جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,230 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
علی خواست چیزی بگوید که خانم زارع گفت:
- آقای مهندس! من خودم الان این‌جا رو‌ تمیز می‌کنم.
به‌طرف او‌ رو‌ کردم و توپیدم:
- شما دیشب باید این‌جا‌ رو تمیز می‌کردید نه حالا.
علی که‌ کنارم ایستاده بود‌ بازویم‌ را گرفت تا به‌طرف‌ او‌ برگردم.
- چه‌خبرته خانم‌گل؟ آروم‌تر.
بعد رو به خانم زارع کرد.
- خانم‌زارع! من از شما عذر می‌خوام، خانم ماندگار عصبی شدن صداشون رفت بالا، شما ببخشید.
با دندان‌های به‌هم ساییده غریدم.
- علی؟!
علی با اخم ظریفی به‌طرفم‌ برگشت و آرام«خانم‌گل» گفت تا چیزی نگویم.
خانم زارع که دستانش را درهم می‌پیچاند گفت:
- خانم مهندس! به‌خدا من دیشب اومدم این‌جا رو تمیز کنم، اون دوتا دیگه‌تون این‌جا بودن، آقای فرجام و‌ آقای حسنلو، گفتن کار دارن، نذاشتن تمیز کنم، من هم باید می‌رفتم خونه، امروز‌ صبح اومدم‌ تمیز کنم، اگه اجازه بدید... .
خواستم چیزی بگویم که علی زودتر جواب داد.
- دستتون درد نکنه! شما برید خانم زارع، ما خودمون تمیز می‌کنیم.
- آخه... .
- شما بفرمایید، خانم ماندگار رو هم ببخشید، بفرمایید خودمون هستیم.
خانم زارع با تردید نگاهی‌ به من کرد و سری تکان‌ داد و رفت با رفتن او به‌طرف‌ علی برگشتم و‌ تکیه‌ام‌ را از میز گرفتم.
- علی یعنی چی منو ببخشه؟ وظیفه من نیست که این‌جا رو تمیز کنم، ببین وضع اتاق رو.
علی در‌ باز مانده‌ی اتاق را بست.
- آروم باش عزیزم! تقصیر خانم‌زارع‌ چیه؟ یه اتاق و‌ دوازده‌تا دانشجو، خب بالأخره به‌هم‌ریخته میشه، خانم‌زارع و‌ شوهرش لطف می‌کنن ریخت و‌ پاش‌های ما‌ رو‌ جمع می‌کنن، نباید که باهاشون بحث کنی.
به همه‌جای اتاق اشاره کردم و‌ با لحن زاری گفتم:
- آخه ببین این‌جا‌رو.
علی دستش را روی‌ شانه‌ام‌ گذاشت.
- جمعش می‌کنیم، کار‌ ربع ساعته.
سرم‌ را با حرص تکان دادم.
- دستم به این‌ فرجام و‌ حسنلو نرسه.
علی مشغول جمع‌کردن لیوان‌های کاغذی شد.
- تو‌ کاریت نباشه، خودم به فرید و حسین تذکر میدم. دفعه‌ی بعد اتاق رو‌ به هوای سرایدار‌ همین‌جوری‌ ول نکنن برن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
کاغذهای به‌هم ریخته دور و اطراف کامپیوتر را جمع کردم.
- چهارشنبه بعد نوبت اون‌هاست، می‌دونم ده میان توی اتاق، قبل ده میام اتاق رو بهم‌ریخته و‌ کثیف می‌کنم تحویلشون میدم، تا حالشون جا بیاد.
علی لیوان‌ها را درون سطل زباله انداخت و‌ خندید.
- خانم‌گل! مقابله به مثل راه‌حل نیست.
کاغذها را روی هم گذاشته را تقریباً روی میز کوبیدم.
- راه‌حل نیست پس چیه؟
علی که مشغول جمع‌کردن بشقاب‌های پر‌ از پوست میوه بود گفت:
- عزیزم! اون دوتا هم مثل ما، گرفتار پایان‌نامه‌شونن، معلومه دیشب تا دیروقت درگیر بودن، یه‌کم درکشون کن.
پوست تنقلات را با حرص جمع می‌کردم.
- درگیر پایان‌نامه نبودن، درگیر مهمونی بودن، آخه من باید بیام آشغال‌های خوش‌گذرونی اون‌ها‌ رو جمع کنم؟
علی ظرف‌ها‌ را داخل سطل انداخت.
- حسین حرصی که میشه زیاد می‌خوره، احتمالاً دیروز از صبح این‌جا بودن که ظرف ناهارشون هم این‌جاست، گفتم که بهشون تذکر میدم، اون‌ها هم بچه‌های بدی نیستن، حواسشون نبوده.
پوست‌های جمع شده را درون سطل پرت کردم.
- این‌قدر توجیح‌شون نکن، بعد کار همیشه‌ مجبورم می‌کنی این‌جا‌ رو‌ تمیز کنیم و تحویل بدیم، بعد الان‌ مال بقیه رو هم باید جمع کنم؟
با سر کج شده لبخندی زد.
- این‌قدر اعصابت رو‌ اول‌ صبحی به‌هم نریز.
با انگشت ضربه‌ای به شقیقه‌ام‌ زد.
- تا عصر کلی به این نیاز دارم، سالم‌ نگهش‌دار.
به‌طرف میز برگشت تا بقیه میز را مرتب کند.
- خانم‌گل! به اعصابت توی آزمایشگاه بیشتر نیاز داریم، همین‌جا پیاده‌اش نکن.
دستم را به کمر زدم. آرامش او‌ مرا هم آرام کرده بود. لبخندی زدم.
- علی‌جان! تو‌ چطور می‌تونی این‌قدر آروم بمونی؟
برگشت به میز تکیه داد.
- آخه اتاق به‌هم‌ریخته آن‌چنان مسئله بغرنجی نیست که نشه حلش کرد، وقتی یه مسئله به همین راحتی حل میشه، چرا آرامش ذهن و اعصابمو به‌هم بریزم؟ تو هم این‌قدر همه‌چیز رو سخت نگیر، یادت باشه همیشه توی هر مشکلی یه راه‌حلی هست که نیاز نباشه عصبی بشیم.
***
آرنجم را برداشتم، چشمانم را باز کردم و به سقف خیره شدم.
- علی‌جان! هرکاری می‌کنم نمی‌تونم عصبی نشم، تک و تنها، بدون آشنایی با جایی، باید بلند شم تا سرباز برم، حق بده به‌هم بریزم، این‌جاست که دیگه نمیشه آروم موند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
روی تخت نشسته و به دیوار تکیه دادم. زانوهایم را جمع کرده و‌ پیشانی‌ام را به آن‌ها فشار دادم. صدای در و به دنبالش صدای زهرا آمد.
- ساریناخانم اجازه هست بیام؟
اولین بار بود اسم کاملم را می‌گفت. معلوم بود از عصبانیتم ترسیده که رسمی شده. سرم را بلند کردم.
- بیا تو.
زهرا که داخل شد. به رفتار نامناسبم با او فکر‌ کردم. باید از او عذرخواهی می‌کردم. زهرا به آرامی گفت:
- خانم هنوز عصبانی هستید؟
- ببخش سرت داد زدم. عصبی که میشم نمی‌تونم خودمو کنترل کنم.
- عیبی نداره خانم، ولی خوبیت نداره یه زن این‌طوری تند بشه، براتون میوه خرد کردم می‌خورید؟
بشقاب میوه‌ای را که همراه داشت و مخلوطی از سیب و خیار خرد شده بود را روی میز گذاشت. خودم را از همان روی تخت به‌طرف میز کشیدم. به صندلی پشت میز اشاره کردم.
- بشین خودت هم بخور.
- نه خانم! راحتم شما بیاین روی صندلی بشینید.
یک تکه سیب برداشتم.
- من از همین‌جا دستم می‌رسه، تو بشین.
زهرا روی صندلی نشست.
- دوست داشتم قبل رفتن یه بار دیگه علی رو ببینم.
زهرا تکه‌ای خیار برداشت.
- صبح که می‌اومدم علی می‌پرسید می‌خوام بیام پیش شما؟ فکر کنم دوستتون داره.
خندیدم.
- من هم خیلی دوستش دارم، اما حیف که دیگه وقت ندارم ببینمش.
- دارید برمی‌گردید‌ خونه؟
خیاری که برداشته بودم را در دهان انداختم و‌ عقب نشستم.
- خیلی دلم می‌خواد برگردم خونه، اما‌ گرفتار شدم، باید تا سرباز برم کاری که ازم خواستن رو انجام بدم و بعد برگردم.
- به‌سلامتی خانم، ان‌شاءالله کارتون زودتر انجام بشه برگردید خونه‌تون.
سری تکان دادم. دست دراز کردم کوله‌ام‌ را که‌ پایین تخت بود برداشتم. از جیبش تراولی‌ برداشتم و‌ روی‌ میز‌ کنار دست زهرا گذاشتم.
- خانم این چیه؟
- بردار!
زهرا اخم کرد.
- وای خانم! برش دارید.
- مال تو نیست که‌ پس میدی، مال علیِ، برو‌ براش هرچی‌ دوست داشت از طرف من بخر، بگو خاله دوست داشت دوباره ببینتت، اما نتونست بمونه، چون کار داشت برات هدیه گرفت.
- نه خانم خودم براش می‌خرم. تازه براش خربزه درختی هم دادید، امشب می‌برم میگم خاله داده.
- گفتم این مال علیِ، این‌که بعد از مدت‌ها به یکی غیر تو و مادرشوهرت فکر کرده یعنی یه اتفاق خیلی مهم، حالا ممکنه دلسرد بشه اگه فکر‌ کنه دوستش ندارم. براش از طرف من هدیه بخر تا رفتن من زیاد توی ذوقش‌ نزنه‌، گناه داره، نمی‌خوام‌ ناراحت بشه.
- آخه خانم... .
- زهرا! دیگه آخه و اگر نیار، شب شده، دیگه وقت ندارم علی رو ببرم بیرون، نمی‌خوام توی ذهنش آدم بَده بشم، برش دار حدأقل یه‌کم دلشو بدست بیاری.
- چشم خانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
سرم را به دیوار تکیه دادم.
- زهرا! گفتی اهل سربازی؟
- آره خانم!
- جنگران کجای سربازه؟
- از سرباز رد میشه اون‌ور.
- از زاهدان ماشین برای جنگران هست؟
- خانم می‌خواید برید اون‌جا؟ این روز‌ها‌ اون‌‌ورها ناامن شده‌ ها.
- چاره‌ای ندارم‌ باید برم.
- برای شما‌ خطرناکه‌ تنها راه بیفتید برید.
- باید برم تا بتونم برگردم‌ خونه.
- چی‌ بگم‌ خانم؟
- فقط بگو من‌ چطوری‌ باید از زاهدان‌ برم‌ جنگران.
- خانم! ماشین‌ مستقیم تا جنگران‌ گیرتون نمیاد، باید‌ اول‌ برید ترمینال‌ سوار اتوبوس‌ سرباز‌ بشید‌ بعد سرباز‌ که‌ رسیدید‌ با عبوری‌ برید‌ جنگران، ولی خانم عبوری سوار‌شدن‌ برای زن تنها‌ خطرناکه.
- بالأخره که چی‌؟ باید‌ برم، امشب وسایلمو جمع می‌کنم آماده میشم فردا صبح راه می‌افتم.
از روی تخت پایین آمده، به‌طرف چمدانم رفتم و حوله‌ام را بیرون آوردم تا برای دوش گرفتن آماده شوم.
- حالا فعلاً تا سرباز میرم، بعدش هم خدا بزرگه.
حوله را روی تخت پرت کردم. زهرا که در فکر رفته بود گفت:
- خانم! شما این چند روز خیلی به من کمک کردید، اول که میگم تا اون‌ورها نرید، ولی اگه بازم می‌خواید برید یه چیزی می‌تونم بگم؟
- چی؟
زهرا بلند شد و‌ کنارم نشست.
- خانم! نمی‌خوام توی کارتون دخالت کنم فقط می‌خوام‌ جبران‌ محبتاتون رو بکنم، یه وقت ناراحت نشید ها.
- چرا ناراحت بشم؟ من کاری نکردم بخوای جبران کنی، ولی اگه لطف کنی کمکم کنی خوشحال هم میشم.
زهرا کمی لبش را تر کرد.
- خانم! من اهل شاهوانم، این‌ور سرباز، اگه به راننده‌های اتوبوس سرباز بگید سر سه‌راه کچم‌خان نگه می‌دارن، اون‌جا که پیاده بشید، تا روستای ما فقط سه‌ربع ساعت پیاده راه هست، برید روستای ما، یه خاله دارم اون‌جا، پیش اون بزرگ شدم، اسمش خاله سبزه‌گلِ، برید بهش بگید از طرف گل‌قالی اومدید می‌فهمه از طرف منید، بهتون جا میده، یه پسر داره ظاهر، زبر و زرنگه، کمکتون می‌کنه تا جنگران برید.
از خوشحالی دستش را گرفتم.
- واقعاً جدی میگی زهرا؟
- شوخیم چیه خانم؟ هر روز صبح از ترمینال برای سرباز اتوبوس هست، فقط یادتون باشه به راننده بگید سر سه‌راه کچم‌خان پیاده‌تون کنه.
بلند شدم روی تخت نشستم و کوله‌ام را برداشتم.
- صبر کن این اسم‌هایی رو که گفتی باید بنویسم.
دفترچه جلد زردم را بیرون آوردم و اسم روستا، سه‌راهی و خاله سبزه‌گل را نوشتم.
- خانم بنویسید دکان یوسف‌کچل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
لبخند زدم.
- واقعاً بنویسم یوسف‌کچل؟
- ها خانم، اسمش اینه، خودش هم به خودش میگه یوسف‌کچل، رسیدید روستا، بگردید دکون‌شو پیدا کنید، کنار دستش یه کوچه میره، خونه‌ی خاله ته همون کوچه‌س، درش هم قرمزه.
هر‌چه‌ زهرا گفت را یادداشت کردم.
- فقط خانم.
نگاهش کردم.
- چیه؟
- خانم! بخوام برام یه نامه می‌نویسید برای خاله‌م‌ ببرید؟
- حتماً چرا که نه.
- خانم! باور کنید سواد دارم، اما نه اون‌قدر که خوب و‌ خوش بنویسم، شما خوب می‌نویسید، به همین خاطر زحمتشو بهتون میدم.
تخته شاسی‌ام که برگه آچار داشت را به همراه یک خودکار آبی از کوله درآوردم.
- چه زحمتی؟ بگو چی می‌خوای بنویسم.
زهرا بلند شد و کنار دستم نشست و نامه بلند‌بالایی را گفت و نوشتم. از احوال‌پرسی خود خاله و‌ پسرش و اقوام و آشنایان بگیر تا شرح وقایع و اطمینان به آن‌ها که حال خودش و علی و ننه‌جان خوب است و نگران او نشوند.
نامه که تمام شد گفت:
- خانم! خیلی زحمتتون دادم، خانم اوحدی پاکت داره، رفتم پایین براتون میارم، ببخشید خسته شدید، از وقتی اومدیم زاهدان کسی از ما خبر نداره.
- خیالت تخت! حتماً نامه رو‌ می‌رسونم دست خاله سبزه‌گل.
لحن کلامش نگران شد.
- فقط خانم تو رو خدا نگید‌ کجا کار می‌کنم و آدرسم کجاست؟
- چرا؟
- خانم! می‌ترسم دهن به دهن بچرخه بره روستای ننه‌جان، ما از اون‌جا فرار کردیم، اگه به گوش کَس و‌ کار قاتل کاظم برسه، میان بلایی سر علی میارن.
- نترس به کسی نمیگم کجا کار می‌کنی.
زهرا بلند شد.
- دستتون درد نکنه خانم! من دیگه برم یه شام براتون درست کنم فردا دیگه نیستید.
- ممنونم ازت این مدت خیلی زحمت منو کشیدی.
- نه خانم چه زحمتی؟ هر کاری کردم پولشو دادید.
- دست‌مزد کارت بود، فقط زهرا من که بلوچی بلد نیستم چطور با خاله‌ت حرف بزنم؟
زهرا لبخندی زد.
- نگران نباشید خانم، خاله شهر رفته‌ است، شما نمی‌شناسیدش، قبلاًها سوزن‌دوزی می‌کرد چقدر خوب، هر‌جا نمایشگاه صنایع‌دستی بود خاله هم کارهاش رو می‌برد، خیلی رفت و‌ آمد با شهری‌ها داره، توی خونه‌ش همیشه از شهر مهمون داشت، فارسی بلده حرف بزنه.
- چقدر خوب! خیالم راحت شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
سوار اتوبوس تقربیاً قدیمی شدم. اتوبوس‌ مسافران زیادی نداشت. مثل این‌که ناامنی که مدتی بود گریبان‌گیر آن منطقه شده روی تعداد مسافران هم تأثیر گذاشته بود. همه مسافران با لباس‌های محلی‌شان مشخص می‌کردند که ساکنان منطقه هستند و از میان آن‌ها فقط من بودم که مانتو و شلوار و مقنعه پوشیده بودم.
کوله‌ام را بالای صندلی قرار داده و نشستم. سرم را به پنجره تکیه دادم و چشمم را به باغچه و‌ شمشاد کنار جایگاه پارک اتوبوس دوختم. از این‌که به تنهایی جای ناشناخته‌ای می‌رفتم که اتفاقاً روی امنیتش هم نمیشد حساب کرد، ترس در دلم افتاده بود. همین چند وقت پیش بود که تروریست‌ها از مرز رد شده و افراد یک پاسگاه مرزی را قتل‌عام کرده بودند. اگر دوباره رد می‌شدند و می‌آمدند چه؟
چشم از پنجره گرفتم و به راننده دوختم که درجایش قرار گرفت تا آماده حرکت شود. تنها می‌توانستم به خودم دل‌داری بدهم.
- نترس دختر! تو که زیاد نمی‌مونی، همین که یه گزارش و عکس از خونه‌ی نورخدا برای اون تقی‌پور بی‌شعور‌ گرفتی فلنگو می‌بندی برمی‌گردی.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را از راننده که ماشین را حرکت داد گرفتم و به پنجره و مناظر شهر دادم. تازه پلیس‌راه را رد کرده بودیم که گوشی‌ام زنگ زد. رضا بود تا سلام کردم با صدایی نگران پرسید:
- کجایی الان؟
- زاهدان، طوری شده؟
- چرا دور و برت سروصداست؟
- اومدم بیرون.
- کجای بیرون؟
- رضا اتفاقی افتاده؟ اومدم بگردم، کاری داری؟
- نگرانتم دختر! برگرد.
- نگران من نباش! کارم که تموم شد برمی‌گردم.
- خواهش می‌کنم از زاهدان بیرون نرو، کار خطرناک هم نکن.
- خیالت از من راحت باشه داداشی!
- نمی‌تونم، خیالم راحت نیست، اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته من چی باید جواب آقا رو‌ بدم؟ نمیگه تو که خبر داشتی کجا رفته چرا سارینا رو برنگردوندی؟
- چرا این‌قدر نفوس بد می‌زنی؟ اصلاً بگو پاپایاها دستت رسید؟
- دختر! الان وقت گیر آوردی؟ من چی میگم تو چی میگی؟
- جون من! از اون‌ها خوردی؟ ایران هم خورد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
حرص خوردن رضا کاملاً واضح بود.
- صبح رفتم میدون گرفتم، یه مقدارش رو دادم مادر، یه مقدارش هم بردم برای عمو این‌ها، یکیش رو هم دارم می‌برم خونه، ببینم این تحفه‌ی تو چیه؟ هنوز نخوردم.
- از مادر پس‌گردنی خوردی که دپرسی؟
- سارینا! تو حالت خوش نیست، من نگرانیم بابت توئه... .
- داداشی! جون من بگو ایران چی گفت؟
رضا کلافه نفسش را بیرون داد.
- بهش گفتم این‌ها رو خریدم، سرزنشم کرد چرا خرج بی‌خود می‌کنم، اگه می‌خوای از عمو بپرسی، خودم زودتر میگم عموجان هم به لطف شما توبیخم کرد که این ول‌خرجی‌ها اصلاً موقعش نیست، الان راضی شدی؟
- پس بگو چرا داداش کوچیکه ناراحته، داداشی پدرزن مثل بابای آدمه، دل‌خور نشو.
- مزه نریز سارینا! تو فقط باید برگردی.
- مگه اتفاقی افتاده؟
- چه اتفاقی بزرگ‌تر از این‌که خواهرم‌ پاشده رفته اون‌ور کشور، اون‌هم جایی که هیچ امنیتی نداره؟ چه اتفاقی از این بدتر که من بی‌غیرت این‌جا موندم و نمیام به زور برت گردونم؟
- داداشی! قربونت برم‌، نگران من نباش، به خدا این‌جا خبری نیست، همه‌جا امن و امانه، من هم سر و مر و گنده هستم، همین که کارم تموم شد زود برمی‌گردم، تو فکر چیزی نباش، فعلاً هم برو به کارهات برس، خداحافظ.
تلفن را که قطع کردم عذاب وجدان گرفته بودم که به دروغ به رضا گفته‌ام زاهدانم. نگاهم را به عکس پشت صفحه گوشی دوختم.
- علی‌جان! می‌دونم آدم بد و حال به‌هم‌زنی هستم، ولی باور کن اگه دروغ نمی‌گفتم می‌فهمید از زاهدان بیرون رفتم، پا می‌شد این همه راه رو می‌اومد این‌جا، فقط یه دروغ مصلحتی بود، ضرری به کسی نمی‌زنه، همین یکی رو ببخش عزیزم!
شاگرد راننده از بین صندلی‌ها درحال عقب رفتن بود.
- ببخشید آقا!
پسر جوان به‌طرفم برگشت.
- چیه خانم؟
- چقدر‌ مونده تا سه‌راه کچم‌خان؟
- هنوز خیلی مونده.
- من می‌خوام‌ اون‌جا پیاده شم، ولی بلد نیستم.
- رسیدیم خبرتون می‌کنم.
تشکر کردم و پسر به راهش ادامه داد. به‌طرف پنجره برگشتم. صورتم را به شیشه سرد چسباندم و‌ به حرکت سریع حاشیه جاده چشم دوختم تا کم‌کم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
با صدای کسی که صدایم میزد«خانم» بیدار شدم. شاگرد راننده بود.
- خانم! بیدار شید باید پیاده بشید.
مقنعه‌ام را صاف کردم.
- رسیدیم کچم‌خان؟
- نه، ایست بازرسیه.
- ایست بازرسی؟ چرا؟
- این‌جا عادیه، کوله‌تونو بردارید بیاید پایین.
شاگرد راننده رفت. نگاهی به اتوبوس کردم. مسافران همگی پیاده شده بودند. بلند شدم. کوله‌ام را از بالای صندلی‌ها برداشتم از اتوبوس پیاده شدم.
شاگرد راننده در صندوق را بالا داده بود و هر کدام از مسافران چمدان یا کیف خود را برمی‌داشتند. چمدانم را برداشتم و به شاگرد راننده گفتم:
- حالا چی کار کنم؟
به جایی پشت سرم اشاره کرد.
- ببر اون‌ها بگردن، بعدش دوباره بیار.
برگشتم. در مکانی دورتر یک میز زیر سایبان کوچکی قرار داشت. یک افسر پشت میز نشسته بود و دو سرباز کنارش. سربازها مشغول وارسی کیف‌ها بودند و افسر از مردم سؤال می‌کرد. به اطراف نگاه کردم. دو طرف جاده بیابان بود و‌ گرچه هنوز ساعات صبحگاهی حساب می‌شد، اما گرمای خورشید کم‌کم داشت خود را نشان می‌داد. به‌جز اتوبوس ما، دو سواری دیگر هم کنار جاده نگه داشته بودند و دو سرباز دیگر درحال وارسی صندوق‌عقب آن‌ها بودند. دورتر از میز بازرسی یک کانکس با پرچم بالای سرش خودنمایی می‌کرد و کنار کانکس یک تویوتا و یک پژو با آرم نیروی‌انتظامی پارک شده بود. مسافران اتوبوس به صورت صف جلوی میز افسر ایستاده بودند تا نوبتشان شود. من هم آخر صف رفتم. از زنی که جلویم بود پرسیدم:
- به‌خاطر اتفاق‌های اخیر ایست بازرسی راه انداختن؟
زن به‌طرفم برگشت و با فارسی لهجه‌داری گفت:
- خدا ذلیلشون کنه که نمی‌ذارن به زندگی‌مون برسیم.
مردی که کنار دستش بود به بلوچی تشری به زن زد و بعد رو به من کرد.
- خانم! ما هیچی نمی‌دونیم از ما نپرسید.
متعجب از رفتار مرد دیگر چیزی نگفتم. نفر آخر صف بودم. نوبتم که شد دیگر مسافری برای بازرسی نمانده بود.
سربازی چمدانم را باز کرده و درونش را می‌گشت و ستوانی که پشت میز نشسته بود کوله‌ام را. دل‌شوره ته دلم را رها نمی‌کرد.
- اگه نذارن جلوتر برم چی؟ اگه بگن محلی نیستی به‌خاطر ناامنی برم گردونن کارم تموم نمیشه و نمی‌تونم برگردم خونه، باید کاری کنم بذارن برم.
ستوان دوربین دیجیتالم را روشن و‌ عکس‌هایش را نگاه کرد. خدا را شکر کردم قبل از آمدنم به زاهدان همه حافظه‌اش را تخلیه کرده‌ام و‌ جز چند عکس از حال و هوای میدان تره‌بار و میوه‌های غرفه حاجی‌خان چیزی در آن نیست. حتی عکس زهرا و علی و ننه‌جان در فست‌فود را هم با گوشی گرفته‌ بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
ستوان بدون این‌که نگاهی کند پرسید:
- کارت چیه؟
لحن خشکش ترسم را بیشتر کرد. نمی‌دانم چرا؟ اما ترسیدم بگویم خبرنگارم.
- دانشجوئم.
- دانشجوی کجا؟
- زاهدان.
- این عکس‌ها چیه؟
نگاه کردم. عکس‌ میوه‌های غرفه حاجی‌خان بود.
- من به عکاسی علاقه دارم. از سر کنجکاوی گرفتم.
چشم ریز کرد و به من دقیق شد.
- اهل کجایی؟
می‌خواستم حتماً وارد منطقه شوم پس نباید می‌فهمید اهل این‌جا نیستم.
- اهل یکی از روستاهای سربازم، شاهوان، دارم برمی‌گردم خونه.
اخم کرد.
- کارت دانشجویی؟
- همراهم نیست.
- هیچ کارت شناسایی همراهت نیست؟
کمی خوشحال شدم که همه کارت‌هایم را به‌خاطر علاقه به عادات مردانه، سال‌هاست که در کیف کوچکی در جیب عقب شلوار جینم نگه می‌دارم و همین باعث شد افسر آن‌ها را در کوله پیدا نکند و البته که از روی مانتو هم قطعاً نمی‌فهمید کارت‌هایم کجاست.
- همه کارت‌هام رو‌ خوابگاه جا‌ گذاشتم.
- پس چطوری بلیت گرفتی؟
- بلیت رو‌ دیروز خریدم. صبح از خوابگاه که اومدم کوله و‌ چمدونم دستم بود به همین خاطر یادم رفت کیف دستیم رو بردارم. توی ترمینال فهمیدم نیاوردم، دیگه بی‌خیالش شدم، یکی دو روز میرم خونه و برمی‌گردم کارت شناسایی لازمم نمی‌شه.
- از کجا معلوم راست بگی؟
- باور کنید راست میگم، من خواهرزاده‌ی خاله سبزه‌گلم.
- چرا لهجه نداری؟
- خب، چون از بچگی رفتم زاهدان و توی خوابگاه و‌ شبانه‌روزی درس خوندم لهجه‌م‌ برگشته.
سربازی که چمدانم را می‌گشت، کارش تمام شد.
- قربان اجازه هست یه چیز بگم؟
من و ستوان به‌طرف سرباز برگشتیم و ستوان«بگو‌» گفت.
- قربان! من خاله سبزه‌گل رو می‌شناسم.
تمام بدنم به یک‌باره یخ کرد و در دلم«بدبخت شدم» را فریاد کشیدم.
ستوان به من اشاره کرد و از سرباز پرسید:
- تو اینو می‌شناسی؟
آب دهانم در گلویم گیر کرد و نگاهم را به سرباز دوختم. الان است که بگوید«نه» و مرا به جرم دروغ‌گویی به مأمور پلیس بازداشت کنند.
- نه قربان.
بدنم به رعشه افتاد. گوشه مانتوم را چنگ زدم.
- یعنی دروغ میگه خواهرزاده سبزه‌گله؟
جانم به لبم رسید. مطمئن بودم الان است که دست‌بند به دستم بزنند.
- قربان! من اهل همون اطراف سربازم، اما از روستای شاهوان نیستم، خاله سبزه‌گل رو‌ اون اطراف همه می‌شناسن، من فقط می‌دونم خیلی سال پیش یه خواهر داشته که با شوهرش سیل بردتشون و‌ دخترش رو‌ خاله آورده پیش خودش، فقط همین، دیگه هیچی ازشون نمی‌دونم، شاید این همون بچه باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,309
مدال‌ها
3
یک راه فرار پیدا کردم‌ و همان را دست گرفتم.
- ها! قربان، این سرکار راست میگه، ننه و بابام که مردن خاله‌م منو بزرگ کرد.
ستوان دوباره با اخم به من نگاه کرد.
- بلوچ‌های روستاهای اون اطراف که نمی‌ذارن دختر درس بخونه، چطور‌یه که تو رو فرستادن دانشگاه؟
به جای من سرباز جواب می‌دهد.
- قربان! از خاله هیچی بعید نیست، همیشه هرجا نشسته گفته چرا دخترهاتون رو نمی‌ذارید درس بخونن، همه می‌دونن اون به دخترها زیادی رو میده.
از لحن و سخن سرباز هیچ خوشم نیامد، اما نمی‌توانستم زبان باز کنم. دستم را روی میز ستوان تکیه دادم.
- قربان! من راست میگم، اهل شاهوانم، از سه‌راه کچم‌خان باید برید اون‌جا، اصلاً همراهم بیاین تا بفهمین راست میگم.
ستوان چند لحظه متفکر نگاهم کرد. حتماً پیش خودش حساب می‌کرد این دختر خطر دارد یا نه؟
بالأخره دوربین را روی کوله‌ام‌ گذاشت.
- زود جمع کن برو.
تشکر کرده و‌ مشغول جمع کردن کوله شدم. ستوان که دید جز من مسافر دیگری نیست بلند شد و به دو سرباز دیگر گفت:
- من میرم داخل، اتوبوس اومد خبرم‌ کنید، خودتون هم برید کنار جاده کمک بقیه سواری‌ها رو چک کنید.
سربازها«چشم قربان» گفتند. من زیپ کوله‌ام را بستم و روی دوش انداختم.
سربازها رفتند. نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم. زیپ چمدان را هم به همان صورت به‌هم‌ریخته بستم و از روی میز برداشتم با بیشترین سرعت ممکن خودم را به اتوبوس رساندم تا شاگرد راننده چمدانم را در صندوق بگذارد و بعد بدون معطلی سوار شدم. حتی وقتی روی صندلی نشستم، هنوز قلبم تند میزد و‌ ماهیچه‌های پشت ساق پایم می‌لرزید.
- احمق! اگه می‌فهمید دروغ گفتی و‌ بازداشتت می‌کرد خوب بود؟ ای توی روحت تقی‌پور که نذاشتی برگردم خونه.
چند نفس عمیق کشیدم تا حالم خوب شود. با شروع حرکت اتوبوس گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و به عکس خودم و علی پشت صفحه نگاه کردم.
- علی‌جان! از ترس این‌که دروغم معلوم بشه داشتم می‌مردم، باور کن این کار لعنتی تموم بشه، برگردم، تا عمر دارم دیگه از جلوی هیچ‌ پلیسی رد نمیشم... چیه؟... حتماً میگی‌ حق دارن... باشه اون‌ها مسئولن، ولی بازم‌ خیلی ترسناکن... حق بده بترسم... ولی علی‌جان اگه الان بودی حتماً کلی توبیخم می‌کردی که‌ چرا این‌قدر دروغ میگم، مگه نه؟... ببخش منو... یه جورهایی این اخلاق منو ندید بگیر، باور کن برگردی قول میدم کمتر دروغ بگم، باور‌کن، قول دادم.
انگشتی روی عکس‌ خندان علی کشیدم و‌ لبخند زدم و بعد گوشی را به داخل جیبم برگرداندم و تا وقتی به سه‌راه کچم‌خان برسیم دیگر نخوابیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین