- Jun
- 2,160
- 40,309
- مدالها
- 3
به خوابگاه که رسیدم فقط توانستم لباسم را عوض کرده و خودم را برای خواب روی تخت بیندازم.
اما علی در خواب رهایم نمیکرد، همان روز آخر بود در آزمایشگاه، علی وسایلش را جمع میکرد و من از او میخواستم توضیح دهد ولی هیچ نگفت و به جایش حلقهاش را پس داد. علی رفت و من تنها ماندم، تنهایی در تاریکی فرو رفتم، علی رفته بود نور را هم با خودش برده بود.
با نفسنفس از خواب پریدم. از روی تخت بلند شدم، بهطرف یخچال رفتم و بطری آبمعدنی را به دهان گذاشتم تا عطشم را فرو ببرم. بطری را که به یخچال باز گرداندم تازه با دلدردی که گرفتم یادم آمد صبحانه نخورده بودم و آب را با شکم خالی نباید میخوردم با یک دست شکمم را چنگ زده و با ابروهای درهم بهطرف تخت رفتم. با دست دیگرم کتاب یک عاشقانه آرام را از روی میز برداشتم.
روی تخت نشستم، به دیوار تکیه داده و کتاب یک عاشقانه آرام را روی زانوهایم گذاشتم تا بخوانم.
«عشق نمیدانم چیست؟ بیتجربهام، تازهکارم، نمیدانم اینطور خواستن اسمش عشق است یا چیز دیگر فقط سخت میخواهمش.
- سخت خواستن میتواند عشق باشد.»
کتاب را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
- علیجان! من سخت میخواستمت، تو هم سخت منو میخواستی، من به عشق تو شک نمیکنم، تو میدونستی عشق چیه، من بودم که نمیدونستم، تو یادم دادی عشق چیه، یه دختر بیخبر از همهجا بودم که دور خودم یه حصار کشیده بودم، تو اومدی در زدی و داخل شدی اینقدر موندی و باهام سروکله زدی تا یادم دادی عشق چیه، مگه میشه کسی که منو عاشق کرد خودش از عشق بیبهره باشه؟ ولی چرا رفتی عزیزم؟ عاشق که نباید خسته بشه، تو خسته شدی از من؟ نمیتونم باور کنم عاشق نبودی، مگه میشه؟ کاش قبل رفتن جواب همین یه سؤالم رو میدادی، چرا؟ چرا یکدفعه به این فکر افتادی که منو نمیخوای؟ یک هفته قبلش که توی این فکر نبودی، حتی ازم میخواستی همیشه باشم، چی توی اون یک هفته اتفاق افتاد؟ علیجان! فقط میخوام بدونم چه دلیلی مهمتر از عشق بود که نذاشت بمونی؟ چی بود علی؟ کاش حداقل بهم میگفتی و میرفتی.
صدای در باعث شد تا به خودم بیایم کتاب را روی تخت گذاشتم، اشکهایم را پاک کرده، بلند شدم و در را باز کردم. پشت در زهرا بود که با سینی غذا ایستاده بود.
اما علی در خواب رهایم نمیکرد، همان روز آخر بود در آزمایشگاه، علی وسایلش را جمع میکرد و من از او میخواستم توضیح دهد ولی هیچ نگفت و به جایش حلقهاش را پس داد. علی رفت و من تنها ماندم، تنهایی در تاریکی فرو رفتم، علی رفته بود نور را هم با خودش برده بود.
با نفسنفس از خواب پریدم. از روی تخت بلند شدم، بهطرف یخچال رفتم و بطری آبمعدنی را به دهان گذاشتم تا عطشم را فرو ببرم. بطری را که به یخچال باز گرداندم تازه با دلدردی که گرفتم یادم آمد صبحانه نخورده بودم و آب را با شکم خالی نباید میخوردم با یک دست شکمم را چنگ زده و با ابروهای درهم بهطرف تخت رفتم. با دست دیگرم کتاب یک عاشقانه آرام را از روی میز برداشتم.
روی تخت نشستم، به دیوار تکیه داده و کتاب یک عاشقانه آرام را روی زانوهایم گذاشتم تا بخوانم.
«عشق نمیدانم چیست؟ بیتجربهام، تازهکارم، نمیدانم اینطور خواستن اسمش عشق است یا چیز دیگر فقط سخت میخواهمش.
- سخت خواستن میتواند عشق باشد.»
کتاب را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
- علیجان! من سخت میخواستمت، تو هم سخت منو میخواستی، من به عشق تو شک نمیکنم، تو میدونستی عشق چیه، من بودم که نمیدونستم، تو یادم دادی عشق چیه، یه دختر بیخبر از همهجا بودم که دور خودم یه حصار کشیده بودم، تو اومدی در زدی و داخل شدی اینقدر موندی و باهام سروکله زدی تا یادم دادی عشق چیه، مگه میشه کسی که منو عاشق کرد خودش از عشق بیبهره باشه؟ ولی چرا رفتی عزیزم؟ عاشق که نباید خسته بشه، تو خسته شدی از من؟ نمیتونم باور کنم عاشق نبودی، مگه میشه؟ کاش قبل رفتن جواب همین یه سؤالم رو میدادی، چرا؟ چرا یکدفعه به این فکر افتادی که منو نمیخوای؟ یک هفته قبلش که توی این فکر نبودی، حتی ازم میخواستی همیشه باشم، چی توی اون یک هفته اتفاق افتاد؟ علیجان! فقط میخوام بدونم چه دلیلی مهمتر از عشق بود که نذاشت بمونی؟ چی بود علی؟ کاش حداقل بهم میگفتی و میرفتی.
صدای در باعث شد تا به خودم بیایم کتاب را روی تخت گذاشتم، اشکهایم را پاک کرده، بلند شدم و در را باز کردم. پشت در زهرا بود که با سینی غذا ایستاده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: