جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,098 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
نگاهم میخ دو انگشتش بود که انگشتری عقیقی‌ را در دست دیگرش می‌چرخاند.
- آقای درویشیان! این‌که گفتید یعنی چی؟
نگین انگشتر را به داخل دستش پیچاند و انگشتانش از چرخش ایستاد.
- یعنی اگه من تصور اسب بال‌دار دارم به‌خاطر این بوده که یه اسبی رو‌ خدا قبلاً خلق کرده که من تونستم اسب بال‌دار تصور کنم.
کف دو دستش را به‌طرف میز چرخاند و‌ صدای تق ضعیفی از برخورد نگین انگشتر به میز ایجاد شد. نگاهم را به صورتش دوختم تا ادامه حرفش را بزند.
- خانم ماندگار! چرا ذهن ما نمی‌تونه چیزی رو‌ تصور کنه که هیچ‌ شبیه خارجی نداشته باشه؟
یک لحظه نگاهش را به من دوخت.
- چون ممکن نیست.
دستانش را بلند کرد و به صورتش کشید، نگاهش را به بچه‌هایی که به دنبال هم می‌دویدند دوخت و بعد از نفسی که بیرون داد گفت:
- حتی اگه قبول کنیم تصورات ذهنی ما مخلوق هست که نیست، باز هم ما چیزی خلق نکردیم، بلکه مخلوق خدا رو‌ توی ذهنمون یه مقدار تغییر دادیم.
دستانم را کمی در هوا تکان دادم.
- اصلاً این‌که گفتم تصورات ذهنی مخلوق‌ ما آدم‌هاست رو فراموش‌ کنید.
نگاهش به‌طرف من چرخید.
- به این‌ جواب بدید اگه انسان نمی‌تونه خلق کنه پس اونی که از هیچ‌ شعر میگه چی؟ یا اونی‌ که‌ روی‌ یه‌ بوم‌ سفید نقاشی می‌کنه؟ این‌ها که دیگه از هیچ‌ به‌ وجود آوردن‌ پس خالقند.
علی از این‌که به هیچ صراطی مستقیم‌ نبودم کلافه شد و آن هم از دستی مشخص شد که‌ به درون‌ موهای سیاهش‌ فرو‌ کرد و نفسی کشید.
- خب این‌ها هم خلق نیستند، همه می‌گیم خلق آثار هنری ولی در واقع ساخت اثر هنریه.
دستانش را برای توضیح دادن روی‌ میز گذاشت‌. تازه متوجه این‌ عادتش شده بودم که‌ برای شیرفهم کردن من در فهم تفاوت دو‌ موضوع از دستانش که‌ به شکل گنبد‌ روی‌ میز‌ می‌گذاشت و کمی هر دو را موقع توضیح تکان می‌داد استفاده می‌کند. به نوعی هر کدام از دستانش‌ نماینده یک طرف مقایسه بود. پوزخندی‌ زدم و‌ به یک‌ دستش‌ خیره شدم که‌ مثل گنبد روی‌ میز‌ گذاشته بود و حرف‌هایش را گوش دادم.
- هنرمند یه‌ مواد مصالحی داره از اون‌ها استفاده می‌کنه، یه‌ سری اثر درست می‌کنه، این‌جا اون مثل کسی هست که یه چیز عادی می‌سازه... مثلاً خونه، اون آدمی که خونه می‌سازه خلق نمی‌کنه، می‌سازه.
دست دیگرش را دوباره به همان صورت‌ روی‌ میز‌ گذاشت و‌ نگاهم به‌طرف آن دست چرخید.
- اما‌ خلق وقتی‌ هست که از‌ هیچ مطلق یه‌ چیزی‌ ساخته بشه.
متوقف که شد. نگاهم‌ را به‌ صورتش‌ دادم که‌ چشمانمان تلاقی پیدا کرد. سریع نگاه گرفت و‌ دستی به‌ پیشانی‌اش کشید. به‌هم‌ریختگی‌اش کاملاً برایم‌ محرز بود. برای حل آشفتگی ذهنش گفتم:
- آقای‌درویشیان! یه آنتراک‌ بدید‌ من برم‌ آبی به‌ صورتم بزنم.
بدون آن‌که‌ منتظر حرفی از‌ او‌ بمانم، بلند شدم. کوله‌ام‌ را برداشتم و‌ او را ترک‌ کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
با صدای آلارم گوشی که روی ساعت پنج گذاشته بودم بیدار شدم. اما ناخودآگاه قطع کرده و دوباره خوابیدم. چند دقیقه بعد متوجه اشتباهم شده و باسرعت بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم.
- چه زود‌ شد پنج و ربع؟ الان رشیدی می‌رسه.
با تندی خودم را به سرویس رساندم. سریع با دست و‌ صورت خیس برگشتم و لباس پوشیدم. وقت برای صبحانه نداشتم. مقداری از آجیل‌های ایران را در جیبم ریختم و با روی سر انداختن شال و برداشتن کوله‌ام از اتاق خارج شدم.
هوای بیرون کمی سرد بود، اما‌ نه آن‌قدر‌ که نتوان تحمل کرد. خبری از رشیدی نبود و من در انتظار او مسافت کوتاهی را در کنار در خوابگاه‌ قدم‌رو می‌رفتم. دستانم را در بغل جمع کرده و به خودم لعنت می‌دادم چرا به هوای این‌که نزدیک ماه سوم بهار هستیم و هوا گرم است با خودم سویشرت نیاوردم.
نگاهی به ساعت گوشی کردم پنج و سی‌ و هشت دقیقه بود.
- اگه می‌دونستم سر وقت نمیاد حداقل یه صبحونه می‌خوردم.
دست در جیب کردم و چند پسته درآوردم. تازه اولی را خورده بودم که ماشین رشیدی از اول کوچه پیچید دو تای دیگر را به جیب فرستادم و همین که رشیدی جلوی پایم‌ نگه داشت در عقب را باز کرده و سوار شدم و‌ سلام دادم.
سلام خشکی در جوابم گفت. رویم را برگردانم و دست در جیب کردم یک چنگ آجیل درآوردم و از بین آن‌ها مغزهای بی‌پوست و کشمش‌ها را جدا کردم تا در سکوت بخورم که رشیدی متوجه خوردنم نشود. چند دقیقه‌ای را‌ که در راه بودیم رشیدی‌ حرفی نزد و من هم ترجیح دادم مشغول خوردنم باشم. همین که جلوی میدان تره‌بار از ماشین رشیدی پیاده شدم سوز سرمای صبحگاهی به من یادآوری کرد‌ هوای سحرگاهی این‌جا‌ با شیراز متفاوت است.
هنوز‌ هوا گرگ و‌ میش بود و‌ خورشید بالا نیامده بود، اما‌ افراد زیادی در جلوی میدان در حال تردد و‌ جنب‌وجوش‌ بودند. از پنجره‌ی ماشین به‌طرف‌ رشیدی خم شدم.
- منتظر بمونید برگردم.
رشیدی در جوابم‌ فقط‌ سر تکان‌ داد.
به‌طرف میدان برگشتم و با خودم گفتم:
- چرا یه تعارف نزد همراهم بیاد؟
ماشین‌های باری مملو از میوه‌ها و‌ سبزی‌ها از ورودی میدان داخل می‌شدند. بعضی گویا از شب همان‌جا‌ خوابیده بودند و‌ بعضی تازه از راه می‌رسیدند.
برخی ماشین‌ها گویا فقط به‌ جهت رفتن به غرفه‌ی خاصی آمده و‌ برخی منتظر بودند تا خریداری برای بارشان پیدا شود. گاها‌ً صاحب بارها مشغول‌ چانه‌زنی با غرفه‌دار‌ها بودند و‌ هر‌ غرفه‌داری که توافق کرده یا از قبل خریده بود، حساب و کتاب می‌کرد و بعد بارها خالی می‌شد. هر غرفه تخصصی کار می‌کرد، یکی سبزی داشت یکی میوه و دیگری صیفی گویا هر کَس در یک مقوله‌ی خاص تجارت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
نگاهم را به محیط کاملاً مردانه آن‌جا دوخته بودم. قطعاً من به عنوان یک زن در این موقع صبح بودنم نگاه‌های کنجکاو‌ زیادی را برانگیخته‌ و چشم‌های زیادی روی‌ من زوم بود. به‌ هر حال برای پیدا کردن‌ خانواده‌‌ی نورخدا‌ مجبور‌ به تحمل نگاه‌ها بودم. نزدیک غرفه‌داری که مشغول چانه‌زدن برای خرید‌ یک‌‌بار‌ گوجه با کسی بود، رفتم و با ببخشیدی هر دو‌ را متوجه‌ خود کردم.
غرفه‌دار اخمی کرد و بفرماییدی گفت.
صدایم‌ را صاف‌ کردم و گفتم‌:
- شما‌ کسی به اسم‌ نورخدا‌ جنگرانی‌ می‌شناسید؟
- نورخدا‌ جنگرانی؟ نه کی هست؟
- از میدون بار‌ می‌برده شهرهای دیگه.
- خانم این‌جا‌ تا بخوای راننده هست، اینی که‌ گفتین رو من نمی‌شناسم.
از‌ چند‌ راننده و‌ غرفه‌دار دیگر هم پرسیدم اما‌ کسی نمی‌شناخت. کلافه‌ شال‌ روی‌ سرم‌ را مرتب می‌کردم که یک آن‌ به ذهنم خطور کرد نورخدا بار انبه و‌ موز داشته پس دنبال غرفه‌هایی گشتم که انبه و‌ موز داشتند. از اولی‌ پرسیدم، نمی‌شناخت، دومی هم‌ همین‌طور؛ در سومی از غرفه‌دار که مشغول شمردن پول بود پرسیدم:
- ببخشید شما‌ نورخدا جنگرانی رو می‌شناسید؟
مرد‌ که‌‌ حواسش به‌ شمارش پول‌ بود‌، گفت‌:
- نه.
پسرجوانی‌ مشغول‌ خالی کردن بار از وانت نیسانی بود که کنارش ایستاده بود‌یم، کارتن به دست رو به ما کرد.
- با نورخدا‌‌ چی‌کار‌ داری؟
خواستم به او‌ جواب دهم‌ که مرد غرفه‌دار زودتر به پسر‌ رو کرد و پرسید:
- تو می‌شناسیش؟
- ها می‌شناسم.
- بیا‌ بهش‌ بگو‌ کجاست.
غرفه‌دار از ما فاصله گرفت و به‌طرف‌ صاحب بار رفت و‌ پسر‌ کارتن‌ را‌ جلوی‌ غرفه‌ زمین‌ گذاشت به‌طرفش‌‌ رفتم.
- تو نورخدا رو‌ می‌شناسی؟
پسر زیپ پلیور‌ بافتنی‌اش‌ را‌ که‌ روی‌ سی*ن*ه بود بالا داد.
- ها برای حاجی‌خان کار‌ می‌کنه البته یه مدته نورخدا‌ دیگه‌ پیداش نیست.
- می‌دونی‌ خونه‌ش‌ کجاست؟
کمی پوست سرش را خاراند.
- نه‌ اونو‌ شاید‌ خود حاجی بدونه من نمی‌دونم.
- غرفه این‌ حاجی‌ کجاست؟
پسر دستش را دراز کرد.
- اون‌ روبه‌رویی‌ که بسته‌ست، خود‌ حاجی‌ هم‌ چند‌ روزه‌ نیومده.
پوفی‌ کشیدم.
- نمی‌دونی‌ کی‌ میاد؟
- شاگردش‌ می‌گفت دو سه‌ روز‌ دیگه‌ برمی‌گرده،‌ مثل این‌که‌ رفته‌ سفر.
- جز حاجی‌ کَس‌ دیگه‌ای نیست که از نورخدا‌ خبر داشته باشه.
پسر که دست به‌ کمر ایستاده بود سری بالا داد.
- نه، نورخدا‌ فقط با حاجی‌ کار‌ می‌کرد‌ برو‌ دو‌ سه‌ روز‌ دیگه بیا.
سرخورده از پسر تشکر کردم. نگاهی به غرفه حاجی انداختم تا مکانش را به خاطر بسپارم و بعد از میدان خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
خسته و ناراضی به خوابگاه برگشتم. مانتو و شالم را با بی‌حالی درآوردم و روی چوب لباسی انداختم. برای رفع گرسنگی به‌طرف یخچال برگشتم. از دیدن میوه‌های شسته‌ شده در سبد پلاستیکی زردرنگ لبخندی زدم، سیبی برداشتم و درحالی‌که گاز می‌زدم کتاب یک عاشقانه آرام را از روی میز برداشتم و روی تخت نشستم. پاهایم را هم بالا کشیدم. درحالی‌که به تاج تخت تکیه می‌دادم، زانوهایم را جمع کرده و با دست خالی‌ام کتاب را به زانوهایم تکیه دادم و برگ زدم. سیب را که در دست دیگرم بود گاز زده و شروع به خواندن کردم.
«عشق یعنی پویش ناب دائمی، به سراغ خستگان روح نمی‌آید. خسته دل نباش، محبوب خوب آذری من!»
سر از کتاب برداشتم.
- محبوب من! تو چرا منو خسته‌ دل کردی؟ کاش حداقل می‌گفتی چرا؟ من الان هم خستگی دل دارم هم روح، هم نیستی، هم نمی‌دونم چرا نیستی، مرهم دردهای من فقط تویی، کجایی آرام جانم؟
کتاب و سیب نیم‌خورده را کنارم روی تخت گذاشتم و دراز کشیدم. دیگر نمی‌خواستم کتاب بخوانم. دوست داشتم فقط به علی فکر کنم.
***
همین چند هفته پیش بود، دومین جمعه بعد از تعطیلات عید، از دبی کمی دیرتر از هر سال برگشته بودیم و اولین قرار صبح جمعه سال جدید من و علی آن روز بود که البته تبدیل به آخرین جمعه باهم بودنمان هم شد. گرگ و میش سحر بود، در آن موقع روز پرنده هم در پارک کوهپایه و مزار شهدای گمنام پر نمیزد. آن‌قدر زود آمده بودیم که نماز صبح و دعای عهد بعدش را کنار مزار شهدا خواندیم و بعد روی سکویی که با کمی فاصله از مزار شهدا در لبه دامنه کوه ساخته شده بود کنار هم نشستیم. سرم را روی شانه‌ی علی گذاشته و او نیز دستش را از کمرم رد کرده و پهلویم را گرفته و مرا به خودش چسبانده بود. هر دو درحالی‌که پاهایمان از آن لبه آویزان بود، شاهد طلوع خورشید بودیم.
- علی جان؟
- جانم!
- یک‌بار هم بریم دراک؟
علی آرام گفت:
- می‌ریم خانم‌گل!
- جمعه بعد بریم؟
- جمعه نه، بذار یه روز دیگه.
سرم را بلند کردم و به نیم‌رخش نگاه کردم.
- چرا؟
علی همان‌طور که به خورشید زل زده بود گفت:
- می‌خوام برای همیشه اون قرار عصر دوشنبه‌های یادمان شهدا و این قرار صبح جمعه‌های مزار شهدای کوهپایه سرجاش بمونه.
کمی صورتش را طرف من چرخاند.
- میایی تا ابد هر طوری شد این دوتا رو نگه داریم؟
با لحن دل‌خورانه‌ای گفتم:
- علی! همیشه که نمیشه.
کمی‌ مکث کردم و با لحن بهتری گفتم:
- ولی قول میدم تا جایی که سرما و بارون و برف بذاره حتماً.
کمی سرش را خم کرد.
- خب، راست میگی خانم‌گل!
انگشت کوچکش را به‌طرف من گرفت.
- پس بیا قول بده تا وقتی زنده‌ایم، تا جایی که امکان داره این دوتا قرار رو‌ پابرجا نگه داریم.
نگاهی به انگشتش کردم و لبخند زدم. علی گفت:
- قول میدی دعای توسل عصر دوشنبه‌ها رو توی یادمان و دعای‌ عهد صبح جمعه‌ها رو توی کوهپایه باهم بخونیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
انگشت کوچکم را داخل انگشتش قفل کردم.
- قول میدم همیشه همراهت باشم.
بعد انگشتان قفل شده‌مان را همان‌طور بالا آورده و روی انگشتش را بوسیدم.
- این هم مُهر تأیید من.
علی لبخندی زد و ابرویی بالا داد.
- پس من هم مُهرم رو می‌زنم.
دستم را بالا برد و پشت دستم را بوسید. بعد انگشتانم را داخل انگشتانش قفل کرد و پایین آورد. مرا بیشتر به خودش چسباند و من هم سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
علی با انگشت شستش روی دست قفل شده‌ام را نوازش کرد و آرام گفت:
- زندگیِ علی! هیچ‌وقت تنهام نذار.
آرام گفتم:
- علی؟
آرام جواب داد:
- جانم!
- منو دراک نمی‌بری؟
- گفتم که یه روز غیر جمعه می‌ریم دراک.
- من کوه‌نوردی خیلی دوست دارم، مخصوصاً با تو.
- حالا که دوست داری، بعد از دراک یه روز می‌ریم بمو، یه روز می‌ریم سبزپوشان، بعد می‌ریم چهل‌مقام و بعد کوه سرخ، آخرش هم برمی‌گردیم همین‌جا، می‌ریم باباکوهی نظرت چیه؟
ذوق‌زده گفتم:
- عالیه کوه‌های شیراز که تموم شد، بعد باید بریم شهرهای دیگه کوه‌نوردی.
علی خندید.
- اصلاً می‌خوای هرچی بلندی توی ایران هست بریم؟
خندیدم.
- کاش می‌شد، این‌جوری باید همه کار و زندگی رو ول بکنیم بریم کوه‌نوردی.
علی فقط خندید و‌ چیزی نگفت.
- ولی علی هر وقت خواستی منو‌ جایی برای تفریح ببری، ببر کوه، من از کوه سیر نمیشم.
علی دستش را بر پهلویم محکم‌تر کرد.
- من هم از دیدن طلوع خورشید از بالای کوه اون هم‌ وقتی خورشید خودم‌ کنارم‌ نشسته باشه سیر نمیشم.
دلم گرم حرفش شد. لبخندی زدم و سرم را از شانه‌اش جدا کرده و به صورتش خیره شدم.
- علی؟
برگشت.
- جانم!
- خیلی دوستت دارم.
لبخندش وسیع‌تر شد. پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
- من هم همین‌طور.
***
از غم آخرین اعترافمان اشکی از گوشه‌ی چشمانم پایین غلطید.
- علی! از کجا باید می‌فهمیدم عمر اون قول و قرارها و اون دوست داشتن‌هامون به یک هفته هم نمی‌رسه؟ اگه می‌دونستم جمعه بعد ندارمت، هیچ‌وقت از اون‌جا پایین نمی‌اومدم. کاش زندگیم توی همون نقطه تموم شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
با صدای در به خودم آمدم. اشک‌هایم را پاک کردم و کمی نیم‌خیز شدم.
- بله؟
زهرا با فلاسک و ماگم در دست وارد شد.
- سلام خانم! براتون چایی دم کردم.
- دستت درد نکنه!
زهرا ماگ را روی میز گذاشت و داخلش چای ریخت.
- خانم! لیوانتون رو هم شستم. صبح اومدم دیدم نیستید، ببخشید دیگه بی‌اجازه اومدم داخل، ولی هم ظرف‌های کثیف رو‌ برداشتم، هم میوه‌ها رو بردم شستم.
زهرا لیوان را به‌طرفم کمی هل داد.
- حواست باشه حساب این کارها رو هم باهم بکنیم.
- نه خانم! این چه حرفیه؟
بلند شدم و خودم را از روی تخت نزدیک میز کشاندم و‌ ماگ را برداشتم.
- نه این‌جوری نمیشه، تو داری کارهای منو انجام میدی من هم باید حواسم بهت باشه.
- خانم! براتون شیر هم گرفتم گذاشتم توی یخچال، ولی اون‌هایی که گفتید گیرم نیومد، خانم اوحدی‌ گفت برم فروشگاه سر میدون، حالا عصر که میرم خونه از‌ فروشگاه می‌خرم، فردا براتون میارم، تازه فکر کنم عسل هم داشته باشه، گفتید دوست دارید، فروشگاه‌ بزرگیه، همه‌چی داره، فقط یه‌‌کم دوره.
سری تکان دادم و به بخار برخاسته از لیوان چشم دوختم.
- راستی خانم! کارتون تا کی طول می‌کشه؟
به زهرا نگاهی کردم.
- فعلاً تا دو سه روز هستم.
زهرا ظرف قند را کنارم گذاشت.
- خانم! من دیگه برم، ظهر براتون مرغ می‌خرم‌ میارم.
- دستت درد نکنه!
زهرا که رفت. ظرف قند را کنار زدم. چای‌ام هنوز لب‌سوز بود. ماگ را کنار گذاشتم و تا خنک شود. با ایران و بعد شهرزاد تماس گرفتم و با هر دو کوتاه حرف زدم. دست به بدنه ماگ زدم. چایم قابل خوردن شده بود. برداشتم و بلند شدم با دست دیگر شالم را از روی چوب‌لباسی برداشتم و روی سرم انداختم. به تراس رفتم و به نرده‌های سفید و تقریباً یک و نیم متری آن تکیه دادم. همین‌طور که به کوچه‌ی باریک، ساختمان‌های کوتاه و بلند و مردم درحال رفت و آمد نگاه می‌کردم چای‌ام را نوشیدم. لیوان چای که تمام شد، نفس عمیقی کشیدم. بی‌کاری حوصله‌ام را سر برده بود. با این‌که صبح زود بیدار شده بودم، اما خوابم نمی‌آمد. برای مشغول شدنم باید فکری می‌کردم. به داخل برگشتم. نگاهم به جلد کتاب یک عاشقانه آرام که روی تخت بود افتاد، خواندنش خیلی سخت بود، مدام مرا به خاطرات علی پرت می‌کرد و‌ گرچه از فکر به علی لذت می‌بردم، اما اعصابم را هم ضعیف می‌کرد. الان باید کار دیگری برای گذران اوقات انجام می‌دادم که تمدد اعصاب باشد. لپ‌تاپم را روشن کردم و داخل پوشه فیلم‌هایم‌ رفتم و مشغول نگاه کردن یکی از فیلم‌ها شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
فیلم که تمام شد. به وای‌فای وصل شدم و داخل ایمیلم رفتم. فرصت برای مطالعه بولتن‌ها داشتم. با خواندن هر کدام علاقه‌ی خفته‌ام به شیمی بیدارتر می‌شد و بیشتر دل‌تنگ روزهای آزمایشگاه شدم. سرم را بلند کردم.
- علی‌جان! برگرد دوباره باهم بریم آزمایشگاه. اگه نمی‌رفتی الان داشتیم برای دفاع هم‌فکری می‌کردیم.
نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه چشمانم را بستم تا برای خواندن بولتن بعدی آماده شوم.
زهرا در زد و قبل از این‌که اجازه دهم داخل شد.
- خانم! براتون ناهار گرفتم، امیدوارم از این یکی خوشتون بیاد.
ظرف غذا را روی میز گذاشت.
- ممنونم ازت!
لپ‌تاپ را بستم و بلند شدم، زهرا یک بطری آب‌معدنی از یخچال بیرون آورد. بدون این‌که روی‌ صندلی بنشینم ظرف غذا را باز کردم و با چنگال تکه‌ای از گوشت مرغ‌ را در دهان گذاشتم. ابروهایم درهم شد و به زور لقمه‌ را قورت دادم.
- مرتیکه اسم‌ خودشو‌ گذاشته آشپز... اَه.
چنگال را در غذا پرت کردم. زهرا که تازه قوطی آب معدنی را کنار دستم گذاشته بود، چشمان‌ سیاه نگرانش را به من دوخت.
- چی‌شد خانم؟ خوب نبود؟
- مرغش خوب‌ نپخته.
- خب‌ برنجش رو بخورید.
با دست اشاره‌ای به غذا کردم.
- جمعش کن ببر.
به‌طرف‌ تخت برگشتم و نشستم.
- تخم‌مرغ بخورم از این بهتره.
زهرا کلافه گوشه موهای بیرون زده‌اش را داخل کرد.
- خانم این‌جوری‌ که نمیشه.
لپ‌تاپم را برداشتم و روی‌ پایم گذاشتم.
- دیگه از این یارو‌ غذا نگیر، کاش کنسرو برام خریده بودی.
زهرا کمی‌ به میز تکیه داد و بعد یک‌دفعه جدا شد.
- خانم‌! غمتون نباشه‌، الان خودم براتون یه چیزی درست می‌کنم.
زهرا غذا را از روی میز برداشت در یخچال گذاشت و خودش هم مشغول‌ گشتن در آن شد. چشم از او گرفتم و دوباره‌ سراغ ایمیل‌هایم رفتم. چند ایمیل را که خواندم کنجکاو از این‌که زهرا می‌خواهد چه درست کند، ماگم‌ را برداشتم و به بهانه شستنش لخ‌لخ‌کنان به‌طرف آشپزخانه به راه افتادم. وارد آشپزخانه که شدم زهرا پشت به من مشغول آشپزی بود. دو تابه و یک قابلمه کوچک روی گاز قرار داشت. به‌طرف سینک که با کمی فاصله طرف چپ او‌ قرار داشت، رفتم و‌ مثلاً مشغول شستن ماگ شدم، اما صورتم طرف زهرا بود‌ که متفکرانه بالای سر تابه ایستاده بود.
- چی‌کار می‌کنی؟
با صدای «ها»یی به‌طرف‌ من سربلند کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- دارم براتون املت درست می‌کنم.
به تابه دیگری که روی شعله‌ی دیگری از گاز‌ گذاشته بود اشاره کرد.
- تا اون گوجه‌ها سرخ بشن... .
به تابه روبه‌رویش اشاره کرد.
- این سوسیس‌ها هم سرخ شدن، تا شما‌ برید نون رو آماده کنید، من هم تخم‌مرغ‌ها رو‌ تو‌ی گوجه می‌شکونم و میارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
با دست‌گیره‌ی بافتنی آبی‌رنگی در قابلمه کوچک را برداشتم.
- این‌ چیه؟
نگاهم به‌ غذای سوپ‌مانند و زرد‌رنگ داخل قابلمه خورد.
- این خانم‌؟ غذای خودمه.
بو کشیدم‌. بوی ادویه در بینی‌ام پیچید.
- عجب‌ بوی خوبی داره‌، چی هست این؟
- کشک زرد خانم.
قاشقی را که کنار اجاق روی یک بشقاب کوچک‌ قرار داشت و معلوم بود زهرا برای هم زدن غذایش آن‌جا گذاشته، برداشتم.
- با کشک درست میشه دیگه؟
- نه خانم! با‌ گندم درست میشه.
دوباره از عمق جان بو کشیدم و خیلی خوشم آمد. به زهرا‌ که متعجب مرا نگاه می‌کردم، گفتم:
- اون املت و‌ سوسیس برای خودت من اینو می‌خوام بخورم.
زهرا معترض گفت:
- خانم! شما از این غذا هنوز نخوردید شاید خوشتون نیاد.
- بوش که خیلی خوبه.
با قاشق کمی از غذا را برداشتم و خوردم. سرم را با لذت تکان دادم.
- اوم... خوشمزه هم هست... من همین رو می‌خوام.
- ولی خانم... .
- میگم این شبیه سوپه، باهاش سیر هم می‌شید؟
زهرا دل‌خور‌ گفت:
- خانم! باید توش نون تیلیت کنید.
فهمیدم از این‌که غذایش را صاحب شده‌ام ناراحت شده، اما برای تجربه کردن این‌ غذا بدجنس‌ شدم و ناراحتی او را به روی خودم نیاوردم و خودم را به نفهمیدن زدم.
- اِ... پس مثل آب‌گوشته؟
زهرا که حواسش فقط به من بود‌ گفت:
- خانم! واقعاً می‌خواین اینو بخورید؟
- آره... دلت نمی‌خواد من بخورم؟
- نه خانم، نوش‌جونتون فقط... .
دستی به بازویش زدم.
- فقط این‌که حواست رو‌ بده به غذای خودت تا نسوزن وگرنه که من همین رو می‌خوام.
زهرا فقط لبخندی زد و‌ مشغول کارش شد.
به‌طرف سینک برگشتم. نگاهی به ظرف‌های داخل آبچک انداختم.
- ببینم این‌جا کاسه آب‌گوشتی پیدا میشه، یا باید توی همون قابلمه تیلیت کنم؟
زهرا به من که ظرف‌ها را جابه‌جا می‌کردم، خندید و گفت:
- خانم! برگردید اتاق، خودم همه‌چیزو میارم.
دست از ریختن ظرف‌ها برداشتم.
- باشه، پس من میرم، تو هم بیا باهم غذا بخوریم.
- چشم خانم! فقط نون توی سفره داخل یخچال هست، بیارید بیرون تا از خشکی دربیاد.
«چشم»ی گفته و ماگ در دست از در خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
سر سفره غذایی که کف اتاق انداخته بودم با زهرا نشسته و با پررویی غذای او را می‌خوردم.
- دستت درد نکنه دختر! عجب خوش‌مزه‌س.
زهرا فقط لبخندی زد و من درحالی‌که با لذت قاشق پر از نان تلیت شده را در دهان می‌گذاشتم و از طعم غذای جدید لذت می‌بردم، گفتم:
- میگم زهرا تو جای این یارو برو سرآشپز بیرون‌بر شو، دست‌پختت خیلی بهتر از اونه.
زهرا فقط در سکوت غذایش را می‌خورد.
نگاهی به او که چشم از غذایش برنمی‌داشت کردم و گفتم:
- هر روز با خودت غذا میاری؟
زهرا سرش را بلند کرد.
- بیشتر روزها میارم.
به ظرف تقریباً تمام شده غذا اشاره کردم.
- هر روز از همین میاری؟
دوباره سرش را زیر انداخت.
- نه خانم، ولی چون راحت آماده میشه بیشتر وقت‌ها میارم.
- چطور درست میشه؟
زهرا کلافه لقمه‌ای گرفت.
- حالا خانم مگه من بگم شما‌ یاد می‌گیرید؟
کمی قاشق را در ظرف چرخاندم.
- راست میگی، ولی خوب دوست دارم بدونم.
زهرا نفس کلافه‌ای بیرون داد.
- خانم! گندم رو‌ با یه سری ادویه و دوغ یه مدت می‌ذارن یه جا بمونه، روش رو‌ هم می‌پوشونن، بعد یه مدت درش میارن چنگ می‌زنن، دوباره می‌پوشوننش، بعد یه مدت دوباره همین کارو‌ می‌‌کنن، بعد چند روز که آماده شد رو‌ی پارچه پهنش می‌کنن، خشک که شد با دست می‌مالن تا پودر بشه، بعد دیگه نگهش می‌دارن هر وقت خواستن کشک زرد درست کنن یه مقدارش رو با پیاز سرخ می‌کنن آب جوش می‌ریزن و درست می‌کنن.
- اوه... چقدر سخته.
- خانم! تابستون‌ها یه بار برای کل سال درست می‌کنیم.
زهرا سر به زیر مشغول غذا شد. کمی لبم را گاز گرفتم.
- زهرا؟
- بله خانم.
با لحن التماس‌گونه‌ای گفتم:
- اگه بگم برای من هم ناهار بیار ناراحت میشی؟
زهرا سر بلند کرد.
- برای شما؟
- نگران نباش پول غذا رو باهات حساب می‌کنم.
- خانم! مگه من حرف پول زدم؟
- پس دلت نمی‌خواد با من هم غذا بشی؟
کمی سرش را بالا داد.
- نه خانم... فقط هنوز باورم نمیشه از این غذا خوشتون اومده باشه.
اخم کردم.
- چرا باورت نمیشه؟ این که خیلی خوشمزه بود، اگه بقیه غذاهای محلی‌تون هم به همین خوشمزگی باشه دوست دارم امتحانشون کنم.
نگاه متعجب زهرا به من دوخته شده بود.
- آخه خانم! به اون گوشت و مرغ گفتین اَخ بعد به این‌که چیزی نیست می‌گید بَه؟
خندیدم.
- حتماً به خودت میگی گیر عجب جونور عجیبی افتادم.
- نه خانم! این چه حرفیه؟ ولی شما یک جوری هستید، توقع نداشتم از این غذا خوشتون بیاد.
من که غذایم را تمام کرده بودم کمی عقب نشستم.
- چرا خوشم نیاد؟ خیلی خوشمزه‌ بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
زهرا چیزی نگفت و مشغول خوردن غذایش شد. معلوم بود حرفم را باور نکرده. حتماً در نظر او دختر لوسی بودم که جز نق زدن کاری بلد نبود. به ظرف غذای خالی‌ام اشاره کردم.
- ببین زهرا! من این غذا رو برای اولین بار خوردم، خیلی هم ازش خوشم اومد، به‌خاطر همین دوست دارم غذاهای دیگه‌تون رو هم امتحان کنم، حالا اگه بخوام برام غذای محلی بپزی بیاری، من هم ازت بخرم، بَده؟
- نه خانم! براتون درست می‌کنم.
از کنار سفره بلند شدم و روی تخت نشستم.
- دستت درد نکنه! من کلاً آشپز نیستم، هیچی هم از این کارها سرم نمیشه.
زهرا هم که غذایش را تمام کرده بود، مشغول جمع کردن سفره شد.
- عیبی نداره خانم، عصر قبل رفتن براتون سوسیس تخم‌مرغ درست می‌کنم، شب بخورید.
گرچه لحنش سرزنش‌وار بود اما به روی‌ خودم نیاوردم. گوشی‌ام را برداشتم و نگاهی به آن انداختم.
- نه نمی‌خواد، دیگه سوسیس نمی‌خوام، شب همون نون پنیر خیار می‌خورم، سوسیس‌ها رو‌ بردار ببر خونه‌ت.
- خونه‌م؟
نگاهم را از گوشی گرفته و‌ به او که در حال جمع کردن نان‌های سفره بود دوختم.
- آره، خوشت نمیاد؟
- من زیاد نه، ولی پسرم دوست داره.
دوباره سرم را در گوشی کردم.
- خب بردار ببر برای اون.
زهرا هم دوباره مشغول‌ جمع کردن نان‌ها شد.
- علی خیلی دلش می‌خواد از این‌ها بخوره.
سرم را سریع بالا آوردم و با ذوق گفتم:
- کی؟
زهرا که داشت سفره را جمع می‌کرد با تعجب مرا نگاه کرد و با تردید گفت:
- علی... پسرم.
- اسم پسرت علیِ؟
زهرا دست از کار کشیده و فقط مرا نگاه می‌کرد.
- آره خانم.
- چند سالشه؟
زهرا مرددتر گفت:
- چهار سالشه خانم!
- دوست دارم ببینمش، فردا با خودت میاریش؟
زهرا با سرعت همه وسایل را در سینی بزرگی که قبل از غذا از آشپزخانه با خود آورده بود گذاشت و با لحن تندی گفت:
- وا خانم! یه بچه‌س مثل بقیه بچه‌ها، دیدن نداره که، تازه خانم اوحدی هم خوشش نمیاد بچه بیارم.
کمی فکر‌ کردم ذوق دیدن بچه‌ای که نامش علی باشد رهایم نمی‌کرد.
- عصر موقع‌ رفتن به من هم خبر بده باهم بریم‌ علی رو ببریم پارک.
زهرا که سینی به بغل ایستاده بود تا برود گفت:
- خانم! با علی چی‌کار دارید؟ ولش کنید.
- بچه دوست دارم، دلم می‌خواد پسرتو ببرم پارک.
خودم هم‌ می‌دانستم من بچه دوست ندارم، فقط بچه‌ای را که نامش علی باشد را دوست دارم ببینم.
زهرا بدون آن‌که نگاهم کند گفت:
- خانم! بذارید برای بعد.
و سریع از اتاق خارج شد.
زهرا نمی‌خواست پسرش را ببینم و این برای من که به ذوق علیِ خودم می‌خواستم علیِ زهرا را ببینم عجیب و غیرقابل قبول بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین