- Jun
- 2,154
- 39,983
- مدالها
- 3
مرد جوان لباس شخصی، نگاهی به من کرد و گفت:
- بفرمایید.
به سختی خودم را کنترل کردم و گفتم:
- سلام سارینا ماندگار هستم، گفتن بیام اینجا.
مرد جوان ایستاد و گفت:
- سلام ستوانقدسیپور هستم، بفرمایید بنشینید.
جلو رفتم و روی صندلی مورد اشاره او نشستم. ستوانقدسیپور کنار پنجره رفت و ایستاد.
به مرد پشت میز سلام کوتاهی دادم و او شروع به صحبت کرد:
-سلام خانمماندگار! من سرگردشیرزادی هستم، خواستیم بیایید تا به چند سؤال در رابطه با آقای علی درویشیان پاسخ بدید.
هنوز ته دلم ترس داشتم، آرام بفرمایید گفتم و سرگردشیرزادی شروع کرد.
- شما همسر علی درویشیان هستید؟
- بله، البته عقد موقت کردیم، یه چند مدت دیگه منقضی میشه.
- از کی میشناسیدش؟
- از ابتدای دانشجویی با هم همکلاس بودیم، یه شش هفت سالی میشه.
- خب؟
کمی مکث کردم و گفتم"
- کارشناسی که تموم شد، ایشون خواستگاری کردن، عقد کردیم تا بعد از اینکه ارشد رو تموم کردیم، عروسی بگیریم که ایشون یه مدت پیش گفتن قصد ادامه دادن ندارن.
- پس دیگه قصد ازدواج ندارید؟
- ایشون گفتن نمیخوان ادامه بدن.
- چرا؟
- نمیدونم.
- شما نمیدونید، چرا همسرتون دیگه نمیخواد با شما ازدواج کنه؟
- دلیلش رو به من نگفتن، فقط گفتن پشیمون شدن.
سرگردشیرزادی نگاهی به ستوانقدسیپور کرد و بعد به طرف من برگشت.
- خبر دارید چه اتهامی متوجه ایشون هست؟
- دقیق نه... فقط میدونم شماها دنبالشید.
- اتهام متوجه ایشون خ*یانت و اقدام علیه امنیت ملی هست!
با اضطراب و چشمان گرد شده گفتم:
- اقدام علیه امنیت ملی؟
- تو این مدت که همسرش بودید با چه کسانی در ارتباط بود؟
- من نمیدونم، علی گرچه دوستهای نزدیک کمی داشت؛ اما با خیلیها در ارتباط بود از بچههای دانشگاه، بچههای بسیج، بچههای هیئت و مسجد محلشون بگیر تا خیلیهای دیگه که من نمیشناختم؛ اما دوست صمیمیاش سید هست، اون بیشتر میدونه.
- بفرمایید.
به سختی خودم را کنترل کردم و گفتم:
- سلام سارینا ماندگار هستم، گفتن بیام اینجا.
مرد جوان ایستاد و گفت:
- سلام ستوانقدسیپور هستم، بفرمایید بنشینید.
جلو رفتم و روی صندلی مورد اشاره او نشستم. ستوانقدسیپور کنار پنجره رفت و ایستاد.
به مرد پشت میز سلام کوتاهی دادم و او شروع به صحبت کرد:
-سلام خانمماندگار! من سرگردشیرزادی هستم، خواستیم بیایید تا به چند سؤال در رابطه با آقای علی درویشیان پاسخ بدید.
هنوز ته دلم ترس داشتم، آرام بفرمایید گفتم و سرگردشیرزادی شروع کرد.
- شما همسر علی درویشیان هستید؟
- بله، البته عقد موقت کردیم، یه چند مدت دیگه منقضی میشه.
- از کی میشناسیدش؟
- از ابتدای دانشجویی با هم همکلاس بودیم، یه شش هفت سالی میشه.
- خب؟
کمی مکث کردم و گفتم"
- کارشناسی که تموم شد، ایشون خواستگاری کردن، عقد کردیم تا بعد از اینکه ارشد رو تموم کردیم، عروسی بگیریم که ایشون یه مدت پیش گفتن قصد ادامه دادن ندارن.
- پس دیگه قصد ازدواج ندارید؟
- ایشون گفتن نمیخوان ادامه بدن.
- چرا؟
- نمیدونم.
- شما نمیدونید، چرا همسرتون دیگه نمیخواد با شما ازدواج کنه؟
- دلیلش رو به من نگفتن، فقط گفتن پشیمون شدن.
سرگردشیرزادی نگاهی به ستوانقدسیپور کرد و بعد به طرف من برگشت.
- خبر دارید چه اتهامی متوجه ایشون هست؟
- دقیق نه... فقط میدونم شماها دنبالشید.
- اتهام متوجه ایشون خ*یانت و اقدام علیه امنیت ملی هست!
با اضطراب و چشمان گرد شده گفتم:
- اقدام علیه امنیت ملی؟
- تو این مدت که همسرش بودید با چه کسانی در ارتباط بود؟
- من نمیدونم، علی گرچه دوستهای نزدیک کمی داشت؛ اما با خیلیها در ارتباط بود از بچههای دانشگاه، بچههای بسیج، بچههای هیئت و مسجد محلشون بگیر تا خیلیهای دیگه که من نمیشناختم؛ اما دوست صمیمیاش سید هست، اون بیشتر میدونه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: