اجازه بده همهچیز را از آن شنبهی کذایی برایت شروع کنم؛ از آن آخرین شنبهی فروردین ۹۲.
همان صبح دردناکی که عصبی در اتاق بههمریخته، قدم میزدم و میگفتم:
- من چهقدر احمقم؛ یک ابله به تمام معنام که اجازه دادم علی به همین راحتی وارد زندگیم بشه، چهقدر راحت اونو باور کردم و اجازه دادم با زندگیم بازی کنه.
خودم را با کلمات احمق، حیوان و ابله خطاب میکردم و مدام میپرسیدم:« چرا؟»
پاهایم از قرار گرفتن روی وسایلی که کف زمین پخش شده بود، اذیت میشد؛ اما بیتوجه فقط به موهایم چنگ زده و در اتاق راه میرفتم و با علی حرف میزدم:
- چرا اینطور با من بازی کردی؟ چرا دروغ گفتی دوستم داری؟ تو که میگفتی از دروغ متنفری؟ همین رو هم دروغ میگفتی؟
سری تکان دادم و گفتم:
- آره، اون هم دروغ بود مثل بقیهی حرفهات؛ اصلاً نمیفهمم چطور تونستی به این راحتی، واقعی دروغ بگی؟
لبهی تخت نشستم، دستم را از موهایم جدا کردم و روی پاهایم زدم.
- بابا حق داشت، راست میگفت، چهقدر گفت تو قابل اعتماد نیستی، نباید بهت اعتماد کنم؛ اما من احمق نفهمیدم، همیشه میگفتم بابا اشتباه میکنی، علی پسر خیلی خوبیه... باید میفهمیدم حق با اونه، بابا خیلی زودتر تو رو شناخته بود.
نگاهم روی قاب عکس وارونهاش که همان اول ورودم از روی میز جلوی آینه پرت کرده بودم، ثابت شد.
- کدوم دختر بیچشم و رویی برات چشم و ابرو اومد؟ ها؟ قشنگتر از منه؟
آهی کشیدم.
- تو زنی میخواستی که شبیه خودت باشه، من که شبیه تو نبودم؛ درسته نه... ؟ دروغگو! تو که میگفتی به زنها نگاه نمیکنی، پس چی شد؟
خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم.
- چرا فراموش کردم شما پسرها همه از یه قماشید؟ هیچکدوم قابل اعتماد نیستید، نه معتقدتون، نه لامذهبتون؛ اما توی عقدهای فرق میکردی، توی متعصب، خشکِ مقدسِ مذهبی از بقیه غیرقابلاعتمادتر بودی؛ جرم من فقط این بود که وضع زندگیم بهتر بود؟ خواستی انتقام کمبودهای زندگیتو از من بگیری؟ آره، امثال تو فکر میکنید ماها که بیشتر از شما داریم، حقتون رو خوردیم، خواستی انتقام بگیری... یا شاید تو هم مثل این اراذل دیدی به کسی پا نمیدم با رفقات نشستی شرط کردی شاخم رو بشکنی؟ با کی قرار گذاشتی نابودم کنی؟ با سید؟ جز اون که رفیقی نداشتی؛ شاید هم انتقام روزهای کارشناسی رو گرفتی که باهم رقابت داشتیم، بدجور سوخته بودی که اینطور من رو سوزوندی؟ بیوجدان تو که همیشه بهتر از من بودی، دیگه چرا کینه کردی؟ هنوز سخته باور کنم دروغ میگفتی، چطور میتونستی اینطور راحت دروغ بگی؟ چطور سه سال دروغ گفتی و معلوم نشد؟
بغض گلویم را گرفته بود.
- من تو رو باور کرده بودم نامرد؛ یک لحظه هم بهت شک نداشتم. به خودم شک میکردم اما به تو نه. اون حرفهای قشنگ، اون روزهای قشنگ، همه دروغ بودن... ؟ چطور باور کنم؟
اشک چشمانم را پر کرده بود، به پهلو غلطیدم و در خودم جمع شدم.
- اینقدر از من متنفر بودی که سه سال صبر کردی؟ سه سال دروغ گفتی، سه سال نقش بازی کردی، تا فقط من رو فریب بدی؟ وابستهام کنی، عاشقم کنی، بعد یکدفعه ول کنی بری؟ میخواستی کاملاً نابود بشم؟ تبریک میگم! کارت رو خوب انجام دادی... خیلی خوب!
اشکهایم دیگر سراریز میشد. دست بردم لحاف را که روی زمین افتاده بود گرفتم و بالا کشیدم، تا جایی که میشد در بغلم جمع کردم، صورتم را داخل لحاف فشار دادم و گریه کردم.