- Jun
- 2,160
- 40,107
- مدالها
- 3
نگاهم میخ دو انگشتش بود که انگشتری عقیقی را در دست دیگرش میچرخاند.
- آقای درویشیان! اینکه گفتید یعنی چی؟
نگین انگشتر را به داخل دستش پیچاند و انگشتانش از چرخش ایستاد.
- یعنی اگه من تصور اسب بالدار دارم بهخاطر این بوده که یه اسبی رو خدا قبلاً خلق کرده که من تونستم اسب بالدار تصور کنم.
کف دو دستش را بهطرف میز چرخاند و صدای تق ضعیفی از برخورد نگین انگشتر به میز ایجاد شد. نگاهم را به صورتش دوختم تا ادامه حرفش را بزند.
- خانم ماندگار! چرا ذهن ما نمیتونه چیزی رو تصور کنه که هیچ شبیه خارجی نداشته باشه؟
یک لحظه نگاهش را به من دوخت.
- چون ممکن نیست.
دستانش را بلند کرد و به صورتش کشید، نگاهش را به بچههایی که به دنبال هم میدویدند دوخت و بعد از نفسی که بیرون داد گفت:
- حتی اگه قبول کنیم تصورات ذهنی ما مخلوق هست که نیست، باز هم ما چیزی خلق نکردیم، بلکه مخلوق خدا رو توی ذهنمون یه مقدار تغییر دادیم.
دستانم را کمی در هوا تکان دادم.
- اصلاً اینکه گفتم تصورات ذهنی مخلوق ما آدمهاست رو فراموش کنید.
نگاهش بهطرف من چرخید.
- به این جواب بدید اگه انسان نمیتونه خلق کنه پس اونی که از هیچ شعر میگه چی؟ یا اونی که روی یه بوم سفید نقاشی میکنه؟ اینها که دیگه از هیچ به وجود آوردن پس خالقند.
علی از اینکه به هیچ صراطی مستقیم نبودم کلافه شد و آن هم از دستی مشخص شد که به درون موهای سیاهش فرو کرد و نفسی کشید.
- خب اینها هم خلق نیستند، همه میگیم خلق آثار هنری ولی در واقع ساخت اثر هنریه.
دستانش را برای توضیح دادن روی میز گذاشت. تازه متوجه این عادتش شده بودم که برای شیرفهم کردن من در فهم تفاوت دو موضوع از دستانش که به شکل گنبد روی میز میگذاشت و کمی هر دو را موقع توضیح تکان میداد استفاده میکند. به نوعی هر کدام از دستانش نماینده یک طرف مقایسه بود. پوزخندی زدم و به یک دستش خیره شدم که مثل گنبد روی میز گذاشته بود و حرفهایش را گوش دادم.
- هنرمند یه مواد مصالحی داره از اونها استفاده میکنه، یه سری اثر درست میکنه، اینجا اون مثل کسی هست که یه چیز عادی میسازه... مثلاً خونه، اون آدمی که خونه میسازه خلق نمیکنه، میسازه.
دست دیگرش را دوباره به همان صورت روی میز گذاشت و نگاهم بهطرف آن دست چرخید.
- اما خلق وقتی هست که از هیچ مطلق یه چیزی ساخته بشه.
متوقف که شد. نگاهم را به صورتش دادم که چشمانمان تلاقی پیدا کرد. سریع نگاه گرفت و دستی به پیشانیاش کشید. بههمریختگیاش کاملاً برایم محرز بود. برای حل آشفتگی ذهنش گفتم:
- آقایدرویشیان! یه آنتراک بدید من برم آبی به صورتم بزنم.
بدون آنکه منتظر حرفی از او بمانم، بلند شدم. کولهام را برداشتم و او را ترک کردم.
- آقای درویشیان! اینکه گفتید یعنی چی؟
نگین انگشتر را به داخل دستش پیچاند و انگشتانش از چرخش ایستاد.
- یعنی اگه من تصور اسب بالدار دارم بهخاطر این بوده که یه اسبی رو خدا قبلاً خلق کرده که من تونستم اسب بالدار تصور کنم.
کف دو دستش را بهطرف میز چرخاند و صدای تق ضعیفی از برخورد نگین انگشتر به میز ایجاد شد. نگاهم را به صورتش دوختم تا ادامه حرفش را بزند.
- خانم ماندگار! چرا ذهن ما نمیتونه چیزی رو تصور کنه که هیچ شبیه خارجی نداشته باشه؟
یک لحظه نگاهش را به من دوخت.
- چون ممکن نیست.
دستانش را بلند کرد و به صورتش کشید، نگاهش را به بچههایی که به دنبال هم میدویدند دوخت و بعد از نفسی که بیرون داد گفت:
- حتی اگه قبول کنیم تصورات ذهنی ما مخلوق هست که نیست، باز هم ما چیزی خلق نکردیم، بلکه مخلوق خدا رو توی ذهنمون یه مقدار تغییر دادیم.
دستانم را کمی در هوا تکان دادم.
- اصلاً اینکه گفتم تصورات ذهنی مخلوق ما آدمهاست رو فراموش کنید.
نگاهش بهطرف من چرخید.
- به این جواب بدید اگه انسان نمیتونه خلق کنه پس اونی که از هیچ شعر میگه چی؟ یا اونی که روی یه بوم سفید نقاشی میکنه؟ اینها که دیگه از هیچ به وجود آوردن پس خالقند.
علی از اینکه به هیچ صراطی مستقیم نبودم کلافه شد و آن هم از دستی مشخص شد که به درون موهای سیاهش فرو کرد و نفسی کشید.
- خب اینها هم خلق نیستند، همه میگیم خلق آثار هنری ولی در واقع ساخت اثر هنریه.
دستانش را برای توضیح دادن روی میز گذاشت. تازه متوجه این عادتش شده بودم که برای شیرفهم کردن من در فهم تفاوت دو موضوع از دستانش که به شکل گنبد روی میز میگذاشت و کمی هر دو را موقع توضیح تکان میداد استفاده میکند. به نوعی هر کدام از دستانش نماینده یک طرف مقایسه بود. پوزخندی زدم و به یک دستش خیره شدم که مثل گنبد روی میز گذاشته بود و حرفهایش را گوش دادم.
- هنرمند یه مواد مصالحی داره از اونها استفاده میکنه، یه سری اثر درست میکنه، اینجا اون مثل کسی هست که یه چیز عادی میسازه... مثلاً خونه، اون آدمی که خونه میسازه خلق نمیکنه، میسازه.
دست دیگرش را دوباره به همان صورت روی میز گذاشت و نگاهم بهطرف آن دست چرخید.
- اما خلق وقتی هست که از هیچ مطلق یه چیزی ساخته بشه.
متوقف که شد. نگاهم را به صورتش دادم که چشمانمان تلاقی پیدا کرد. سریع نگاه گرفت و دستی به پیشانیاش کشید. بههمریختگیاش کاملاً برایم محرز بود. برای حل آشفتگی ذهنش گفتم:
- آقایدرویشیان! یه آنتراک بدید من برم آبی به صورتم بزنم.
بدون آنکه منتظر حرفی از او بمانم، بلند شدم. کولهام را برداشتم و او را ترک کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: