- Jun
- 2,160
- 40,107
- مدالها
- 3
زهرا تا شب دیگر به دیدنم نیامد. به وضوح مشخص بود خود را از من مخفی میکند، اما دلیلش را نمیفهمیدم. یعنی درخواست دیدن پسرش اینقدر نامربوط بوده؟
شب با این فکر که چه کنم تا زهرا راضی شود پسرش را ببینم به خواب رفتم.
صبح وقتی بعد از آماده شدن صبحگاهی، سراغ یخچال رفتم تا صبحانهای برای خوردن جور کنم. با دیدن شیر و عسل لبخندی زدم. بالأخره بعد از مدتی میتوانستم شیرعسل دلخواهم را بخورم، اما وقتی یادم افتاد برای درست کردن شیرعسل باید تا آشپزخانهی ته راهرو بروم درهم شدم. ناچار فقط ظرف عسل و نان را برداشتم و روی میز گذاشتم. مشغول خوردن نان و عسل از همان ظرف شده و همزمان پیامهای صبح بخیر و روز خوش تقیپور را که به خیال خود اینگونه مخزنی میکرد را نخوانده حذف میکردم. زهرا در زد و داخل شد.
- سلام خانم! صبحتون بخیر!
بهطرف او برگشتم.
- سلام، خوبی؟
زهرا نگاهش به وضع صبحانه خوردنم افتاد و اخم کرد.
- خانم! این چه وضع صبحونه خوردنه؟ دیروز گفتید شیرعسل دوست دارید من هم رفتم عسل گرفتم، حالا نشستین دارین عسل خالی میخورید؟
لقمهای در دهانم گذاشتم.
- زهرا! حوصلهم نمیشه تا آشپزخونه برم شیر داغ کنم.
زهرا نفس عصبی کشید و بهطرف یخچال برگشت.
- خانم! لطفاً با این حال و حوصلهای که دارید، هیچوقت شوهر نکنید، حوصلهتون نمیشه یه صبحونه آماده کنید، بیچاره چی بکشه از دستتون، پسر مردم گناه نکرده که بدبخت بشه.
لقمه را به زور در دهانم چرخاندم. یاد علی افتادم. حق با زهرا بود. من واقعاً زن خوبی برای علی نبودم که از من خسته شد.
لقمه را با درد قورت دادم و اشکهایم سرازیر شد. زهرا که پاکت شیر را برداشته بود برگشت، تا مرا اشکریزان دید پاکت را روی میز گذاشت و طرف من آمد.
- خانم! ناراحتتون کردم؟ ببخشید اصلاً منظوری نداشتم، همینجوری از دهنم در رفت، خدا دهنم رو گل بگیره.
دستم را بالا آوردم و اشکهایم را پاک کردم.
- نه، تقصیر تو نیست، خودم یاد یه چیزی افتادم.
از پشت میز بلند شدم و بهطرف پنجره تراس رفتم.
صدای غمگین زهرا را شنیدم.
- خانم! میرم براتون شیر داغ کنم.
زهرا که رفت دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. دستانم را در بغل جمع کردم.
- منو ببخش علیجان! زن خوبی نبودم برات، نتونستم نگهت دارم، زنِ زندگی نبودم، نه اینکه نخوام، بلد نبودم چطور زن زندگیت باشم، نشد یاد بگیرم، از بس خوب بودی نذاشتی یاد بگیرم، من هیچوقت هیچکاری برای تو نکردم، دیگه میدونم چقدر به درد نخورم، به درد زندگی نمیخورم، ولی باز هم ازت میخوام برگردی، قول میدم وقتی برگشتی، همهچیز رو عوض کنم، قول میدم به درد بخور بشم، یاد میگیرم چطور زنِ زندگی باشم، قول میدم زن خوبی بشم، تو فقط برگرد پیشم.
شب با این فکر که چه کنم تا زهرا راضی شود پسرش را ببینم به خواب رفتم.
صبح وقتی بعد از آماده شدن صبحگاهی، سراغ یخچال رفتم تا صبحانهای برای خوردن جور کنم. با دیدن شیر و عسل لبخندی زدم. بالأخره بعد از مدتی میتوانستم شیرعسل دلخواهم را بخورم، اما وقتی یادم افتاد برای درست کردن شیرعسل باید تا آشپزخانهی ته راهرو بروم درهم شدم. ناچار فقط ظرف عسل و نان را برداشتم و روی میز گذاشتم. مشغول خوردن نان و عسل از همان ظرف شده و همزمان پیامهای صبح بخیر و روز خوش تقیپور را که به خیال خود اینگونه مخزنی میکرد را نخوانده حذف میکردم. زهرا در زد و داخل شد.
- سلام خانم! صبحتون بخیر!
بهطرف او برگشتم.
- سلام، خوبی؟
زهرا نگاهش به وضع صبحانه خوردنم افتاد و اخم کرد.
- خانم! این چه وضع صبحونه خوردنه؟ دیروز گفتید شیرعسل دوست دارید من هم رفتم عسل گرفتم، حالا نشستین دارین عسل خالی میخورید؟
لقمهای در دهانم گذاشتم.
- زهرا! حوصلهم نمیشه تا آشپزخونه برم شیر داغ کنم.
زهرا نفس عصبی کشید و بهطرف یخچال برگشت.
- خانم! لطفاً با این حال و حوصلهای که دارید، هیچوقت شوهر نکنید، حوصلهتون نمیشه یه صبحونه آماده کنید، بیچاره چی بکشه از دستتون، پسر مردم گناه نکرده که بدبخت بشه.
لقمه را به زور در دهانم چرخاندم. یاد علی افتادم. حق با زهرا بود. من واقعاً زن خوبی برای علی نبودم که از من خسته شد.
لقمه را با درد قورت دادم و اشکهایم سرازیر شد. زهرا که پاکت شیر را برداشته بود برگشت، تا مرا اشکریزان دید پاکت را روی میز گذاشت و طرف من آمد.
- خانم! ناراحتتون کردم؟ ببخشید اصلاً منظوری نداشتم، همینجوری از دهنم در رفت، خدا دهنم رو گل بگیره.
دستم را بالا آوردم و اشکهایم را پاک کردم.
- نه، تقصیر تو نیست، خودم یاد یه چیزی افتادم.
از پشت میز بلند شدم و بهطرف پنجره تراس رفتم.
صدای غمگین زهرا را شنیدم.
- خانم! میرم براتون شیر داغ کنم.
زهرا که رفت دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. دستانم را در بغل جمع کردم.
- منو ببخش علیجان! زن خوبی نبودم برات، نتونستم نگهت دارم، زنِ زندگی نبودم، نه اینکه نخوام، بلد نبودم چطور زن زندگیت باشم، نشد یاد بگیرم، از بس خوب بودی نذاشتی یاد بگیرم، من هیچوقت هیچکاری برای تو نکردم، دیگه میدونم چقدر به درد نخورم، به درد زندگی نمیخورم، ولی باز هم ازت میخوام برگردی، قول میدم وقتی برگشتی، همهچیز رو عوض کنم، قول میدم به درد بخور بشم، یاد میگیرم چطور زنِ زندگی باشم، قول میدم زن خوبی بشم، تو فقط برگرد پیشم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: