گازی از ساندویچم زدم و باز بزرگمهر خیره شدم؛ پسر شرّ دانشگاه بود و تقریباً آدم و عالم از دستش عاصی و شاکی بودند.
مهرانه: بیچاره بابا و مامانش از دستش چی میکشن!
داشت با دوستش سر به سر مانی که پسر پاستوریزهی بود میگذاشت. گاز دیگری از ساندویچم زدم. امروز هوا ابری بود؛ باران را دوست داشتم اما از هوای ابری وحشت داشتم؛ بدترین اتفاقهای عمرم در روزهای ابری اتفاق افتاد. آسمانی شدن بابا، مهمانی خانهی دایی، سکتهی بابا بزرگ... .
آخرین گاز را از ساندویچم زدم و روزنامهی دورش را در سطل زبالهای که نزدیکمان بود پرتاب کردم. نشانه گیریام خوب نبود و روی زمین افتاد.
- بابا چایی که نیست اینقدر با ناز میخوری! زود باش دیگه!
دهنش را باز کرد و همانطور که محتویات داخل دهانش را میجوید گفت:
- چقدر گیر میدی خب! بذار راحت باشم!
- زهرمار! چرا با دهن پر حزف میزنی؟! حالم به هم خورد!
بلاخره ساندویچش را تمام کرد و کاغد مچاله شدهاش را روی زمین انداخت. دستانش را به هم مالید و همانطور که اطراف را بر انداز میکرد گفت:
- عه؟ سپهر اینا رفتن؟
دستی به چادرم کشیدم و همانطور که جزوهها را مرتب میکردم گفتم:
- لابد رفتن دیگه... .
صدایی از پشت سرمان آمد که خشکمان زد! بزرگمهر کی اینجا ایستاده بود که من متوجه نشده بودم؟
- کار داشتین باهام؟
رنگ مهرانه بوضوح پرید. صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم. با تته پته گفت:
مهرانه: سلام آقای بزرگمهر... نه چیز... میدونین... .
- سلام.
سپهر: سلام.
و به مهرانه کردم. سعی کردم صدایم جدی باشد.
- من تا اون موقع میرم کلاس.
مهرانه: نهنه صبر کن منم میام، با هم میریم خب... .
منتظر نشدم و راهم را در پیش گرفتم. مهرانه دختر خوبی بود و البته کمی شر که رفتارش مرا یاد نگین میانداخت.
با یاد آوری نگین آهی کشیدم. دلم برایش تنگ شده بود.
انتهای کلاس را برای نشستن انتخاب کردم و سعی کردم هواسم را به درس و جزوههایم بدهم اما متاسفانه آنقدری ذهنم درگیر و پیچیده بود که متوجه نشدم کلاس کی به اتمام رسید. انگار که سیمکشی مغزم اتصال رده باشد و سیمهایش به هم گرا خورده باشند اتصالی بودم. احساس میکردم استاد به زبان کرهای صحبت میکند که حتی کلمه از صحبتهایش را هم متوجه نشدم.