جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,230 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
به خوابگاه که رسیدم فقط توانستم لباسم را عوض کرده و خودم را برای خواب روی تخت بیندازم.
اما علی در خواب رهایم نمی‌کرد، همان روز آخر بود در آزمایشگاه، علی وسایلش را جمع می‌کرد و من از او می‌خواستم توضیح دهد ولی هیچ نگفت و به جایش حلقه‌اش را پس داد. علی رفت و من تنها ماندم، تنهایی در تاریکی فرو رفتم، علی رفته بود نور را هم با خودش برده بود.
با نفس‌نفس از خواب پریدم. از روی تخت بلند شدم، به‌طرف یخچال رفتم و بطری آب‌معدنی را به دهان گذاشتم تا عطشم را فرو ببرم. بطری را که به یخچال باز گرداندم تازه با دل‌دردی که گرفتم یادم آمد صبحانه نخورده بودم و آب را با شکم خالی نباید می‌خوردم با یک دست شکمم را چنگ زده و با ابروهای درهم به‌طرف تخت رفتم. با دست دیگرم کتاب یک عاشقانه آرام را از روی میز برداشتم.
روی تخت نشستم، به دیوار تکیه داده و کتاب یک عاشقانه آرام را روی زانوهایم گذاشتم تا بخوانم.
«عشق نمی‌دانم چیست؟ بی‌تجربه‌ام، تازه‌کارم، نمی‌دانم این‌طور خواستن اسمش عشق است یا چیز دیگر فقط سخت می‌خواهمش.
- سخت خواستن می‌تواند عشق باشد.»
کتاب را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
- علی‌جان! من سخت می‌خواستمت، تو هم سخت منو می‌خواستی، من به عشق تو شک نمی‌کنم، تو می‌دونستی عشق چیه، من بودم که نمی‌دونستم، تو یادم دادی عشق چیه، یه دختر بی‌خبر از همه‌جا بودم که دور خودم یه حصار کشیده بودم، تو اومدی در زدی و داخل شدی این‌قدر موندی و باهام سروکله زدی تا یادم دادی عشق چیه، مگه میشه کسی که منو عاشق کرد خودش از عشق بی‌بهره باشه؟ ولی چرا رفتی عزیزم؟ عاشق که نباید خسته بشه، تو خسته شدی از من؟ نمی‌تونم باور کنم عاشق نبودی، مگه میشه؟ کاش قبل رفتن جواب همین یه سؤالم رو می‌دادی، چرا؟ چرا یک‌دفعه به این فکر افتادی که منو نمی‌خوای؟ یک هفته قبلش که توی این فکر نبودی، حتی ازم می‌خواستی همیشه باشم، چی توی اون یک هفته اتفاق افتاد؟ علی‌جان! فقط می‌خوام بدونم چه دلیلی مهم‌تر از عشق بود که نذاشت بمونی؟ چی بود علی؟ کاش حداقل بهم می‌گفتی و می‌رفتی.
صدای در باعث شد تا به خودم بیایم کتاب را روی تخت گذاشتم، اشک‌هایم را پاک کرده، بلند شدم و در را باز کردم. پشت در زهرا بود که با سینی غذا ایستاده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
صبح فردا زودتر از هر روز به میدان رسیدم. حاجی‌خان هنوز نیامده بود و شاگردش درحال بازکردن غرفه بود. جای دیروزم کنار باغچه نشستم و به شاگرد حاجی‌خان که به نظرم به زور بیست سال داشت، چشم دوختم. پسر جاروی دسته بلندی را در دست گرفته و جلوی غرفه را جارو می‌کشید.
- پسر! اسمت چیه؟
پسر لاغر‌اندام و سبزه‌رو با آن چشم‌های سیاهش فقط نگاهی کرد و بدون جواب مشغول کارش شد.
- چیزی که ازت نخواستم، فقط اسمتو پرسیدم.
همان‌طور که با یک دست جارو می‌کشید با دست دیگر نقاب کلاه مشکی‌اش را بیشتر پایین کشید.
- با من چی‌کار داری؟
- هیچی.
سر بلند کرده و به من زل زد.
- پس چرا اسممو می‌خوای؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- دلت نمی‌خواد نگو، من چون خبرنگارم سؤال پرسیدن رو دوست دارم.
پسر به جارو تکیه داد.
- واقعاً خبرنگاری؟
- آره، چرا می‌پرسی؟
پسر دوباره مشغول‌ جمع کردن زباله‌ها در یک نقطه شد.
- مگه زن‌ها هم خبرنگار میشن؟
- بله که میشن، یکیش من.
پسر که معلوم بود باور نکرده فقط سر تکان داد. تکه کارتنی را به زیر زباله‌های جمع شده هل داد، همه را یک‌جا بلند کرد و در یک کیسه نایلونی سیاه ریخت.
- نگفتی اسمت چیه؟
پسر کیسه زباله‌ها را کنار تیربرق گذاشت.
- جلال.
- خب آقاجلال! چندساله برای حاجی‌خان کار می‌کنی؟
جلال جارو به دست به‌طرف غرفه رفت.
- چهار سال.
منتظرش ماندم. جلال با یک چهارپایه چوبی برگشت.
- تو نورخدا رو می‌شناسی؟
چهارپایه را جلوی غرفه گذاشت.
- فقط در این حد که راننده‌ی آقا بود.
جلال دوباره داخل رفت و با چهارپایه دوم برگشت.
- می‌دونی خونه‌ش کجاست؟
- نه خانم! اینو فقط خود حاجی‌خان می‌دونه.
جلال داخل رفت و‌ با کارتن موزی بیرون آمد و روی یکی از چهارپایه‌ها گذاشت.
- به نظرت چی‌کار کنم حاجی‌خان راضی بشه آدرس خونه‌ی نورخدا رو‌ بده؟
جلال که دستانش هنوز روی کارتن موز باقی‌مانده بود، برگشت و چند لحظه مرا نگاه کرد و دوباره داخل رفت با کارتنی از انبه برگشت و روی چهارپایه‌ی دوم گذاشت. چند لحظه‌ متفکر دوباره به من نگاه کرد.
- خانم! اون چند روز که غرفه بسته بود حاجی‌خان ضرر دید، این‌قدر که جنس تازه نمی‌خره، داره همون قبلی‌ها را رو آب می‌کنه تا خراب نشدن، کم‌کم میوه‌هاش دارن از ریخت می‌افتن، کارش شده زنگ زدن به‌طرف حساب‌هاش توی شهرهای دیگه تا زیر قیمت همین‌ها رو بفرسته بره تا به هفته بعد نکشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
جلال کمی مکث کرد و بعد به داخل مغازه اشاره کرد.
- اون خربزه درختی‌ها میوه‌های گرونین، سردخونه هم ازش قبول نمی‌کنه نگه داره، موز و انبه فروش دارن، اون‌ها نه، اگه خراب بشن حاجی‌خان زیاد ضرر می‌کنه.

نگاهی به سبد پاپایا‌های داخل غرفه می‌اندازم که روز اول سه ردیف سه‌تایی بودند و‌ در این دو روز فقط یک ردیف از آن‌ها کم شده بود.
- اگه می‌تونید ازش بخرید، تا دلش باهاتون نرم بشه.
جلال داخل رفت و‌ من هم بلند شده و جلوی غرفه رفتم تا نگاه دقیق‌تری به پاپایاها بندازم. یادم آمد که ایران به شدت مخالف میوه‌‌ی خارجی است و دوست ندارد میوه خارجی بخوریم، اما چاره‌ای ندارم‌ برای این‌که زودتر به خانه برگردم مجبورم حرف گوش نکن شوم. صدای حاجی‌خان مرا از فکر بیرون آورد.
- دخترجون! تو دست از سر من برنمی‌داری؟
نگاهی‌ به حاجی انداختم که تازه رسیده بود. سلام دادم و راه باز کردم‌ تا رد شود. نگاهی به جلال که مشغول دستمال کشیدن میز حاجی است کردم. جلال هم سلام داد و نگاهی هم به من انداخت.
حاجی همان‌طور‌که داخل می‌رفت مرا مخاطب قرار داد.
- گفتم که بهت نمیگم خونواده‌ی نورخدا کجا می‌شینه.
من هم به دنبالش داخل رفتم.
- حاجی‌خان! امروز‌ می‌خوام‌ ازت خرید کنم، خرده‌فروشی هم می‌کنی؟
حاجی جلال را مخاطب کرد.
- پسر! زود چاییت رو بیار.
جلال چشمی گفت و پشت پرده انتهای غرفه رفت. حاجی‌خان به‌طرف من که بالای سبد پاپایاها ایستاده‌ بودم، برگشت و فکورانه درحالی‌که می‌نشست گفت:
- حالا چی می‌خوای؟
به سبدها اشاره کردم.
- از این‌ پاپایاها می‌خوام.
- منظورت خربزه درختیه؟
روی چهارپایه پلاستیکی روبه‌روی میزش نشستم.
- حاجی! این‌ها اسمشون پاپایاست، وقتی از خارجی‌ها می‌خری هم بهشون میگی خربزه درختی؟
حاجی کشوی میزش را باز کرده و‌ در آن مشغول جست‌وجو شد.
- این‌ها خارجی نیست.
- شوخی نکن حاجی!
حاجی از لحن و حرفم عصبی شد و دسته فاکتوری را که از کشو خارج کرده بود را عصبی روی میز کوبید.
- زن! مگه من با تو‌ شوخی دارم؟
از‌ صدای بلندش جا خوردم‌ و در همین حین نگاهم روی جواز کسبش افتاد که به نام حاجی‌خان نارویی است.
- ببخشید آقای نارویی! قصد بی‌احترامی نداشتم، فقط حرفتون برام عجیب بود، آخه پاپایا، تو ایران؟
حاجی‌خان کمی آرام شد.
- بله، این‌ها‌ رو‌ اطراف سرباز می‌کارن، من از اون‌جا می‌خرم.
نگاهم را به سبدهای پاپایا دادم.
- تازه‌ن؟

- این‌ها چند ماه توی سردخونه بودن، برای خرید جدید باید این‌ها رو‌ بفرستم بره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
از این‌که شنیدم میوه‌ها ایرانی‌ست خوشحال شدم، چرا که ایران هم دیگر اعتراض نمی‌کرد.
- حاجی! این روزها برای شیراز هم بار می‌فرستی؟
حاجی مشغول‌ خواندن فاکتورهاست.
- آره‌، عصر.
- یه سبد از این به قول شما خربزه درختی‌ها هم بفرست، هماهنگ می‌کنم بیان تحویل بگیرن.
حاجی سر بلند کرد و پوزخند زد.
- داری پولشو بدی؟ می‌دونی قیمت یه سبد از این‌ها چند میشه؟
کارتم را بیرون آوردم و‌ روی میز‌ گذاشتم.
- نگران نباش‌ حاجی! بکش، هر چقدر میشه بکش.
جلال سینی چای را روی‌ میز گذاشت و نگاهی از تعجب به من انداخت. نظیر همان نگاه‌ را حاجی‌خان هم داشت. کارت را برداشت و با رمزی که گفتم کارت را کشید. وقتی کارت و رسید را برگرداند، حتی نگاه به رسید پول هم نیانداختم و هر دو را داخل جیب مانتوم فرستادم.
حاجی‌خان پرسید:
- حالا این سبد رو‌ دست کی باید بدن؟
- میگم یکی‌ به اسم رضا کشاورز بیاد بگیره.
حاجی«صبر کن»ی گفت و پشت یکی از فاکتورها«رضا کشاورز» را نوشت.
- شماره‌ش رو هم بگو.
شماره‌ی تلفن رضا را هم دادم و‌ حاجی‌خان زیر اسمش یادداشت کرد.
- فقط حاجی از کی باید بره تحویل بگیره؟
حاجی سربلند کرد.
- بهش بگو فردا صبح بره میدون شیراز غرفه ۳۲ از آقای زراندوز تحویل بگیره.
- دستت درد نکنه حاجی.
حاجی‌خان که گویا دوباره از لحنم خوشش نیامد اخم کرد و من هم خودم را جمع کردم.
- ممنونم آقای نارویی، می‌تونم دوتاشو همین‌جا بردارم؟
حاجی رو به جلال که همان‌جا ایستاده و‌ ما را نگاه می‌کرد، برگشت.
- پسر! یه سبد خربزه درختی خوب برای خانم کنار بذار عصر با بار شیراز بفرست بره.
کاغذ نام رضا را به دست جلال داد.
- اینو هم بده راننده برسونه دست آقای زراندوز، بگه این آدم میاد سبدو تحویل می‌گیره.
جلال کاغذ را با گفتن«چشم» گرفت.
- دوتا خربزه درختی هم بذار توی پلاستیک بده دست خانم.
جلال که رفت به این فکر کردم چطور از حاجی آدرس نورخدا را بگیرم که دوباره بدعنق نشود. حاجی درحالی‌که پشت یک فاکتور دیگر چیزی می‌نوشت، گفت:
- نورخدا اهل زاهدان نیست، مال اطراف سربازه، یه جایی به اسم جنگران، من فقط شماره برادرشو دارم، نورالدین، برات می‌نویسم.
شماره را به‌طرف من گرفت.
- گرچه بهت محکم میگم اون‌ورها نری، ولی اگه خواستی بری بهش زنگ بزن.
شماره را گرفته و تشکر کردم. جلال پلاستیک مشکی‌ای را برایم آورد و‌ من هم بعد از خداحافظی از غرفه رفتم.
گرچه خوشحال بودم که بالأخره شماره‌ای از نزدیکان نورخدا پیدا کرده‌ام، اما از این‌که زاهدان نیست و رفتن در این شرایط امنیتی تا سرباز هم مشکل بود، ناراحتم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
درحالی‌که راه خروج از میدان را پیش گرفته‌ بودم گوشی‌ام را بیرون آوردم و به رضا زنگ زدم.
صدای نگرانش در گوشم پیچید.
- سارینا؟ اتفاقی افتاده این وقت صبح زنگ زدی؟
- سلام داداش! طوری نشده.
- پس چی؟
- رضا یادته دبیرستانی بودیم بابا آووکادو گرفت، مادر ناراحت شد و گفت نباید میوه خارجی بخری؟
رضا با خمیازه گفت:
- آره، مامان با قضیه‌ی میوه‌ی خارجی خیلی مشکل داره، حالا خواب‌نما شدی اول صبحی زنگ زدی خاطره‌بازی می‌کنی؟
- نه، می‌خوام بهت بگم یه سبد پاپایا گرفتم فردا صبح برو میدون تره‌بار از غرفه ۳۲ آقای زراندوز تحویل بگیر.
لحن رضا از خواب‌آلودگی بیرون آمد و‌ جدی شد.
- حالت خوشه سارینا؟ تو یه سبد پاپایا گرفتی برای چی؟ وقتی می‌دونی مامان نمی‌ذاره بیاد توی خونه.
- رضا! به مادر بگو این‌ها ایرانیه، همین‌جا توی سرباز کشت میشه، می‌تونه با خیال راحت بخوره.
- چرا این همه زیاد گرفتی؟
- مجبور‌ شدم.
- مگه چی‌شده؟
- برای این‌که آدرس یکی رو گیر بیارم رشوه دادم.
- آدرس کی؟
- حالا گزارشم دراومد بهت میگم.
- تو فقط رفتی از عقب موندن پروژه‌های عمرانی گزارش بگیری، آدرس دیگه برای چی بود؟
دست مخالفم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و به حافظه‌ی ضعیفم لعنت فرستادم.
- حالا بعداً دیدمت میگم، فقط مطمئن باشم که میری از زراندوز می‌گیری؟
- آخه دختر! به مادر و آقا بگم سارینا رفته از همدان میو‌ه‌ای که توی سیستان کشت میشه رو‌ فرستاده؟
- اصلاً نگو من فرستادم، بگو یکی برای خودت آورده.
- از دست تو و دروغ‌هات، من این همه پاپایا رو‌ می‌خوام چی‌کار؟
- نمی‌دونم بده این‌ور و اون‌ور، بده به دوست‌ها و همکارهات، اصلاً ببر برای مریم واسه خودشیرین‌بازی و‌ پاچه‌خواری.
- سارینا! فقط داری حرصم میدی.
- خب داداشی مگه بد میگم؟ دوران نامزدی برای همین مخ‌زنی‌هاست دیگه.
رضا خنده کوتاهی کرد.
- کی برمی‌گردی؟
- برمی‌گردم داداش، نگران نباش.
- زودتر برگرد، این آدرس یارو‌ رو‌ که باید برم ازش تحویل بگیرم برام پیامک کن.
- باشه داداش.
تلفن را که قطع کردم دیگر به ماشین رشیدی رسیده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
رشیدی مثل همیشه تا خوابگاه با اخم و بدون حرف مرا رساند. قبل از پیاده شدن رو به او کردم.
- فردا دیگه نیازی نیست بیایید منو ببرید میدون.
فقط سر تکان داد، اما موقع پیاده شدن صدای آرامَش را شنیدم که«چه عجب» گفت. اخم کردم و سعی کردم فکرم را مشغول او نکنم.
تازه به فلت خودم رسیده بودم که دیدم زهرا با ماسک و دستکش زردرنگ و سبد کوچکی که وسایل تمیزکننده در آن بود از سرویس بهداشتی بیرون آمد. تا مرا دید ماسک را پایین داد.
- سلام خانم!
- سلام زهراجان، بعد که کارت تموم شد بیا پیشم.
- کارم تموم شده، این‌ها رو بذارم سر جاش، دست‌هام رو‌ می‌شورم میام.
سری تکان دادم، در را باز کردم، پوتین‌هایم را روی جاکفشی گذاشته و داخل شدم. تازه لباسم را عوض کرده بودم و با انگشت داشتم موهای کوتاهم را جلوی آینه حالت می‌دادم که زهرا داخل شد.
- خانم کاری داشتید؟
به‌طرفش برگشتم به پلاستیک مشکی روی میز اشاره کردم.
- یه چیزی توی اون پلاستیکه یکی‌شو خردکن باهم بخوریم، یکی رو هم ببر برای علی.
زهرا نگاهی به داخل پلاستیک کرد.
- اِ خانم این‌که خربزه درختیه؟
- خوردی تا حالا؟
- نه خانم به ما میاد از این‌ها بخوریم؟
- طرف می‌گفت این‌ها رو اطراف سرباز می‌کارن تو مگه مال همون‌ورا نیستی؟
- چرا خانم همون‌ورا می‌کارن ولی اون موقع که هنوز زن کاظم نشده بودم، تازه کاشتن این‌ها راه افتاده بود، تک‌تک آدم بود که تازه می‌رفت یاد بگیره چطور می‌کارن.
سری تکان دادم و‌ روی تخت نشستم.
زهرا یکی از پاپایاها را که نارنجی‌تر بود برداشت.
- خانم اینو‌ باید زود بخورید، بمونه خراب میشه
- جداً؟

زهرا پاپایای دیگر را که رگه‌های سبز داشت نشان داد.
- ولی این هنوز کاملاً رنگ نداده، میشه نگه داشت.
- پس همونی که رسیده‌ست برای خودمون، اینو ببر برای علی.
زهرا چشمی گفت و از در خارج شد.
کمی با گوشی‌ام ور رفتم و‌ ایمیل‌هایم را چک‌ کردم. باید عصر با تقی‌پور تماس می‌گرفتم و می‌گفتم خانواده‌ی نورخدا زاهدان نیستند و بهتر است هرچه می‌خواهد از آن خانواده بداند را تلفنی از برادرش بپرسم و‌ گزارش را تکمیل کرده و‌ به شیراز برگردم. دیگر زیادی مانده بودم. در فکر تماس با تقی‌پور بودم که زهرا با بشقابی که تکه‌های خردشده نارنجی‌رنگ درون آن بود و دو چنگال کنارش قرار داده بود، وارد اتاق شد و روی میز گذاشت.
- بفرمایید خانم!
بالشت روی تخت را روی زمین به تکیه تخت انداختم و درحالی‌که پایین می‌رفتم گفتم:
- بیار این‌جا، می‌خوام‌ رو زمین بشینم.
زهرا بشقاب‌ را روی‌ زمین کنار من که با بالشت به تخت تکیه داده بودم گذاشت و منتظر نشست. با چنگال تکه‌ای را برداشتم. نگاهی به همه‌جایش کردم و در دهان گذاشتم. مزه شیرین و عجیبی داشت به سرعت در دهانم آب شد. شبیه انبه بود، ولی انبه نبود.
- تو هم بخور.
زهرا چشمی گفت و‌ شروع کرد
- زهرا؟ تو از کجا یاد گرفتی کدومش رسیده یا نرسیده.
- خانم اون موقعی که هنوز شوهر نکرده بودم پسرخالم با رفیقش می‌خواستن برن این کارو یاد بگیرن، یه مدت رفتن اداره کشاورزی کتاب و کاغذ گرفتن آوردن تا یاد بگیرن، من هم اون‌ها رو خوندم تا بعضی چیزها رو یاد گرفتم. ولی دیگه شوهر کردم و از روستامون رفتم، نفهمیدم بالأخره ظاهر از این‌ها کاشت یا نه.
فقط سری تکان دادم.
- خانم؟
- بله؟
- میشه برای خانم اوحدی هم ببرم؟
- چرا که نه ببر.
زهرا بلند شد. بشقاب کوچکی از روی میز برداشت. چند تکه میوه داخل آن گذاشت و بیرون رفت.
تکه‌ای میوه در دهان گذاشتم و گوشی را برداشتم تا به رضا پیام بدهم و بگویم وقتی پاپایاها دستش آمد زود تا خراب نشده پخش و مصرف کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
شروع به نوشتن پیام کردم.
- داداشی! میوه‌ها رو‌ زود پخش کن و به ایران هم بگو زود مصرف کنید مثل این‌که میو‌ه‌های زودخراب‌شویی هست، درضمن حتماً بخورید خیلی خوشمزه‌اس، اصلاً یه چیز عجیبیه، باید امتحان کنی، فکر کن خربزه بخوری با طعم انبه.
چند دقیقه بعد پیامی از رضا آمد.
- نوش جونت آبجی، من بیشتر باید به فکر‌ قبول مزه کتک مامان باشم که وقتی گفتم پاپایا رشوه گرفتم از خونه پرتم نکنه بیرون و ازش بخوام برای تنبیه فقط به پس‌گردنی اکتفا کنه.
خندیدم و‌ پیام نوشتم.
- مجبوری بگی‌ رشوه گرفتم؟ بگو از یه جایی خریدم فقط تأکید کن که طرف گفت از سرباز اومده تا مادر حتماً بخوره.
پیام را فرستادم و تکه دیگری از میوه را خوردم. که صدای دینگ اعلان گوشی بلند شد.
- درسته این‌طوری پرت نمیشم بیرون ولی حتماً پس‌گردنی رو می‌خورم که چرا پول‌ یامفت دادم پای پاپایا اون هم موقعی که دارم زن می‌گیرم و باید به فکر‌ جیبم باشم.
درحالی‌که می‌خندیدم برایش نوشتم.
- پس‌گردنی بخوری به‌خاطر ول‌خرجی، بهتر از اینه که پرت شی بیرون به‌خاطر رشوه.
خواستم کمی دیگر از میوه را بخورم اما‌ میلم کور شده بود. چه‌ زود شیرینی‌اش آدم را می‌زد. به‌طرف گوشی برگشتم که پیام رضا آمد.
- عجب پررویی هستی تو دختر! دروغش رو تو گفتی کتکش رو من باید بخورم؟
بلند خندیدم. چقدر دلم برای حرف زدن با رضا تنگ شده بود. برایش نوشتم.
- مگه‌ ادعا نمی‌کردی داداش بزرگه‌ای؟ خب خان‌داداش به‌خاطر آبجی یه بار هم کتک بخور.
بعد از چند لحظه پیامش آمد.
- عیب نداره، نوش‌جونم، ما به‌خاطر آبجی‌مون کتک که خوبه لازم‌ باشه خنجر‌ هم‌ می‌خوریم.
از پیامش‌ ناراحت شدم و نوشتم.
- خدا نکنه داداش، این حرف‌ها‌ رو‌ نزن، غصه‌دارم کردی.
کمی بیشتر طول کشید تا پیامش آمد.
- آبجی‌ کوچیکه زودتر برگرد هر یه روز‌ی که برگشتنت طول می‌کشه من از نگرانی می‌میرم.
دل‌گرم به برادری رضا لبخند زدم.
- نگران من نباش، حال من خوبه، اوضاع این‌جا هم آرومه، برو‌ برس به کارت تا رییست هم‌ به‌خاطر پیامک بازی اخراجت نکرده، داداش کوچیکه، به زودی می‌بینمت خداحافظ.
پیام خداحافظی رضا که‌ آمد گوشی را به کناری پرت کردم. کمی خودم را روی زمین جلو‌ کشیدم تا گردنم لبه تخت قرار گرفت، به سقف چشم دوختم و به برادری‌های‌ رضا در طول‌ نوزده‌ سال گذشته فکر کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
چه روزگاری را با رضا گذراندم. در کودکی چه بازی‌هایی که نمی‌کردیم؟ یا بهتر است بگویم چه آتش‌هایی که نمی‌سوزاندیم؟ چقدر روی چمن‌های پشت شمشادهای باغچه فوتبال بازی کردیم. چقدر شاخه‌های درخت پیر توت میزبان ما دو نفر بود. رضا بالا رفتن از درخت را یادم داد. او بالا می‌رفت و دست مرا هم می‌گرفت و بالا می‌کشید و ما از آن بالا به شهرزاد که از ترس افتادن پایین می‌ماند، فخر می‌فروختیم. چقدر من و رضا برای کم کردن روی هم‌دیگر به جای پایین آمدن از پله‌های ایوان از نرده‌های آن آویزان شده و پایین پریدیم. اما حیف همه‌ی این خوشی‌ها با مشخص شدن بیماری من پایان یافت. زمانی‌که پدر و ایران فهمیدند بیماری مادرزادی دارم هر کاری را برای من قدغن کردند. از درخت بالا رفتن و پریدن از نرده‌ها، تا حتی توپ‌بازی و دویدن. رضا را هم به کلاس‌های رزمی فرستادند تا از هم‌دیگر دور باشیم. چقدر رضای بیچاره بعد از کلاس می‌آمد و حرکاتی که یاد گرفته بود را برای من اجرا می‌کرد تا به خیال خود به من هم یاد بدهد، اما من آن‌قدر افسرده بیماری بودم که دیگر میلی به دیدن رضا و بازی با او‌ نداشتم. آخ از آن عروسک زشت، موقع برگشت به خانه باید به زیرزمین بروم و آن‌قدر بگردم تا پیدایش کنم. آن عروسک زشت که مونس من در اولین بستریم بود. تنها عروسک عمرم که رضا آن‌ را برای شب ماندن در بیمارستان و دلتنگی نکردن برایم آورد و چقدر من دوستش داشتم. نوجوان که شدیم و پا به راهنمایی که گذاشتیم من و رضا از هم فاصله گرفتیم. هر دو دوران بلوغ را می‌گذراندیم و من هیچ حوصله غیرت‌بازی‌های رضا را نداشتم که هر روز صبح با فاصله دنبال من و شهرزاد تا مدرسه راه می‌افتاد که مثلاً از ما مراقبت کند و‌ وقتی از در مدرسه داخل می‌شدیم خود به مدرسه می‌رفت. بعد از تعطیلی هم نمی‌دانم با چه سرعتی خود را به‌ ما می‌رساند و طوری دورادور همراه ما به خانه برمی‌گشت که گویا محافظ ما دو نفر است. چقدر از این‌ رفتارش عصبی می‌شدم و در خانه دعوا به پا می‌کردم اما‌ گوش او اصلا‌ً بدهکار‌ نبود. حتی یک‌بار در راه برگشت با پسری که دو، سه سال از خودش بزرگ‌تر بود و به ما متلک انداخت درگیر شد و کتک خورد و با سر و صورت خونی و‌ کبود به‌ خانه برگشت و من گرچه در ظاهر‌ خودم را خوشحال از‌ کتک خوردنش نشان دادم، اما در دل‌ نگرانش‌ بودم و‌ دلم‌ برایش‌ می‌سوخت. دوران نوجوانی دوران لج کردن من با رضا بود. چون هر دو به بلوغ‌ نزدیک می‌شدیم و ایران می‌خواست مراقب تداخل ما دو نفر باشد اتاق مرا از طبقه پایین به طبقه بالا انتقال داد و مدام هم از من می‌خواست درمقابل رضا لباس مناسب بپوشم و‌ روسری سر‌ کنم. اما من گوش نمی‌کردم و بدتر به دنده‌ی لج می‌افتادم. منی که همیشه لباس‌هایم تی‌شرت‌های پسرانه و شلوار‌ ورزشی بود برای جز دادن رضا رو‌ به پوشیدن تاپ‌های بندی و شلوارک آوردم تا بیشتر اذیت شود. چون می‌دانستم وقتی با این وضع در خانه می‌گردم ایران رضا را یا به بهانه‌ای از خانه خارج می‌کند یا او را به اتاقش می‌فرستد و تا زمانی‌که من به اتاقم‌ نرفته‌ام‌ اجازه بیرون آمدن به او نمی‌داد. به دبیرستان که رسیدیم دیگر رضا خودش رعایت کردن را یاد‌ گرفته بود به‌خاطر وضعیت لباس‌های من خیلی کم در خانه پیدا می‌شد. بعد از مدرسه فقط یک‌ ناهار هولکی می‌خورد و به باشگاه‌ می‌رفت تا شب، برای شام فقط در جمع‌ ما‌ بود، آن‌ را هم باسرعت می‌خورد‌ و‌ به اتاقش پناه می‌برد و بقیه زمان‌ها‌ فقط‌ وقتی از اتاقش خارج می‌شد‌ که‌ یا من در خانه نباشم‌ یا در اتاقم باشم. اوایل اصلاً معذب بودن او‌ برایم اهمیتی نداشت، حتی از اذیت کردنش لذت هم می‌بردم، به تذکرات ایران برای نپوشیدن تاپ و‌ شلوارک گوش نمی‌دادم و‌ پدر هم درمقابل ایران طرف‌داری مرا می‌کرد، اما کم‌کم با کامل‌شدن عقلم متوجه نادرست بودن رفتارهایم در قبال رضا شدم و طرز پوششم‌ را درست کردم و‌ هرگاه‌ رضا در خانه بود پیراهن‌های آستین‌دار‌ و‌ شلوار‌ می‌پوشیدم و‌ شالی را هم در رخت‌آویز‌ جلوی‌ در ورودی‌ قرار دادم‌ تا‌ هر‌ وقت‌ رضا داخل‌ شد‌ سرم کنم که مجبور‌ به‌ فرار از جمع نشود. شروع‌ دیالیزم‌ در هفده‌ سالگی و‌ همراهی‌های‌ برادرانه‌ رضا باعث شد دوباره‌ من و‌‌ او‌‌ روابط‌ حسنه‌ای‌‌ پیدا‌ کنیم. من‌ برادری می‌خواستم که‌ رضا بهترینش‌ بود. دیگر از همراهی‌ و‌ مراقبت او‌ عصبی نمی‌شدم. بلکه خودم او‌ را برای‌ همراهی انتخاب می‌کردم. صمیمیت من و‌ رضا همان‌ روزها‌ قوام‌ گرفت. همان‌ روزهای سخت رضا را برادرم‌ کرد. برادری که‌ آن‌ زمان‌ گرچه‌ مرام و‌ اعتقاداتش را مسخره می‌کردم، اما‌ عاشق‌ حضورش‌ در‌ زندگیم بودم. برادری‌ رضا هدیه‌ی بزرگی‌ بود که خدا با لطف‌ و‌ کَرَمش به‌ من داد. من عاشق برادرم رضا بودم. رضایی که‌ می‌دانم‌ عاشق‌ خواهرش‌ سارینا‌ بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
عصر بود که شماره تقی‌پور را گرفتم.
- سلام خانم ماندگار عزیز! حالتون چطوره؟
- سلام ممنونم.
- طوری شده تماس گرفتید؟
- بله، من بالأخره تونستم شماره برادر نورخدا رو‌ گیر بیارم، اهل زاهدان نیستن که برم گزارش بگیرم، می‌خوام‌ بدونم چه اطلاعاتی از خانواده‌ش می‌خواین که تلفنی از برادرش بپرسم.
- تلفنی؟ ممکن نیست، من گزارش میدانی می‌خوام.
- دارم‌ میگم خانواده‌ی نورخدا زاهدان نیست که برم گزارش بگیرم.
- نباشه، هرجا که هستن باید برید گزارش بگیرید.
- آقای تقی‌پور! اون‌ها اهل اطراف سربازن، من نمی‌تونم تا اون‌جا برم.
- چرا نمی‌تونید؟ تا زاهدان رفتید تا سرباز هم برید.
- یعنی خبر ندارید همین چند وقت پیش عملیات تروریستی تو‌ی منطقه انجام شده؟
- شده باشه، شما‌ خبرنگارید وظیفه‌تون... .
- گوش کنید آقای تقی‌پور من می‌خوام برگردم شیراز، شماره‌ی برادر نورخدا رو هم میارم میدم دستتون، خودتون هر کاری خواستید بکنید.
- شما گزارشتون تموم نشده که برگردید.
- توقع دارید توی این وضع امنیت تا اون‌جا برم؟
- من ازتون گزارش درست و حسابی می‌خوام، عکس می‌خوام، باید برام گزارش از وضع زندگی‌ش با عکس بفرستید، برای همین هم باید تا سرباز برید و گزارش بگیرید.
- چه اصراری به این گزارش دارید؟ درحالی‌که هیچ اهمیتی توی این پرونده نداره.
- این تشخیص من به‌عنوان مسئول بالاترِ شماست، اگر هم بدون گزارش برگردید آقای ارجمندی رو‌ جای شما می‌فرستم تا گزارش رو تکمیل کنه، حالا حق انتخاب با خودتونه می‌مونید یا برمی‌گردید.
از حرص دندان ساییدم و تماس را قطع کردم و با حرص غریدم.
- مردکِ عوضی داره انتقام می‌گیره ازم، این‌کار که تموم شد تو و خبرگزاری رو باهم می‌پیچم می‌ذارم کنار.
کمی در طول اتاق راه رفتم. چاره‌ای نبود باید به رشیدی می‌گفتم مرا تا جنگران ببرد، یک گزارش بگیرم و برگردم.
شماره رشیدی را با گوشی ساده‌ام گرفتم.
- سلام آقای‌رشیدی!
- سلام جایی قراره برید؟
- فردا صبح بیایید منو ببرید سرباز، اون‌جا که رسیدیم باید برم به ... .
- خانم! من نمیام.
- یعنی چی؟
- من طرف سرباز نمیرم.
با صدای بلندی گفتم:
- شما قرار بود در اختیار من باشید هرجا گفتم ببرید، الان هم می‌خوام برم‌ سرباز.
- اون‌جا ناامنه، من نمیرم، به شما هم میگم نرید.
دیگر از عصبانیت کنترلی روی لحن صدایم نداشتم.
- من باید برم شما هم باید... .
رشیدی هم عصبانی شد.
- هیچ‌ بایدی برای من نیست، شما هرکاری دلتون می‌خواد بکنید، من پامو توی جاده سرباز نمی‌ذارم.
رشیدی تماس را قطع کرد. نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم. از حرص و عصبانیت مغزم قفل شده بود. گوشی را روی تخت پرت کردم و‌ جیغ کشیدم.
- مردکِ عوضیِ ترسو!
وسط اتاق ایستاده بودم. حواسم به‌طرف در رفت. زهرا با فلاسک چای دم در ایستاده بود و‌ با چشمان ترسیده مرا نگاه می‌کرد. فریاد زدم‌.
- چیه؟
با صدای لرزانی گفت:
- خانم! براتون چایی آوردم.
خودم را روی تخت انداختم و فریاد زدم.
- نمی‌خورم.
چشمانم را بستم و آرنج دستم را روی چشمانم گذاشتم صدای لرزان زهرا به گوشم رسید.
- خانم‌! چایی رو‌ گذاشتم روی میز.
و بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
***
دانشکده در اختیار دانشجویان ارشد هر گرایش یک اتاق قرار می‌داد که دانشجویان برای کارهای درسی و تحقیقاتی خود از آن‌جا استفاده کنند و ما نیز دوازده دانشجوی شیمی آلی بودیم که یک اتاق کوچک در اختیار داشتیم و در گروه‌های دونفره می‌توانستیم از اتاق استفاده کنیم و طبق برنامه هر پنج‌شنبه نوبت من و علی بود.
صبح پنج‌شنبه بود. کلید را در قفل در اتاق چرخاندم و داخل شدم، اما دیدن وضع اتاق مرا از عصبانیت در جایم میخ‌کوب کرد. اتاق کوچک شامل یک قفسه فلزی کتاب‌خانه، یک سیستم کامپیوتری قدیمی یک میز و چهار صندلی چوبی بود، اما کل فضای میزها و صندلی‌ها با انبوهی از کاغذهای به‌هم‌ریخته، لیوان‌های کاغذی نیم‌خورده چای و قهوه و نسکافه، پوست ساندویچ و تنقلات، بشقاب‌های یک‌بارمصرف پر از پوست میوه و حتی غذای نیم‌خورده. معلوم نبود اتاق دانشجویی بوده یا مرکز مهمانی شبانه. با حرص کوله‌ام را روی زمین انداختم و مشغول جمع کردن ظرف‌های نیم‌خورده غذا شدم که خانم زارع سرایدار بخش وارد اتاق شد. با تعجب به وضع اتاق نگاه کرد و سلام داد.
هر آن‌چه در دستم بود را پرت کردم و با عصبانیت به‌طرفش برگشتم.
- چه سلامی؟ چه علیکی؟ این چه وضع اتاقه؟ چرا اول صبحی این وضعو داره؟
صدای خانم زارع که زنی تقریباً ۳۵ ساله بود، لرزید.
- خانم... .
نگذاشتم حرف بزند.
- خانم زارع! شما مسئول تمیزی این‌جا هستید یا نه؟
- خانم یه لحظه... .

از عصبانیت کنترلی روی‌ خودم نداشتم.
- چرا من باید به جای شما اول صبح این‌جا رو‌ تمیز کنم؟
- خانم به خدا... .
- یه کلمه بگید وظیفه شما‌ چیه؟ ها؟
خانم زارع خواست چیزی بگوید که در اتاق باز شد و علی وارد شد.
- چه‌خبره خانم؟ صدات تا بیرون میاد.
به علی رو‌ کردم و‌ وضع اتاق را نشان دادم.
- علی! وضع اتاقو ببین، اول‌ صبح اومدم کار‌ کنم جا‌ نیست بشینم.
- خب چرا داد و قال راه انداختی؟
- پس چی‌کار‌ کنم؟
- آروم باش، آروم باش تا حلش کنیم.
- نمی‌تونم آروم باشم.
علی کیفش را روی قسمتی از میز کامپیوتر که خالی‌تر بود گذاشت.
- میشه آروم بود.
خودم را به میز تکیه دادم.
- نمیشه، اول‌ صبحی حالم بهم ریخته، می‌دونم کل‌ امروز‌م بهم‌ریخت دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین