جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,471 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
همش توی ذهنم حرف آروشا اومد که گفت: فرانک..... که مطمئن شدم فرانک خودم بود اونجا..فرانک خودم بود و من اینجوری باهاش حرف زدم!

پس زنده بوده!پری من زنده بود!!!

رسیدم به دانشگاه و ماشینو بغلای دانشگاه هول هولکی پارک کردم و دویدم سمت دانشگاه و علامتی به نگهبانی که میشناختم دادم و دویدم توی محوطه...

آروشاگفت رفته دوربینا رو چک کنه...پس باید توی دوربین خونه باشه...

دویدم توی سالن و بچها با تعجب وشوک نگاهم میکردند...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
احتمالا با خودشون دارن میگن این همون آوش قبلیه که اینجوری انقدر شکسته شده و الانم داره میدوعه؟

باورش هم باید سخت باشه!

به داد های حراست توجهی نکردم

و رسیدم دم در جایی که باید باشم!

نفسی تازه کردم و صاف وایسادم..

محکم زدم رو پیشونیم..وای آوش گند زدی رفتت...

آخه کی با دمپایی و شلوار راحتی خونه ای میاد دانشگاه؟!

خاک برسرت با این ریختت!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
سریع درو باز کردم کسی نبود جز مرجان و...اون کسی که باید باشه...

پری من بود!فرانکم...

ناباور جلو رفتم و اهمیتی به چهره پر تعجبش ندادم و سریع در آغوش گرفتمش!

خود فرانکم بود..پروانم که هی از دستم در میرفت و ایندفعه گرفتمش!

یهو به خودش اومد و تقلا کرد ولی من سمج تر از اینا بودم که ولش کنم...مگه میشد خودش باشه؟!

اما یه چیزی اینجا درست نبود...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
چرا فرانک چیزی نمیگه؟!

یعنی فراموشم کرده؟؟

یهو از خودم جداش کردم و با خشم رو به دوستش مرجان گفتم..:_تو..خود تویی که زندگیمو ریختی بهم دیگه..الان سودی هم بردی؟!

,دیدی که بالاخره من بردم!

اصلا هدفت از اینا چی بود؟و داد بلندی زدم که فرانک بالا پرید هااان؟

اخمی کرد و بلند داد زد و گفت:_تمامش بخواطر دوستم بود...

نمیتونستم بزارم همینجوری شاهد آب شدنش باشم!و چیزی نگم!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
تصادف کرد، اما نمرد!حافظشو

از دست داده و بهتر؛ اینکه چیزی به یاد نیاره!اون از پدر و مادرش که شانس نیاورد..از عشق هم که..

فرانک در میون بحث و جدل ما سرشو گرفت وگفت:_تو رو یادم اومد همون روزی که باهات

کورس گذاشتم ماشینمو هم توقیف کردند ولی دارید؟ چی میگید شما؟؟چرا منظورتونو

نمیفهمم؟؟؟سعی دارین چی رو ازم مخفی کنین ها؟؟؟و یهو خواست بیوفته که گرفتمش

و سرشو محکم فشار میورد و بغلش کردم و نگران گفتم..:_پری؟؟فرانک من؟چت شده؟؟صبر کن الان میریم بیمارستان که مرجان...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
نگران گفت..:_فکر کنم داره حافظش برمیگرده بریم ساختمون خودش اونجا یه روانشناس هست خودش میدونه چیکار کنه...!

بعد در اتاقو باز کرد

و سریع رفتم بیرون و بین نگاه متعجب و فضول همشون رفتم سمت ماشین ؛ احتمالا مرجان داره ماجرا رو بهشون میگه...

گذاشتمش روی صندلی عقب که مرجان اومد جلو نشست و گفت:_زود باش سریعتر برو...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
****

بعد چند دقیقه چشماشو باز کرد که روانشناس که فامیلیش همایونی بود اومد داخل و ارامبخشی بهش تزریق کرد...

دوستش مرجان دستشو گرفته بود و گریه میکرد...

که یهو چشماشو که با لنز پوشونده بود رو باز کرد...

نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و روی من افتاد و پلک زد...و آروم چشاشو بست و صدای ضعیفش که گفت...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
...کله رنگیه من!

دلم برای کله رنگی گفتنش تنگ شده بود..

پس بالاخره یادش اومده بود!

مرجان رفت بیرونو و گفت:_پس دیگه تنهاتون میزارم و رفت....

منم رفتم سمت فرانک و با لحن قبلا توی گوشش گفتم..

بازم میگم توهم کله رنگی بودی دیگه نه

لبخندی زد و دستشو کرد تو موهای بی حالتم و گفت:_دوتا کله رنگی خوبه؟؟

+عالیه...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
فرانک

دوسال میگذره از اون روز...

مرجان دوماه بعد از اون موضوع با جاناتان ازدواج کرد و اونم اونور آبی شد...

مرجانو داشتیم که اونم پرید رفت...

البته تا زمان اقامتش اونجاست وگرنه به اینجاهم میاد...

البته ما هم دیگه پارسال ازدواج کردیم و یه پسر دو ماهه داریم..

البته یه چیزی...

چشمای اون مشکی و آبی شد..

که عجب ترکیبی هم بودا!

خدا برامون از ژن هامون کم نزاشته بود...

و آوش هم خندش میگرفت..

میگفت خدا روح یکی از چشمامونو گرفته داده به آرش ...

اها راستی اسمشو گذاشتیم آرش

ولی قرار شد بعدی که دختر بود من بزارم اسمشو!

و اینم یه پایان خوش دیگه ای که رقم خورد!

باهم شعری رو زمزمه کردیم...

(:در شکار معرفت
با عشق پیمان بسته ایم...

درمیان عاشقان؛
ما عاشق در خسته ایم!:)


سپاسگذارم که تا اینجا همراهیمون کردید..
قلم اولی بوده که نوشتم پس حتما ضعف هایی هم داشته؛امیدوارم به دلتون نشسته باشه

دوست دار همگی شما عزیزان:VRoNica!

پایان
١۴۰١/١/13
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین