جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shahab با نام [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,901 بازدید, 42 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دوزخ سرد] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
نام رمان: دوزخ سرد
اثر: Bahar◇6@
ژانر: مذهبی، عاشقانه، اجتماعی.
ناظر: @سیده فاطمه
خلاصه: زندگی ساده و آرام دخترک با دروغ زن دایی‌اش زیر و رو شد. بخاطر جزمی نکرده مهر خ*یانت بر چادرش زده شد و اما شیطانی که این همه شرارت از او می‌بارید... .
با داخل شدن تک پسر ناخلف حاج محمود به زندگی‌اش آتش حرف و حدیث‌های پشت سرش بیشتر شد و... .
 
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
چه کسی می‌فهمد؟
در دلم رازی هست
می‌سپارم آن را به خیال شب و تنهایی خود
به کدامین انسان؟
به کدامین مخلوق؟
تو بگو هست کسی
تا مرا دریابد؟
چه طنین انگیز است
تق‌تق پای خیالم که به دیباچه ی فردا
به خدا می راند... .
و چه زیباست نیاز من و ناز،
دل بی تاب من و خاطره ای پر احساس
ولی افسوس که در راه دلم گم گشته
تو به من می خندی
و من از خنده‌ی تو... .
می‌فهمم
که کسی نیست مرا دریابد
جز خدا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
گازی از ساندویچم زدم و باز بزرگ‌مهر خیره شدم؛ پسر شرّ دانشگاه بود و تقریباً آدم و عالم از دستش عاصی و شاکی بودند.
مهرانه: بی‌چاره بابا و مامانش از دستش چی می‌کشن!
داشت با دوستش سر به سر مانی که پسر پاستوریزه‌ی بود می‌گذاشت. گاز دیگری از ساندویچم زدم. امروز هوا ابری بود؛ باران را دوست داشتم اما از هوای ابری وحشت داشتم؛ بدترین اتفاق‌های عمرم در روزهای ابری اتفاق افتاد. آسمانی شدن بابا، مهمانی خانه‌ی دایی، سکته‌ی بابا بزرگ...‌ .
آخرین گاز را از ساندویچم زدم و روزنامه‌ی دورش را در سطل زباله‌ای که نزدیک‌مان بود پرتاب کردم. نشانه گیری‌ام خوب نبود و روی زمین افتاد.
- بابا چایی که نیست این‌قدر با ناز می‌خوری! زود باش دیگه!
دهنش را باز کرد و همان‌طور که محتویات داخل دهانش را می‌جوید گفت:
- چقدر گیر میدی خب! بذار راحت باشم!
- زهرمار! چرا با دهن پر حزف می‌زنی؟! حالم به هم خورد!
بلاخره ساندویچش را تمام کرد و کاغد مچاله‌ شده‌اش را روی زمین انداخت. دستانش را به هم مالید و همان‌طور که اطراف را بر انداز می‌کرد گفت:
- عه؟ سپهر اینا رفتن؟
دستی به چادرم کشیدم و همان‌طور که جزوه‌ها را مرتب می‌کردم گفتم:
- لابد رفتن دیگه... .
صدایی از پشت سرمان آمد که خشکمان زد! بزرگ‌مهر کی این‌جا ایستاده بود که من متوجه نشده بودم؟
- کار داشتین باهام؟
رنگ مهرانه بوضوح پرید. صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم. با تته پته گفت:
مهرانه: سلام آقای بزرگ‌مهر... نه چیز... می‌دونین...‌ .
- سلام.
سپهر: سلام.
و به مهرانه کردم. سعی کردم صدایم جدی باشد.
- من تا اون موقع میرم کلاس.
مهرانه: نه‌نه صبر کن منم میام، با هم میریم خب... .
منتظر نشدم و راهم را در پیش گرفتم. مهرانه دختر خوبی بود و البته کمی شر که رفتارش مرا یاد نگین می‌انداخت.
با یاد آوری نگین آهی کشیدم.‌ دلم برایش تنگ‌ شده بود‌.
انتهای کلاس را برای نشستن انتخاب کردم و سعی کردم هواسم را به درس و جزوه‌هایم بدهم اما متاسفانه آن‌قدری ذهنم درگیر و پیچیده بود که متوجه نشدم کلاس کی به اتمام رسید. انگار که سیم‌کشی مغزم اتصال رده باشد و سیم‌هایش به هم گرا خورده باشند اتصالی بودم. احساس می‌کردم استاد به زبان کره‌ای صحبت می‌کند که حتی کلمه‌ از صحبت‌هایش را هم متوجه نشدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
مهرانه بهترین و صمیمی‌ترین دوستم بود و از دوران دبیرستان باهم دوست بودیم. بر خلاف من، او دختر آزادی بود. نه این‌که بگویم بی بند و بار، نه! خانواده‌اش کاری به کارش نداشتند. شاید چون تنها فرزند خانواده بود این‌قدر راحت زندگی می‌کرد...‌ .
از کلاس خارج شدم. باز هم این سپهر بزرگمهر داشت با دخترکی لاس می‌زد. دخترک هم از خدا خواسته مدام موهای طلایی رنگ کرده‌اش را دور انگشت می‌پیچاند و با ناز و خنده صحبت می‌کرد. نگاهی به ساعت دور مچم انداختم و کلافه زیر لب برای مهرانه خط و نشان می‌کشیدم. دخترک موبایلش را دست بزرگمهر داد. استغفرالله... زیر لبی گفتم. مهرانه بلاخره دل از نگین عزیزش کند و سمت من قدم بر داشت. بزرگمهر چیزی را در موبایل دخترک یادداشت کرد و سپس دستش را سمت دخترک که نیشش تا بنای گوش باز‌ بود گرفت. لبم را گاز گرفتم. هنوز دستش به موبایل نرسیده رهایش کرد و موبایل گران‌ قیمت دخترک کف سالن دانشگاه فرود آمد و صدای جیغ دخترک پژواک شد. حقش بود!
سپهر با نیش باز نگاهش می‌کرد.
رویم را از آنها گرفتم و رو به مهرانه با عصبانیت گفتم:
- دو ساعته اون‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
ابروهای باریک د اصلاح شده‌اس بالا پرید.
مهرانه: به نظرت چی‌کار می‌کردم؟
- وای مهری! اگه دیرم بشه چه خاکی باید تو سرم بریزم؟!
مهرانه: خاک رُس.
- مثلا امروز قرار بود آقا جون‌ اینا بیان.
از محوطه‌ی دانشگاه کامل خارج شده بودیم. کیفم را کمی جابه‌جا کردم و دستی به مقنعه‌ی مشکی‌ام کشیدم.
مهرانه: خب بیان.
با عصبانیت گفتم:
- جدی‌جدی نمی‌فهمی چی میگم یا خودت رو زدی به خریت؟
همان‌طور که به بستنی فروشی آن سمت جاده خیره شده بود گفت:
- بستنی می‌خوام... .
- ماشالله شکم نیست که؛ بشکه‌ی هفتاد لیتریه!
***
روز جمعه بود و همه خونه‌ی آقا جون اینا بودیم. مامان و زن دایی زهره داشتند سبزی پاک می‌کردند و من هم داشتم با عسل بازی می‌کردم. عسل دختر خاله‌ام بود و یک سال بیشتر نداشت. چشم‌های درشت مشکی و بینی گرد کوچک و لپ‌های تپلی داشت. روی پاهایم نشانده بودمش و لپش را می‌کشیدم‌.
- عسل خوشگله من کیه کی؟
می‌خندید و نگاهم می‌کرد. گونه‌اش را بوسیدم و باز تکرا کردم:
- قشنگ من اسمش چیه؟ خوشگل من... .
و به دنبال این حرف باز لپش را بوسیدم. بوی خیلی خوبی می‌داد؛ احساس می‌کردم در کنارش آرامش خاصی در وجودم سرازیر می‌شود.
انگشتم را در دستش گرفت و تکانش داد. بوسه‌ی آب‌دار دیگری روی لپش کاشتم و سفت در آغوشش گرفتم:
- عسلی منی تو... .
- منم می‌خوام!
خشک شده سمت مبین برگشتم. لبم را گاز گرفتم و مطمئناً صورتم رنگ گرفته بود.
چیزی نگفتم و‌خواستم بلند شوم که با شیطنت گفت:
مبین: کجا میری؟
چادر گل‌دار را روی سرم درست کردم و همان‌طور که گل‌های روی قالی را می‌شمردم گفتم:
- میرم کمک مامان‌اینا...‌ .
عسل را از دستانم گرفت و بوسید.
مبین: لازم نکرده؛ بشین همین‌جا.
این بار نگاهش کردم. چشم‌های عسلی رنگش چل‌چراغانی بود. با عصبانیت به عسل اشاره کرده و‌ گفتم:
- چرا بدون اجازه می‌گیریش!
بدون توجه به حرف من خودش را روی مبل رها کرد و موهای عسلی را به هم ریخت.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
جوابم را نداد. لب برچیدم و خواستم به آشپزخانه بروم که چادرم را کشید. از این حرکتش عصبی شدم! رویم را سمت او برگرداندم و خواستم چیزی بگویم که با دیدن چشم‌های عین گربه‌ی شرک کرده‌اش حرفم را خوردم. چادرم را رها نکرد و با حالت مظلومی گفت:
- میشه بیای بشینی؟
لحنش آن قدر مظلوم بود که دلم برایش کباب شد و تنها توانستم سرم را تکان دهم‌. کمی با فاصله کنار مبل نشستم. عسل کوچولو دست هایش را سمت من دراز کرد و کلمه‌های نص و نیمه‌ای که یاد گرفته ود را بر زبان آورد. لبخنی روی لب‌هایم نشست. مبین بوسه‌ای از گونه‌ی عیل گرفت و همان‌طور که با محبت نگاهش می‌کرد رو به من با خوش‌حالی گفت:
- می‌خوام ده تا بچه داشته باشم!
چشمانم گرد شد. لبم را گزیدم که از نگاهش دور نماند‌.
مبین: حالا واسه‌ی چی لبات رو گاز می‌گیری؟
آب دهانم را قورت دادم و کلافه گفتم:
- من بچه نمی‌خوام!
با تعجب نگاهم کرد‌. سرم را بالا گرفته و با لحن جدی ادامه دادم:
- من از بچه‌ها زیاد خوشم نمیاد آقا مبین؛ اگه هم هوس ده تا بچه کردی برو دنبال یه زن دیگه بگر!
***
کلید را در در چرخواندم و داخل حیاط شدم. مشامم را بوی گل‌های یاس پر کرد. حیاط متوسط با موزاییک‌های قدیمی و حوض کوچکی که همیشه‌ی خدا پر آب بود. چادرم را روی شانه‌هایم انداختم. روی لبه‌ی حوض نشستم و دست و صورتم را شستم. صدای شاد حنانه‌ گوش‌هایم را پر کرد:
- سلام... دلی باورت نمی‌شه، بلاخره مامان رضایت‌نامه رو امضا کرد... .
میان حرفش پریدم و همان‌طور که سمت پله‌ها می‌رفتم رو به حنا گفتم:
- نه سلامی نه علیکی... به قول عمه ساناز دختر بودن دخترای قدیم!
از تاپ آبی رنگی که همبازی کودکی‌هایم بود و اکنون با او دوست شده بود پایین پرید. همان‌طور که سمت من می‌آمد گفت:
حنانه: دلسا!
کفش‌هایم را در آوردم و با خنده گفتم:
- جونم.
تا پایم را داخل خانه گذاشتم بوی آش رشته مشامم را پر کرد. حنانه کفش‌هایش را در آورد.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
باران بند آمده بود اما بوی خوشش هنوز هم احساساتم را قلقلک می‌داد. حنانه موهای چتری‌اش را باز بالا زد و با ذوق گفت:
- دلسا باورت نمی‌شه، هرچقدر به مامان می‌گفتم زیر بار حرفم نمی‌رفت آخرش هم دایی آرش راضی‌ش کرد.
او حرف می‌زد و من بدون توحه به او چادرم را از سرم در آورده و روی اپن گذاشتم.
امسال به یازده سالگی قدم می‌گزاشت. ۲۸ آذر جشن تولدش بود؛ اولن تولدی که قرار بود بدون بابا جشنش بگیریم. آه از نهادم بلند شد.
مامان با دیدنم مثل این دو ماه گذشته اخم کرد. این روزها حتی جواب سلامم را هم به زور می‌داد. حنانه با ذوق برگه‌ای که زیرش امضای مادرم زده شده بود را نشانم داد و مدام داشت صحنه‌ای که مادر به اصرار دایی آرش امضایش می‌کرد را برایم باز گو می‌کرد. از دایی دلگیر نبودم حتی از او گله هم نمی‌کردم. شاید چون می‌دانستم او مسئول دروغ‌ها و نیرنگ بازی‌های زنش نیست.
- اه حنانه ولم کن دیگه!
اخم کرد و حق به جانب گفت:
- چی‌کارت کردم مگه! من فقط داشتم می‌گفتم که‌... .
صدای مامان باعث شد ادامه‌ی حرفش را نصف و نیمه رها کند.
مامان: بیاین سر میز.
نیشخندی زدم که مطمئناً ۳۲ دندان سفیدم خودشان را به نمایش گذاشتند. حنا حرصی خواست چیزی بگوید که امان ندادم و خودم را در اتاقم پرتاب کردم.
مقنعه‌ی‌ مشکی را از سرم کنده و روی تخت یک نفره‌ام پرتاب کردم. نگاهم روی آینه‌ی روی دیوار ثابت ماند. از جنگل گره خورده و نا مرتب پیش رویم خنده‌ام گرفت... . دو روز بود بخاطر امتحانی که داشتم سرم را شانه نکرده بودم البته آن‌چنانی هم مانند خر درس نخوانده بودم ولی نسبت به همیشه کمی بیشتر بود.
سمت کمد سفید دیواری رفتم و درش را باز کردم. از بین‌شان یک تونیک کرم رنگ و شلوار راحتی سفیدی برداشتم. لباس‌ها را پوشیدم و روسری سفیدم را که گل‌های زیر قهوه‌ای داشت پوشیدم تا این جنگل را از حنانه مخفی کنم وگرنه این یک سال و شش ماه می‌شدم سوژه‌ای برای خندیدن او و دوست‌های مدرسه‌ای‌اش.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
لباس‌ها را تندتند پوشیدم. صدای شکمم بلند شد و من را راهی آشپزخانه کرد. میز چهار نفره‌مان اکنون خالی‌تر از هر زمانی بود. دست‌هایم را شستم و رو به روی حنانه نشستم. جای خالی بابا ذوق آدم را کور می‌کرد.
بشقاب زرشک پلویی که مامان برای گذاشته بود را سمت خودم کشیدم. با وجود این که از دستم بسیار دلخور بود هم مهر مادرانه‌اش را از من دریغ نمی‌کرد. برای خودشان خورشت قیمه درست کرده بودند و چون من گیاه خوار بودم برایم سیب زمینی سرخ کرده بود و من دلم از این همه مهر و محبتش قنج می‌رفت.
سکوت بین‌مان را دوست نداشتم و حاضر بودم هر کاری انجام دهم تا این سکوت سنگین را بشکنم!
قاشق برنجی را داخل دهانم هول دادم و از عمد چند سرفه کردم. نگاهم به مامان افتاد که حتی نگاهم هم نمی‌کرد و من شکست خورده باز به حنانه نگاه کردم. نگاهم سمت کاسه‌ی آشی که از آن دود بلند می‌شد افتاد و لبخند خبیثی روی لب‌هایم نشست. قاشقم را پر از آش کرده و با صدا محتویاتش را بلعیدم. مادرم همیشه وقتی با صدا غذا می‌خوردیم حرصی می‌شد. چند بار کارم را تکرار کردم اما انگار سر این سکوت شرط‌بندی کرده بود!
- میگم مامان، چی‌شد رضایت‌نامه‌ی حنا رو امضا کردی؟
همان‌طور که برای حنانه دوغ می‌ریخت گفت:
- اولین و آخرین بارشه که میره اردو... .
دوغ حنانه را سمتش گرفت و لیوان دیگری برای خودش ریخت. حرف دیگزی نزد. کاسه‌ی آش را بین دو دستم گرفتم و به لب‌هایم نزدیکش کردم. محتویات کاسه را با صدا می‌بلعیدم. حنانه ریز می‌خندید و مادرم حصی و کلافه عینکش را جا به جا می‌کرد.
مامان: دلسا بس کن!
متعجب از این همه عصبانیتش دست از خوردن کشیدم و منتظر به دهانش خیره ماندم. با همان عصبانیت و کلافگی ادامه داد:
- هر چی میگم بزرگ شدی ولی انگار نه انگار که بیست سالته!
زبانم را دور دهانم کشیدم و آش دور لب‌هایم را مزه کردم.
- خب مشکل از خودتونه مادر من ببینین... .
میان حرفم پرید و گفت:
- بخدا آبرو نذاشتی برام... .
دستش را به حالت شمارش جلویم گرفت و همان‌طور که می‌گفت انگشت‌هایش را جلویم تکان داد و گفت:
- جلوی فامیل سرم پایینه، بابای بی‌چارم سکته کرد، خواهرم ازم دل‌خوره، مبین بدبخت رو دو سال علاف کردی و الان چی؟ بازم نمی‌خوای دست از این بچه بازیات برداری؟!
***
همان‌طور که تاب خوردن حنانه را تماشا می‌کردیم رو به من گفت:
- چقدر دیگه باید صبر کنیم؟
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
چادرم را که قسمتی از آن روی زمین افتاده بود را بلند کردم و تکاندمش. مبین آن‌قدر این جمله را مظلومانه گفته بود که دلم برایش کباب شد! نفسم را کلافه بیرون دادم و در پاسخش گفتم:
- مبین می‌دونی جوابم چیه چرا هی سوالت رو تکرار می‌کنی؟
دستی به گردنش کشید و با دل‌خوری گفت:
- خب چقدر صبر کنم؛ گفتی کنکور بدم، بعدش برم دانشگاه و الان هم داری میگی تا درسم تموم نشده! دلی بخدا خسته شدم دیگه یه ساله نامزدیم و حتی نمی‌ذاری دستت رو بگیرم! گفتم عقد کنیم گفتی دوست نداری قبل از ازدواج عقد کنی صیغه‌ی محرمیت هم... .
عصبی سمتش برگشتم و با خشم گفتم:
- مبین همین الان تمومش کن!
غمگین رویش را از من گرفت و باز به حنانه که تاب می‌خورد خیره شد. واقعاً نمی‌توانستم درکش کنم خب من دختری بودم که تازه دبیرستان را تمام کرده بودم و هجده سال بیشتر نداشتم!
صدایش را از کنارم شنیدم:
- همش همین رو میگی... دلسا بخدا دیگه صبر ندارم، می‌خوام سر و سامون بگیریم!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
سعی کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم. باد می‌وزدی و شاخ و بگ درخت‌ها را به رقص وا می‌داشت. دل‌جویانه و آرام در پاسخش گفتم:
- یکم دیگه صبر کن... .
نگاهم کرد. نگاهش ولخور و گله‌مند بود. لبم را گزیدم و باز مشغول بازی با انگشتر طلایی که در دستم بود شدم. انگشتری که یک سال بود در انگشتم جا خوش کرده بود.
***
به خودم در آینه نگاه کردم و سعی کردم لبخند بزنم، لبخندی که دلخوری و گله‌هایم را پشتش پنهان کنم. نگاهم روی زخم کنار لبم افتاد. دستم را رویش کشیدم و رویم را از آینه گرفتم. گره‌ی روسری‌ام را محکم‌تر کردم و چند تار موی مشکی‌ام را ددخلش هول دادم. صدای سلام و احوال‌ پرسی‌شان را می‌شنیدم، نمی‌خواستم باز هم کامم را با حرف‌های شهلا تلخ کنم اما چاره‌ای جز این نبود. درست بود شهلا همسر پدر بزرگم بود و شاید جای مامان جون را بایش پر کرده بود اما هیچ‌وقت نمی‌توانست جای "مامان جون" را بگیرد و برای من حکم یک زن غرغرو را داشت.
بسم‌الله گفتم و در را گشودم. پایم هنوز به سالن نرسیده بود که با صدایی که شنیدم متوقف شدم. نمی‌خواستم باز هم با او رو به رو شوم. مبین برایم خمان مبین بود اما اکنون به فقط به عنوان یک پسر خاله!
اکنون انگشتر در انگشتم نبود. در این سه چهار ماه گذشته خیلی چیزها تغیر کرده بود، نگاه مادرم، جای خالی بابا، نیش و کنایه‌های فامیل و حتی رفتار آقا جون... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین