پیراهن سورمهای تا شده را درون چمدان میگذارم، به خوبی از حساسیتهایش خبر دارم و با مطمئن شدن از مرتب بودن همه چیز از چمدان خاکستری رنگی که خار چشمم شده است، نگاه میگیرم و زیپش را تا انتها میکشم... .
با صدای خندههای سرخوشی که از بیرون اتاق میآید شال روی سرم را مرتب میکنم و لبخندی روی لب میینشانم، میدانم که دوست داشته شدن که زوری نمیشود اما... .
با پایین شدن دستگیرهی اتاق از جا بلند میشوم و دستهای عرق کردهام از هیجان و استرس مشت میشوند، میدانم دوست داشته شدن زوری نیست؛
من تلخی این جمله را با درد بیست و یک استخوان از برم، یاد گرفتهام این جملهی تلخ و سنگین را ملکهی ذهن بیوارم قرار دهم، «دوست داشته شدن، زوری نیست!»
نگاهش زیادی سنگین است، هنوز هم با دیدنم لبخندش زود پر میکشد، خبری از خندههای چند لحظه پیشش هم نیست، خبری از برق نگاهش هم نیست، ستارههای چشمهایش خیلی زود با دیدنم میمیرند، طبیعی است که ناراحت نمیشوم؟
عادت است دیگر، درستش این است که عادت کردهام، به تلخیهایش... .
چشم از نگاه سنگینش میگیرم و خیره به پارکتهای تیرهی سرد و یخی کف اتاق به سختی لب میزنم:
- داشتم چمدونتون رو حاضر میکردم، یعنی حاضرش کردم.
سکوتش بیشتر آزارم میدهد و من نمیدانم چه بگویم، لب میفشارم تا دهانم باز نشود و بگویم کاش چیزی بگوید، کاش فقط یک «طنین!» از میان لبهایش هرچند ناخواسته بیرون بیاید. با ببخشیدی قصد بیرون رفتن از اتاق پنجاه متریاش را میکنم که طناز با لبخندی که روی لبهای همیشه سرخش که در هر حالی دل میرباید، سکوت حاکم را میشکند:
- دستت درد نکنه تو چرا زحمت کشیدی؟ میگفتیم یکی از خدمه حاضر کنه.
در پاسخ به تعارفاتش چیزی برای گفتن پیدا نمیکنم، باید چیزی بگویم؟
لبهای خشک شدهام را به زحمت از هم میگشایم و بدون نگاه کردن به مردی که سنگینی نگاهش را هنوز روی خودم احساس میکنم کوتاه «با اجازه»ای لب میزنم و از اتاق مجلل و مجهزش که برخلاف اتاقهای دیگر دکوراسیونش ترکیبی از رنگهای تیره و تار است خارج میشوم، میدانم آقا تیرگی را دوست دارد و شاید برای همین است که من در د او جایی ندارم.
هنوز هم صدای ضربان بالا رفتهی قلبم را احساس میکنم، هنوز هم چشمهایش قدرت به جنون کشیدنم را دارند، من از او، خیلی بیشتر از «زیاد» دلگیرم.
با دیدن سیمین خانمی که مقابلم قد علم کرده است راست میایستم و تکیهام را از دیوار سفید سنگ کاری شدهی پشت سرم میگیرم، هیچگاه دلیل حس بدی که با دیدن این زن زیبا روی چهل و سه سالهای دریافت میکردم را نفهمیدم، شاید حس تحقیری که پشت مردمکهای رنگینش خانه کرده بود، شاید هم نفرت خفته پشت نگاهش، نمیدانم فقط میدانم از این زن میترسم، هنوز هم، بعد از این همه روز! با این حال بروز نمیدهم و خیره در چشمهایش با لحن عادی لب میزنم:
- امری دارین؟
صدایش را بدون کوچکترین انعطافی میشنوم:
- بهروز داخله؟
به تکان دادن سری اکتفا میکنم و بدون گفتن چیز دیگری راهی اتاق عمه میشوم، طفلک عمهی بیچارهام که همچون قبل توان فرمان و حکمرانی بر این عمارت ترسناک را ندارد... .
دستگیره را میکشم و میبینمش که مثل چند وقت اخیر از پنجرهی انتهای اتاق به بیرون نگاه میکند، به راهی که او را از ما گرفت، شاید هم چشم انتظار بود. انتظار که جرم نیست، هست؟
فقط گاهی آدم اندازهی قرنها پیر میکند... .
وسایل مرتب و چیده شدهی روی میز آرایش همچون دیروز دست نخورده است، همچون پری روز، مانند یک هفته پیش... .
عمه زریام چند ماهی میشود که دل دماغ ذرهای آرایش را هم ندارد و صورت سفید و رنگ و رو رفتهاش را بدون ماتیکهای تیره رنگ و سایهی تیرهی پشت پلکهای نگاه سیاه دوست داشتنیاش میبینیم، غم است دیگر، «خودت» را از خودت میگیرد.. .
بوسهای روی گونهی آب رفتهاش مینشانم و با لبخند و لحن بشاشی کنار گوشش لب از لب میگشایم:
- عمه زری من چهطوره؟
تنها نگاهم میکند و نگاهش تلخ است، لب میفشارم، کار دیگری که از دستم ساخته نیست، او هم چون برادر جانش من را مقصر میداند؟
من نباید در این موضوع که دلیل حال خراب اعضای این خانواده «منم» شکی داشته باشم، البته که منکر این هم نمیشوم که مقصر حال بد من هم دقیقا همین خانوادهی نفرین شده و در عین حال عزیز است.
عمهام غمگین است، برای رفتن «او»یی که جانم بود، با این فکر دردی در دلم میپیچد، من هم غمگینم اما هیچکس نمیفهمد.
غم من یک تفاوت اساسی با با دیگر غمها دارد، غم من مغز استخوان میسوزاند.
لبخند میزنم و میدانم درونم نا آرام است:
- به بیرون خیره میشی که چی قربونت برم؟ میگم بیا ببرمت ته باغ بلکه یکم دلت وا شه هربار معترض میشی، بریم واست سیب بچینم؟