جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,098 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
زهرا تا شب دیگر به دیدنم نیامد. به وضوح مشخص بود خود را از من مخفی می‌کند، اما دلیلش را نمی‌فهمیدم. یعنی درخواست دیدن پسرش این‌قدر نامربوط بوده؟
شب با این فکر که چه کنم تا زهرا راضی شود پسرش را ببینم به خواب رفتم.
صبح وقتی بعد از آماده شدن صبحگاهی، سراغ یخچال رفتم تا صبحانه‌ای برای خوردن جور کنم. با دیدن شیر و عسل لبخندی زدم. بالأخره بعد از مدتی می‌توانستم شیرعسل دل‌خواهم را بخورم، اما وقتی یادم افتاد برای درست کردن شیرعسل باید تا آشپزخانه‌ی ته راهرو بروم درهم شدم. ناچار فقط ظرف عسل و نان را برداشتم و روی میز گذاشتم. مشغول خوردن نان و عسل از همان ظرف شده و هم‌زمان پیام‌های صبح بخیر و روز خوش تقی‌پور را که به خیال خود این‌گونه مخ‌زنی می‌کرد را نخوانده حذف می‌کردم. زهرا در زد و داخل شد.
- سلام خانم! صبحتون بخیر!
به‌طرف او برگشتم.
- سلام، خوبی؟
زهرا نگاهش به وضع صبحانه خوردنم افتاد و اخم کرد.
- خانم! این چه وضع صبحونه خوردنه؟ دیروز گفتید شیرعسل دوست دارید من هم رفتم عسل گرفتم، حالا نشستین دارین عسل خالی می‌خورید؟
لقمه‌ای در دهانم گذاشتم.
- زهرا! حوصله‌م نمیشه تا آشپزخونه برم شیر داغ کنم.
زهرا نفس عصبی کشید و به‌طرف یخچال برگشت.
- خانم! لطفاً با این حال و حوصله‌ای که دارید، هیچ‌وقت شوهر نکنید، حوصله‌تون نمیشه یه صبحونه آماده کنید، بیچاره چی بکشه از دستتون، پسر مردم گناه نکرده که بدبخت بشه.
لقمه را به زور در دهانم چرخاندم. یاد علی افتادم. حق با زهرا بود. من واقعاً زن خوبی برای علی نبودم که از من خسته شد.
لقمه را با درد قورت دادم و اشک‌هایم سرازیر شد. زهرا که پاکت شیر را برداشته بود برگشت، تا مرا اشک‌ریزان دید پاکت را روی میز گذاشت و‌ طرف من آمد.
- خانم! ناراحتتون کردم؟ ببخشید اصلاً منظوری نداشتم، همین‌جوری از دهنم در رفت، خدا دهنم رو گل بگیره.
دستم را بالا آوردم و‌ اشک‌هایم را پاک‌ کردم.
- نه، تقصیر تو نیست، خودم یاد یه چیزی افتادم.
از پشت میز بلند شدم و به‌طرف پنجره تراس رفتم.
صدای غمگین زهرا را شنیدم.
- خانم! میرم براتون شیر داغ کنم.
زهرا که رفت دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دستانم را در بغل جمع کردم.
- منو ببخش علی‌جان! زن خوبی نبودم برات، نتونستم نگهت دارم، زنِ زندگی نبودم، نه این‌که نخوام، بلد نبودم چطور زن زندگیت باشم، نشد یاد بگیرم، از بس خوب بودی نذاشتی یاد بگیرم، من هیچ‌وقت هیچ‌کاری برای تو نکردم، دیگه می‌دونم چقدر به درد نخورم، به درد زندگی نمی‌خورم، ولی باز هم ازت می‌خوام برگردی، قول میدم وقتی برگشتی، همه‌چیز رو عوض کنم، قول میدم به درد بخور بشم، یاد می‌گیرم چطور زنِ زندگی باشم، قول میدم زن خوبی بشم، تو فقط برگرد پیشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
***
از خستگی نای باز کردن چشم‌هایم را نداشتم. حتی شوق دیدن نمازخواندن و شنیدن صوت قرآن صبحگاهی علی هم باعث نشده بود چشم باز کنم. فقط می‌خواستم بخوابم. نیمه‌خواب بودم، اما تلاش می‌کردم دوباره به خواب بروم.
- خانومی؟... خانم‌گل؟... عزیزم! بیدار شو!
بالشت را کمی بلند کردم و سرم را زیر بالشت گذاشتم تا صدای علی را نشنوم.
- ول‌ کن علی، دیشب تا دیرموقع بیدار بودیم، الان خوابم‌ میاد.
صدایش نزدیک‌تر شد.
- پاشو‌ بریم کوه دیر شد.
- کوه رو‌ بی‌خیال شو.
فهمیدم کنارم نشست.
- اصلاً امکان نداره، پاشو.
با زاری گفتم:
- می‌خوام بخوام.
ملافه را که از رویم کشید، گفتم:
- مگه تو خسته نیستی پسر! بگیر بخواب دیگه.
دستش‌ را روی‌ کمرم گذاشت.
- بلند شو‌ خان‌خوس!
ساعد دستم را از روی بالشتی که روی سرم گذاشته بودم رد کردم تا آن را برندارد.
- خان‌خوس دیگه کیه؟
- بلند شو تا بهت بگم.
- بذار امروز بخوابیم، کوه رو بی‌خیال شو.
- نه مثل این‌که چاره‌ای نیست باید دست به کار شم.
یک‌دفعه حرکات انگشتان دو دستش را روی کمرم که به‌صورت قلقلک می‌گرداند، حس کردم و به خودم لعنت دادم چرا شب را کنارش فقط با یک نیم‌تنه خوابیده‌ام. به زور در مقابل حرکات انگشتانش‌ خود را کنترل می‌کردم و فقط با پیچ و تاب بدنم سعی می‌کردم از دستش راحت شوم.
- نکن علی... اذیت نکن... ول کن... بچه شدی؟..‌. بذار بخوابم.
علی بی‌حرف و خون‌سرد فقط کارش را انجام می‌داد و به حرف‌هایم توجهی نداشت. انگشتانش به زیر بغلم که رسید دیگر تحملم تمام شد و در میان پیچ و تاب بدنم خندیدم و با همان وضع از علی می‌خواستم دست بردارد، اما او‌ توجهی نداشت. وقتی دیدم حرف‌هایم تاثیری ندارد، بالشت روی سرم‌ را به‌طرفش پرت کردم و‌ بلند شدم تا دست از قلقلک دادن بردارد. علی بالشت را‌ گرفت و گفت:
- خب دیگه بیدار شدی، مأموریت من هم تمام شد.
سعی کردم خنده‌ام را جمع کنم.
- خفه‌ت می‌کنم علی! نذاشتی بخوابم.
بالشت را روی تخت گذاشت.
- به جای خفه کردن من زود بلند شو صبحونه‌ای که آماده کردم بزنیم به بدن و بریم کوه.
دستی به صورت خواب‌آلودم کشیدم.
- بشر! تو انرژیت رو از کجا میاری؟ دیشب تا یک فقط داشتیم روی این پروژه‌ی لعنتی کار می‌کردیم، حالا پنج و نیم میگی پاشو بریم کوه؟
علی بلند شد.
- تا لباست رو بپوشی بیایی، شیر داغ کردم یه شیرعسل درست می‌کنم بخوری خواب از سرت بپره.
نگاهی به او که بیرون می‌رفت کردم.
- نگفتی خان‌خوس کیه؟
علی به آستانه در‌ رسیده بود، برگشت و لبخند زد.
- خواب به لری میشه خوس، خان هم که یعنی خان، به کسی که زیاد می‌خوابه میگن خان‌خوس.
- آها... ولی بی‌انصاف من فقط‌ چهار ساعت خوابیدم‌ بعد بهم‌ میگی خان‌خوس؟
علی در اتاق را باز کرد و‌ درحالی‌که بیرون می‌رفت برگشت و‌ ابرویی بالا داد.
- همین که بیشتر از من خوابیدی میشی خان‌خوس.
بالشت کنار دستم را برداشتم و به‌طرفش پرت کردم.
- خیلی نامردی!
علی سریع بیرون‌ رفت و‌ بالشت به دیوار‌ خورد. چند لحظه بعد فقط سرش‌ را از لای در داخل کرد.
- قبل از اومدن تخت رو‌ مرتب کن... بای‌بای!
او که رفت دیگر‌ خواب به‌طورکامل‌ از سرم‌ پریده بود. همیشه صبح‌ جمعه‌هایم‌ با علی رنگ دیگری به خود می‌گرفت. تفاوت نداشت شب‌ها چقدر دلگیر و خسته و‌ ناراحت خوابیده باشم، در هر صورت با او صبح‌های خوبی را شروع می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
***
با صدای زهرا به خود آمدم.
- خانم‌جان!... براتون شیر داغ کردم.
اشک‌هایم را پاک کردم و به‌طرف او برگشتم. سفره‌ی صبحانه‌ای انداخته و ماگ‌ مرا هم پر از شیر داغ کرده بود.
- دستت درد نکنه! بیا بشین باهم بخوریم.
کنار سفره نشستم. زهرا انگشتان دو دستش را در هم پیچ‌ می‌داد.
- نه ممنون، من خوردم.
یک قاشق عسل را برداشته و در شیرداغ گذاشتم.
- تعارف نکن، بیا بشین، سیر هم باشی باید بیایی یه لقمه بخوری تا از گلوی‌ من پایین بره.
زهرا با تردید نشست.
- خانم! منو ببخشید، با حرف‌هام ناراحتتون کردم، باور کنید دست خودم نبود، یه‌دفعه عصبانی شدم.
با قاشق عسل را در شیر هم زدم تا حل شود.
- خودت رو‌ اذیت نکن، ناراحتی من تقصیر تو نبود.
زهرا سربه‌زیر به آهستگی تکه‌ی کوچکی از نان را جدا کرد.
- نه خانم! تقصیر من بود شما گریه کردید، خدا منو بکشه.
قاشق را از شیر بیرون آوردم و کناری گذاشتم.
- این چه حرفیه؟ من از تو ناراحت نشدم.
زهرا سرش را بالا آورد.
- اگه ناراحت نشدید پس چرا گریه کردید؟ به‌خاطر حرف من بود دیگه.
کمی از شیرعسل داغ را خوردم تا با سوزش گلویم بغضم را هم فرو بدهم. بعد به سطح نوشیدنی خیره شدم.
- گریه‌ام به این خاطر بود که یاد شوهرم افتادم.
چشمان زهرا گرد شد.
- مگه شما شوهر دارید خانم؟
سرم را بلند کردم و به چهره‌ی زهرا لبخند تلخی زدم.
- داشتم... رفت.
- ولتون کرد؟
سرم‌ را تکان دادم و‌ دوباره نگاهم را به ماگ دوختم.
- حتماً الان میگی حقم بوده ولم کنه.
- نه خانم! من غلط بکنم... بهتون نمیاد شوهر داشته باشید.
انگشتم را لبه ماگ گذاشتم و‌ حرکت دادم.
- سه سال شوهر داشتم، اما آخرش گفت از بودن با من پشیمون شده و رفت، می‌دونم الان پیش خودت میگی اون از دست تحفه‌ای مثل من فرار کرده و خودشو نجات داده.
سرم را بلند کردم و به زهرا چشم دوختم به‌سختی جلوی شکستن بغضم را گرفته بودم.
- بهم نگفت چرا ازم ناامید شده، ولی فکر کنم حق با تو‌ باشه، من زن شوهرداری کردن نیستم.
زهرا هم غمگین‌تر شده بود.
- خانم! ناراحت نکنید خودتونو، اتفاقیه که افتاده.
اشک‌هایم را که سرریز شده بودند، پاک کردم.
- من باهاش خوشبخت بودم زهرا، خیلی دوستش داشتم، خیلی هم دلتنگشم، اسمش علیِ، مثل پسر تو.
زهرا کمی در سکوت به منِ غمگین که خودم را مشغول خوردن اجباری کرده بودم، نگاه کرد.
- باشه خانم، عصر اگه خانم اوحدی اجازه داد شما رو می‌برم علی رو ببینید.
شوق دیدن علیِ زهرا لبخندی به لبم آورد.
- جداً... اصلاً به اوحدی ربطی نداره اجازه بده، تو فقط یکی دو ساعت زودتر ازش اجازه بگیر، بریم پسرتو ببریم پارک، بچه‌ها پارک دوست دارن.
زهرا هم در جوابم لبخندی زد.
- چشم خانم! هرچی شما بگید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
عصر همراه زهرا از خواب‌گاه خارج شده، به پارکی رفته و دقایقی منتظر ماندیم تا علی همراه با مادرشوهر زهرا به پارک برسند و به ما ملحق شوند. مادرشوهرش جوان‌تر از آن بود که مادربزرگ باشد. چهره‌اش علی‌رغم چند چین در گوشه چشم‌هایش بیش از ۴۵ سال نشان نمی‌داد، پوست سبزه‌ای داشت و خط اخم‌ در میان ابروهایی که بینشان یک خط خالکوبی سبز به اندازه‌ی تقریباً یک‌سانتی وجود داشت، چهره او را جدی کرده بود. لباس سورمه‌ای محلی بلوچی تنش بود که روی آن نقش‌های سیاه کار شده و شال بلوچی بلند مشکی رنگی که گل‌های ریز قهوه‌ای و حاشیه‌ای به همان رنگ گل‌ها داشت، سرش بود، چادری سیاه را که با یک دست در بغل جمع کرده و با دست دیگر دست پسر ریزه‌میزه‌ و سبزه‌ای را گرفته و آرام آمدند تا به ما ملحق شدند. به مادرشوهر زهرا سلام کردم و او با کمی دقت به سر تا پای من با جدیت جواب داد. زهرا به بلوچی با مادرشوهرش مشغول صحبت شد و من روبه‌روی پسرک تخس که هیچ لبخندی به رو نداشت، روی دو پا نشستم. دستی به که موهای سیاه و کوتاهش که نوک تیز و وز بودند کشیدم و گفتم:
- سلام، علی‌آقا تویی؟
پسرک به لباس مادربزرگش چسبید و با اخم به من زل زد. یک لحظه به یاد کودکی خودم افتادم. دستم را دراز کردم.
- میایی بریم بازی؟
علی با سر نه محکمی گفت.
- با من دوست میشی؟
دوباره با سر تکان دادن نه گفت و چادر مادربزرگش را بیشتر چنگ زد. زهرا کنارمان روی دو پا نشست و با علی بلوچی حرف زد. اما علی فقط به مادربزرگش چسبیده بود و بی‌حرف فقط به نشانه نه سر تکان می‌داد. مادربزرگ دستان علی را از چادرش جدا کرد و در دست گرفت. من و زهرا ایستادیم. زهرا به بلوچی مشغول صحبت با مادرشوهرش شد و من فقط به علی اخمو که سفت دست مادربزرگش را چسبیده بود باحسرت نگاه می‌کردم که زهرا گفت:
- ننه‌جان میگه خودش علی رو می‌بره بازی کنه.
به زهرا ناامید نگاه کردم.
- چرا آخه؟ خیلی دوست داشتم همراه علی باشم.
- ببخشید خانم‌جان، ولی علی پیش هیچ‌کَس جز ننه‌جان نمیره.
ننه‌جان همراه علی به محل بازی رفت و از پشت به رفتن آن دو نفر نگاه کردم.
- دوست داشتم بیشتر پسرتو ببینم.
- خانم‌جان! بریم روی اون نیمکت بشینیم، از اون‌جا می‌تونید ببینیدش.
به نیمکتی که زهرا اشاره کرد، نگاه کردم و همراه زهرا به آن سمت رفتم روی نیمکت نشسته و فقط محو علی که روی تاب بود و ننه‌جانی که او‌ را تاب می‌داد شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
کمی بعد رو‌ به‌ زهرا کردم.
- علی فارسی هم بلده؟
- آره خانم، فقط با کسی حرف نمی‌زنه، نه این‌که نتونه، نه، فقط با من و ننه‌جان حرف می‌زنه، پیش غریبه‌ها لال میشه.
- زهرا! علی خیلی وابسته به مادربزرگشه، این اصلاً برای بعداً که می‌خواد بره مدرسه خوب نیست.
- می‌دونم خانم، ولی فعلاً چاره‌ای ندارم.
متوجه آهی که زهرا از سی*ن*ه‌اش بیرون داد شدم و به‌طرفش برگشتم.
- می‌دونم به‌خاطر سرکار رفتن مجبوری علی رو بذاری پیش مادرشوهرت، ولی سعی کن علی رو کم‌کم ازش جدا کنی، هم مستقل میشه، هم مادرشوهرت این‌قدر اذیت نمیشه.
- خانم نگران ننه‌جان نباشید، خود ننه‌جان هم دوست نداره علی ازش جدا بشه، من موندم چی‌کار کنم وقتی خواست بره مدرسه از ننه‌جان جدا بشه، بیشتر ننه‌جان وابسته‌ی علیِ.
- چرا مادرشوهرت نمی‌ذاره علی ازش جدا بشه؟
زهرا آه عمیقی کشید و‌ سرش را زیر انداخت.
- خانم فکر کردید فقط خودتونید که درد بی‌شوهری می‌کشید؟
ناراحت شدم.
- مگه شوهر تو هم رفته؟
زهرا سرش را بالا آورد.
- مرده خانم... مرده.
اشک گوشه‌های چشمش‌ را دیدم و بیشتر دلم برایش سوخت. دستم را روی دستش گذاشتم.
- وای ببخشید! نمی‌خواستم ناراحتت کنم، متأسفم.
لبخند تلخی زد.
- نه خانم‌جان... روزگار دیگه، چه می‌شه کرد؟
- می‌تونم بپرسم چی‌شد شوهرت مرد؟
کمی اشک‌هایش را پاک کرد.
- ما‌ مال زاهدان نیستیم. خودم مال یکی از روستاهای سربازم. کاظم شوهرم هم اهل یکی از روستاهای نزدیک مرز بود. قبل این‌که من عروس اون‌ها بشم، یکی خواستگار کفایت خواهر کاظم شده بود، آدم درستی نبود. اراذل بود و کاظم که بعد پدرش مرد خونه بوده دختر بهش نمیده، اون هم خیلی تهدیدش می‌کنه، پسره کارش قاچاق بود می‌رفت اون‌ور مرز و برمی‌گشت، کاظم هم برای این‌که از شر پسره خلاص شه، گزارشش رو‌ میده و پلیس می‌گیرتش و بعد هم چهارسال زندانش کردن. کاظم هم توی همین بین خواهرشو زن پسرعموش کرد و فرستاد چابهار. پسره که اومد بیرون، من دیگه عروس این‌ها شده بودم و سر علی هم حامله بودم، پسره همین که فهمید کفایت شوهر کرده، شر به‌ پا کرد ریخت دم خونه‌مون واسه دعوا با کاظم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
صورت زهرا از اشک پوشیده شده بود.
- من و ننه‌جان نتونستیم کاری کنیم، وقتی دست به یقه شدن جیغ و داد کردم، همسایه‌ها ریختن ولی نفهمیدم چطور زود چاقو کشید زد تو گردن کاظم و در رفت که کسی نتونست کاری بکنه.
با دو دست اشک‌هایش را پاک کرد. صدایش در گریه نامفهوم شد.
- کاظم در دم تموم کرد... رفت... خیلی راحت... هیچ‌کَس هم نتونست کاری بکنه.
من هم اشک‌هایم‌ برای زن حامله‌ای که جلوی چشمانش شوهر کشته شده‌اش را دیده بود، روان شد.
زهرا نفس عمیقی کشید و‌ گریه‌اش را کنترل‌ کرد.
- پسره رو‌ گرفتن، خانواده‌ش هر کاری کردن ننه‌جان کوتاه نیومد، خونواده‌ش پول‌دار بودن، او‌ن طرف‌های ما این‌ها خیلی مهمن، طایفه بزرگی‌اند، اما هر کاری کردن ننه‌جان رضایت نداد، حق داشت، تک‌پسرش بود، سایه سرش بود. این‌قدر سر حرفش موند که قصاصش کردن.
زهرا کمی به علی نگاه کرد.
- بیچاره کاظم، پسرش رو‌ ندید، خودش اسمشو گذاشت علی، ولی ندیدش، علی بعد پدر دنیا اومد. یادمه روزی که اومد جای این‌که خوشحال باشیم و بخندیم همه گریه می‌کردیم. بیچاره پسرم که پدر ندیده.
دست‌مالی از کوله درآوردم و به دست زهرا دادم تا اشک‌هایش را پاک کند. گرچه خودم هم دستمال لازم بودم.
- از همون روز اول ننه‌جان علی رو از خودش جدا نکرده، به یاد کاظم پسرش، علی رو بزرگ می‌کنه.
زهرا نگاهش را از ننه‌جان و علی گرفت و به من نگاه کرد.
- قاتل کاظم که اعدام شد، علی دوسالش بود، خانواده‌ش برامون پیغام‌ فرستادن بچه‌مونو کشتین به تقاصش بچه کاظمو می‌کشیم. ترس و هول و ولا افتاد به جونمون، اگه علی طوریش می‌شد ما دوتا باید چی‌کار می‌کردیم؟ همین شد که شبونه هرچی تونستیم جمع کردیم و بی‌خبر از همه اومدیم زاهدان، رفتیم یه مسافرخونه، برای این‌که موندگار بشیم به مسافرخونه‌چی گفتم کارگر یا آشپز نمی‌خوای؟ اون هم وقتی وضع ما دوتا زن رو دید دلش سوخت، گفت من نه ولی کسی رو می‌شناسم که کارگر می‌خواد، بعد آدرس آقای مرتضوی صاحب همین خواب‌گاه رو بهم داد.
زهرا آهی کشید.
- این‌طور شد که من میام این‌جا سر کار و ننه‌جان هم علی‌ رو نگه می‌داره، علی به جون ننه‌جان بسته‌ست، یه لحظه از خودش جداش نمی‌کنه، من هم نمی‌تونم چیزی بگم، بیچاره کاظم رو توی صورت علی می‌بینه.
زهرا سکوت کرد. دستی روی شانه‌اش گذاشتم.
- غصه نخور، خدا همیشه حواسش به بنده‌هاش هست، علی هم بزرگ میشه، از این سختی درمیایی.
- می‌دونم خانم، علی تنها امید من تو زندگیه.
برای این‌که حال و هوایش عوض شود گفتم:
- مثلاً اومدیم پارک‌ حالمون خوب بشه، همه‌ش از غم و غصه‌ها حرف زدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
پوزخندی زد و‌ گفت:
- بدبختی همه جا یه شکله، همیشه هم همه‌جا هست، مثل این‌که هیشکی نمی‌تونه همیشه خوش زندگی کنه، فرقی نمی‌کنه چقدر خوشبخت باشی وقتی یه‌دفعه بدبختی درو بزنه بیاد دیگه نمی‌تونی جلوش وایسی، فقط باید تحملش کنی تا خسته بشه و دوباره بتونی خوشبختی رو‌ راه بدی.
فقط سری تکان دادم. زهرا ادامه داد.
- شاید هرکَس خوشبختی‌ش با بقیه فرق کنه، اما هممون مثل هم بدبخت می‌شیم اون هم وقتیه که تنها بشیم.
با این حرفش زیادی موافق بودم. سری تکان دادم.
- قبول دارم تنها بدبختی دنیا تنهاییه.
چند لحظه در سکوت هر دو به ننه‌جان و علی مشغول تاب چشم دوختیم که زهرا گفت:
- خانم! من باید ازتون حلالیت بگیرم.
به‌طرف او‌ برگشتم.
- از من؟ چرا؟
لحن مرددی پیدا کرد.
- ازم دل‌خور نشید، ولی خیلی پشت سرتون فکرهای بد کردم.
پوزخندی زدم.
- چی پشت سرم گفتی؟
یک‌دفعه جا خورد.
- خانم باور کنید پیش کسی غیبت‌تون رو نکردم، فقط پیش خودم یه حرف‌هایی زدم.
- بگو چی می‌گفتی، ناراحت نمیشم.
- خانم منو ببخشید، الان چون فکر می‌کنم به‌هم نزدیک شدیم ازتون می‌خوام حلالم کنید، باور کنید از سر عصبانیت یه چیزهایی گفتم.
خندیدم.
- بگو دیگه، دوست دارم بدونم چی توی من تو رو عصبی کرده؟
زهرا کمی مکث کرد.
- خانم، اول که دیدمتون گفتم شما خیلی خوشبختید، چون خیلی راحت پول خرج می‌کردید، غصه یه قرون دوزار نداشتید، بعد که دیدم چقدر بدغذا هستید، می‌گفتم از خوشی زیاد لوس شدید، وقتی‌ هم دیدم دستتون به پخت‌و‌پز نمیره دیگه خیلی ازتون عصبی شدم.
خندیدم.
- حتماً خیلی هم بد و بیراه بهم گفتی، فحش که ندادی؟
زهرا لب گزید و ابرو بالا داد.
- وای خانم نه، من بد و بیراه نگفتم، فقط گفتم خدایا به کیا ناز و نعمت دادی؟ این‌قدر بی‌غم بودن که زندگی کردن بلد نیستن، می‌گفتم یکی مثل من صبح تا شب باید جون بکنه، یکی مثل شما این‌قدر بی‌غم زندگی کرده که فقط بلده غر بزنه و اطوار بیاد، تا صبح که گفتین چی به سرتون اومده، فهمیدم چقدر اشتباه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
سرم را زیر انداختم و خندیدم. به این قضاوت‌ها آشنا بودم. از همان نوجوانی بودند کسانی که مرا به جرم رفاه به بی‌غم بودن متهم می‌کردند. آن‌قدر شنیده بودم که دیگر برایم اهمیتی نداشت.
- خانم! منو می‌بخشید که نمی‌فهمیدم شما هم اندازه خودتون غم و غصه دارید؟
سرم را بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- زهرا این‌که میگی توی ناز و نعمت بزرگ شدم راسته، ولی مطمئن باش اصلاً بی‌غم نبودم، همیشه همین بوده، مثل تو خیلی‌ها منو دختر لوسی می‌دونستن که هیچ از غصه‌ی دنیا نمی‌دونم، اما زندگی به من هم هیچ‌وقت روی خوش نشون نداد و گاهی بیشتر از توانم غصه تحمیلم کرد.
این بار من بودم که زهرا را سنگ صبورم یافتم و با بغض ادامه دادم:
- به دنیا که اومدم مادرم منو نخواست، یه بار هم نگاهم نکرد، حتی بهم شیر هم نداد، بچه بودم که من و بابام رو ول کرد و رفت، بچگی‌ام به بی‌مادری گذشت، نوجوون که شدم مریض شدم و نوجوونیم هم به مریضی گذشت. جوونیم با علی آشنا شدم و شوهر کردم، عاشقم بود، من هم عاشقش بودم، گفتم همه غم‌هام تموم شد، اما اون هم یه روز گفت دیگه منو نمی‌خواد و رفت، الان هم هیچ‌کَس خبری ازش نداره، نمی‌دونم زنده‌اس یا ...
سکوت کردم تا اشک‌هایم را پاک کنم. زهرا دستم را گرفت.
- خانم! غصه نخورید خدا بزرگه.
نگاهی به زهرا کردم.
- به قول تو بدبختی همه‌جا یه شکله، فرقی نمی‌کنه توی شهر باشی یا روستا، پول‌دار باشی یا بی‌پول وقتی بیاد تا تنهات نکنه دست از سرت برنمی‌داره، چون خوب می‌دونه تنهاییه که آدم‌ها رو بدبخت می‌کنه نه هیچ‌چیز دیگه، فقط وقتی که تنها باشی آب خوش از گلوت پایین نمیره وگرنه وقتی کسی رو داشته باشی که عاشقت باشه، دیگه هیچ نداری توی دنیا مهم نیست.
- خانم‌جان! غصه نخورید، دعا می‌کنم شوهرتون سالم و سرحال برگرده و دوباره بیاد پیشتون.
لبخند زده و چند ضربه آرام به دستش زدم.
- ممنونم زهراجان! خدا از دهنت بشنوه.
نفس عمیقی کشیدم و به علی که روی الاکلنگ نشسته و ننه‌جان او را با دست بالا و پایین می‌برد، نگاه کردم.
- علی بستنی دوست داره؟ بعد از بازی ببریمش بستنی بخوره؟
زهرا هم لبخند زد.
- خانم! بچه‌ها همه‌چی دوست دارن، دستتون درد نکنه، خودم براش می‌گیرم.
- نه من میرم این اطراف یه مغازه پیدا کنم براش بستنی بخرم، می‌خوام باهام دوست بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
بلند شدم، زهرا هم بلند شد تا مانع شود.
- خانم خودم... .
- تو بشین من زود برمی‌گردم.
- دستتون درد نکنه خانم!
با چهار بستنی قیفی در پلاستیک برگشتم. علی و ننه‌جان هم پیش زهرا نشسته بودند. روبه‌روی علی که روی نیمکت نشسته بود، نشستم. یکی از بستنی‌ها را از پلاستیک بیرون آوردم و به علی نشان دادم.
- بستنی دوست داری؟
علی نگاهی به من کرد و بعد نگاهش را به ننه‌جان که کنارش بود دوخت. ننه‌جان نگاه خوبی به من نداشت، از طرز نگاهش مشخص بود، با اکراه بستنی را از دستم گرفت و تشکر کرد. کمی ناراحت شدم، اما به او حق دادم. او پسرش را از دست داده و به‌خاطر حفظ جان نوه‌اش پا به غربت گذاشته بود و نمی‌توانست به‌ راحتی به هرکَس که به علی روی خوش نشان می‌دهد، خوش‌بین باشد. ننه‌جان بستنی را باز کرد و به دست علی داد و علی باذوق گرفت. با دلخوری ساختگی گفتم:
- علی‌آقا ما بو می‌دیم که بهمون محل نمی‌ذاری؟
زهرا با دست‌پاچگی گفت:
- خدا مرگم بده، نه خانم! علی همین‌جوریه، ناراحت نشید.
بلند شدم و گفتم:
- مثل این‌که نمیشه با پسرت رفیق شد، خوشم میاد همیشه همین‌جوری روی خوش به دختر جماعت نشون نده، فقط موندم چطور با این اخلاق می‌خوای زنش بدی؟
زهرا باذوق خندید.
- خانم! داره غروب میشه بریم دیگه؟
یک بستنی از داخل پلاستیک برداشتم و دو بستنی دیگر را دست زهرا دادم و گفتم:
- اول بستنی‌هامونو بخوریم بعد.
دو سه قدم از آن‌ها دور شدم و روی جدول کنار باغچه نشستم، بستنی‌ام را باز کردم و در حین خوردن به این فکر می‌کردم که ایران در برخورد با منِ پنج‌ساله‌ی تخس عجب اراده‌ی فولادینی داشته، من دیگر داشتم از برقراری دوستی با علی‌ِ کوچک ناامید می‌شدم، او چگونه با دختر تخس و شدیداً بی‌ادب فریدون ماندگار نه تنها کوتاه آمد و ارتباط برقرار کرد، بلکه آن‌قدر با او صمیمی شد که او دیگر کسی جز ایران را نخواست؟
بستنی‌هایمان که تمام شد به‌طرف خروجی پارک راه افتادیم. ننه‌جان و‌ علی در جلو و من و زهرا از عقب‌تر می‌رفتیم.
- زهرا! مطمئنی علی نمی‌خواست بیشتر بازی کنه؟
- خانم! بخواد هم دیگه ننه‌جان نمی‌ذاره، ننه‌جان همیشه می‌ترسه تیر و طایفه‌ی قاتل کاظم یه‌وقت از یه‌جا پیداشون بشه علی رو بردارن ببرن، به‌خاطر همین هر وقت ببریمش پارک باید تا خلوت هست بریم و همین که یه ذره شلوغ شد برگردیم، بازار و جای شلوغ هم نمی‌ذاره علی رو ببرم، میگه یهو یکی تو شلوغی علی رو برمی‌داره میره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
سری تکان دادم.
- پس به همین خاطر نمی‌خواستی علی رو ببینم.
- ببخشید خانم! من و ننه‌جان همیشه ترس علی رو داریم.
- عیبی نداره.
از پارک خارج شده بودیم. ننه‌جان و علی ایستادند. نزدیکشان شدیم که نگاهم به فست‌فودی افتاد و سریع فکری به‌ ذهنم زد، شاید با فست‌فود علی با من دوست می‌شد.
- میگم زهرا حالا که تا این‌جا اومدیم، یه شام هم دعوت من، بریم توی اون فست‌فود بخوریم، بعد دیگه برگردیم.
- نه خانم لازم نیست.
- چرا لازمه من گشنمه علی هم همین‌طور.
به‌طرف علی خم شدم و گفتم:
- مگه نه علی‌آقا؟
علی فقط نگاه کرد و چنگ بیشتری به چادر مادربزرگش زد.
زهرا با کمی صحبت ننه‌جان را راضی کرد و چند دقیقه بعد با هم پشت میز پلاستیکی زردرنگ روی صندلی‌هایی به همان جنس و رنگ مقابل فست‌فود نسبتاً کوچکی نشسته بودیم و می‌خواستم سفارش دهم.
- خب اول علی‌آقا بگه پیتزا دوست داره؟
علی مثل سابق چیزی نگفت و با اخم فقط نگاه کرد.
زهرا گفت:
- خانم زحمت نکشید، علی بچه‌س هرچی خریدید می‌خوره.
- نه امروز من فقط به‌خاطر علی اینجام اون باید بگه چی می‌خوره، که البته افتخار نمی‌ده، به نظر تو که مادرشی پیتزا بخرم؟
- نمی‌دونم خانم!
- تو و ننه‌جان می‌خورید؟
زهرا به بلوچی با ننه‌جان حرف زد و گفت:
- ننه‌جان میگه از این غذاها که معلوم نیست چیه نمی‌خوره، میگه ما بخوریم اون میره خونه تخم‌مرغی سیب‌زمینی چیزی می‌پزه می‌خوره.
- نه این‌جوری نمیشه، می‌پرسم اگه سیب زمینی سرخ کرده داشت برای ننه‌جان می‌گیرم، تو چی می‌خوری؟
زهرا مردد گفت:
- هرچی خودتون بخواید.
فهمیدم تعارف می‌کند.
- زهرا! رفیق شدیم دیگه، بی‌تعارف بگو چی دوست داری بخوری؟
- راستش خانم، اگه میشه برام همبر بگیرید، با کاظم دو سه باری که اومدیم زاهدان همبر خوردیم.
خندیدم و‌ گفتم:
- باشه برای تو هم همبر می‌گیرم، پس مشتری پیتزا فقط منیم و علی‌آقا... مگه نه علی‌آقا؟
به جای علی مادرش جواب‌ داد.
- خانم! علی هنوز پیتزا نخورده، براش سوسیس بگیرید، اون‌ دیروزی‌ها‌ رو‌ دیشب براش درست کردم، خیلی خوب خورد.
- اِ... واقعاً پیتزا نخورده؟ پس باید حتما‌ً با پیتزا آشناش کنم تا بعد از این دمار از روزگارت دربیاره زهراخانم... حالا پشت من حرف می‌زنی؟ کاری می‌کنم علی بیفته به جونت هر روز بگه منو ببر پیتزا بخر، اینه انتقام سارینا... بله خانم، تا تو باشی پشت سرم حرف بد نزنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین