جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,042 بازدید, 54 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
Negar_1703397190729.png بنام خدا.

عنوان: دچارجان
نگارنده: نفیسه.اچ
ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت(۹) S. O. W
چکیده:

همه‌ی دردها، با گناه آدم و حوا آغاز شد، خدا از بهشت راندشان و زمین، شروعی برای آغازهای جدید فرزندان‌شان بود... .
بوسه‌ای غیر عمد داستان طنین را آغاز می‌کند که گناه می‌خوانندش و جزایش آتش است، اما ترانه‌ی غمگین چشم‌هایش، میان شعله‌های آتش نیز «جانش» را می‌خواند، می‌گفت دچارش شده‌‌ام... .

۹ مرداد ۱۴۰۲
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1687553475448.png

-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»




×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
«مقدمه»
یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم

از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم
یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون؛
نه شک به چیزی، نه یقین ،
مسـ*ـت و خمارت نیستم... .
شب‌زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی،
تو بی‌قراری می کنی؛
من بیقرارت نیستم!
پاییز تو سر می‌رسد،قدری زمستانی و بعد

گل می‌دهی، نو می‌شوی ،
من در بهارت نیستم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
‌پیراهن سورمه‌ای تا شده را درون چمدان می‌گذارم، به خوبی از حساسیت‌هایش خبر دارم و با مطمئن شدن از مرتب بودن همه چیز از چمدان خاکستری رنگی که خار چشمم شده است، نگاه می‌گیرم و زیپش را تا انتها می‌کشم... .
با صدای خنده‌‌های سرخوشی که از بیرون اتاق می‌آید شال روی سرم را مرتب می‌کنم و لبخندی روی لب میی‌نشانم، می‌دانم که دوست داشته شدن که زوری نمی‌شود اما... .
با پایین شدن دستگیره‌‌ی اتاق از جا بلند می‌شوم و دست‌های عرق کرده‌ام از هیجان و استرس مشت می‌شوند، می‌دانم دوست داشته شدن زوری نیست؛
من تلخی این جمله‌ را با درد بیست و یک استخوان از برم، یاد گرفته‌ام این جمله‌ی تلخ و سنگین را ملکه‌ی ذهن بیوارم قرار دهم، «دوست داشته شدن، زوری نیست!»
نگاهش زیادی سنگین است، هنوز هم با دیدنم لبخندش زود پر می‌کشد، خبری از خنده‌های چند لحظه پیشش هم نیست، خبری از برق نگاهش هم نیست، ستاره‌های چشم‌هایش خیلی زود با دیدنم می‌میرند، طبیعی‌ است که ناراحت نمی‌شوم؟
عادت است دیگر، درستش این است که عادت کرده‌ام، به تلخی‌هایش... .
چشم از نگاه سنگینش می‌گیرم و خیره به پارکت‌های تیره‌ی سرد و یخی کف اتاق به سختی لب می‌زنم:
- داشتم چمدون‌تون رو حاضر می‌‌کردم، یعنی حاضرش کردم.
سکوتش بیشتر آزارم می‌دهد و من نمی‌دانم چه بگویم، لب می‌فشارم تا دهانم باز نشود و بگویم کاش چیزی بگوید، کاش فقط یک «طنین!» از میان لب‌هایش هرچند ناخواسته بیرون بیاید. با ببخشیدی قصد بیرون رفتن از اتاق ‌پنجاه متری‌اش را می‌کنم که طناز با لبخندی که روی لب‌های همیشه سرخش که در هر حالی دل‌ می‌رباید، سکوت حاکم را می‌شکند:
- دستت‌ درد نکنه تو‌ چرا زحمت کشیدی؟ می‌گفتیم یکی از خدمه حاضر کنه.
در پاسخ به تعارفاتش چیزی برای گفتن پیدا نمی‌کنم، باید چیزی بگویم؟
لب‌های خشک شده‌ام را به زحمت از هم می‌گشایم و بدون نگاه کردن به مردی که سنگینی نگاهش را هنوز روی خودم احساس می‌کنم کوتاه «با اجازه»ای لب می‌زنم و از اتاق مجلل و مجهزش که برخلاف اتاق‌های دیگر دکوراسیونش ترکیبی از رنگ‌های تیره و تار است خارج می‌شوم، می‌دانم آقا تیرگی را دوست دارد و شاید برای همین است که من در د او جایی ندارم.
هنوز هم صدای ضربان بالا رفته‌ی قلبم را احساس می‌کنم، هنوز هم چشم‌هایش قدرت به جنون کشیدنم را دارند، من از او، خیلی بیشتر از «زیاد» دلگیرم.
با دیدن سیمین خانمی که مقابلم قد علم کرده است راست می‌ایستم و تکیه‌ام را از دیوار سفید سنگ کاری شده‌ی پشت سرم می‌گیرم، هیچ‌گاه دلیل حس بدی که با دیدن این زن زیبا روی چهل و سه ساله‌ای دریافت می‌‌کردم را نفهمیدم، شاید حس تحقیری که پشت مردمک‌های رنگینش خانه کرده بود، شاید هم نفرت خفته پشت‌ نگاهش، نمی‌دانم فقط می‌دانم از این زن می‌ترسم، هنوز هم، بعد از این همه روز! با این حال بروز نمی‌دهم و خیره در چشم‌هایش با لحن عادی لب می‌زنم:
- امری دارین؟
صدایش را بدون‌ کوچک‌ترین انعطافی می‌شنوم:
- بهروز داخله؟
به تکان دادن سری اکتفا می‌کنم و بدون گفتن چیز دیگری راهی اتاق عمه می‌شوم، طفلک عمه‌ی بی‌چاره‌ام که هم‌چون قبل توان فرمان و حکم‌رانی بر این عمارت ترسناک را ندارد... .
دستگیره‌ را می‌کشم و می‌بینمش که مثل چند وقت اخیر از پنجره‌‌ی انتهای اتاق به بیرون نگاه می‌کند، به راهی که او را از ما‌ گرفت، شاید هم چشم انتظار بود. انتظار که جرم نیست، هست؟
فقط گاهی آدم اندازه‌‌‌‌ی قرن‌ها پیر می‌کند... .
وسایل مرتب و چیده شده‌ی روی میز آرایش هم‌چون دیروز دست نخورده است، هم‌چون پری روز، مانند یک هفته پیش... .
عمه زری‌‌ام چند ماهی می‌شود که دل دماغ ذره‌ای آرایش را هم ندارد و صورت سفید و رنگ و رو رفته‌اش را بدون ماتیک‌های تیره رنگ و سایه‌ی تیره‌ی پشت پلک‌های نگاه سیاه دوست داشتنی‌اش می‌بینیم، غم است دیگر، «خودت» را از خودت می‌گیرد.. .
بوسه‌ای‌ روی گونه‌ی آب رفته‌اش می‌نشانم و با لبخند و لحن بشاشی کنار گوشش لب از لب می‌گشایم:
- عمه زری من چه‌طوره؟
تنها نگاهم می‌کند و نگاهش تلخ است، لب می‌فشارم، کار دیگری که از دستم ساخته نیست، او هم چون برادر جانش من را مقصر می‌داند؟
من نباید در این موضوع که دلیل حال خراب اعضای این خانواده‌ «منم» شکی داشته باشم، البته که منکر این هم نمی‌شوم که مقصر حال بد من هم دقیقا همین خانواده‌ی نفرین شده و در عین حال عزیز است.
عمه‌ام غمگین است، برای رفتن «او»یی که جانم بود، با این فکر دردی در دلم می‌پیچد، من هم غمگینم اما هیچکس نمی‌فهمد.
غم من یک تفاوت اساسی با با دیگر غم‌ها دارد، غم من مغز استخوان می‌سوزاند.
لبخند می‌زنم و می‌دانم درونم نا آرام است:
- به بیرون خیره میشی که چی قربونت برم؟ میگم بیا ببرمت ته باغ بلکه یکم دلت وا شه هربار معترض میشی، بریم واست سیب بچینم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
جوابش تنها سکوت است؛ شاید به پاس تمامی حرف‌هایی که هیچ‌ک.س جز خودش نمی‌تواند بفهمد سکوت می‌کند یا شاید هم به پاس تمامی ناگفته‌هایی که شب‌ها اشک می‌شود و از راه گونه‌اش بر بالش می‌نشیند، گفته بودم که؛ این عمارت نفرین شده است!
نگاهم روی موهای بازش که تارهای سفید و نقره‌ای میان امواج سیاهش بیش از هرچیز آزارم می‌دهد می‌نشیند؛ لمس‌شان می‌کنم، نرمی تارهای نازک میان موج‌های سیاهش لبخندی روی لبم می‌نشاند، موهایش نرم است.
صندلی چرخ‌دارش را که یادآور سکته‌ی خفیف چند وقت پیشش است را هُل می‌دهم و مقابل میز آرایشی که قبل از چند ماه پیش نصف روزش را مقابلش می‌ایستاد، می‌ایستم. از داخل آینه لبخندی نثارش می‌کنم و حین باز کردن کش سورمه ای دور موهایش لب می‌زنم:
- آقا شب پرواز داره، دلش نمیاد طناز رو تنهایی بفرسته اون سر دنیا... .
شانه را روی موهای موج‌دارش می‌کشم و دلم از بوی خوش شامپویش ضعف می‌رود، چیزی چون رایحه‌ی گل یاس در مشامم می‌پیچد و ترکیب نم‌زده‌ی موهایش با این عطر ناب مرا وادار به نشاندن بوسه‌ای روی موهایش می‌کند:
- من شما رو خیلی دوست دارم عمه!
سر بلند می‌کنم و نگاهم از آینه به موهای کوتاه خودم که از زیر شال سفید سر خورده‌اند می‌نشیند، موهایم مثل موهای خانوم‌های زیبای این عمارت بلند و زیبا نیست، نه چون موهای عمه زری‌ام موج دارد و نه چون بانوی این عمارت فرهای ریز و درشت‌شان دل می‌رباید، حتی چون موهای طناز خیلی و صاف و کراتینه هم نیستند، موهایم کوتاه است و هیچ حالت خاصی ندارند، شاید اگر بور بودن‌شان را فاکتور بگیرم هیچ جذابیت دیگری هم نداشته باشند... .
شانه را روی موهایش می‌کشم و خیره در آینه لب می‌زنم:
- آقا که بره باز سیمین خانوم آوار میشه روی من، فقط این نیست، وقتی داشتم چمدون‌شون رو حاضر می‌کردم یه لحظه‌ی خیلی کوچیک، بخدا یعنی فقط یه لحظه ها! با خودم گفتم کاشکی یه چیزی بشه آقا نتونه بره... .
موهای بلندش را برای بافتن سه قسمت‌ می‌کنم و باز خیره در آینه لب می‌زنم:
- می‌دونی عمه؟ من دلم براشون تنگ میشه.
***
پرتوهای خورشید درحال غروب یک سمت صورتش را از سمت دیگر صورتش سوا کرده‌اند، وقتی این‌گونه نگاهم نمی‌کند احساس بی‌عرضگی می‌کنم و از خودم بدم می‌آید، قبل از این‌که چیزی در گلویم جا کند از او و همسر و فرزند عزیزش نگاه می‌گیرم، گلی‌جان قرآن را بالاتر می‌گیرد و طناز را از زیرش رد می‌کند:
- سفرتون بی‌خطر عزیزم، زود برگرد که خونه بدون تو و آقات صفا نداره.
تا نوک زبانم می‌آید بگویم خانه بدون شما هیچ چیز ندارد، بوسه‌ای می‌آید تا لبِ لب‌هایم که روی سی*ن*ه‌اش بنشانم و بوسه‌ام نیامده برباد می‌رود و لبخندی به عزای آن بوسه‌های هیچ روی لب‌هایم می‌نشانم، من به این خداحافظی‌های غریبانه هم عادت کرده‌ام.
نگاهم به عمه‌ جان که از پنجره‌ی اتاقش که در طبقه‌ی سوم واقع شده است نگاه‌مان می‌کند می‌افتد، خودم را گول می‌زنم که او، فقط برای دیدن حیاط و پیچک‌های نامرتب و علف‌های هرز کنار بوته‌های گل رز که گوشه‌گوشه‌ی حیاط را پر از عطر خوش کرده‌اند این‌گونه نگاهش دلگیر است. شاید هم با دیدن برگ‌های زرد و نارنجی که با هر وزش باد این سو و آن سو پرواز می‌کنند یاد بیماری آقا رحمان می‌افتد و نبودش را به‌خاطر می‌آورد، باغبان و سرایدار پیر و مهربان‌مان؛
طناز گونه‌ی خانم را می‌بوسد و با چشم‌هایی سرخ که می‌دانم اشک‌هایش دل عزیزترین را آشوب می‌کنند خود را از آغوش او بیرون می‌کشد و این‌بار دست‌هایش حصار می‌شوند دور گلی‌جانی که برای من هم حکم مادر دارد... .
نگاهم را از آن‌ها می‌گیرم، لحظات آخر است و تاب نمی‌آورم و باز نگاهم را به او هدیه می‌کنم، اگر من طنین نبودم شاید در آغوش کشیدنش انقدر برایم چیز ناممکنی نمی‌شد، قطعا اگر خیال هم وجود نداشت ما زن‌ها روزی دق می‌کردیم.
لحظه‌ای چشمش به منی که از سرما دست‌هایم را دور تنم پیچیده‌ای می‌نشیند و من بدون این که نگاه بگیرم نگاهش می‌کنم و با لبخندی زمزمه می‌کنم:
- امیدوارم زود برگردین.
زمزمه‌ی آرامش را حینی که نگاه از چشم‌های دلتنگم می‌گیرد را می‌شنوم:
- زود برمی‌گردم.
و سپس با کلافگی طناز را صدا می‌زند، گفته بودم روی اشک‌های او حساس است؟
نم چشمم را با آستین می‌گیرم و لب می‌فشارم تا چیز نامربوطی از دهانم خارج نشود، آخر این روزها عقده‌هایم زیاد شده است.
اخم می‌‌کند و تشر می‌زند این اشک‌های را نریزد و نگاه من میخ دست‌های قفل شده‌‌ی شان است. گلی‌جان کاسه‌ای آب را پشت سرشان می‌ریزد و من دست‌های یخ‌زده‌ام را با «ها» کردن مشت می‌کنم، دست‌هایم غلط می‌کنند چیزی بخواهند.
اشکم می‌چکد، یعنی دست‌هایم خیلی غلط‌ کرده‌اند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
سخن از رفتن او بود و سکوت مرگ‌بار عمه، عزیزترینم را آشفته حال کرده بود، خانم طناز را در آغوش کشیده بود و گلی‌جان با اشک شانه‌های عمه‌ام را ماساژ می‌داد و آرامش می‌کرد... .
گفته بودم آن روزهایم را هیچ یک شان ندید؟
لیلی برایم سوتی می‌زند و من نمی‌دانم چرا ان‌قدر این دختر برایم عزیز شده است. سوزش دستم وادارم می‌کند از چشم‌‌های خندان او نگاه بگیرم و به دستم بدهم، سیم‌های گیتار زیاد سخت شده است یا انگشت‌های سر شده‌‌ی‌ من زیاد زخم؟
دلم می‌خواهد زمین و زمان متوقف شود تا وهم لبخندش را سیری بنگرم، اصلاََ دلم می‌خواهد باز برگردیم به چهارده سالگی‌مان... .
لبخندش کم‌رنگ می‌شود و چشم‌های من تار، گفتم دیشب عمه گلدان را سمتم پرت کرد و زیر پایم شکست؟
صدای شکستنش امیر تار شده‌ام را نابود می‌کند و من در شیشه های خاکشیر شده‌‌ی زیر پایم می‌بینمش، چشم‌هایش را نوازش می‌کنم و دستم می‌سوزد... .
صدای‌شان را می‌شنوم، انگار پیشرفت کرده‌ام؛ دستم می‌سوزد و چشمم می‌سوزد و گلویم می‌سوزد... کاش در بخت و اقبال هم کمی پیشرفت کنم.
صدای جیغی را می‌شنوم و دستم از روی تارها می‌افتد، حالم خوش نیست و پلکم روی هم می‌افتد.
سکوت آن‌قدر سنگین شده که با صدای جیغ لیلی لحظه‌ای گیج می‌شوم و نگاهم را از خون راه افتاده‌ی میان انگشتانم می‌گیرم... .
- لعنتی هواست به دستت نیست به فکر سیم‌های گیتار بی‌چاره باش... دختره‌ی وحشی!
و بدون‌ توجه به من گیتارش را از روی زمین برمی‌دارد و زیر لب غر می‌زند:
- چه خوب هم می‌زنه بی‌شرف!
با دیدن ابروهای کوتاه در هم لولیده‌اش نگاهم غمگین می‌شود، و زیر لب «ببخشید»ی زمزمه می‌کنم.
می‌دانم حرف‌هایش جدی نیست و او احوالم را می‌فهمد.
شیوا با ذوق و چشم‌هایی ستاره باران دست‌هایش را به هم می‌کوبد:
- وای طنین عالی بودی، گل کاشتی!
لبخندی می‌زنم و کوله پشتی چهار رنگم را از روی میز کافه برمی‌دارم. امروز باید زودتر برگردم؛ گلی تنهاست!
با صدای میلاد نگاه از نگاه پر از حرف لیلی می‌گیرم و به نگرانی‌اش خیره می‌شوم:
- طنین‌ دستت... .
و با چشم به دستم اشاره ای می‌کند که با خنده بلندش می‌کنم:
- چیزی نیست بابا، زودی خوب میشه.
از روی صندلی زرد رنگ بلند می‌شوم و صدایش را باز می‌شنوم:
- چی‌چی رو خوب میشه؟ میگم داره خون میاد، قبلاً هم انگار همین جاش زخم بوده.
انگشت‌هایم را از دور بند کوله‌ پشتی یک به یک می‌گشاید و با اخم مشغول وارسی جای این زخم نه چندان جدید می‌شود و با همان جدیت و تلخی لب می‌زند:
- سیم گیتار دست رو این‌طور زخم نمی‌کنه، قبلاً چه‌جوری بریده؟ بخیه می‌خواد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
خیره به زخم چند سانتی انگشتی که دورش زخمشده است لب می‌زنم:
- میگی برم بخیه بزنم؟
نگاه گیجش را به چشم‌هایم می‌دوزد و می‌گوید:
- بریم درمونگاه میگم برات بخیه بزنند، باور کن درد نداره!
سرم را تکان می‌دهم و هر دو بند کوله پشتی را روی دوشم می‌اندازم، کمی سنگین شده است.
- بخیه بزنم خوب میشه؟
می‌خندد و چشم‌هایش به رویم بسته می‌شوند، فکر می‌کند دستش انداخته‌ام؟
میلاد: بابا من که میگم یه چیزیت هست، این‌جوری ممکنه عفونت کنه، زخمش سر بازه.
این‌بار سیاهی چشم‌هایش مهربان می‌شود و با لبخند ادامه می‌دهد:
- معلومه که خوب میشه دختر خوب، اصلاََ صبر کن این چندتا مشتری برن خودم می‌برمت درمونگاه... .
دستمال را روی زخم بیشتر فشار می‌دهم و با لبخند می‌پرسم:
- دلم هم خراش برداشته؛ بخیه بزنم خوب‌ میشه؟
دیوانه ای نثارم می‌کند و با خنده برای گرفتن سفارش میز جدید از آن اتاقک دوازده متری که سفارش مشتری‌ها را در آن حاضر می‌کنیم خارج می‌شود‌.
شیوا هواسش نیست و لیلی معنا دار نگاهم می‌کند که با لبخند «خوبم»ی زمزمه می‌کنم و پس از خدا حافظی از کافه‌ی دوست داشتنی‌مان دل می‌کنم.
من این جمع را خیلی بیشتر از خیلی دوست دارم... .
با یاد آوری تعریف‌های شیوا لبم‌ شکوفه می‌زند و سرخوش می‌خندم، باورم نمی‌شود که بلآخره به آرزویم رسیده باشم، یادگیری و کنار آمدن با این ساز، چندان هم سخت نیست و من امروز بلاخره فهمیدم پس از دو ماه کار کردن با گیتار میلاد و تحمل غر زدن‌هایش از پسش بر می‌آیم!
شاید با اندک پس اندازم از پس خریدن‌ یک گیتار بر بیایم، شاید هم نه... .
وارد گالری می‌شوم و با دیدن انواع سازها که در و دیوار لوکس آنجا را پوشانده دلم می‌خواهد از خوشی جیغ بزنم، شگفت زده‌ام، ذوق‌زده‌ام و شاید هم قحطی‌زده که این‌گونه نگاهم با سرکشی روی باکس‌ گیتار‌هایی که به دیوار تکیه شده‌اند می‌نشیند... .
لحظاتی بعد اما از آن همه ذوق و شادی تنها لبخندی به‌جای می‌ماند؛ جیغم نیامده خفه می‌شود و ذوقم می‌خوابد.
قیمت‌شان آن‌قدر است که آدم نمی‌شود نزدیک هیچ‌کدام شان رفت؛ شاید تنها گوش کردن گیتار را بیشتر دوست داشته یاشم، اصلاََ با این دست زخمی گیتار را می‌خواهم که چه؟
من حتی با خریدن یک جفت پاپوش پارچه‌ای قرمز کوچک هم خوش‌حال می‌شوم، شاید در ظاهر حتی اندازه‌ی کف دستم هم نشوند، اما تمام وجودم از تصور پاهای کوچک بوسیدنی‌اش شاد می‌شود و لب‌هایم از ذوق می‌خندند.
دنیای من با تمام کوچک بودنش شیرین است، اگرچه خودم هیچ‌گاه آدم دوست‌ داشتن کسی نبوده‌‌ام، اما آدم‌های دوست داشتنی زندگی‌ام زیادند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
آن‌قدر راه رفته‌ام که کم مانده است پاهایم از فرط درد و خستگی لب به اعتراض بگشایند، با دیدن آن خانه‌ی ویلایی که پیچک‌ها نصف در و دیوارش را پوشانده‌اند فکر می‌کنم آدم‌های بیرون با دیدن همچین خانه‌ای می‌گویند بی‌شک ساکنان این‌جا بسیار خوشبخت‌اند که در همچین دم و دستگاهی روزشان شب می‌شود، شاید هم خوشبخت باشند، کسی چه می‌داند؟ به هر حال، من که از اعضای آن خانواده نیستم، قادر به نظر دادن یا ندادن درباره‌ی خوشبختی‌شان هم نیستم.
زنگ را میزنم و به لطف آقا رحمان که چند سالی‌ست سرایدار این‌جاست در باز می‌شود، سلامی می‌دهم که با لب‌های همیشه خندان جوابم را می‌دهد، با وجود تمام خستگی که در تنم خانه کرده است سنگ فرش و حیاطی که دور تا دور دیوارهایش را گل و گیاه‌ و پیچک پوشانده است را طی می‌کنم و داخل می‌شوم.
با دیدن گلی جان که تنها دلخوشی این روزهایم را در آغوش کشیده چشم‌هایم برق می‌زنند و یادم می‌آید بعضی اتفاقات هرچه‌قدر هم هر رو تکرار شوند باز هم تکراری نمی‌شوند!
کوله پشتی نسبتاً سنگین را روی مبل رها می‌کنم و به اتفاق بوسه‌ای، روی صورت چروکیده‌اش خم می‌شوم:
- سلام به گلی جون خودم.
با لبخند پاسخ می‌دهد:
- علیک سلام دخترم، زود برگشتی.
دست‌هایم سمت دخترکم که در آغوش زن میانسال مقابلم با ریش‌‌ریش‌های روسری‌اش بازی می‌کند لبخند رو لب‌هایم می‌نشیند، دست‌هایم برای به آغوش کشیدنش دراز می‌شوند... .
بوسه‌ای آب‌دار از لپ کوچکش می‌گیرم و حینی که در آغوشم جایش می‌دهم پاسخ گلی را می‌دهم:
- زیاد مشتری نداشتیم امروز؛ لیلی و شیوا هم بودن و خیالم راحت بود.
با یاد آوری کفش‌های پارچه‌‌ای دوست داشتنی و قرمزی که گیلاس‌های تزئینی روی‌شان خواستنی‌ترشان می‌کند چشم‌هایم از ذوق گرد می‌شوند و رو به گلی جانی که روی مبل مقابلم نشسته است تقریباً با صدایی بلند و ذوق‌ زده‌‌ای لب می‌گشایم:
- وای داشت یادم می‌رفت! تو کوله پشتی‌م یه چیزیه، لطفاً درش میارین؟
باکس هدیه را از کوله پشتی خارج می‌کند و با خنده و چشم‌هایی ستاره باران می‌پرسد:
- برای کی کادو گرفتی بلا؟ نکنه برای منه؟
لب‌هایم جمع می‌شوند:
- فدای دلت بشم من، این برای نیهانه ولی قول میدم خوشت اومد واسه توام بگیرم.
باکس هدیه را سمتم می‌گیرد:
- باز کن ببینم برای بچم چی گرفتی که ممکنه خوشم بیاد.
- خودتون باز کنین، مطمئنم خوشتون میاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
تره مویی که از زیر شال سفیدم بیرون افتاده را در مشت کوچکش می‌گیرد که صدایم بلند می‌شود:
- آخ کندی موهام رو نیهان... عزیزم ول کن... .
انگشت‌های کوچک و سفیدش را از دور موهایم باز می‌کنم که صدای ذوق زده‌ی گلی‌ لب‌های من را هم از هم می‌گشاید و وادار به خندیدنم می‌کند.
گلی‌جانم قربان قد و بالای دخترک سه ماهه‌ام می‌رود و من با محبت به محبت‌های مادرانه‌اش که خرج دخترکم می‌کندنگاه می‌کند، به بوسه‌هایی که روی دست‌ها و انگشت‌های کوچک و ظریفش می‌نشاند، به نوازش‌هایش، احساس حسرت می‌کنم... .
من از تصاویری که در ذهنم نقش می‌بندند متنفرم و بدم می‌آید، حتی از صداهایی که هنوز هم در خاطرم هستند... .
هفت سالم بود، نگاه حسرت بارم به لباس پف‌دار صورتی که در تن طناز سیزده ساله نشسته و جولان می‌خورد درگردش بود، با هر چرخش و رقص او نگاه من هم می‌رقصید، لباس زیبای او در چشم‌های غریب و ناآشنای من می‌رقصید، صدای قهقهه‌های آقا با هر بار رو کردن کارتی جدید در سالن می‌پیچید و امیر هم انگار غیبش زده بود، به عنوان دختر دایی‌ بی‌ک.س و کارش حق اعتراض نداشتم و حق رها کردنم در آن جمع بسیار غریب و ناآشنا را داشت،
همه‌ی حاضرین آدم‌های زیبایی بودند اما دوست‌شان نداشتم، لباس‌های‌شان هم زیبا بود اما عطرهای در هم پیچیده و آغشته به هم‌شان حال منِ پناه گرفته پشت ستون سفید را به هم می‌زد، چهره‌ام را چین می‌داد و این از نگاه خانوم دور نماند، بارها اخطار داده بود و در تهدیدهایش تذکر داده بود کار اشتباهی انجام ندهم اما نگاه به اخم نشسته‌اش منِ کودک را می‌ترساند، قدمی سمتم برداشت که قدم‌های ترسیده‌ام قصد فرار از آن مهمانی کذایی را کرد، روشنایی بیش از اندازه و نوری که از لوسترها پخش می‌شد با همه‌ی زیبا بودنش آن لحظه وحشت زده‌ام کرد، من از خانوم می‌ترسیدم!
قبل از پیش گرفتن مسیر پله‌ها با یکی از خدمه برخورد کردم و صدای شکستن ظرف میوه در سالن پیچید... .
صدای سیلی که خانم بر گونه‌‌ام کوبید در سالن پیچید و صدای داد امیرحسین در سالن پیچید و صدای خنده‌های آقا میان موسیقی آرام پرحال پخش قطع شد... .
من آن شب، بی‌ک.س‌ترین دختر بهروزخان بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
موهای بازی که باد پاییزی مدام در صورتم می‌کوبد را برای بار چندم از مقابل چشم‌هایم کنار می‌زنم و گوشی را روی گوشم جابه‌جا می‌کنم:
- تو خوبی؟ خوش‌‌ می‌گذره؟
صدای بم و خسته‌اش برای دفعه‌ی هزارم دلم را می‌لرزاند:
- خوبم، طنینم نباشه بهم خوش می‌گذره؟
لبم را اسیر دندان می‌کنم تا چیز نامربوطی نگویم، تا گله نکنم... تا نگویم چه‌قدر دلم برایش تنگ شده است و خاطرش را نیازارم.
امیر: حرف بزن طنین، سکوتت قشنگ نیست.
با آن پیراهن آستین کوتاه نازک طبیعی است که از سرما در خود جمع شوم، نگاهم به شاخه‌های درخت سیب ته باغ است که پیچش باد لابه‌لای شاخ و برگش وادار به تکان خوردنش می‌کند، دلم سیب می‌خواهد.
- چی بگم؟ دلم واست تنگ شده... همین.
صدای آه عمیقی که از سی*ن*ه بیرون می‌دهدش قدرت سست کردن دست و پایم را دارد، آخ که چه قدر دلم مهتاج آغوشش است، امیر بعد از او، برای من عزیزترین فرد در این خانوده است.
امیر: من فدای اون دلت بشم آخه!
تاب نمی‌آورم، دل‌نازک شده‌ام، من در نزد امیر لوس‌ترین دختر جهان می‌شوم، معترض نامش را صدا می‌زنم:
- عه امیر!
می‌خندد و من یادم می‌آید اشک‌های چند ماه پیشش را، اشک‌های چندماه پیشم را، گریه‌های‌مان را... .
امیر: حرص نخور کوچولو!
پلک می‌فشارم و با دست چند‌ باری روی سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوبم.
- حرص نمی‌خورم که‌‌... .
پشت بندش برای عوض کردن حرف می‌پرسم:
- پلنگ‌ملنگ تور نکردی؟
صدای خنده‌اش لبخند را روی لبم می‌کارد، چال گونه‌اش را به یاد می‌آورم و منحنی لبم عمیق‌تر می‌شود.
امیر: پلنگ چیه بابا؟ ببینی‌شون وحشت می کنی ، شبیه جنن!
دستم جلوی دهانم می‌نشیند و بلند می‌خندم:
- تو دیگه کی هستی بابا!
موهایم را برای باز هزارم پشت گوش می‌رانم و دستم بیشتر از قبل دور تنم می‌پیچد، احساس سردی می‌کنم!
امیر: حال مادرم چه‌طوره؟
صدایش می‌لرزد و من با یاد آوری عمه‌ای که این روزها رفتارهایش با پرخاش همراه شده‌ است چیزی راه گلویم را می‌فشاد؛ به سختی لب می‌زنم:
- خوبه.
امیر: هنوز نمی‌خواد باهام حرف بزنه؟
لب‌هایی که به لطف سوز پاییز ترک‌دار و خشکیده‌تر از هر زمانی شده‌ است را روی هم می‌فشارم، نمی‌دانم باید چه بگویم، مسبب حال و روز کنونی‌ همه‌ی اعضای این خانه من هستم و اعترافش حتی خودم را هم آزار می‌دهد. ،
امیر: باز که تو سکوت کردی!
با شنیدن صدای جیغ نیهان بهانه‌ای دستم می‌آید و سمت داخل قدم برمی‌دارم:
- من باید برم امیر، نیهان داره گریه می‌کنه... کاری نداری؟
باز با شنیدن نام نیهان حرص چاشنی لحنش می‌شود و من چشم می‌بندم، هربار که دلم از لحنش می‌گیرد هیچ‌چیز نمی‌توانم بگویم.
تا می‌خواهم به آشپزخانه بروم صدای جیغ و گریه‌اش را می‌شنوم، انگار که دلم از جا‌ کنده می‌شود، چشم در سالن می‌گردانم و با دیدن هیچ‌چکس دلشوره‌ام دو چندان میشود.
هراسان با چشم سالن را دنبالش می‌گردم که با دیدنش در آغوش کسی لحظه‌ای خشکم می‌زند، کاش خدا برایم کاری کند... .
پیچش دست‌هایش دور تن عزیز کوچکم قدرت تکلمم را می‌گیرد، روی موهای کم پشت و بورش را می‌بوسد و من به خوبی سست شدن پاهایم را احساس می‌کنم... .
با شنیدن صدایش دستم روی مبل سلطنتی قرمز رنگ ستون می‌شود و قلبم نامورون خودش را به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌کوباند:
- جونم‌‌، عزیزم گریه نکن... گریه نکن بابایی‌‌... .
آخر دنیا که می‌گویند کجاست؟ آخر دنیا شیرین است انگار، کاش لحظات کش بیایند، کاش دنیا در همین لحظات متوقف شود.
پاهای چسبیده به زمینم را به سختی حرکت می‌دهم و دمی سمت‌شان برمی‌دارم که صدای برخورد پایم را گوشه‌ی میز صدای بدی ایجاد می‌کند و نگاهش را سمتم مب‌کشاند. سریع با پشت دست صورتم را پاک می‌کنم، صدایم می‌زند و من بدون بلند کردن سر نزدیکش می‌شوم و از آغوش او می‌گیرمش.
- ببخشید اگه اذیتتون‌ کرد... من... من بیرون بودم هواسم نبود.
برای گرفتنش دست دراز می‌کنم و حینی که برای در آغوش کشیدنش خم می‌شوم عطرتندی که روی پیراهن سفیدش نشسته است زیر بینی‌ام می‌پیچد و سریع عقب می‌کشم تا تپش‌های پاموزون قلبم کار دستم ندهد.
***
از کوله پشتی‌ام بطری آب را بیرون می‌کشم و نصفش را یک نفس سر می‌کشم. حالم بهتر از هر زمانی‌ست، حس شادمانی دارم و لبخندم هیچ‌گونه جمع شدنی نیست.
میلاد دست‌هایش را به هم می‌کوبد تا توجه همه را جلب صحبت‌هایش کند و موفق می‌شود. موهای حالت دار مشکی‌اش به لطف آن عینک مشکی دیگر مثل همیشه جلوی صورتش نیست و حالا پیشانی بلند و صافش در معرض دید است.
میلاد: خب بچه‌ها، با این‌که همه چیز طبق برنامه‌هامون پیش نرفت ولی به من که خیلی خوش گذشت... .
پشت حرفش نگاه شیطانش لیلی را نشانه می‌گیرد که صدای خنده‌ی جمع بلند می‌شود و لیلی با اخم «زهرمار»ی نثارشان میکند.
شیوا: تو که کلاً سعی می‌کنی با محیط بسازی و لذتت رو در هر حالتی می‌بری، الان بپرس به لیلی هم خوش گذشته یا نه؟
لیوان کاغذی را که دقایقی پیش از بالایش دود چای خوش‌رنگی برمی‌خواست را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و حینی که سمت ماشین می‌رود در جواب شیوا می‌گوید:
- عزیزم‌ خیلی مهم نیست بهش خوش‌ گذشته باشه یا نه، مهم اینه به من که خوش گذشت.
نگاهم سمت پسری که مشغول کوک کردن سازهای گیتارش است می‌افتد،
چند باری دیده بودمش، شیوا که متوجه نگاهم روی او می‌شود سمتم‌ می‌چرخد طبق معمول شروع می‌کند:
- خیلی خوشگله نه؟
موهایم را پشت گوش میدهم و او منتظر نمی‌ماند‌ چیزی بگویم و ادامه می‌دهد:
- لامصب... بهت گفته بودم خنده‌هاش تا حالا تو دانشکده کشته داده؟
ابروهایم بالا می‌پرد، در این که شیوا همیشه در تعریف مبالغه به کار می‌برد شکی نیست اما آه حسرت زده‌اش که واقعی نیست؟ هست؟
شیوا: یه پسر عوضی که با همه دخترای دانشگاه جز اکیپ خودش سگه، سگ که میگم سگ‌ ها! از اون مدلِ هارش... .
نگاه باز سمتش کشیده می‌شود، دستش را دور گردن آیناز انداخته و چیزی می‌گوید که باعث حرص دخترک شده است.
شیوا: ببینش بی‌شرف رو، میگه دوست دختر تو بساط نداره ولی یه‌جورب دختره رو تو حلقش گرفته انگاری می‌خواد در بره... .
لیلی خودش را به زور جای می‌دهد و موشکافانه می‌پرسد:
- دارین چی‌ میگین؟
با صدای میلاد که گیتار در دست سمت‌ ما می‌آمد حرفش نیمه می‌ماند:
- خب چِله بازی بسه، سازهاتون رو واسه قطعه دَریا کوک کنید.
لیلی:
- کدوم قطعه‌هه رو‌ میگی؟
روی تکه سنگی می‌نشیند و حینی که دستی به تارهای گیتار می‌کشد با خنده و ریتم خواند:
- دریا دریا دریا عاشق شده این دل دریا دریا... .
بدون شک امروز را هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد و جز به جزاش را در ذهنم هک می‌کنم، احساس می‌کنم عاشق تک به تک سنگ ریزهای زیر پای‌مان هستم، عاشق این کوه‌های سر به فلک کشیده که صدای‌مان را در دلش منعکس می‌کند و باز به خودمان برمی‌گرداند، عاشق این زمین خشک و آسمان نیمه ابری بالای سرمان و عاشق بادهای پاییزی نسبتاً سردی که به صورت یخ زده‌ام سیلی می‌زند... .
بی‌خیال که پنهانی به اتاق عزیزترین رفته بودم و آن حلقه‌ی نفرین شده را پنهانی از کشوی کمدش برداشته بودم، مگر نه اینکه متعلق به خودم بود؟ پس فروختنش واهمه‌ای نداشت، حداقل سازی که حالا می‌زدم ا دوست داشتم، بر خلاف آن حلقه‌... .
-باز پا برهنه روی ساحل زیر باران ماه کامل، از غم زمانه غافل... .
«موج می‌زند آرام به پایت، لحن آرام صدایت، مستم از حال و هوایت… .»
صداهای ادغام شده با آهنگی که از تارهای گیتارها برمی‌خیزد انگار که به خون رگ‌هایم جریان می‌بخشد، انگار که احساسات تازه سرکوب شده‌ام را باز بیدار می‌کند و من تازه می‌فهمم که چه‌قدر محتاج یک روز بی‌دغدغه بودم تا در حال خودم باشم، تا بتوانم با دردهایم کنار بیایم... .
«زلف خود را شانه کردی، این دلم را دیوانه کردی»
«روی شن ها ردِ پایت، عاشقم باش تا «
بی‌نهایت»
«دریادریادریا عاشق شده این دل،
، دریادریادریا بوی نم ساحل… .»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین