمم رو می‌دونی پس منم باید اسمت رو بدونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
از اونجایی که خیلی خسته بودم گفتم:
- ملودیم.
و سریع رفتم سمت طبقه‌ی بالای مقر که محل استراحته، این‌جا رو خیلی خوب می‌شناسم، چون سابقه زیادی تو گم شدن داشتم و دیگه جایی نیست که ندیده باشم. اتاق دوم رو در زدم، صداشون تا طبقه پایین می‌اومد ولی با در زدن من ساکت شدن و یکی داد زد:
- خودت بیا تو کسی این‌جا حوصله پا شدن نداره.
کاش نمی‌اومدم! بین اون همه پسر که دارن غذا می‌خورند بدجور معذب میشم، حتی با این‌که همشون من رو مثل خواهرشون می‌دیدن، همون قدر هم من رو می‌شناختن. آروم در رو باز کردم و نگاه همه برگشت به سمت من که لوکاس گفت:
- ببینید کی اینجاست! بانوی لوس و احمق!
همیشه این‌جوری صدام میزد چون اولین باری که دیدمش دست پاچه شدم و حسابی احمق بازی در آوردم و بعدشم وقتی می‌خواست سلام بده محکم دستم رو گرفت که دردم اومد واسه اینم میگه لوس و احمق. ملراس تا منو دید اومد بغلم کرد و گفت:
- آبجی من چطوره؟
از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
- مرسی خوبم، تو هم بد نیست لباسات رو بشوری خیلی بوی عرق میدی!
ملراس خندید و گفت:
- خب چون از سر صبح تو آفتاب دارم می‌دَوم انتظار داری بوی گل بدم؟ چه خبر؟
وقتی اومدم داخل همه مشغول غذا خوردن شدن و منم روی صندلی خالی کنار ملراس نشستم و گفتم:
- خبری نیست. خیلی بی‌کارم گفتم بیام یه سری بهت بزنم چون تا ماه بعد نمی‌بینمت.
لوکاس که جلوم نشسته بود گفت:
- یه جوری میگی انگار قراره بمیره، من خودم بچه بودم از خونه زدم بیرون از اون موقع به بعدم اصلاً خانوادم رو ندیدم.
ملراس با اخم به لوکاس گفت:
- همه مثل تو بی‌احساس نیستن.
و بعد یه جعبه در آورد و به من داد و گفت:
- اینم کادوی تولدت پیشاپیش چون نمی‌تونم واسه تولد بیام.
با لبخند جعبه رو ازش گرفتم توش یه گردنبند به شکل ستاره بود. به ملراس گفتم:
-ممنون خیلی خوشگله!
ملراس بلند شد و گفت:
- بیا بریم بیرون فعلاً کاری ندارم تا فردا صبح.
تقریباً داشت غروب میشد. بلند شدم و با لبخند گفتم:
- می‌خوام از کیک های مغازه کنار پل بخورم پس بهتره با خودت پول بیاری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
ملراس گفت:
- اوه چه چیز تجملی هم می‌خوای بخوری! حالا اونقدری که فکر می‌کنیم پولدار نیستم که، ولی فکر کنم بتونم اون مغازه رو برات بخرم!
واسه من خوردن اون کیک ها آرزوعه چه برسه به کل مغازه! ملراس تا به حال از بابا پول نخواست و تونست خودش به این مقام برسه ولی بابا هم هرگز ازش پول نگرفت. به ملراس گفتم:
- لازم نیست،یه کیک بسمه؛ کل مغازه رو می‌خوام چیکار؟!
رفتیم سمت رودخونه؛ همین که به پل رسیدیم بارون نم نم شروع به باریدن کرد و من رفتم گوشه‌ای که خیس نشم و ملراس رفت کیک بخره، طولی نکشید که بارون شدید شد و مه هم همه جا رو گرفت و همه‌جا خلوت شد و ما هم می‌خواستیم بریم که من سایه دو مرد رو اون ور رودخونه دیدم. به سمت پل رفتیم. همین طور که داشتم میرفتم با دیدن فردی که روی آب رودخونه شناور بود جیغ بلندی کشیدم و ملراس من و نگاه کرد و گفت:
- چی شد؟ ملودی خوبی؟
از شدت ترس لال شده بودم و در تلاش بودم چهره‌ی اون فرد رو ببینم. ملراس هنوز سوالی بهم زل زده بود، با دست به بدن اون فرد، یا شاید... جنازه‌ش، اشاره کردم و گفتم:
- او... اونجا.
ملراس تا به رودخونه نگاه کرد خشکش زد و بعد چند دقیقه دور و اطراف رو نگاه کرد و نگاهش روی اون مردی که اون سمت رودخونه بود ایستاد؛ با کنار رفتن مه صورتش دیده میشد و حالا متوجه شدم فرمانده‌ست. ملراس با عصبانیت و خشم نگاهش می‌کرد، سرم رو برگردوندم که با دیدن چهره‌ی مردی که توی دریاچه افتاده بود من‌هم مثل ملراس خشکم زد و صدا‌های اطراف برام مبهم شد، نفس کشیدن برام سخت شده بود و لرزش بدنم متوقف نمیشد، حس کردم بارون شدت گرفت اونقدر که اشک هایی از صورتم پایین میومد بین قطره‌های بارون گم شده بود کیکی که توی دست ملراس بود افتاد زمین و ملراس رفت سمت فرمانده و باهاش درگیر شد! هیچ وقت اون رو اینقدر عصبانی و خشمگین ندیده بودم من هم از هپروت اومدم بیرون و رفتم سمت دریاچه تا از چیزی که دیدم مطمئن شم. مطمئن‌بشم که اون بابا نبوده و اشتباه دیدم! لباس‌هام خیس شده بود و تا گردن تو آب فرو رفته بودم اما با شنا رفتم و اون مرد رو از آب بیرون کشیدم. اون مرد بابای من بود! همین چند ساعت پیش دیدمش که لبخند میزد، چی شده؟ چرا چشماش بسته‌ست؟ سرم رو گذاشتم روی قلبش اما چیزی نشنیدم! سعی کردم نبضش رو بگیرم، هنوز می‌زد. مطمئنم! اما، اما فانتزیستا چرا اینکار رو کردی؟ چرا؟! صدایی توی ذهنم اومد صدای فانتزیستا بود که گفت:
- متاسفم ملودی! نمی‌خواستم اینطوری بشه. من به پدرت گفتم تو این ساعت به اینجا نیاد اما اون به حرف من گوش نکرد، حالا تو به حرف من گوش کن و پدرت رو ول کن و همین الان از اینجا برو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

melinas

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
75
878
مدال‌ها
2
مطمئنم بخاطر لرزش بدنم نمی‌تونم ضربانش رو حس کنم، باید سریع ببرمش به مطب‌خونه و برام مهم نیست چی پیش میاد نمی‌تونم بابام و داداشم رو ول کنم. بدن خیس بابا رو کشون کشون می‌بردم که وسط راه مامان رو دیدم درحالی که می‌دوید و می‌رفت سمت خونه. چطور بهش بگم که پدر افتاد توی رودخونه و حالا معلوم نیس تو چه وضعیتیه؟! مطمئنم سکته می‌کنه! مامان به محظ اینکه من رو دید دوید سمت و گفت:
- ملودی، عزیزم چی شده؟ چرا تو بارون ایستادی؟ بیا بر... .
با دیدن بابا ساکت شد منم نمی تونستم حرف بزنم و فقط نگاهش کردم که خودش بابا رو گرفت و همین که دستش رو روی قلبش گذاشت چشم‌های مامان‌هم بسته شد و روی زمین افتاد. حالا چیکار کنم؟! فانتزیستا کمکم کن. خواهش می‌کنم! یاد حرفش افتادم که گفت پدر رو ول کنم ولی نمی‌تونم. راهی رو که رفته بودم برگشتم و می‌خواستم پدر رو به ملراس بسپارم و برم پیش مامان، اما با دیدن صورت خونی ملراس و دست‌هاش که مشت شده بود و ازشون خون می‌چکید و صورت خونی فرمانده سریع فهمیدم چی‌شده هرگز قیافه‌ی نحس فرمانده رو فراموش نمی‌کنم. توی بارون هیچ کَس اینجا نبود فقط من بودم و ملراس که زخمی شده بود و بابا و مامان که بی‌هوش روی زمین افتاده بودن و باعث و بانی این بدبختی‌ها! و البته یه جفت چشم قرمز که تا دیدمشون صاحبشون رو شناختم، جیسون بود که همراه ملراس به جون فرمانده افتاده بود، اما چرا خودش رو درگیر کرده بود؟ به اون که ربطی نداشت. الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست! چند سرباز به سمت فرمانده اومدن و ملراس و جیسون رو دستگیر کردن و من فقط از دور داشتم تماشا می‌کردم! می‌خواستم داد بکشم که یه قاتل جلوتونه ولی شما فقط یه فرد بی‌گناه رو دستگیر می‌کنین؟! ولی می‌دونستم با اینکار فقط خودم رو لو میدم. بابا رو کشون کشون سمت خونه خانم اسکارلت که نزدیک بود بردم و زنگ خونه رو زدم، خاله در رو باز کرد و گفت:
- ملودی؟ چی شده بیا داخل سرما می‌خوری!
سریع بابا رو به دست خاله سپردم و گفتم:
- خواهش می‌کنم ازش مراقبت کن و سریع به مطب خونه ببرش! من وقت ندارم چیزی رو توضیح بدم.
و سریع رفتم سمت مامان و کولش کردم. همین که خواستم برم سمت خونه‌ی خانم اسکارلت دیدم که سربازها اونجا وایستادن و متوجه شدم خاله داره سعی می‌کنه اون هارو از اونجا دور کنه تا پدر رو نبینن. از طرف دیگه سربازها اومدن به سمتم و راهی جز بیرون رفتن از روستا نداشتم، خواهش می‌کنم زود به هوش بیا مامان. من نمی‌تونم زیاد نگهت دارم! سعی می‌کردم بدوم ولی نمی‌تونستم چون مامان رو نگه داشته بودم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین