جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 32,219 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,517
مدال‌ها
3
Negar_۲۰۲۳۰۷۰۶_۱۰۳۸۵۲.png

نام اثر: راهی جز او نیست

نام نویسنده: دردانه

ژانر: عاشقانه، تراژدی

عضو گپ نظارت: (5)S.O.W

ویراستاران: @Kamtar az hich و @آریادخت و @عاطفه. و @سپید و @Mahi.otred

کپیست: @Tifani

خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌ِ داغ باشد. فریب حرارت را نخور؛ نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند؛ فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
1687776450037.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,517
مدال‌ها
3
اجازه بده همه‌چیز را از آن شنبه‌ی کذایی برایت شروع کنم؛ از آن آخرین شنبه‌ی فروردین ۹۲.
همان صبح دردناکی که عصبی در اتاق به‌هم‌ریخته، قدم می‌زدم و می‌گفتم:
- من چه‌قدر احمقم؛ یک ابله به تمام معنام که اجازه دادم علی به همین راحتی وارد زندگیم بشه، چه‌قدر راحت اونو باور کردم و اجازه دادم با زندگیم بازی کنه.
خودم را با کلمات احمق، حیوان و ابله خطاب می‌کردم و مدام می‌پرسیدم:« چرا؟»
پاهایم از قرار گرفتن روی وسایلی که کف زمین پخش شده بود، اذیت می‌شد؛ اما بی‌توجه فقط به موهایم چنگ زده و در اتاق راه میرفتم و با علی حرف میزدم:
- چرا این‌طور با من بازی کردی؟ چرا دروغ گفتی دوستم داری؟ تو که میگفتی از دروغ متنفری؟ همین رو هم دروغ می‌گفتی؟
سری تکان دادم و گفتم:
- آره، اون هم دروغ بود مثل بقیه‌ی حرف‌هات؛ اصلاً نمیفهمم چطور تونستی به این راحتی، واقعی دروغ بگی؟
لبه‌ی تخت نشستم، دستم را از موهایم جدا کردم و روی پاهایم زدم.
- بابا حق داشت، راست می‌گفت، چه‌قدر گفت تو قابل‌ اعتماد نیستی، نباید بهت اعتماد کنم؛ اما من احمق نفهمیدم، همیشه می‌گفتم بابا اشتباه می‌کنی، علی پسر خیلی خوبیه... باید می‌فهمیدم حق با اونه، بابا خیلی زودتر تو رو شناخته بود.
نگاهم روی قاب عکس وارونه‌اش که همان اول ورودم از روی میز جلوی آینه پرت کرده بودم، ثابت شد.
- کدوم دختر بی‌چشم و رویی برات چشم و ابرو اومد؟ ها؟ قشنگ‌تر از منه؟
آهی کشیدم.
- تو زنی می‌خواستی که شبیه خودت باشه، من که شبیه تو نبودم؛ درسته نه... ؟ دروغگو! تو که می‌گفتی به زن‌ها نگاه نمی‌کنی، پس چی شد؟
خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم.
- چرا فراموش کردم شما پسرها همه از یه قماشید؟ هیچ‌کدوم قابل‌ اعتماد نیستید، نه معتقدتون، نه لامذهبتون؛ اما توی عقده‌ای فرق می‌کردی، توی متعصب، خشکِ مقدسِ مذهبی از بقیه غیرقابل‌اعتمادتر بودی؛ جرم من فقط این بود که وضع زندگیم بهتر بود؟ خواستی انتقام کمبودهای زندگیتو از من بگیری؟ آره، امثال تو فکر می‌کنید ماها که بیش‌تر از شما داریم، حق‌تون رو خوردیم، خواستی انتقام بگیری..‌. یا شاید تو هم مثل این اراذل دیدی به کسی پا نمیدم با رفقات نشستی شرط کردی شاخم رو بشکنی؟ با کی قرار گذاشتی نابودم کنی؟ با سید؟ جز اون که رفیقی نداشتی؛ شاید هم انتقام روزهای کارشناسی رو گرفتی که باهم رقابت داشتیم، بدجور سوخته بودی که این‌طور من رو سوزوندی؟ بی‌وجدان تو که همیشه بهتر از من بودی، دیگه چرا کینه کردی؟ هنوز سخته باور کنم دروغ می‌گفتی، چطور می‌تونستی این‌طور راحت دروغ بگی؟ چطور سه سال دروغ گفتی و معلوم نشد؟
بغض گلویم را گرفته بود.
- من تو رو باور کرده بودم نامرد؛ یک لحظه هم بهت شک نداشتم. به خودم شک می‌کردم اما به تو نه. اون حرف‌های قشنگ، اون روزهای قشنگ، همه دروغ بودن... ؟ چطور باور کنم؟
اشک چشمانم را پر کرده بود، به پهلو غلطیدم و در خودم جمع شدم.
- این‌قدر از من متنفر بودی که سه‌ سال صبر کردی؟ سه‌ سال دروغ گفتی، سه‌ سال نقش بازی کردی، تا فقط من رو فریب بدی؟ وابسته‌ام کنی، عاشقم کنی، بعد یک‌دفعه ول کنی بری؟ می‌خواستی کاملاً نابود بشم؟ تبریک میگم! کارت رو خوب انجام دادی... خیلی خوب!
اشک‌هایم دیگر سراریز میشد. دست بردم لحاف را که روی زمین افتاده بود گرفتم و بالا کشیدم، تا جایی که می‌شد در بغلم جمع کردم، صورتم را داخل لحاف فشار دادم و گریه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,517
مدال‌ها
3
به یاد دو روز پیش افتادم؛ عصر پنجشنبه، نزدیک دانشکده بودم که تلفنم زنگ زد.
- سلام خانم ماندگار!
- سلام خانم زارع! طوری شده؟
- گفته بودید وقتی آقای مهندس اومد خبرتون کنم.
- مگه اومده؟
- بله خانم! همین الان اومدن کلید آزمایشگاه رو از من گرفتن.
- دستت درد نکنه، خیلی ممنونم بهم خبر دادی.
- خواهش می‌کنم خانم!
خودم را به دانشکده رساندم‌. از پله‌های ورودی محوطه پایین رفتم. با سرعت از کنار باغچه‌ی بزرگ پیچیدم و از در کوچک بخش شیمی داخل شدم. تند پله‌ها را طی کردم و در ته راهرو‌ی طبقه‌ی دو به آزمایشگاه رسیدم. علی را دیدم که مشغول جمع کردن وسایل کمدش داخل یک کارتن بود. نزدیکش شدم.
- علی جان! می‌دونی دو روزه ازت خبر ندارم؟ نه زنگ می‌زنی، نه جواب تلفن میدی؛ چندبار اومدم خونه‌تون نبودی، دیشب تا دیروقت توی خونه‌تون منتظرت بودم، اما نیومدی؛ اگه بابا زنگ نمی‌زد، شب همون‌جا می‌موندم تا ببینمت. صبح هم اومدم، مادرت گفت بعد از نماز زدی بیرون. کجایی تو عزیزم؟
علی به وضوح از دیدنم جا خورد؛ اما چیزی نگفت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلش شد. موهای مشکی کوتاهش را که همیشه به عقب شانه می‌کرد روی صورتش ریخته بود، همان پیراهن روشن همیشگی و شلوار نخودی‌رنگ پارچه‌ای تنش بود که قبل از عید باهم خریده بودیم. سرآستین‌هایش را به عادت همیشه دو دور بالا زده بود و ساعتش روی دستش بود. سر و وضعش همان همیشگی بود؛ اما کلافگی به وضوح از چهره و حرکاتش مشخص بود. نزدیک‌تر رفتم، آن‌چنان کوتاه‌تر از او نبودم، اگر برمی‌گشت باهم چشم در چشم می‌شدیم؛ اما او بی‌توجه به من مشغول کارش بود.
وقتی پاسخی نشنیدم گفتم:
- چرا فکر می‌کنم اتفاقی افتاده که داری ازم فرار می‌کنی؟
بی‌حرف بقیه‌ی وسایل کمد را با یک دست داخل کارتن ریخت، رفتاری که از علی منظم بعید بود. نزدیک‌تر رفتم و بازویش را گرفتم.
- چی شده علی‌جان؟
با تحکم بازویش را عقب کشید و با این‌که نگاهم نمیکرد، گفت:
- لطفاً به من دست نزنید.
از لحن جدی‌اش تعجب کردم.
- این چه طرز حرف زدنه؟
بدون این‌که جواب بدهد، از من فاصله گرفت. باعجله چند برگه و جزوه را از روی میز کارش جمع کرد و همراه با کیف دستی‌اش روی محتویات کارتن گذاشت.
- علی! با توام؛ دو_ سه روزه خبری ازت نیست؛ هیچ‌جا نیستی، کلی بهت زنگ زدم، همه‌جا دنبالت گشتم، حالا هم که پیدات کردم جواب نمی‌دی؟ چرا داری وسایل‌هات رو جمع می‌کنی؟ مگه کارهات تموم شده؟
فلشی را از جیب درآورد به طرفم دراز کرد و آرام گفت:
- همه‌ی محاسبات پایانی رو انجام دادم توی این ریختم، به‌علاوه‌ی همه‌ی آزمایشات، مشاهدات و گزارش‌ها و کلاً هر چیزی که برای پایان‌نامه لازمتون میشه.
فلش را نگرفتم.
- پایان‌نامه چیه؟ من از یه چیز دیگه حرف می‌زنم.
فلش را داخل کمد خالی گذاشت. برگشت از روی میز پشت سرش پوشه‌ی دکمه‌داری را که از زیادی محتویات درش به زور بسته شده بود برداشت، داخل کمد گذاشت.
- این هم، بقیه‌ی چیزهایی که از پایان‌نامه پیش من مونده بود. جمع‌بندیش زیاد وقت نمی‌گیره، امروز و فردا تمومش کنید، شنبه بدید دست دکتر فروتن؛ منتظرند.
عصبی در فلزی کمد را به هم کوبیدم.
- گور بابای پایان‌نامه، بگو چه اتفاقی افتاده؟ حرف بزن؛ منو نصفه‌جون کردی.
حلقه‌ی نقره‌ای را که برایش گرفته بودم از انگشتش درآورد، به طرفم گرفت و بدون آنکه نگاهم کند، گفت:
- اینو هم بگیرید، دیگه لازم نیست پیش من بمونه.
قلبم ریخت.
- یعنی چی علی؟
وقتی دید حلقه را نمی‌گیرم، از شیار جیب مانتوام داخل کرد.
- فقط می‌مونه عقد؛ که اون هم می‌تونید برید فسخش کنید، اجازه‌ش رو دارید.
- می‌فهمی چی میگی؟
علی کارتن وسایلش را برداشت و باز بدون آن‌که به من نگاه کند، گفت:
- من رو ببخشید، من دیگه نمیتونم ادامه بدم.
با ناباوری گفتم:
- نمی‌تونی؟!
پشت به من کرده بود.
- من اشتباه کردم، از همون اول هر دومون اشتباه کردیم، ما راهمون از هم جداست، از اول هم جدا بود، نباید عمرمون رو برای یک رویای اشتباه تلف می‌کردیم، من رو ببخشید به‌خاطر این‌که سه‌ سال زندگیتون رو گرفتم، خواهش می‌کنم من رو فراموش کنید، من هم شما رو فراموش می‌کنم.
کاملاً وا رفته بودم. در جایم قفل شده و تکان نمی‌خوردم.
- این حرف‌ها چیه؟ نمی‌فهمم علی، آخه چرا؟
کمی سرش را به طرف من چرخاند.
- دلیلش رو نپرسید، فکر کنید اصلاً از ابتدا آدمی به‌ نام علی وجود نداشته، خواهش می‌کنم منو فراموش کنید و به زندگی‌تون برسید. آرزو می‌کنم بدون حضور من موفق و خوشبخت بشید. برای همیشه خداحافظ.
علی برگشت و از در آزمایشگاه بیرون رفت. میخکوب شده بودم. فقط توانستم رفتنش را با چشم دنبال کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,517
مدال‌ها
3
مدتی طول کشید تا فهمیدم چه گفته است. وقتی به خود آمدم، به دنبالش راه افتادم؛ اما خبری از او نبود نه در راهروها و نه در حیاط. خسته و کلافه گوشی را درآوردم و تماس گرفتم؛ دوبار رد داد و دفعه‌ی سوم پاسخ داد؛ اما نگذاشت حرف بزنم.
- لطفاً تماس نگیرید، خواهش می‌کنم منو فراموش کنید، همه‌چیز تموم شده، راهی برای برگشت نیست.
- علی!
- لطفاً چیزی نگید، بذارید هرچه زودتر این راه اشتباهو برگردیم و بیش‌تر ادامه ندیم، بیهوده‌اس؛ من دیگه دوست ندارم با شما رابطه و آشنایی داشته باشم؛ خواهش می‌کنم دیگه تماس نگیرید تا مجبور به خاموش کردن گوشی نشم؛ خونه هم نمی‌رم، مزاحم مادر نشید.
بدون هیچ توضیح دیگری تلفن را قطع کرد. چند لحظه به گوشی خیره شدم، یعنی چی؟ به همین راحتی؟ چرا؟
بهت‌زده تا ماشین رفتم و سوار شدم. نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است؟
چه چیزی باعث شده بود، علی همه‌چیز را رها کند؟
دست در جیب کردم تا سوئیچ را دربیاورم؛ حلقه‌ی علی به دستم آمد. حلقه را در دست گرفتم. جمله‌ی علی در گوشم طنین انداخت:« من اشتباه کردم.» به همین راحتی از اشتباه بودن من گفته بود. عصبی حلقه را به گوشه‌ای پرت کردم. چند بار محکم روی فرمان زدم و فریاد کشیدم؛ کمی که آرام‌تر شدم، ماشین را روشن کردم و به طرف خانه‌ی علی راندم. باید می‌فهمیدم چرا اشتباه هستم؟ حتی سعی نکرده بود بگوید چرا اشتباه‌ هستم؟ یعنی آن‌قدر ارزش نداشتم که دلیل کارش را بگوید؟ حتماً همین‌طور بود، و اگر نه چرا باید پنهانی می‌رفت؟ او می‌خواست هرگز نفهمم که رفته، اگر خودم سر نرسیده بودم، همین را هم نمی‌گفت که اشتباه‌ هستم.
ماشین را نگه داشتم. نگاهی به حلقه‌ی در دستم کردم، آن را از انگشتم بیرون آوردم و جلوی صورتم گرفتم. قلبم تیر می‌کشید، اشک در چشمانم جمع شده بود.
- نه! دنبالت نمیام. خودت گفتی نیا! چرا خودمو کوچیک کنم؟ تو حرف‌هات رو زدی، دیگه حرفی نمونده، همه‌چی تموم شد.
با پشت دست اشکم را پاک کردم و حلقه را روی داشبورد انداختم. گریان و عصبی به خانه برگشتم. بدون آن‌که جواب سوالات ایرانِ نگران را بدهم به اتاقم رفتم و در را قفل کردم. از عصبانیت همه‌ی کمدها و کشوها را باز کردم و بیرون ریختم. کتاب‌ها و وسایل قفسه را روی زمین انداختم. هر چه در اتاق بود را به‌هم ریختم تا آرام شوم؛ اما فایده‌ای نداشت. ایران و رضا نگران پشت در آمدند و خواستند در را باز کنم. کسی از ماجرا خبر نداشت من هم حوصله‌ی حرف‌هایشان را نداشتم، پس بی‌توجهی کردم تا بی‌خیال شوند.
دو شب و یک روز خودم را در اتاق زندانی کردم و فقط راه رفتم، خاطرات‌مان را مرور می‌کردم تا ببینم از کجا به این‌جا رسیده‌ایم؟ وقتی چیزی نمی‌فهمیدم وسایل پخش‌شده را به در و دیوار می‌زدم و جیغ می‌کشیدم. مرا آرام نمی‌کرد، پس خودزنی می‌کردم؛ اما فایده‌ای نداشت. خسته که می‌شدم دوباره در خاطراتم غرق می‌شدم تا علت رفتار علی را بفهمم؛ اما نمی‌فهمیدم و دوباره چرخه ادامه داشت. بارها ایران و رضا پشت در آمدند و خواهش کردند در را باز کنم و هر بار با فریاد خواستم تا بروند و تنهایم بگذارند. هیچ آینده‌ای پیش روی‌ام وجود نداشت، بین زمین و هوا معلق مانده بودم و امیدی به نجات نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,517
مدال‌ها
3
صورتم را از لحاف جدا کردم؛ گریه‌ام تمام شده بود اما هنوز هق‌هق می‌کردم.
- علی! تو هم مثل ژاله فهمیدی چه آدم بی‌ارزشی هستم که من رو ول کردی. فهمیدی اگه بمونی پای من، عمرت رو تلف کردی. به هیچ دردی نمی‌خورم. حتی به درد این‌که برام وقت بذاری، توضیح بدی. علی! بعد از تو چطور می‌تونم تک و تنها زندگی کنم؟ نه! من دیگه طاقت تنهایی رو ندارم؛ هرچی تا الان تنها بودم بسه. آخ علی! زندگی من بدون تو یه گودال لجن شده که توش اسیرم؛ از هر طرف به من فشار میارن و من راه فراری ندارم. بی‌وجدان من همه‌ی قلبم رو بهت دادم. تا قبل از تو این‌قدر غرور داشتم که اجازه نمی‌دادم، پسری با من هم‌کلام شه یا بد نگاه کنه چه‌طور گذاشتم تو وارد قلبم بشی؟ الان کجاست اون دختر مغرور؟ چطور شد که غرورم رو برای تو کنار گذاشتم؟ چرا گذاشتم ابراز علاقه کنی؟ چرا جواب مثبت دادم؟ چرا عقدت شدم؟ چرا گذاشتم به من دست بزنی؟ چرا با تو خوابیدم؟ بابا بیش‌تر از من می‌فهمید که قول گرفت رابطه نداشته باشیم؛ اما باز هم من همه‌ی شور و شوقم رو بهت دادم. همه‌ی زندگیم رو با تو شریک شدم، چه راحت با یه اشتباه کردم ختمش کردی. آخ! چه‌قدر قلبم درد می‌کنه، من قلبم رو پیش تو جا گذاشتم. بدون قلب چه‌طور میشه زندگی کرد؟ دیگه کسی پیدا نمی‌شه این‌قدر که تو به دروغ وانمود کردی، من رو دوست داشته باشه. سهم من دیگه تنهاییه، همون‌طور که تا قبل از تو تنها بودم. این زندگی چی داره که بهش دل‌خوش باشم؟ چیزی از این زندگی ندیدم، تحملش برام از مرگ سخت‌تره. از همون اول هم وجودم دردسر برای بقیه بود. بچه‌ی ناخواسته‌ای بودم که ژاله من رو نمی‌خواست؛ وقتی ول کرد و رفت، چه‌قدر بابا به‌خاطر من به زحمت افتاد، چه‌قدر دردسرهام رو تحمل کرد، چه‌قدر مزاحم زندگیش بودم. برای ایران هم یه مسئولیت عذاب‌آور بودم که همه‌جا باید حواسش به دختر تخس و بی‌ادب شوهرش بود. رضای بیچاره چه‌قدر به‌خاطر من محدود شد. علی تنها کاری که کرد این بود که واقعیت من رو نشونم داد، نشون داد که هیچی نیستم. نشون داد اين‌قدر مزخرف و حال‌بهم‌زن هستم که نمی‌تونه تحملم کنه. بقیه مجبور بودن تحملم کنن؛ ولی اون‌که مجبور نبود، خودش رو از دست من راحت کرد. باید زودتر از این‌ها می‌فهمیدم چه‌قدر غیرقابل‌تحمل هستم. چرا زندگی من این‌طوریه؟ این زندگی جز عذاب و بدبختی چیزی برای من نداشت. کاش می‌تونستم از این تکرار ملال‌آور راحت بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,517
مدال‌ها
3
نگاهم میخکوب کاتری شد که هنگام ریختن کشو روی زمین افتاده بود. بلند شدم و روی تخت نشستم.
- چرا نتونم؟
سریع خم شدم و کاتر را برداشتم. تیغه‌اش را بالا آوردم.
- زندگی به انتخاب من نبود؛ اما مرگم به انتخاب خودمه. خودم تصمیم می‌گیرم این رنج و عذاب چطور تموم بشه. هم خودم، هم بقیه از دستم راحت میشن. مگه بعد از من چه اتفاقی می‌خواد بیفته؟ هیچ!
به فکر فرو رفتم.
- حتماً وقتی ایران و رضا بیان صدام بزنن و ببینن صدایی از من نمیاد، رضا در رو می‌شکونه بعد جنازه‌‌م رو پیدا می‌کنن. ایران جیغ می‌کشه و گریه می‌کنه؛ رضا به‌خاطر احساس مسئولیت زنگ می‌زنه اورژانس، به بابا هم حتماً رضا خبر میده، بعد که دکتر گواهی مرگم رو امضا کرد، من رو می‌برن سردخونه. فردا، پس‌فردا یه قبر کنار مامان‌بزرگ و بابابزرگ برای من می‌کنن و دفنم می‌کنن. سر قبرم عمه‌فتانه میگه از اولش هم معلوم بود دختره یه چیزیش میشه. شنیدم چند بار پشت سرم گفته عقل درست و حسابی ندارم؛ عمه خوب می‌دونه من چه‌قدر به درد نخورم، به‌خاطر همین هیچ‌وقت من رو دوست نداشت. بابا حتماً برام گریه می‌کنه؛ اما عصبی هم میشه، ایران رو سرزنش می‌کنه، بیچاره ایران، بعد مرگم هم از دست عذاب‌های من راحت نیست. ایران هم حتماً خودش رو سرزنش می‌کنه که چرا حواسش به من نبوده؟ ولی رضا هست، اون خیلی مهربونه، مادرش رو آروم می‌کنه. بابا مثل همه‌ی وقت‌های ناراحتی، این‌بار هم برای فراموش کردن غصه‌ی من، حتماً میره طرف مشرو.ب و سیگار؛ اما بالاخره ایران اون رو از اون حال و هوا بیرون میاره. بابا بدون من تنها میشه؟ شاید! ولی ایران هست، حواسش به بابا هست؛ من به دردش نمی‌خورم. می‌دونم مرگ من اوضاع رو برای ایران بدتر از همه می‌کنه؛ اما آخرش همه‌چی برمی‌گرده سرجاش. فوقش دو ماه گریه می‌کنن، بعد همه برمی‌گردن سر زندگی عادیشون. بابا راحت میشه، با دیدن من دیگه یاد ژاله نمی‌افته. ایران وقت می‌کنه به خودش هم فکر کنه، رضا هم دیگه بدون مزاحم زندگی می‌کنه. همه بدون من راحت‌ترن، چرا تا الان صبر کردم؟
تیغ را روی مچ دستم گذاشتم، خواستم فشار دهم؛ اما یک لحظه فکری به‌خاطرم رسید.
- اگه این‌جا رگم رو بزنم و همین الان بیان دنبالم و زود بفهمن چی؟ نمی‌ذارن کارم رو انجام بدم؛ حتی اگه بمیرم هم، همه‌جا خیلی خونی میشه، بیچاره ایران دردسرش مضاعف میشه. نمی‌خوام بیش‌تر از شنیدن سرزنش‌های بابا به‌خاطر مراقبت نکردن از من، عذاب بکشه. پس چی کار کنم؟ باید برم تو حموم. حموم طبقه‌ی بالا قرق منه. کسی نمیاد، هم راحت تمیز میشه، هم می‌دونن من چه‌قدر حموم رو طول میدم، مزاحمم نمیشن. چاره‌ی کار فقط حمومه!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,517
مدال‌ها
3
بلند شدم و در اتاق را باز کردم. همین که بیرون رفتم با ایران مواجه شدم که از پله‌ها بالا می‌آمد. کاتر را در آستینم پنهان کردم و به او خیره شدم. موهای موج‌دار کوتاه فندقی رنگش را مثل همیشه با شانه‌ای پشت سرش محکم کرده بود. تا مرا دید با ذوق جلو آمد.
- وای ساریناجان! بالاخره اومدی بیرون؟ داشتم می‌اومدم صدات کنم، می‌خواستم اگه باز هم در رو باز نکردی بدم رضا در رو بشکونه. زود بریم یه صبحونه کامل بخور؛ بعد برام بگو چی شده؟
- می‌خوام برم حموم.
لبخند زد، از همان‌هایی که چال گونه‌اش را مشخص می‌کرد.
- باشه عزیزم برو؛ من هم شیرعسلت رو آماده می‌کنم.
همین‌که ایران از پله‌ها پایین رفت. به طرف حمام رفتم. دسته‌ی در آلومینیومی حمام را گرفتم‌‌. کمی مردد شده بودم.
- کار درستی می‌کنم؟
به خودم تشر زدم.
- من تصمیمم رو گرفتم، باید تمومش کنم.
داخل شدم. در را بستم و دسته را چرخاندم تا در جایش قفل شود. در آینه روی در، خودم را نگاه کردم. موهای آشفته‌ام وز شده بودند؛ زیر چشمانم گود افتاده بود و سفیدی چشمانم به سرخی میزد. هنوز همان مانتویی تنم بود که روز پنجشنبه پوشیده بودم. روی آینه دست کشیدم.
- علی جان! حتما‌ً زن خوبی برات نبودم؛ از من عصبانی بودی که رفتی. کم بودم برای تو. ازم خسته شده بودی.
به طرف وان برگشتم و با لباس داخل وان دراز کشیدم. صورتم به طرف در و پاهایم از وان به بیرون آویزان بود.
- از عصبی شدن‌هام، از طعنه‌هام، از برخوردهام، از سر و وضعم، از همه‌چیزم دل‌سرد شده بودی.
شیر آب را باز کردم تا اگر کسی سراغم آمد، فکر کند واقعاً حمام می‌کنم. آب سرد دوش روی زانوهایم می‌ریخت. کاتر را بالا آوردم و درحالی‌که به تیغه‌اش خیره بودم، صدای علی در ذهنم چرخید:« ما از ابتدا اشتباه کردیم.»
اشک در چشمم جمع شد.
- من اشتباهم رو پاک می‌کنم، منتظر مرگ تدریجی نمی‌مونم، خودم تمومش می‌کنم.
مچ دست راستم را بالا آوردم، تیغ را نزدیک مچم آوردم.
صدای علی را شنیدم.
- خانوم‌گل! باور نداری تنها ساکن قلب و ذهن منی؟ خونی که توی قلب من جریان داره تویی.
- تو هم مثل خونِ داخل قلبم بودی. تو دروغ می‌گفتی؛ اما من راست میگم. من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم.
اشک‌های گرمم صورتم را گرفته بود. دستم می‌لرزید. تیغ را روی مچم گذاشتم؛ اما کنترلی نداشتم. صدای علی رهایم نمی‌کرد.
- هیچ‌وقت نمی‌ذارم آب توی دلت تکون بخوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,517
مدال‌ها
3
دست از کار کشیدم و پشت سرم را به لبه‌ی وان تکیه دادم. گریه امانم را گرفته بود.
- حتی نمی‌تونم نفرینت کنم، عزیز من! چرا رفتی؟
گریه‌ام به هق‌هق تبدیل شد. آب سرد تا نصف وان بالا آمده بود. سرمای آب به همه‌ی بدنم نفوذ کرده و لرز گرفته بودم.
- اول ژاله، حالا تو، دیگه طاقت جدایی ندارم، من این تنهایی رو که اسمش زندگیه تموم می‌کنم.
سرم را از لبه‌ی وان بلند کردم. گریه‌ام را کنترل کرده و چند نفس عمیق کشیدم. باید قدرت تمام کردن پیدا می‌کردم. تیغ لرزان را روی مچم گذاشتم، برای ثابت بودن فشار را بیش‌تر کردم و کشیدم. سوزش زخم و گرمای خون مطمئنم کرد که دیگر تمام می‌شود. با خیال راحت سرم را به لبه وان تکیه دادم و به سقف خیره شدم.
- دلم تنگ شده عوضی! خیلی تنگ؛ من آغوشت رو می‌خوام، نوازش انگشت‌هات رو وقتی تو موهام می‌رفتن، من اون بوسه‌های شیرین رو می‌خوام.
چشمانم را بستم؛ فقط باید صبر می‌کردم تا ذره‌ذره زندگی از بدنم خارج شود. چهره‌ی خندان علی را دیدم. چشم باز کردم.
- دیگه تموم شد؛ ولی من هنوز هم دوستت دارم. بیا، بیا ببین موفق شدی، بیا ببین دروغ‌هات کارش رو کرد؛ نابود شدم! بیا ببین انتقامت رو گرفتی. یادت باشه روز دفنم حتماً حاضر باشی؛ نذار دیدن اون لحظه تو دلت بمونه! کاش نامه گذاشته بودم تا خبرت کنن. بیا و از دیدن مرده‌ی من لذت ببر. خیلی احمق بودم که حرف‌هات رو باور کردم؛ گفتی همیشه با منی، گفتی بدون من نمی‌تونی؛ ولی تونستی، بدون من تونستی، منم که بدون تو نمی‌تونم. کاش بودی تا از دیدن حال الانم لذت می‌بردی.
صدای شرشر آب تشنه‌ترم می‌کرد؛ بی‌حال شده بودم، سرم سنگین بود. سربرگرداندم به خونی که از دستم روی کف حمام می‌ریخت و با آب سرریزشده از وان مخلوط میشد، نگاه کردم.
- کاش بودی، کاش بودی تا الان فقط هم‌دیگه رو نگاه کنیم؛ بی‌هیچ حرفی، بی‌هیچ حرکتی، کاش بودی تا این آخری‌ها فقط تو رو می‌دیدم.
منتظر بودم تا چشمانم سنگین شده و به خواب ابدی فرو بروم.
- این‌قدر از این زندگی خسته‌م که نگو، بذار این دنیا بمونه برای اون‌هایی که باهاش خوشند.
کسی به در زد. چشمان بی‌حالم را به طرف در برگرداندم؛ ایران بود.
- سارینا! ساریناجان! شهرزاد پشت خطه؛ کار مهم داره، یه لحظه بیا جواب بده، سارینا! سارینا!
بدون حرفی به در خیره ماندم. کم‌کم سرم هم گیج می‌رفت.
- سارینا! ساریناجان! دخترم! جواب بده.
فقط خیره ماندم و چیزی نگفتم. صدا قطع شد.
- خوبه، رفت، می‌خواست کارم رو خراب کنه.
چشمانم داشت روی هم می‌فتاد و من به زور باز نگه‌شان داشته بودم. صدای در زدن محکم‌تری آمد که پشت‌بندش صدای رضا بود.
- سارینا! سارینا! آبجی! در رو باز کن. سارینا! جواب بده، یه چیزی بگو.
چشمانم تار شده بود، تصاویر واضحی نمی‌دیدم؛ فقط صدای شرشر آب بود و در زدن محکم.
قبل از این‌که چشمانم کاملاً روی هم بیاید، سایه‌ی کسی را دیدم که نزدیک میشد و بعد تاریکی مطلق.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,517
مدال‌ها
3
در چاهی عمیق و طولانی درحال سقوط بودم. هر چه می‌رفتم پایانی نداشت؛ از هر طرف صدای جیغ و شیون می‌آمد. کسی را نمی‌دیدم؛ فقط صدای جیغ‌های دل‌خراش بود که نزدیک می‌شد. تاریکی مطلق و سقوط، تمام وجودم را اضطراب فرا گرفته بود، قلبم به تپش افتاده بود، زود بود که از سی*ن*ه‌ام بیرون بزند. از ترس حالت خفگی گرفته بودم؛ نفسم بالا نمی‌آمد. به گلویم چنگ می‌انداختم شاید نفسم بیرون بیاید. صداهای گوش‌خراشی که نزدیک می‌شد، بندبند وجودم را به لرزه انداخته بود. دستانم را روی گوش‌هایم گذاشتم تا نشنوم؛ اما فایده‌ای نداشت. به اطراف چنگ انداختم تا چیزی را بگیرم؛ از ترس آن چاه و بی‌فایده بودن کارم، به گریه افتاده بودم، که به زمین برخوردم. تاریکی محض بود، چیزی نمی‌دیدم؛ فقط صدای جیغ‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شده بود. با ترس به اطراف نگاه می‌کردم؛ اما چیزی نمی‌دیدم. در تاریکی شناوری غرق شده بودم. حس می‌کردم موجوداتی به من نزدیک می‌شوند؛ به هر طرف سر می‌گرداندم چیزی نمی‌دیدم، می‌فهمیدم نزدیک می‌شوند؛ اما چیزی نمی‌دیدم. نفس‌نفس می‌زدم و به وضوح صدای قلبم را می‌شنیدم. هر طرف سر می‌چرخاندم، تاریکی بود و وحشت. خواستم بلند شده و فرار کنم؛ اما فلج شده و به زمین چسبیده بودم، نمی‌توانستم تکان بخورم، دست‌ها و پاهایم فرمان نمی‌بردند؛ چند بار تلاش کردم، اما بی‌فایده بود. از ترس به گریه افتادم. هوا داغ و سوزان بود. سوزش را در تمام تنم احساس می‌کردم، نمی‌دیدم از کجا می‌سوزم؛ اما حس سوختن تا مغز استخوانم می‌رفت، امانم را بریده بود. توانم را از دست دادم به زمین چنگ زده و با تمام توان جیغ کشیدم، بلندترین جیغی که می‌توانستم؛ التماس کردم، اما به چه کسی؟ نمی‌دانستم. به موجوداتی که می‌دانستم اطرافم هستند، اما نمی‌دیدم‌شان و ترس از آن‌ها قلبم را به تپش انداخته بود. گرمای زیادی که باعث شده بود تا عمق وجودم بسوزد، بی‌تابم کرده بود. کاری جز جیغ کشیدنهای مداوم آن‌ هم از عمق وجود از من برنمی‌آمد. از وحشت بندبند استخوان‌هایم درحال گسستن بود، که صدایی در وجودم طنین انداخت:
« برگردانید، فرصت دوباره داده شد.»
می‌سوختم. عطش تمام وجودم را گرفته بود. نای حرف‌زدن نداشتم. فقط توانستم بگویم:« آب!»
پلک‌هایم سنگین بود، نمی‌توانستم بازکنم، دوباره گفتم:« آب!»
صدای ایران را شنیدم:
- بیدار شدی؟ عزیزدلم!
خیسی را روی لبم احساس کردم. چشمانم را کمی باز کردم، سایه‌ی ایران را دیدم. خیلی خسته بودم، دوباره چشمانم را بستم تا بخوابم.
علی بود که می‌خندید. روی نیمکت پارک نشسته بود. دستانش را در بغل جمع کرده بود و می‌خندید. پرسیدم:
- چرا می‌خندی؟
- هیچ‌وقت نمی‌تونی من رو فراموش کنی، من همه‌جا با توام.
چشمانم را باز کردم و به سقف خیره شدم. چیزی یادم نمی‌آمد. من چرا این‌جا بودم؟ سر برگرداندم، ایران روی صندلی نشسته بود و داشت کتاب دعا می‌خواند. به کتاب خیره شدم، علی را به یاد آوردم. یادم آمد چه کرده، یادم آمد تصمیم داشتم بمیرم، اما هنوز زنده بودم.
- پس چرا من نمردم؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین