- Jun
- 2,169
- 40,632
- مدالها
- 3
مدتی طول کشید تا هر دو گریههایمان را کردیم و آرام شدیم. علی پشت سرش را به دیوار تکیه داده و سرش را به طرف پنجره چرخانده بود و از لای میلههای آن به آسمان پرستاره نگاه میکرد و من با حسرت زانوهایم را در بغل جمع کرده و فقط به او چشم دوخته بودم، دیگر امیدی به برگشتن او نداشتم، ولی وقتی از اینجا آزاد شدم، حتماً با پلیس برمیگشتم و او را از اینجا رها میکردم. برایم سؤال بود چه بر سرش آمده بود که آن بیرون از او به عنوان خائن و قاتل یاد میکردند؟ صدایم به اندازه کافی به خاطر گریه گرفته شده بود. پرسیدم:
- چطور پات به این دخمه کشیده شد؟
یک لحظه صورتش را طرفم چرخاند و بعد برگشت.
- فکر کردم خوابیدید.
- گفتم که امشب خواب ندارم، ماجرات رو بهم بگو.
- ببخشید ناراحتتون کردم.
- نذار بیخبر از آخر ماجرات بمونم.
«باشه» آرامی گفت و نفس عمیقی کشید.
- گفتم که از عموم خواستم کاری کنه برم سربازی، همون شب زنگ زد و گفت که پاسگاه مرزی اینجا سرباز میخواد و کارم رو کرده تا زودتر خودم رو معرفی کنم. من هم کارهام رو ردیف کردم و راه افتادم این طرف، دو سه روز بعد از رسیدن و جاگیر شدنم به مادرم زنگ زدم تا حالش رو بپرسم. بعدش دلتنگی خانم افتاد به دلم، دستم ناخودآگاه رفت تا شمارهش رو بگیرم؛ اما به خودم نهیب زدم که چرا میخوای زنگ بزنی؟ من که نمیتونستم بهش برگردم، بین ما همهچیز تموم شده بود، پس حرف زدنمون بیمورد بود، من باید با سرنوشتم کنار میاومدم، باید یاد میگرفتم تا آخر عمر فقط با یادش زندگی کنم، تنها بودن سخت بود، اما من انتخابش کرده بودم. نباید بهش زنگ میزدم؛ اما دلم آروم ننشست باید خبری ازش میگرفتم، به دوستم سید زنگ زدم، خانومش با خانم دوست بود به این امید که سید لای حرفهاش یه خبری از خانم هم بده.
علی سرش را زیر انداخت و چند لحظه مکث کرد.
- تا تماس وصل شد و سید فهمید کی هستم، بهم تشر زد که حاجی معلومه تو چیکار میکنی؟ چرا یهو بیخبر پاشدی رفتی سربازی؟ گفتم:«کار نیمه تموم رو باید تموم کرد» گفت:«ولی اینجوری؟» گفتم:«حالا مگه طوری شده؟» گفت:«خانم به خاطر من رگ دستش رو زده» حس کردم قلبم یه لحظه ایستاد، با ترس گفتم:«اتفاقی براش افتاده؟» گفت:«نه الحمدالله، سالمه نگران نشو» نفس راحتی کشیدم و گفت:«خانم برام پیغام فرستاده که از من انتقام میگیره» و تعریف کرد خانم اینقدر از دستم عصبانی بوده که خانومش رو توی حیاط دانشکده پیش بقیه کوچیک کرده آخرش هم بهم گفت:«چرا کاری کردی که این دختر بشه یه گلوله آتیش برای انتقام؟»
بالاخره روی چهره غمزده علی ردی از لبخند دیدم، گویا جای اینکه از تهدید من بترسد لذت هم برده بود. شاید اگر آن موقع که تهدیدش میکردم میدانستم که این همان آدم زمان کارشناسی است که از توهینهایم هم لذت میبرده، هرگز برای ترساندن تهدیدش نمیکردم.
- اون تو رو تهدید کرده، بعد میخندی؟ حتماً همون موقع که شنیدی هم جدیش نگرفتی و خندیدی بهش.
علی لبخند پهنتری زد.
- اونموقع فقط خوشحال شدم که اتفاق بدی براش نیفتاده، میدونید من خانم رو خوب میشناسم، این رفتار طبیعیشه اون وقتی عصبی بشه زود از کوره در میره، من خوشحال شدم اون مثل همیشهاش رفتار میکنه، عصبی شدن و تهدید کردنش نشون میداد که افسرده نشده، اینکه میخواد ازم انتقام بگیره، یعنی هدف داره و نشون میده از خودکشی فاصله گرفته، اینها همش یعنی خانم زودتر به روال عادی زندگیش برمیگرده، این خیلی خوبه.
با تعجب به علی که رگههای سرخوشی در صورتش دویده بود، خیره بودم. هنوز هم بعد از سه سال او را نشناخته بودم، حاضر بود از او انتقام بگیرم؛ اما به روال زندگی عادیام برگردم. علی سرش را به دیوار تکیه داد و به نقطهای در روبهرویش خیره شد.
- تا شب فقط با خاطراتش سرگرم بودم، شب موقع خوب توی خوابگاه دیدم چقدر برای شنیدن صداش دلتنگم با خودم گفتم صبح برای آخرین بار بهش زنگ میزنم؛ اما حرف نمیزنم تا فقط صداش رو بشنوم.
خنده کوتاهی کرد و سر به زیر شد.
- حتی اگه به خاطر مزاحمت فحشم میداد هم دلخور نمیشدم و لذت میبردم که صدای خانم رو شنیدم.
ناگهان چهره علی غمگین شد.
- ولی هیچوقت این اتفاق نیفتاد.
- چطور پات به این دخمه کشیده شد؟
یک لحظه صورتش را طرفم چرخاند و بعد برگشت.
- فکر کردم خوابیدید.
- گفتم که امشب خواب ندارم، ماجرات رو بهم بگو.
- ببخشید ناراحتتون کردم.
- نذار بیخبر از آخر ماجرات بمونم.
«باشه» آرامی گفت و نفس عمیقی کشید.
- گفتم که از عموم خواستم کاری کنه برم سربازی، همون شب زنگ زد و گفت که پاسگاه مرزی اینجا سرباز میخواد و کارم رو کرده تا زودتر خودم رو معرفی کنم. من هم کارهام رو ردیف کردم و راه افتادم این طرف، دو سه روز بعد از رسیدن و جاگیر شدنم به مادرم زنگ زدم تا حالش رو بپرسم. بعدش دلتنگی خانم افتاد به دلم، دستم ناخودآگاه رفت تا شمارهش رو بگیرم؛ اما به خودم نهیب زدم که چرا میخوای زنگ بزنی؟ من که نمیتونستم بهش برگردم، بین ما همهچیز تموم شده بود، پس حرف زدنمون بیمورد بود، من باید با سرنوشتم کنار میاومدم، باید یاد میگرفتم تا آخر عمر فقط با یادش زندگی کنم، تنها بودن سخت بود، اما من انتخابش کرده بودم. نباید بهش زنگ میزدم؛ اما دلم آروم ننشست باید خبری ازش میگرفتم، به دوستم سید زنگ زدم، خانومش با خانم دوست بود به این امید که سید لای حرفهاش یه خبری از خانم هم بده.
علی سرش را زیر انداخت و چند لحظه مکث کرد.
- تا تماس وصل شد و سید فهمید کی هستم، بهم تشر زد که حاجی معلومه تو چیکار میکنی؟ چرا یهو بیخبر پاشدی رفتی سربازی؟ گفتم:«کار نیمه تموم رو باید تموم کرد» گفت:«ولی اینجوری؟» گفتم:«حالا مگه طوری شده؟» گفت:«خانم به خاطر من رگ دستش رو زده» حس کردم قلبم یه لحظه ایستاد، با ترس گفتم:«اتفاقی براش افتاده؟» گفت:«نه الحمدالله، سالمه نگران نشو» نفس راحتی کشیدم و گفت:«خانم برام پیغام فرستاده که از من انتقام میگیره» و تعریف کرد خانم اینقدر از دستم عصبانی بوده که خانومش رو توی حیاط دانشکده پیش بقیه کوچیک کرده آخرش هم بهم گفت:«چرا کاری کردی که این دختر بشه یه گلوله آتیش برای انتقام؟»
بالاخره روی چهره غمزده علی ردی از لبخند دیدم، گویا جای اینکه از تهدید من بترسد لذت هم برده بود. شاید اگر آن موقع که تهدیدش میکردم میدانستم که این همان آدم زمان کارشناسی است که از توهینهایم هم لذت میبرده، هرگز برای ترساندن تهدیدش نمیکردم.
- اون تو رو تهدید کرده، بعد میخندی؟ حتماً همون موقع که شنیدی هم جدیش نگرفتی و خندیدی بهش.
علی لبخند پهنتری زد.
- اونموقع فقط خوشحال شدم که اتفاق بدی براش نیفتاده، میدونید من خانم رو خوب میشناسم، این رفتار طبیعیشه اون وقتی عصبی بشه زود از کوره در میره، من خوشحال شدم اون مثل همیشهاش رفتار میکنه، عصبی شدن و تهدید کردنش نشون میداد که افسرده نشده، اینکه میخواد ازم انتقام بگیره، یعنی هدف داره و نشون میده از خودکشی فاصله گرفته، اینها همش یعنی خانم زودتر به روال عادی زندگیش برمیگرده، این خیلی خوبه.
با تعجب به علی که رگههای سرخوشی در صورتش دویده بود، خیره بودم. هنوز هم بعد از سه سال او را نشناخته بودم، حاضر بود از او انتقام بگیرم؛ اما به روال زندگی عادیام برگردم. علی سرش را به دیوار تکیه داد و به نقطهای در روبهرویش خیره شد.
- تا شب فقط با خاطراتش سرگرم بودم، شب موقع خوب توی خوابگاه دیدم چقدر برای شنیدن صداش دلتنگم با خودم گفتم صبح برای آخرین بار بهش زنگ میزنم؛ اما حرف نمیزنم تا فقط صداش رو بشنوم.
خنده کوتاهی کرد و سر به زیر شد.
- حتی اگه به خاطر مزاحمت فحشم میداد هم دلخور نمیشدم و لذت میبردم که صدای خانم رو شنیدم.
ناگهان چهره علی غمگین شد.
- ولی هیچوقت این اتفاق نیفتاد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: