جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,646 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
39,983
مدال‌ها
3
مرد جوان لباس شخصی، نگاهی به من کرد و گفت:
- بفرمایید.
به سختی خودم را کنترل کردم و گفتم:
- سلام سارینا‌ ماندگار هستم، گفتن بیام این‌جا.
مرد جوان ایستاد و گفت:
- سلام ستوان‌قدسی‌پور هستم، بفرمایید بنشینید.
جلو رفتم و روی صندلی مورد اشاره او نشستم. ستوان‌قدسی‌پور کنار‌ پنجره رفت و ایستاد.
به مرد پشت میز سلام کوتاهی دادم و او شروع به صحبت کرد:
-سلام خانم‌ماندگار! من سرگردشیرزادی هستم، خواستیم بیایید تا به چند سؤال در رابطه با آقای علی درویشیان پاسخ بدید.
هنوز ته دلم ترس داشتم، آرام بفرمایید گفتم و سرگردشیرزادی شروع کرد.
- شما همسر علی درویشیان هستید؟
- بله، البته عقد موقت کردیم، یه چند مدت دیگه منقضی میشه.
- از کی می‌شناسیدش؟
- از ابتدای دانشجویی با هم هم‌کلاس بودیم، یه شش هفت سالی میشه.
- خب؟
کمی مکث کردم و گفتم"
- کارشناسی که تموم شد، ایشون خواستگاری کردن، عقد کردیم تا بعد از این‌که ارشد رو تموم کردیم، عروسی بگیریم که ایشون یه مدت پیش گفتن قصد ادامه دادن ندارن.
- پس دیگه قصد ازدواج ندارید؟
- ایشون گفتن نمی‌خوان ادامه بدن.
- چرا؟
- نمی‌دونم.
- شما نمی‌دونید، چرا همسرتون دیگه نمی‌خواد با شما ازدواج کنه؟
- دلیلش رو به من نگفتن، فقط گفتن پشیمون شدن.
سرگردشیرزادی نگاهی به ستوان‌قدسی‌پور کرد و بعد به طرف من برگشت.
- خبر دارید چه اتهامی متوجه ایشون هست؟
- دقیق نه... فقط می‌دونم شماها دنبالشید.
- اتهام متوجه ایشون خ*یانت و اقدام علیه امنیت ملی هست!
با اضطراب و چشمان گرد شده گفتم:
- اقدام علیه امنیت ملی؟
- تو این مدت که همسرش بودید با چه کسانی در ارتباط بود؟
- من نمی‌دونم، علی گرچه دوست‌های نزدیک کمی داشت؛ اما با خیلی‌ها در ارتباط بود از بچه‌های دانشگاه، بچه‌های بسیج، بچه‌های هیئت و مسجد محلشون بگیر تا خیلی‌های دیگه که من نمی‌شناختم؛ اما دوست صمیمی‌اش سید هست، اون بیشتر می‌دونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
39,983
مدال‌ها
3
سرگردشیرزادی پرسید:
- سید کیه؟
- سیدغلامحسین موسوی از هم‌محلی‌های علی‌ بود، از بچگی باهم رفیق بودن.
سرگرد سری تکان داد.
ستوان‌قدسی‌پور آمد و جلوی من نشست و پرسید:
- تو طول این چند سال عقد همسرتون‌ کجاها زیاد رفت و آمد داشت؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
- جز خونه‌ی ما و دانشگاه، مسجد محلشون زیاد می‌رفت، تو یه شرکت صنایع شیمیایی تو شهرک صنعتی کار می‌کرد، هرازگاهی هم می‌رفت دارالترجمه برای ترجمه.
سکوت کردم، دیگر چیزی یادم نمی‌آمد.
سرگردشیرزادی پرسید:
- این اواخر رفتار و عمل عجبیی ازش ندیدید؟
کمی مردد شدم؛ اما تصمیم گرفتم بگویم.
- فقط اون چند روز آخری که باهم بودیم، یه خورده تغییر کرده بود!
قدسی‌پور پرسید:
- چه تغییری؟
- نمی‌دونم چه‌طور بگم، یکی دو روز کم پیدا شد، بعد گفت دیگه پشیمون شده از ادامه با من.
- چیز دیگه‌ای نگفت؟
- نه.
سرگردشیرزادی گفت:
- خانم‌ماندگار! واقعاً اگر‌ چیزی هست که نگفتید، بهتره زودتر بگید.
- باور کنید‌ من‌ چیزی بیشتر از این‌هایی که‌ گفتم نمی‌دونم.
سرگرد فقط سری تکان داد.
با کمی من و من گفتم:
- من واقعاً نمی‌دونم چرا چنین اتهام سنگینی به علی زدید؟ ولی مطمئن باشید‌ همه‌اش تهمته، علی اصلاً آدمی نیست که خائن به کشور باشه!
سرگرد خونسرد گفت:
- تشخیص این موضوع با دادگاهه، شما می‌تونید برید دیگه.
ستوان‌قدسی‌پور کارتی را به طرف من گرفت و گفت:
- هر وقت از نامزد سابقتون خبر یا پیغامی شد یا خواستید چیز دیگه‌ای بگید، با من تماس بگیرید.
کارت را گرفتم، به هر دو نگاه کردم. از حالت جدی صورت‌شان ترسیدم که دوباره بگویم، علی بی‌گناه است، پس بلند شده و خارج شدم.
رضا پشت در منتظر من بود، تا مرا دید پرسید:
- چی شد؟
- نمی‌دونم، هرچی‌ خواستن گفتم.
- پس برو تو ماشین تا‌ من هم بیام.
- چی کار داری؟
- یه سوال دارم، تو برو، من هم زود میام
- همین‌جا می‌مونم بیا!
رضا لبخند زد و گفت:
- از رنگ‌پریده‌ات معلومه این‌جا نمونی بهتره، برو تو‌ ماشین حالت جا بیاد.
- باشه، پس زود بیا!
- نگران نشو‌! زود میام.
تحمل فضای سنگین آگاهی برای خودم هم سخت بود، سریع از آگاهی بیرون آمدم و سوار ماشین شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
39,983
مدال‌ها
3
رضا که برگشت و سوار شد، پرسیدم:
- چی‌کار داشتی؟
- هیچی، می‌خواستم ببینم اگه از علی خبری شد، بهمون میگن یا نه؟
سوال احمقانه‌ای کرده بود، اما چیزی نگفتم و ماشین را به حرکت درآوردم.
رضا پرسید:
- کجا میری؟
- الان تو رو می‌رسونم خونه‌ات، بعد می‌خوام یه سر به مادر علی بزنم.
- نگه‌دار! من همین‌جا پیاده میشم، باید برم سرکار.
- خب می‌برمت سرکارت، بگو از کدوم طرف برم؟
- نمی‌خواد، همین‌جا نگه دار با تاکسی میرم.
- چرا تعارف می‌کنی؟ از صبح به خاطر من از کارت افتادی، حالا زشت نیست وسط راه ولت کنم؟
- چه زشتی؟ تو زحمت میُفتی، راهت دور میشه.
- عیب نداره، حداقل این اداره‌ی تو رو یاد می‌گیرم، من هنوز نمی‌دونم کجاست؟
رضا لبخندی زد و گفت:
- وقت برای این‌کار زیاده، برو یه سر به مادر علی بزن، شاید علی باهاش تماس گرفته باشه.
- باشه، هرجور میلته‌.
ماشین را نگه داشتم و رضا پیاده شد. بعد از خداحافظی با او به طرف خانه مادر علی حرکت کردم. مقابل خانه که رسیدم، زنگ زدم. اما کسی جواب نداد، فکر کردم حتماً مرضیه‌خانم برای خرید بیرون رفته به کنار ماشین برگشتم و به آن تکیه دادم، با نوک پایم مشغول بازی با سنگریزه‌ای شدم و یادم به روزی افتاد که همین‌طور پشت در منتظر علی بودم.

***

با خوشحالی و ذوق زیاد زنگ خانه‌ علی را زدم، اما کسی جواب نداد. چند دقیقه‌ای ایستاده بودم که علی از سر کوچه نمایان شد‌. دستانش پر از خرید بود. به استقبالش رفتم.
- سلام علی‌جان!
علی نزدیک‌تر آمد و گفت:
- سلام خانم! چی شده؟
با دستان باز شده نزدیک‌تر رفتم، تا بغلش کنم.
- علی! خیلی وقته این‌جام.
علی خود را عقب کشید و دستان پر از وسایلش را بالا آورد و گفت:
- اِ خانمی؟ تو کوچه؟!
فهمیدم و خودم را جمع کردم و گفتم:
- ببخشید! حواسم نبود، خیلی خوش‌حالم، تو کجایی؟
دستانش را نشان داد و گفت:
- رفته بودم برای مادر خرید کنم.
- مادرت هم خونه نیست.
- امروز رفته جلسه، بیا کلید رو از تو جیبم دربیار، بریم تو ببینم چی شده این‌قدر ذوق‌زده‌ای؟
کلید را از جیب شلوارش درآوردم و در را باز کردم. داخل شدیم و به طرف تخت فلزی رفتیم.
- خب بگو چی شده این‌قدر خوش‌حالی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
39,983
مدال‌ها
3
برگه پرینت‌شده‌ای را که از صفحه اول یک مقاله انگلیسی گرفته بودم، از کیف درآوردم و طرف علی گرفتم و گفتم:
- ببین، ببین این مقاله رو!
علی خریدها را روی تخت گذاشت و برگه را از دستم گرفت و نگاه کرد و گفت:
- اِه این همون کار دکتریاورنژاده، چاپ شده؟
- آره علی! تازه ISI هم هست.
علی داشت همان صفحه را می‌خواند.
- یادته علی، دکتر دستیار می‌خواست، دکترفروتن من رو فرستاد؟
به انتهای اسم نویسندگان مقاله اشاره کردم و گفتم:
- ببین اسم من هم این‌جاست.
- آره اسم تو رو هم آورده!
از ذوق بازوان علی را گرفتم و گفتم:
- وای علی! بالاخره اسم‌ من هم رفت تو مقاله اون‌هم ISI، می‌دونی چه‌قدر خوشحالم؟ همین که شفیعی بهم گفت مقاله چاپ شده، سریع رفتم از صفحه اولش پرینت گرفتم، بیارم بهت نشون بدم.
علی سرش را از مقاله برداشت و به صورتم نگاه کرد و لبخند زد و گفت:
- بهت تبریک میگم، من هم خیلی خوش‌حالم، تو استحقاقش رو داری.
روی تخت نشستم و دستانم را از دو طرف به تخت گرفتم. به علی که ایستاده بود، نگاه کردم و گفتم:
- علی! بالاخره اسمم رفت تو‌ یه مجله علمی ISI، با اینکه اسمم نفر آخر نوشته شده و یه جورایی نخودی محسوب میشم؛ اما همین هم خیلی خوبه، خیلی خوش‌حالم!
علی کنارم نشست و با لبخند به چشمانم نگاه کرد و گفت:
- بایدم خوشحال بشی، تو کلی برای این‌کار زحمت کشیدی، امیدوارم یه روز اسمت رو به عنوان نفر اول یه مقاله ISI ببینم.
- یعنی میشه علی؟ یعنی میشه یه روز این‌قدر کارهام خوب باشه که به مقاله من هم ارجاع بدن؟
- چرا که نه؟ من که مطمئنم اون روز می‌رسه.
به طرف علی چرخیدم و دستش را گرفتم.
- وای علی! همش به‌خاطر توئه، اگه اون روزهایی که با دکتریاورنژاد کار می‌کردم، شب‌ها درس‌های دکترفروتن رو باهام کار نمی‌کردی، نمی‌تونستم دوتاش رو باهم انجام بدم.
- من کاری نکردم، همه‌اش به‌خاطر تلاش خودت بود که تونستی دوتاش باهم انجام بدی.
برگه پرینت را از دست علی گرفتم و دوباره نگاه کردم و گفتم:
- هنوز باورم نمیشه، اسمم این‌جا اومده.
علی دستش را دور بازویم انداخت.
- بهت افتخار می‌کنم خانم‌گل! یه جشن حتماً باید بگیریم، فکر کن کجا دوست داری بریم، مهمون من!
برگه را‌ کنار انداختم و بغلش کردم و گفتم:
- هیچ‌جا علی! هیچ‌جا، فقط می‌خوام کنار تو باشم، با تو بودن برای من جشنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
39,983
مدال‌ها
3
***

از یاد خاطرات گذشته لبخندی روی لبم آمده بود. هنوز مشغول بازی با سنگ‌ریزه بودم که صدای مادر علی مرا به خود آورد.
- سلام ساریناجان! خیلی وقته منتظری؟
سرم را بالا آوردم و به مرضیه‌خانم که جلوی در خانه رسیده بود، نگاه کردم و گفتم:
- سلام مادرجان! نه تازه اومدم.
مرضیه‌خانم در خانه را باز کرد و گفت:
- بیا بریم تو دخترم!
داخل که شدیم، مرضیه‌خانم چادرش را برداشت‌ و گفت:
- برو روی تخت بشین، تا یه چیزی بیارم.
- دستتون درد نکنه، نمی‌خواد.
- می‌خواد دخترم! تو بشین.
مرضیه‌خانم با ظرفی پر از سیب آمد و کنارم روی تخت نشست.
- رفته بودم قدمگاه، برای علی دعا کردم.
- مادرجان! شما بهتر از من‌اید، خدا حتماً به حرف‌تون گوش میده.
مرضیه‌خانم سیبی را داخل بشقابی برایم گذاشت و گفت:
- خدا حرف تو رو هم گوش میده، بخور عزیزم!
- ممنون مادر!
کمی مکث کردم و گفتم:
- من خیلی نگرانم.
-میوه‌ات رو پوست بگیرم؟
- نه خودم پوست می‌گیرم.
بشقاب را برداشتم و مشغول پوست‌کندن سیب شدم. مرضیه‌خانم هم مشغول پوست‌کندن شد، بعد از چند لحظه بدون آن‌که دست از کارش بکشد، نفس عمیقی کشید و گفت:
- خدا بعد از سال‌ها چشم انتظاری علی رو به ما داد. وقتی به دنیا اومد، حالش خوب نبود، نارس بود، همون‌موقع به خدا گفتم خدایا این بچه مال خودته، خواستی بگیری بگیر؛ اما اگه بهم بخشیدی، قول میدم طوری تربیتش کنم که فقط به تو فکر کنه، نمی‌دونم چه‌قدر موفق بودم، ولی تلاشم رو کردم تا شرمنده خدا و پدرش نشم. حالا اگرچه بهم میگن بد تربیتش کردم؛ اما من دلم آرومه که تلاشم رو کردم، به خدا هم امیدوارم.
سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد و ادامه داد:
- الان هم به خدا میگم خدایا! این بچه خودته، خواستی بگیریش راضی‌ام؛ اما فقط می‌خوام بذاری برگرده تا این تهمت‌ها رو از خودش پاک کنه، حق علی نیست که بهش تهمت خ*یانت بزنن، تو‌ که دیگه علی رو‌ می‌شناسی. می‌دونی عاشق این کشور و انقلابه، خائن نیست.
بشقاب میوه را کنار گذاشتم و گفتم:
- مادرجان! من واقعاً نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی داره میفته، یک ماه پیش قسم می‌خوردم علی هیچ‌وقت من رو ول نمی‌کنه؛ اما ول کرد قسم می‌خوردم از علی معتقدتر و متعهدتر نیست، حالا میگن علی خ*یانت کرده، قسم می‌خوردم قانونمندترینه، حالا میگن از دست قانون فراریه، قسم می‌خوردم هیچ‌ک.س رو بیشتر از شما دوست نداره؛ اما الان روزهاست شما رو بی‌خبر گذاشته، من می‌ترسم، من از این اتفاق‌ها می‌ترسم، می‌ترسم نکنه علی طوریش شده باشه؟
مرضیه‌خانم چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت، اشک در چشمانش جمع شده بود و گفت:
- نترس دخترم! نترس! علی اگه مال ما باشه، خدا اون‌ رو بهمون برمی‌گردونه.
- من نمی‌تونم ببینم علی طوریش شده باشه.
مرضیه خانم ایستاد و گفت:
- توکل کن دخترم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- برم یه‌ چیزی برای ناهار آماده کنم، بخوریم.
من هم ایستادم و گفتم:
- نه مادر باید برم خونه، نگرانم میشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
39,983
مدال‌ها
3
***
صبح جمعه سردی بود با علی در مسیر سربالایی کوهپایه برای رسیدن به مزار شهدای گمنام، پیاده‌روی می‌کردیم. کاپشنم را به خودم پیچیده بودم و به علی که دست کمی از من نداشت، نگاه کردم. کلاه، شال‌گردن و پلیور بافتنی‌اش می‌گفت که دیگر وقت آن شده تا کوه‌پیمایی‌های صبح جمعه را تا مناسب‌تر شدن هوا تعطیل کنیم. به علی که کمی جلوتر از من با دستانی که داخل جیب پلیور کرده بود، قدم می‌زد، گفتم:
- علی‌جان، یه سؤال می‌تونم بپرسم؟
علی سربرگرداند و صبر کرد تا به او برسم و گفت:
- بپرس خانم گل!
آن‌قدر هوا سرد بود که جرئت نمی‌کردم دستم را از جیب کاپشن دربیاورم و دستش را به عادت همیشه بگیرم. کنارش که رسیدم، با هم قدم زدیم.
- می‌خوام بدونم تو دیگه چرا از این نظام دفاع می‌کنی؟
- چرا فکر می‌کنی نباید دفاع بکنم؟
- خب همین‌ها پدرت رو ازت گرفتن، اون هم با اون وضع دلخراش، اگه پدرت به‌خاطر همین‌ها جنگ نمی‌رفت، خب هیچ‌وقت شیمیایی نمیشد که اون همه سال زجر بکشه و بعد هم بمیره، اگه این‌ها جنگ راه ننداخته بودن، پدرت رو نبرده بودن جنگ، الان پدرت زنده بود، نگو دلت نمی‌خواست پدرت الان زنده‌ باشه.
علی لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- من برای همیشه حسرت این رو دارم که چرا لحظات آخر با بابا نبودم؟ داغ رفتنش همیشه روی دل منه، فقط به امید دیدن دوباره‌اش زنده‌ام.
- پس چرا تو به این‌ها اعتراض نمی‌کنی، من که حق رو به تو میدم اگه ازشون بد بگی.
به من نگاه کرد و گفت:
- ولی مسئله، مسئله دل من نیست، مسئله امر خداست! ما همه چیزمون رو از خدا داریم، خدا از ما چی می‌خواد؟ بندگی! حالا شرط بندگی چیه؟ این‌که بی‌قید و شرط گوش به فرمان باشی.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- پدرم اگه رفت جنگ، به خواست خودش رفت، نه اجبار حکومت، اگه زخمی شد، اگه سال‌ها با اثرات شیمیایی زندگی کرد و اعتراض نکرد، فقط به این خاطر بود که خواست خدا این بوده، و شرط بندگی چیه؟
- فرمان‌پذیری بی‌قید و شرط.
کمی مکث کردم و گفتم:
- من همین رو نمی‌فهمم، چرا دفاع از این حکومت، بندگی خداست؟
- خب چون این حکومت داره حرف خدا رو پیش می‌بره، پس حمایت از اون، یعنی حمایت از خدا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
39,983
مدال‌ها
3
با حرص گفتم:
- کاش یه چیزی هم گیرت می‌اومد.
علی خندید و سرش را زیر انداخت و گفت:
- راس میگم علی! قبلاً که نمی‌شناختمت می‌گفتم‌ حتماً یه چیزی‌ گیرت میاد که از این‌ها دفاع می‌کنی؛ اما بعداً که تو و مادرت رو شناختم، دیدم هیچی ندارید، یه حقوق بازنشستگی مادرت هست و یه خونه قدیمی تو برای خرج زندگی پروژه دست می‌گیری، کار پاره‌وقت انجام میدی تا دیروقت می‌شینی ترجمه می‌کنی، این همه دردسر می‌کشی، بعد حاضر نیستی حقوق پدرت رو از بنیاد شهید بگیری، درحالی‌که حقته، پدرت به‌خاطر همین‌ها رفته، زخمی برگشته و شهید شده.
علی سربلند کرد و به من نگاه کرد و گفت:
- بابا هیچ‌وقت حاضر نشد پیگیر جانبازیش بشه تا حقوق بگیره، همیشه می‌گفت من هر کاری کردم به‌خاطر خدا کردم، طرف معامله‌ام خداست، اگه از من راضی باشه، خودش جوابم رو میده، وقتی بابا راضی به جانبازیش نبود، مطمئناً الان راضی نیست ما دنبال حقوق بنیاد شهید باشیم. من و مامان هم نمی‌خوایم، ما زندگی خوبی داریم، نیاز نداریم به اون حقوق... ما الان از زندگی‌مون راضی هستیم، چون روزگار سخت‌تر از این رو هم قبلاً دیدیم، پس الان که وضعمون بهتره چرا الکی اعتراض کنیم؟
- آخه چرا باید همیشه توی دردسر زندگی کنی؟
- چرا فکر می‌کنی من توی دردسرم؟ من زندگی خوبی دارم، من و مادر توقعی بیش از این نداریم.
- چرا ندارید؟ باید داشته باشید، باید توقع داشته باشید، این همه سختی رو تحمل کردید، برای چی؟
- اگر هم سختی تحمل کردیم، به قول بابا طرف معامله‌مون خداست.
- خدا چطور برات جبران می‌کنه؟
- خدا این‌قدر به ما محبت کرده که ما هر کاری کنیم نمی‌تونیم محبت‌هاش رو جبران کنیم، باید بگیم ما برای خدا چی‌کار کردیم؟ هیچی.
- خدا برای تو چی‌کار کرده که نمی‌تونی جبران کنی؟
- همین که مسلمون به دنیا اومدم، اون‌هم شیعه آقا امیرالمؤمنین کم چیزیه؟ خدا پدر خوب بهم داد، مادر خوب بهم داد، تن و بدن سالم، این همه نعمت... ‌.
علی ایستاد به طرف من برگشت و چشم در چشمم لبخند زد و گفت:
- همین که قلب تو رو به من داد، حق نیست برای این خدا کار کنم؟
قلبم از حرف‌هایش گرم شد، لبخند زدم و گفتم:
- تا کی برای خدا می‌خوای کار کنی؟
- تا وقتی جون دارم.
چیزی از قلبم کنده شد، که لبخندم رنگ غم گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
39,983
مدال‌ها
3
***
سر میز ناهار به جای غذاخوردن با غذایم بازی می‌کردم و میلی به خوردن نداشتم. ایران پرسید:
- فرصت نشد ازت بپرسم، رفتی خونه علی، تونستی ببینیش؟
نگاهش کردم و آرام گفتم:
- نه.
دوباره مشغول بازی با غذایم شدم.
- نخواست تو رو ببینه؟
- علی اصلاً خونه نبود.
- پس چرا از اون‌روز که رفتی علی رو ببینی افسرده‌تر شدی؟
دست از بازی با غذا کشیدم و گفتم:
- چیزی نیست.
- مادرش حرفی بهت زده؟
- نه... فقط دلم تنگ شده.
صدای زنگ گوشی‌ام وادارم کرد از پشت میز بلند شده و گوشی را از روی اپن بردارم. شهرزاد بود.
- سلام شهرزادی چه‌طوری؟
شهرزاد با گریه گفت:
- سارینا! کمکم کن.
نگران شدم با لحن دستپاچه‌ای گفتم:
- چی شده دختر؟
- خوردم زمین.
- کجا؟
- خونه.
- حالت الان چطوره؟
- نمی‌دونم، پام درد می‌کنه، نمی‌تونم راه برم، به زور خودم رو تا تلفن کشوندم، هرچی زنگ می‌زنم امیر جواب نمیده، تو رو خدا بیا کمکم.
- باشه عزیزم میام، فقط به اورژانس زنگ بزن، من دارم میام.
تماس را قطع کردم و به ایران گفتم:
- شهرزاد خورده زمین باید برم کمکش.
و بی هیچ تأملی با دو به اتاقم برگشتم. مانتو و شالم را که روی تخت انداخته بودم، تنم کردم و کوله‌ام را برداشتم و با سرعت خودم را به ماشین رساندم. تا در حیاط باز شود، دکمه‌های مانتو را بستم و درحالی‌که با شهرزاد تماس می‌گرفتم به طرف خانه‌اش راندم. تلفنش اشغال بود و کمی بعد خودش تماس گرفت.
- ساریناجان! با امیر حرف زدم، داره میاد، به اورژانس هم خبر دادم، تو دیگه نمی‌خواد بیایی.
- من هم میام، نمی‌تونم برگردم.
به نزدیک خانه آن‌ها که رسیدم، شهرزاد را دیدم که روی برانکارد داخل آمبولانس شد و حرکت کرد. امیرِ نگران می‌خواست سوار ماشینش شود که کنارش ایستادم و از داخل ماشین گفتم:
- آقا امیر، چی شده؟
امیر به طرف من برگشت و از پنجره گفت:
- نمی‌دونم، فقط خدا بهمون رحم کنه، هرچی بهش میگم نمی‌خواد بشوری، کارگر می‌گیرم، گوش نمیده، وسواس داره، داشته کف آشپزخونه رو می‌شسته خورده زمین.
- حالا کجا بردنش؟
- گفتم ببرن کوثر، دکترش اون‌جاست.
- باشه پس من میرم کوثر، فعلاً!
سری برای امیر تکان دادم و حرکت کردم تا به بیمارستان برسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
39,983
مدال‌ها
3
در اورژانس توانستم شهرزاد را پیدا کنم؛ اما اجازه داخل شدن به اورژانس را به من ندادند. بعد از آن‌که از پای شهرزاد عکس گرفتند و به‌خاطر وضعیت جنین سونوگرافی انجام دادند، دکترخورشیدیان پزشک زنانی که شهرزاد زیر نظرش بود را پیج کردند و دکترخورشیدیان هم شهرزاد را ویزیت کرد. من و امیر پشت بخش اورژانس منتظر مانده بودیم. دکترخورشیدیان که بیرون آمد، هر دو به استقبالش رفتیم، امیر پیش‌دستی کرد و گفت:
- خانوم دکتر! اتفاقی برای شهرزاد افتاده؟
- آقای ارجمندی! نگران نشید، ولی من به خودتون هم گفتم، مادر پاش رو که گذاشت توی سی‌و‌شش هفته باید مراقب باشید، هر آن ممکنه زایمان رخ بده؛ اما شما و خانومت اصلاً مراقب نیستید، الان خانومت داره میره تو سی‌و‌هشت هفته باید بیشتر از این‌ها مراقب باشه، حالا سونویی که انجام داده رو دیدم، ظاهراً مشکلی نیست؛ اما باید نوارقلب‌جنین هم انجام بده، برای پاش مشکلی ایجاد نشده، یه دررفتگی ساده‌اس؛ اما به‌خاطر ضربه که وارد شده، نیاز به مراقبت بیش‌تر داره، بستریش کنید تا فعلاً مادر و جنین تحت مراقبت باشن.
امیر گفت:
- برای بستری چی‌کار باید بکنم؟
- برید ایستگاه پرستاری راهنمایی‌تون بکنن.
از دکتر تشکر کرده و به ایستگاه پرستاری رفتیم، امیر با راهنمایی آن‌ها به دنبال کارهای بستری شهرزاد رفت، خواستم پیش شهرزاد بروم که گفتند فعلاً خواب است و نباید بیدار شود. کنار شهرزادِ خوابیده نشسته بودم که اعلام کردند، امیر کارهای بستری شهرزاد را در یک اتاق خصوصی انجام داده و شهرزاد را به اتاق خصوصی بردند، خواستم کنارش بمانم، که پرستار اجازه نداد و‌ گفت چون تا یک‌ساعت دیگه باید بخوابد، کسی نباید در اتاق بماند و مرا به محوطه فرستادند. در محوطه روی نیمکتی نشسته بودم که امیر هم رسید و گفت:
- ممنونم خانوم ماندگار! که شهرزاد رو تنها نگذاشتید.
- خواهش می‌کنم، شهرزاد مثل خواهرمه، بفرمایید بشینید.
امیر با فاصله از من روی نیمکت نشست. امیر با قد متوسط و لاغری‌اش آن‌چنان تفاوتی با شهرزاد کوتاه‌قد نداشت، موهای مشکی سرش را همیشه در کوتاه‌ترین حالت ممکن نگه می‌داشت و تنها به گذاشتن یک سبیل اکتفا می‌کرد و ریشش را همیشه اصلاح می‌کرد؛ اما عادت به تیغ کشیدن نداشت.
امیر دستی به سبیلش کشید و بعد گفت:
- من تو این شهر کسی رو ندارم که این‌جور مواقع به کمکم بیاد، خوش‌حالم شهرزاد تنها نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
39,983
مدال‌ها
3
به مچ دست امیر نگاه کردم، هنوز ساعت علی را باز نکرده بود.
- کاری نکردم آقای ارجمندی! شهرزاد هم هیچ‌وقت من رو تنها نگذاشته.
امیر سرش را پایین انداخت و گفت:
- امیدوارم اتفاقی برای خودش و بچه نیفته.
- نگران نباشید، دکترها حواسشون بهش هست.
کمی مکث کردم و گفتم:
- شهرزاد خیلی خوشبخته که شما رو داره.
امیر به طرف من برگشت و گفت:
- من هم خوشبختم که شهرزاد رو دارم.
بعد دوباره به مقابلش خیره شد.
- شهرزاد به‌خاطر من جلوی خیلی‌ها وایساد.
می‌دانستم، خانواده شهرزاد هم با ازدواج او و امیر مخالف بودند؛ اما آن‌ها هم مانند پدرم، و بعد از یک مدت پافشاری شهرزاد، کوتاه آمدند.
امیر گفت:
- دکتر واضح حرف نزد من دقیق نفهمیدم، حال بچه بدتره یا حال شهرزاد؟
- خودتون رو نگران نکنید، اتفاقی برای هیچ‌کدوم نمیُفته.
- خدا نکنه شهرزاد طوریش بشه.
- دکتر فقط گفت برای مراقبت بیشتر بستری می‌کنه وگرنه مشکلی ندارن.
- به خانم‌دکتر زنگ زدم، گفتم شهرزاد رو آوردم بیمارستان، دانشگاه بودن، گفتن خودشون رو می‌رسونن.
- پس خیال‌تون راحت باشه، مادر شهرزاد که اومد، شما می‌تونید برید خونه.
- نه نمی‌تونم برم.
- معلومه خسته‌اید، برید خونه استراحت کنید، من و خانم‌دکتر هستیم.
- باید کنار شهرزاد بمونم.
- شهرزاد تو بخش زنان هست، نمی‌ذارن شما همراهش بمونید.
امیر فقط سری تکان داد و گفت:
از دور مادر شهرزاد را دیدم که نزدیک میشد با سر به خانم‌ دکتر اشاره کردم و گفتم:
- مثل این‌که خانم‌دکتر هم اومد.
امیر هم برگشت و نگاه کرد. هر دو بلند شدیم و به استقبال خانم‌دکتر رفتیم. کوتاهی قد شهرزاد به مادرش کشیده بود، مانتو رسمی و مقنعه دکتر مشخص می‌کرد از دانشگاه آمده، با چهره‌ی همیشه جدی، کمی اخم در ابروها و عینک فریم مشکی بر چشم‌های عسلی‌اش که مشخصه اصلی همه خاندان لطیفی بود، به ما نزدیک شد. تا سلام و علیک کردیم، خشک و جدی به امیر گفت:
- سر دخترم چی اومده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین