جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,798 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
مدتی طول کشید تا هر دو گریه‌هایمان را کردیم و آرام شدیم. علی پشت سرش را به دیوار تکیه داده و سرش را به طرف‌ پنجره چرخانده بود و از لای میله‌های آن به آسمان پرستاره نگاه می‌کرد و من با حسرت زانوهایم را در بغل جمع کرده و فقط به او چشم دوخته بودم، دیگر امیدی به برگشتن او‌ نداشتم، ولی وقتی از این‌جا آزاد شدم، حتماً با پلیس برمی‌گشتم و او را از این‌جا رها می‌کردم. برایم سؤال بود چه بر سرش آمده بود که آن بیرون از او به عنوان خائن و قاتل یاد می‌کردند؟ صدایم به اندازه کافی به خاطر گریه گرفته شده بود. پرسیدم:
- چطور پات به این دخمه کشیده شد؟
یک لحظه صورتش را طرفم چرخاند و بعد برگشت.
- فکر‌ کردم خوابیدید.
- گفتم که امشب خواب ندارم، ماجرات رو بهم بگو.
- ببخشید ناراحتتون کردم.
- نذار بی‌خبر از آخر ماجرات بمونم.
«باشه» آرامی گفت و نفس عمیقی کشید.
- گفتم که از عموم خواستم کاری کنه برم سربازی، همون شب زنگ زد و گفت که پاسگاه مرزی این‌جا سرباز می‌خواد و کارم رو کرده تا زودتر خودم رو معرفی کنم. من هم کارهام رو ردیف کردم و راه افتادم این طرف، دو سه روز بعد از رسیدن و جاگیر شدنم به مادرم زنگ زدم تا حالش رو بپرسم. بعدش دل‌تنگی خانم افتاد به دلم، دستم ناخودآگاه رفت تا شماره‌ش رو بگیرم؛ اما به خودم نهیب زدم که چرا می‌خوای زنگ بزنی؟ من که نمی‌تونستم بهش برگردم، بین ما همه‌چیز تموم شده بود، پس حرف زدنمون بی‌مورد بود، من باید با سرنوشتم کنار می‌اومدم، باید یاد می‌گرفتم تا آخر عمر‌ فقط با یادش زندگی کنم، تنها بودن سخت بود، اما من انتخابش کرده بودم. نباید بهش زنگ می‌زدم؛ اما دلم آروم ننشست باید خبری ازش می‌گرفتم، به دوستم سید زنگ زدم، خانومش با خانم دوست بود به این امید که سید لای حرف‌هاش یه خبری از خانم هم بده.
علی سرش را زیر انداخت و چند لحظه مکث کرد.
- تا تماس وصل شد و سید فهمید کی هستم، بهم تشر زد که حاجی معلومه تو چی‌کار می‌کنی؟ چرا یهو بی‌خبر پاشدی رفتی سربازی؟ گفتم:«کار نیمه تموم رو باید تموم کرد» گفت:«ولی این‌جوری؟» گفتم:«حالا مگه طوری شده؟» گفت:«خانم به خاطر من رگ دستش رو زده» حس کردم قلبم یه لحظه ایستاد، با ترس گفتم:«اتفاقی براش افتاده؟» گفت:«نه الحمدالله، سالمه نگران نشو» نفس راحتی کشیدم و گفت:«خانم برام پیغام فرستاده که از من انتقام می‌گیره» و تعریف کرد خانم این‌قدر از دستم عصبانی بوده که خانومش رو توی حیاط دانشکده پیش بقیه کوچیک‌ کرده آخرش هم بهم گفت:«چرا کاری کردی که این دختر بشه یه گلوله آتیش برای انتقام؟»
بالاخره روی چهره غم‌زده علی ردی از لبخند دیدم، گویا جای این‌که از تهدید من بترسد لذت هم برده بود. شاید اگر آن موقع که تهدیدش می‌کردم می‌دانستم که این همان آدم زمان کارشناسی است که از توهین‌هایم هم لذت می‌برده، هرگز برای ترساندن تهدیدش نمی‌کردم.
- اون تو رو تهدید کرده، بعد می‌خندی؟ حتماً همون موقع که شنیدی هم جدیش نگرفتی و خندیدی بهش.
علی لبخند پهن‌تری زد.
- اون‌موقع فقط خوشحال شدم که اتفاق بدی براش نیفتاده، می‌دونید من خانم رو خوب می‌شناسم، این رفتار طبیعیشه اون وقتی عصبی بشه زود از کوره در میره، من خوشحال شدم اون مثل همیشه‌اش رفتار می‌کنه، عصبی شدن و تهدید کردنش نشون می‌داد که افسرده نشده، این‌که می‌خواد ازم انتقام بگیره، یعنی هدف داره و نشون میده از خودکشی فاصله گرفته، این‌ها همش یعنی خانم زودتر به روال عادی زندگیش برمی‌گرده، این خیلی خوبه.
با تعجب به علی که رگه‌های سرخوشی در صورتش دویده بود، خیره بودم. هنوز هم بعد از سه سال او را نشناخته بودم، حاضر بود از او‌ انتقام بگیرم؛ اما به روال زندگی عادی‌ام برگردم. علی سرش را به دیوار تکیه داد و به نقطه‌ای در روبه‌رویش خیره شد.
- تا شب فقط با خاطراتش سرگرم بودم، شب موقع خوب توی خوابگاه دیدم چقدر برای شنیدن صداش دل‌تنگم با خودم گفتم صبح برای آخرین بار بهش زنگ می‌زنم؛ اما حرف نمی‌زنم تا فقط صداش رو بشنوم.
خنده کوتاهی کرد و سر به زیر شد.
- حتی اگه به خاطر مزاحمت فحشم می‌داد هم دل‌خور نمی‌شدم و لذت می‌بردم که صدای خانم رو شنیدم.
ناگهان چهره علی غمگین شد.
- ولی هیچ‌وقت این اتفاق نیفتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
کمی اخم کردم.
- چرا نشد بهش زنگ بزنی؟
علی غمگین در فکر‌ فرو رفت.
- شب از نیمه گذشته بود، وقت شیفت من نزدیک شده بود، بلند شدم لباس پوشیدم تا برم سر پست، تازه بند پوتینم رو‌ بسته بودم که سر و صدا شد. تا از خوابگاه بیرون زدم فهمیدم به پاسگاه حمله شده، نمی‌دونم کیا بودن، فقط این‌که مسلح بودن و از اون طرف مرز اومده بودن... .
صدای علی به لرزش افتاد.
- ما مقاومت کردیم؛ اما‌ تعدادمون کم بود کم‌کم بیشتر‌ پاسگاه اشغال شد، فقط ساختمون اصلی مونده بود دست ما، کلاً یازده نفر بودیم که پنج نفر یا شهید شده بودن یا این‌قدر زخمی که کاری از دستشون برنمی‌اومد، فرمانده نبود و جانشینش هم شهید شد؛ یکی از افسرهای ارشد کادر پیشنهاد داد تا همه‌مون رو نکشتن، خودمون رو تسلیم کنیم، گفت این‌ها ما رو‌ با زندونی‌های خودشون مبادله می‌کنن، برای زخمی‌ها هم بهتر بود تسلیم بشیم تا به اون‌ها رسیدگی بشه.
علی سکوت کرد با دستان لرزان دستی به سرش کشید. فکر‌ کردم حتما‌ً رفقایش در اتاقک‌های دیگر زندانی‌اند، باید این را هم به پلیس می‌گفتم. علی با صدای لرزان‌تر از قبل و بغض مشهود صدایش ادامه داد.
- ما اسلحه‌هامون رو زمین گذاشتیم و تسلیم شدیم، اون‌ها ما رو‌ توی محوطه به خط کردن.
برق اشک‌هایی که از روی گونه‌اش پایین می‌اومد و در نور کم اتاق چشمک میزد و لحن بغض‌آلودش برایم‌ محرز می‌کرد چقدر از یادآوری آن روز تحت فشار است، دلم از حالش ریش شده و اشک‌هایم پشت چشمانم سد بسته بودند؛ اما من باید می‌دانستم وقتی حتی او‌ پیشنهاد تسلیم شدن نداده، چرا از میان بقیه به او‌ انگ خ*یانت زده‌اند؟
- دست‌هامون رو از پشت بستن و چشم‌بند زدن و همه‌مون رو به زانو درآوردند... منتظر بودیم ببینیم باهامون چیکار می‌کنن؟... تا این‌که صدای یکی‌شون بلند شد، مثل این‌که داشت برای کسانی حرف میزد به گمونم داشتن فیلم می‌گرفتن... از بین حر‌ف‌هاش فقط این رو یادمه که گفت ما امروز‌ تقاص خون شهدامون رو‌ از این مزدورهای رژیم می‌گیریم، خون اون‌ها در برابر خون ما... .
علی سرش را به دیوار پشت سرش کوباند.
- با این‌حرف فهمیدم قراره همه‌مون رو‌ قتل‌عام کنن.
چشمانم از ترس و وحشت گرد شد و دستانم را به دهانم فشردم. اشک‌هایم دیگر از بند چشمانم رها شده بودند، صدای علی هم از گریه می‌لرزید.
- صدای یاحسین و یازهرا گفتن بچه‌ها بلند شد، همه ترسیده بودیم، اون لحظه‌ها فقط ذکر می‌گفتم، اشهدم رو می‌خوندم و از خدا می‌خواستم دلم رو‌ محکم کنه تا نلرزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
علی دستانش را محکم به صورتش کشید و زیر گلویش‌ هر دو را نگه داشت؛ اما تأثیری در کم شدن گریه‌هایش نداشت.
- چشم‌هامون رو بسته بودن، نمی‌دونستم ببینم چیکار می‌کنن؛ اما خوب می‌شنیدم چی به سر بچه‌ها میارن، اول‌ وادارشون می‌کردن اسمشون رو‌ با صدای بلند بگن حتماً داشتن ازمون فیلم می‌گرفتن تا بعد بقیه رو‌ با انتشار اون بترسونن و بعد... .
علی کاملاً منقلب شد، اختیارش را از دست داد. صدای گریه‌اش بلند شد و در میان گریه گفت:
- ولی من شنیدم... کامل و واضح... صدای بریدن رو شنیدم...صدای یاحسین و یازهرای بچه‌ها رو‌ که آخرش به خرخر ختم میشد شنیدم، کاملاً دستم اومد که اون‌ها‌ چی‌کار می‌کنن.
از ترس چیزهایی که می‌شنیدم دیگر‌ حتی گریه‌ام هم بند آمده بود. با چشمان درشت شده به علی نگاه می‌کردم که کل بدنش را لرزه‌ی محسوسی گرفته بود و خودش را بغل کرده بود تا لرزش را متوقف کند؛ اما اثری نداشت. با گریه‌های بلندی گفت:
- بی‌وجدان‌ها داشتن سر بچه‌ها رو می‌بریدن... مثل گوسفند... بی‌شرف‌ها جوون‌های بی‌گناه رو‌ ذبح کردن.
گریه‌های علی بلندتر از قبل شد و با دو دستش موهای کوتاه سرش را چنگ زد و آن‌قدر فشار داد که از همین فاصله هم می‌توانستم رگ‌های برآمده دستانش را ببینم. قلبم داشت از‌ چیزهایی که می‌شنیدم کپ می‌کرد. ترس وجودم را فقط با شنیدن آن وقایع گرفته بود، چه بر سر علی آمده بود با تجربه آن‌ها از نزدیک. بعد از مدتی گریه، علی فقط کمی آرام‌تر در آن حدی که بتوانم حرفش را بفهمم گفت:
- صدای یازهرای بغل دستیم که به خرخر تبدیل شد فهمیدم که دیگه رسیدم ته خط... دست از زندگی شستم... مرگ رو‌ به‌ چشم می‌دیدم... زیر لب خداخدا می کردم که این لحظه آخر نترسم و‌ وا ندم...
دستانش را به گلویش رساند.
- منتظر بودم تیزی و سردی خنجر رو‌ روی گلوم حس کنم... یکی از پشت سر موهای جلوی‌ سرمو گرفت و‌ سرم رو‌‌ عقب کشید و بعد تیزی خنجرش رو‌ گذاشت زیر گلوم.
از وحشت تمام تنم را لرز گرفته بود و فقط اشک‌ می‌ریختم.
- یکی‌ گفت:«اسمت رو بگو» با ته مونده قدرتم اسمم رو گفتم، زیر لب فقط یاحسین می‌گفتم و‌ منتظر بودم تا خنجر رو بکشه؛ اما یکی دیگه گفت:«دوباره اسمت رو بگو» حتماً نشنیده بود، بلندتر از قبل گفتم؛ اما یه‌دفعه اونی که منو گرفته بود، ولم کرد و خنجر رو هم برداشت... .
علی لحظه‌ای سکوت کرد و نفس حبس شده سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم.
- من رو بلند کردن و بردن جای دیگه، چشم‌هام بسته بود، جایی رو نمی‌دیدم، چند ساعت بعد هم منو انداختن پشت یه ماشینو آوردنم این‌جا تازه این‌جا چشم‌هام‌ رو باز کردن.
بهت‌زده زبانم را به سختی در دهانم چرخاندم.
- چرا... چرا... از بین همه.‌.. تو‌ رو‌ زنده... نگه داشتن؟
علی با دو دست اشک‌های صورتش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود.
- نمی‌دونم، از اون موقع تا الان هرچی‌ فکر‌ کردم این‌ها چرا من رو زنده نگه داشتن؟ چیزی نفهمیدم، کسی هم حرفی به من نمی‌زنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
علی کمی سکوت کرد و‌ بعد گفت:
- ولی‌ می‌دونم چرا خدا من رو نخواست... چون لایق نبودم، لیاقت این‌که با اون بچه‌ها برم رو‌ نداشتم، اون‌ها بهتر از من بودن که خدا اون‌ها رو‌ خرید و من رو دور انداخت.
دوباره اشک بود که از‌ چشمان علی پایین می‌غلتید.
- حتماً خدا به یه دلیلی شما رو زنده نگه داشته؟
با تأسف سری تکان داد.
- تنها دلیلش اینه که من آدم خوبی نیستم... دلیلش ظلمیه که به خانم کردم، من گناهکار بودم که موندم.
با خودم فکر‌ کردم خدا علی را برای من نگه‌ داشته.
- این حرف رو‌ نزن، خدا خیلی مهربونه بهت رحم کرده.
- آره خدا خیلی مهربون و بخشنده‌اس؛ اما‌ به وقتش‌ از حق‌الناس نمی‌گذره، حق خانم به گردن منه، خدا از اون نمی‌گذره من تقاص بدی که به خانم کردم رو‌ باید پس بدم تا پاک بشم و تا حق اون به گردنم باشه خدا من رو قبول‌ نمی‌کنه.
درحالی‌که اشک می‌ریخت سرش را مدام به دیوار پشت سرش آرام می‌کوبید.
- باید تقاص دروغی که گفتم، دلی رو‌ که شکستم، عهدی که زیر پا گذاشتم و امیدی که ناامید کردم رو‌ بدم.
کوبیدن سرش را متوقف کرد.
- خدا من رو با بچه‌ها نبُرد تا با اسارت تحقیر بشم، این اسارت از بی‌لیاقتی خودمه، وگرنه من هم باید با بچه‌ها می‌رفتم، ولی تا زمانی که خانم‌ منو نبخشه باید درد بی‌لیاقتی‌ رو تحمل کنم.
آهی‌ کشید.
- اون هم هیچ‌وقت منو نمی‌بخشه، من نمی‌تونم ازش حلالیت بگیرم... سرنوشت ابدی‌ من همین حقارت بی‌لیاقتیه... باید تحمل کنم و روز و شب از خدا بخوام‌ خانم به آرامش برسه.
سکوت کرد، نگاهش‌ را به آسمان‌ پشت پنجره داد. مشت شدن دستانش را دیدم.
- شاید اگه ازدواج کنه و به خوش‌بختی برسه بتونه کاری رو‌ که من باهاش کردم فراموش کنه و من رو ببخشه... اون‌وقت من هم بتونم به آرامش‌ برسم.
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
- شاید اگه برگردم و اون بتونه انتقامی که دلش می‌خواد رو ازم بگیره... من هم راحت بشم.
با لحن آرامی ادامه داد:
- دیگه دوست ندارم توی این دنیا زندگی کنم؛ اما دردم اینه که خدا هم منو نمی‌خواد.
وحشت کردم. علیِ من از خدا مرگ می‌خواست. او‌ می‌خواست ببخشمش تا خدا به راحتی جانش را بگیرد، نباید برای علی‌ِ من اتفاقی می‌افتاد. حتی الان که می‌دانستم احتمال بودن دوباره‌اش با من نزدیک‌ صفر است هم نباید آن‌چه می‌خواست رخ دهد.
- چرا فکر نمی‌کنی خدا به حال مادر تنهات رحم کرده و دعاهای اون رو جواب داده که تو رو‌ زنده نگه داشته؟
علی سری به نشانه نه تکان داد.
-اون بچه‌هایی هم که رفتن مادر داشتن، من نباید خودم رو گول بزنم، باید قبول کنم خدا منو نخواسته، باید سرنوشتم رو‌ قبول کنم، باید قبول کنم که از این به بعد زندگی من همین اسارت و‌ آوارگی و دوری از مادرمه، نمی‌دونم کی دیگه بتونم ببینمش، می‌دونم مادرم‌ بیشترین ضربه رو‌ از رفتن من می‌خوره؛ اما‌ باز هم اگه خبر مرگم بهش می‌رسید، بهتر از این وضع بی‌خبریه که الان داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
قلبم برای علی پر می‌کشید. نهیب می‌زد که جلو بروم، بغلش کنم و بگویم منم سارینا، بگویم دیگر کینه‌ای از تو ندارم؛ اما نمی‌گذارم خدا تو را از من بگیرد، تو همیشه با من خواهی ماند، حتی اگر مرا نخواهی؛ اما مغزم مرا می‌ترساند که اگر بفهمد کل شب درحال فریب دادن او بودی واقعاً و برای همیشه از تو متنفر می‌شود و در این صورت خیال بودن دوباره با او را باید به گور ببری. در دوراهی عقل و احساسم گیر کرده بودم، یکی مرا به سوی او می‌کشاند و دیگری عقبم می‌کشید. در نهایت حق را به عقلم دادم، اگر عشقی از من در دل علی باقی می‌ماند می‌توانستم برای برگشتنش تلاش کنم، نگاه حسرت‌بار و اشک‌آلودم را به او دوخته بودم و از خودم سؤال می‌کردم آیا فهمیدن دلیل رفتنش ارزشش را داشت که امشب خودم را از او محروم کردم؟ و بعد توجیه می‌کردم که اگر می‌فهمید هم فرقی به حالم نداشت. او بازهم مرا از خود محروم می‌کرد؛ اما با این تفاوت که آن موقع نمی‌دانستم چرا؟ ولی حداقل الان می‌دانم.
علی سکوت کرده بود. دستانش را روی زانوهایش جمع کرده چانه‌اش را به آن‌ها تکیه داده و به نوک انگشتان پای در جورابش خیره شده بود که با آن‌ها درحال نقش زدن روی خاک‌های کف اتاق بود. کل لباس‌هایش خاکی بود، وقتی به یاد می‌آوردم علی تا چقدر روی تمیزی حساس بود، خوب می‌فهمیدم این مدت چه بر سرش آمده که حتی خاک‌های لباسش را هم نمی‌تکاند و با همان‌ها زندگی می‌کند. علیِ من همه‌چیز را رها کرده بود، او واقعاً افسرده شده بود. تا دیروز فکر‌ می‌کردم علی آسوده بی من زندگی می‌گذراند، امشب فهمیدم وضع من در برابر آن‌چه این مدت او کشیده، بهشت بوده، دل بیچاره‌اش چه‌ها که تحمل نکرده بود، دردهایی که در دلش انبار کرده بود باعث شده اکنون چنین غمگین تکیه داده و در فکر غرق شود، نمی‌دانستم به چه فکر می‌کند؟ به آینده نامعلوم؟ یا به فجایع از سر گذرانده؟ در هر اندیشه‌ای که بود می‌دانستم زجر می‌کشد، باید از فکر بیرون می‌آوردمش تا لحظه‌ای هر چند کم از درد افکار رها باشد.
- آزاد که شدی چیکار می‌کنی؟
سرش را از روی دستانش برداشت و زانوهایش را از حصار دستانش آزاد کرد و دوباره به دیوار تکیه داد.
- نمی‌دونم، قبل از این ماجراها، قصد داشتم بعد سربازی همین ورا موندگار بشم و دیگه برنگردم شیراز.
- چرا؟ اون شهر بدون زنت برات موندنی نیست؟
نفس عمیقی کشید.
- می‌ترسم جایی باشم که خانم هم باشه، باید ازش دور بشم تا دلم کار دستم نده من خوب می‌دونم نمی‌تونم فراموشش کنم، باید فقط ازش دور بشم.
- فکر‌ می‌کنی راه‌حله درستیه؟
- راه فقط یکیه، باید دور از اون بمونم.
- تو هم آدمی، یه مدت که بگذره نبینیش و بهش فکر نکنی از صرافتش می‌افتی و فراموشش می‌کنی.
- مسئله اینه خودم هم نمی‌خوام یادش رو خاموش کنم، شاید دچار خودآزاری شدم، مدام از قصد بهش فکر می‌کنم و خودم رو آزار میدم و از این آزار لذت می‌برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
علی نفس عمیقی کشید.
- موقعی که داشتم می‌اومدم این طرف، تمام یادگاری‌هاش رو جمع کردم با خودم آوردم، ساعتی که بهم داد، لباس‌هایی که برام خریده بود، دفتر مسائلی که داشت و پیشم مونده بود و از قصد وقتی ترکش کردم بهش برنگردوندم تا دست‌خطش رو داشته باشم، حتی اگه اون روز آخر نمی‌دیدمش و مجبور نبودم طردش کنم، انگشترش رو هم پس نمی‌دادم تا یادگار عزیزم رو داشته باشم... اما الان هیچ‌کدوم رو ندارم، فکر کنم همشون غارت شده... می‌بینید؟... خدا بهم نشون داد حتی لیاقت این‌که یادگاری‌هاش رو داشته باشم هم ندارم... بدتر از اون‌ها اینه که یه یادگاری از پدرم هم داشتم اون رو هم دیگه ندارم... شاید بابا هم ازم ناامید شده.
خوب می‌دانستم از چه حرف می‌زند، منظورش از یادگاری پدرش همان انگشتر نگین کبودی بود که از روز اول در دستش دیدم و بعدها به من گفت که انگشتر پدرش بوده که بعد از او در دستش کرده.
- خیلی پدرت رو دوست داشتی؟
- خیلی... وقتی رفت، همه وجودم رفت؛ اما فقط با این فکر که اون بالاخره از درد و رنج راحت شد و به آرزوش رسید سرپا موندم.
آهی کشید.
- کاش من هم به آرزوم می‌رسیدم و خدا من رو قبول می‌کرد، دلم برای دیدن پدرم پر می‌کشه.
حسرت را در بین تک‌تک کلماتش می‌دیدم. قلبم فشرده میشد من نمی‌خواستم حتی یک مو از سرش کم شود و او آرزوی مرگ می‌کرد. سرش را به دیوار تکیه داد، چشمانش را بست و حرکت آرام لب‌هایش را دیدم، شاید مشغول ذکر گفتن شده بود. نگاهم را میخ او کردم. چشمانم می‌سوخت. نمی‌دانم از بی‌خوابی بود یا از گریه‌های زیاد؛ اما چشمانم را نمی‌بستم و فقط به علی نگاه می‌کردم‌ او آرام جانم بود. لباس‌های خاکی و پاره هم چیزی از برازندگیش کم نمی‌کرد، تنها ترس از این‌که بفهمد تمام مدت درحال فریب او بودم، مانع از نزدیکیم به او میشد. نمی‌خواستم تمام امیدم برای برگشتنش را با تنفری که در دلش می‌نشست از دست بدهم. او هنوز مرا دوست داشت، همین کورسوی امیدی در دلم زنده می‌کرد؛ اما اگر تمام عشق را با تنفر جایگزین می‌کرد چه؟ هیچ‌کَس دوست ندارد فریب بخورد، مخصوصاً که علی پیش من لب به حرف‌هایی گشوده بود که نباید به گوش من می‌رسید. از خدا می‌خواستم خوابش ببرد تا زمانی که صبح می‌شود و از این‌جا می‌روم مرا نبیند. حتی زمانی هم که به پلیس خبر دادم و او را آزاد کردند نباید آفتابی می‌شدم. باید از دور مراقبش می‌ماندم و کم‌کم دوباره نزدیکش می‌شدم؛ اما هرگز نباید می‌فهمید با من امشب را در این دخمه گذرانده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
علی بلند شد. نان پیچیده شده در پلاستیکش را از روی طاقچه برداشت. سرجایش نشست، آن را بیرون آورد و کمی خورد.
- گرسنه شدی؟
دیدم که توقع شنیدن صدایم را نداشت. حتماً فکر می‌کرد خوابیده باشم.
- ببخشید با پرگویی‌هام نذاشتم استراحت کنید، یه کم بخوابید.
- خودم خواستم برام تعریف کنی، الان خوابم نمیاد. تو بخواب خسته‌ای.
- ته این نون رو جدا می‌کنم شما بخورین.
- نون خودم هست، تو گرسنه شدی من نیستم.
- فردا رو نیت روزه کردم، برای این می‌خورم.
- فکر‌ می‌کنی نون خالی می‌تونه برای روزه نگهت داره؟
- من این‌جا کاری نمی‌کنم که نیاز به انرژی داشته باشم، امشب استثناء بود‌‌. کار هر روز من فقط خوابیدنه.
علی اکنون هم باید می‌خوابید تا صبح موقع رفتن مرا نبیند.
- من خسته‌اتون کردم، بعدش بخوابید.
علی نان را در پاکت پلاستیکی پیچاند.
- دیگه خواب نمی‌صرفه.
بلند شد نان را روی تاقچه گذاشت و بطری آبش را آورد.
- چرا؟ خسته‌اید، بخوابید.
فقط به اندازه یک قلپ کوچک آب خورد.
- وقت سحر نزدیکه، تا اون موقع نماز شب می‌خونم و قرآن تا وقت نماز صبح بشه، بعدش می‌خوابم، شما راحت باشید سعی می‌کنم آهسته بخونم بتونید بخوابید، ولی اگه اذیت شدید کافیه تذکر بدید.
من که علی را می‌شناختم نمی‌دانم چرا روی خوابش برنامه می‌ریختم و حساب می‌کردم. او‌ همین بود، همیشه بعد از نماز شب تا نماز صبح قرآن می‌خواند و بعد از نماز صبح تا طلوع خورشید همین روال را ادامه می‌داد، ولی امروز او باید حتماً می‌خوابید.
- نمازت رو که خوندی بگیر بخواب، من عذاب وجدان گرفتم که امشب بیدارت نگه داشتم.
علی آستین‌هایش را بالا زده و جورابش را درآورده بود، کف دست راستش را از آب بطری پر کرد و به صورت زد.
- نگران من نباشید وقت برای خواب زیاد دارم.
- حالا زودتر بخوابید تا خیال من هم راحت باشه.
آب روی آرنج راستش ریخت.
- من زیاد خوابیدم، حالا حالاها هم تا بفهمن کجام و بیان دنبالم همین جا هستم و وقت برای خواب زیاد دارم.
ترسیدم اصرار بیشترم برای خواب، مشکوکش کند.
- من رفتم به پلیس‌ها میگم کجایید، حتماً میان دنبالتون، امیدتون رو از دست ندید.
مسح سرش را کشید و مشغول‌ پایش شد.
- ممنونم ازتون، امیدم به خداست، هرچی بخواد خیره، من هم راضیم به رضای اون.
جوراب‌های سیاه خاکیش را دوباره در پا کرد. بطری را روی تاقچه گذاشت و تکه سنگی را از جیب بیرون آورد و به نماز ایستاد. دستم را تکیه‌گاه سرم کردم و محو قد و بالای عزیزم شدم، دیگر کِی ممکن بود علی دوباره مرا در خلوتش بپذیرد تا شاهد نماز خواندنش باشم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
در دل قربان صدقه‌اش می‌رفتم و مصمم بودم همه زندگیم را کنار بگذارم تا دوباره علی را پیش خودم برگردانم. نمازش که تمام شد همان‌طور پشت به من نشست و مشغول خواندن قرآن از حفظ شد، با صدای آهسته‌ای می‌خواند. دلم برای شنیدن صوت قرآنش تنگ شده بود گفتم:
- میشه بلندتر بخونید تا من هم بشنوم؟
بدون هیچ واکنشی بلندتر خواند. با لذت به صدایی گوش دادم که می‌دانستم برای دوباره شنیدنش راهی طولانی‌ را باید بپیمایم، یعنی میشد علی مرا دوباره به خلوت نماز و قرآنش راه بدهد؟ در خلسه صوت قرآنش بودم که قطع کرد. بلند شد از پشت پنجره و لای میله‌ها به جایی در افق خیره شد و برگشت.
- وقت نماز صبحه.
بطری آبش را به همراه چیزی از روی تاقچه برداشت. کمی نزدیک‌تر به جایی که من نشسته بودم روی زمین گذاشت.
- می‌تونید وضو بگیرید.
سنگی را هم که همراه بطری از تاقچه برداشته بود کنار بطری گذاشت.
- از این می‌تونید به عنوان مهر استفاده کنید.
علی دوباره به سرجایش برگشت و مشغول اذان گفتن برای نمازش شد. به بطری نگاه کردم. دلم نیامد آبی را که علی با سختی جمع کرده بود را صرف وضویم کنم. با خودم گفتم:
- ایرادی داره تیمم کنم؟
و بعد سنگ کنار بطری را برداشتم و به خودم جواب دادم.
- نه فکر نکنم.
به طرف گوشه‌ای از اتاق که از اول‌ پا نگذاشته بودم رفتم. با خاک کف اتاق تیمم کردم و به سرجایم برگشتم. تازه یاد پوتین‌هایم افتادم. نمی‌توانستم آن‌ها را دربیاورم چرا که می‌ترسیدم پاهایم‌ ورم کرده و‌ دوباره داخلش نرود.
- خدایا! می‌دونم با کفش‌ نماز ندارم، ولی مجبورم ازم قبول کن!
با همان وضع به نماز ایستادم و نماز سریعی خواندم. علی بعد از نماز به عادت همیشه‌اش مشغول خواندن دعای عهد و بعد قرآن شد من بعد از تمام‌ کردن نمازم به خواندن قرآنش رسیدم. محو صدایش بودم که متوجه شدم هوا دارد رو به روشنی می‌رود، استرس تمام وجودم را گرفت. حتماً علی مرا می‌دید. دقایقی دیگر نور اتاق را کاملاً روشن می‌کرد و‌ زمانی که علی برمی‌گشت و مرا می‌دید، اوضاع بغرنجی پیش می‌آمد. چگونه باید با علی رو‌به‌رو می‌شدم؟ حتماً به طرز بدی از دستم دلخور میشد، چطور می‌توانستم کار زشتم را توجیه کنم؟ آیا می‌توانستم از دید او مخفی بمانم؟ امکان نداشت، همین که از جهت قبله برمی‌گشت مرا می‌دید و حتماً باعث تنفرش می‌شدم. سریع دست به دعا برداشتم و زیر لب و آرام دعا کردم:
- خدایا! غلط کردم، تو همیشه همراهم بودی، این‌بار هم کمکم کن! کمک کن وقتی منو دید عصبی نشه، ازم متنفر نشه، کمک کن بتونم آرومش کنم، تنهام نذار! الانه که بفهمه من کی‌ام، به دلش بنداز ازم دلخور نشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
با استرس در حال التماس به خدا بودم‌ که وقتی علی برگشت و‌ مرا دید عصبانی نشود که صدای باز شدن در بالای پله‌ها توجه‌ام را جلب کرد. همان یعقوب نام دیشب بود. داد زد.
- آهای دختره! بلند شو بیا بیرون، وقت رفتنه.
به زور بلند شدم. آخرین نگاه‌هایم را به علی که هنوز پشت به من با صدای آهسته‌تری درحال قرآن خواندن بود انداختم و در دل گفتم:
- علی‌جان! فقط یه خورده دیگه تحمل کن میام دنبالت.
آن‌قدر هوا روشن شده بود که اگر برمی‌گشت مرا می‌دید؛ اما از جایش تکان نخورد. پاهایم قدرت بالا رفتن از پله‌ها را نداشت. توان دل کندن از علی نداشتم، نهیب یعقوب مرا به خود آورد.
- مُردی؟ بجنب دیگه.
برای نجات علی باید می‌رفتم. با ناراحتی پله‌ها را بالا رفتم. پاهایم سنگین شده و یار‌یم نمی‌کردند. به در که رسیدم سرم را زیر انداختم تا از زیر نگاه‌های یعقوب در بروم. یعقوب که به‌خاطر دیر کردنم به داخل سرک می‌کشید، آرام گفت:
- این یارو که هنوز پای سجاده‌اس.
و بعد بلندتر ادامه داد:
- آی پسر! فکر نمی‌کردم تا این حد بی‌بخار باشی، خوب فرصتی رو از دست دادی، بعد عمری یه شب رو خوش می‌گذروندی.
نگاه خشمگینم را بالا آوردم و به یعقوب دوختم. یعقوب در را بست و با نگاه به من قفل کرد.
- چته؟ پسره بهت حال نداده اخمش رو به من می‌کنی؟
نیشخندی زد و چشمانش را به چشمانم دوخت.
- یا شاید هم حال کردید و دارید ما رو سیاه می‌کنید.
دندان‌هایم را باحرص بهم فشردم.
- خوش نگذشته بهت؟
عصبی رو از او برگرداندم. با ضربه‌ای به کتف مرا به جلو هل داد.
- پیش خودم می‌موندی بهت خوش می‌گذشت.
چرا نمی‌توانستم خرخره‌اش را بجوام؟ دستانم را در جیبم فرو کردم، تا خشمم باعث خرابکاری نشود و تا حیاط کاروانسرا بی‌حرف طی کردم. حیاط خلوت‌تر از دیشب شده بود، خبری از بیشتر ماشین‌ها نبود، افراد محوطه هم کمتر شده بودند، رئیس و چشم‌سبز کنار پیکاپ ایستاده بودند. چشم‌سبز به سپر ماشین تکیه داده بود و حتی نگاه هم نمی‌کرد؛ اما رئیس با دیدنم نزدیک‌تر شد.
- امروز اگه دوست پسرت بازی درنیاره آزادی دیگه.
به چهره‌اش دقت کردم. این صورت گرد کاملاً اصلاح کرده با آن موهای سیاه تقریباً کوتاهی که روی پیشانی‌اش ریخته بود، چشم‌های قهوه‌ای ریزش که زیر ابروهایی کوتاه قرار داشت و آن بینی قوزدارش، حتی شقیقه‌های سفید شده و آن خال گوشتی کوچکی که سمت چپ چانه‌اش بود را باید در حافظه‌ام با جزئیات حک می‌کردم. همان‌طور که به او زل زده بودم، لبم را از یک طرف کش دادم.
- خوش‌حالم دیگه نمی‌بینمت.
رئیس خندید و من به این فکر می‌کردم این حیوان‌های روبه‌رویم تا چه حد درنده‌اند که چندین جوان را به راحتی سر بریده‌اند و بعد رئیس ادعای تمیزکاری هم می‌کند. چه خون‌هایی که روی دست رئیس و نوچه‌اش وزغ سبز نبود.
- نمی‌دونی دختر سر نترست چیکار با من کرده... حیف... واقعاً حیف... کاش یه وقت دیگه و یه جای دیگه‌ای دیده بودمت.
صورتش را نزدیک صورتم کرد و با چشمانش کل چهره‌ام را کاوید.
- اون‌موقع نمی‌ذاشتم به این راحتی از دستم بری.
سریع برگشت و رو به جهتی کرد. من هم به راستای نگاه رئیس نگاه کردم، دوست یعقوب را دیدم که به قسمت بار مزدای قرمز رنگی که چارچوب برزنتی داشت تکیه داده بود.
- دست‌ها و چشمش رو می‌بندی می‌بری همون‌جایی که گفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
مرد تکیه‌اش را از مزدا گرفت و کلمه مزدای زرد رنگی که رنگ حرف «زِد» آن ریخته بود از پشت کمرش نمایان شد. مرد «چشم» گفت و به طرف من آمد. رئیس و چشم‌سبز هم سوار پیکاپ شدند، مرد قبل از این‌که دستانم را ببندد چشمانم را بست و فقط صدای روشن شدن و رفتن پیکاپ را شنیدم. بعد از آن دستانم را بست و مرا وادار کرد از رکاب وانت بالا بروم همین‌ که پایم را در قسمت بار گذاشتم هلم داد و افتادم، به‌طوری‌که صورتم کف سرد وانت را لمس کرد. واقعاً در برابر بنیه قوی این مردان من مگس وزنی بیش نبودم، وانت که به حرکت افتاد، کمی آرام‌آرام خودم را در جایم حرکت دادم و مطمئن شدم کسی غیر از خودم در وانت نیست. برای آزاد کردن علی باید می‌فهمیدم کجا هستم. صورتم را به کف ماشین کشیدم تا چشم‌بند از روی یکی از چشمانم بالا رفت با همان تک چشم به اطراف نگاه کردم واقعاً در پشت وانت تنها بودم، وانت در مسیر سنگلاخی بالا و پایین می‌رفت به زور روی زانو ایستادم و درحالی‌که به سختی تعادلم را نگه می‌داشتم خودم را مقابل درهای برزنتی رساندم. گرچه درها را با طنابی که از حلقه‌های دوطرف رد کرده بسته بود؛ اما حلقه‌های قسمت پایین در را نبسته و گوشه دو در برزنتی در هوا تکان می‌خورد. روی کف نشستم و سعی کردم سرم را از فاصله کمی که دو لای برزنتی باهم داشتند بیرون کنم. برای تمرکز بیشتر فقط به طرف راست جاده چشم دوختم تا مناظر را به خاطر بسپارم. جاده خاکی تمام شده بود و ماشین در یک جاده آسفالت باریک می‌رفت که هیچ رفت و آمدی نداشت. بعد از مدت زیادی که سعی کرده بودم با به‌خاطرسپاری تپه‌ها و نخل‌ها و حتی خرابه‌های کنار جاده مسیر را یاد بگیرم، حس کردم وانت درحال کم کردن سرعت است. سریع به کف وانت برگشتم و تا زمان ایست کامل ماشین با کشیدن صورتم به کف ماشین چشم‌بند را به سر جایش برگرداندم. چند لحظه بعد مرد آمد و با گفتن «بلند شو» بازویم را گرفت، مرا از ماشین بیرون برد و رها کرد و چون آمادگی نداشتم به زمین خوردم. این بار شانه‌ام را گرفت و بلندم کرد. مسافتی راه برد و بعد نگه‌ام داشت، چند لحظه بعد پرت شدن چیزی را کنار پایم حس کردم. من فقط سرم را به اطراف تکان می‌دادم تا صدایی بشنوم و متوجه شوم کجا هستم. بعد از مکثی کوتاه صدای روشن شدن ماشین و حرکت کردنش آمد.
ترس تمام وجودم را گرفت. سریع برگشتم.
- آهای چیکار می‌کنی؟
آن‌ها مرا در بیابان رها کرده بودند. صدایم لرزید.
- آهای آقا کجا رفتی؟ آهای، کسی نیست این‌جا؟
کسی نبود. تپش قلبم بلند شد. با زانو روی زمین افتادم و گریه سر دادم. آن‌ها پول‌ها را گرفته و مرا هم در بیابان رها کرده بودند تا بمیرم. چرا مانند ابلهان فکر می‌کردم مرا آزاد می‌کنند؟ با رضا چه کرده بودند؟ رضا زنده بود؟ من رضا را هم به کشتن داده بودم؟ دیگر هیچ‌ امیدی نبود همین‌جا میان بیابان برهوت می‌مردم و خوراک حیوانات وحشی می‌شدم. با زاری دوزانو نشستم و بعد روی شکم خم شدم و سرم را به زمین نزدیک کردم و‌ با صدای بلندتری گریه کردم، تمام توانم به پایان رسیده بود، این‌جا آخر خط زندگی من بود. من تنهای تنها میان بیابان رها شده بودم تا بمیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین