- Jun
- 2,171
- 40,660
- مدالها
- 3
رضا بلند خندید.
- وای دختر! هنوز یادته؟ الکی به «ایش ایش» حساس بودی، اون هم افتاده بود دست من سر هر چیزی میگفتم تا بیفتی دنبالم... ولی خیلی کیف داشت.
- بله آقا رضا! شما هنوز اون ذات خبیثت رو داری، مسئله اینه من دیگه حساس نیستم.
رضا یک لحظه نگاه از جاده گرفت و لبخندی به من زد.
- آبجی خودمی... .
من هم لبخندی در جوابش زدم.
- تو هم داداشی خودمی.
گوشی را از روی داشبورد برداشتم و روشن کردم. تماسهایی از رضا داشتم و بعد پیام تماسهای از دست رفته آمد. رضا، ایران، شهرزاد و بابا... نگاهم میخ شماره بابا شد. نمیتوانستم با او صحبت کنم. روی شماره ایران برگشتم و تا خواستم وصل کنم، نام تقیپور روی صفحه آمد.
- اَه... بر خرمگس معرکه لعنت!
ناچار تماس را وصل کردم.
- سلام.
- سلام خانم ماندگار! چند روزیه ازتون خبری نیست، چیکار کردید؟
- از احوالپرسیهای جنابعالی.
- اختیار دارید ما که شما رو فراموش نکردیم.
- بههرحال من میخوام شما رو فراموش کنم.
تا خواست چیزی بگوید مهلت ندادم.
- گوش کنید آقای تقیپور! من کارمو تموم کردم، دارم برمیگردم، همه رو میدم دست آقای ارجمندی براتون بیاره دیگه هم باهاتون کاری ندارم لطفاً با من تماس نگیرید.
- خانم ماندگار! چرا دلخورید؟ من ترجیح میدم خودتون گزارش رو بیارید دفتر و البته حق مأموریت... .
- حق مأموریت رو بدید به آقای ارجمندی، من دیگه پامو توی دفتر شما نمیذارم، خدانگهدار.
تماس را قطع کرده و شمارهاش را وارد لیست سیاهم کردم. رضا گفت:
- با این چیکار داشتی؟
دیگر حوصله صحبت با ایران را هم نداشتم. گوشی را داخل جیبم گذاشتم.
- حقش بود.
- پس خبرگزاری هم دیگه نمیری؟
آرام «نمیرم» گفتم و سرم را به طرف پنجره کنارم چرخاندم. دلم علی را میخواست. رضا غصهام را فهمید.
- آبجی غصه نخور! علی برمیگرده.
- وای دختر! هنوز یادته؟ الکی به «ایش ایش» حساس بودی، اون هم افتاده بود دست من سر هر چیزی میگفتم تا بیفتی دنبالم... ولی خیلی کیف داشت.
- بله آقا رضا! شما هنوز اون ذات خبیثت رو داری، مسئله اینه من دیگه حساس نیستم.
رضا یک لحظه نگاه از جاده گرفت و لبخندی به من زد.
- آبجی خودمی... .
من هم لبخندی در جوابش زدم.
- تو هم داداشی خودمی.
گوشی را از روی داشبورد برداشتم و روشن کردم. تماسهایی از رضا داشتم و بعد پیام تماسهای از دست رفته آمد. رضا، ایران، شهرزاد و بابا... نگاهم میخ شماره بابا شد. نمیتوانستم با او صحبت کنم. روی شماره ایران برگشتم و تا خواستم وصل کنم، نام تقیپور روی صفحه آمد.
- اَه... بر خرمگس معرکه لعنت!
ناچار تماس را وصل کردم.
- سلام.
- سلام خانم ماندگار! چند روزیه ازتون خبری نیست، چیکار کردید؟
- از احوالپرسیهای جنابعالی.
- اختیار دارید ما که شما رو فراموش نکردیم.
- بههرحال من میخوام شما رو فراموش کنم.
تا خواست چیزی بگوید مهلت ندادم.
- گوش کنید آقای تقیپور! من کارمو تموم کردم، دارم برمیگردم، همه رو میدم دست آقای ارجمندی براتون بیاره دیگه هم باهاتون کاری ندارم لطفاً با من تماس نگیرید.
- خانم ماندگار! چرا دلخورید؟ من ترجیح میدم خودتون گزارش رو بیارید دفتر و البته حق مأموریت... .
- حق مأموریت رو بدید به آقای ارجمندی، من دیگه پامو توی دفتر شما نمیذارم، خدانگهدار.
تماس را قطع کرده و شمارهاش را وارد لیست سیاهم کردم. رضا گفت:
- با این چیکار داشتی؟
دیگر حوصله صحبت با ایران را هم نداشتم. گوشی را داخل جیبم گذاشتم.
- حقش بود.
- پس خبرگزاری هم دیگه نمیری؟
آرام «نمیرم» گفتم و سرم را به طرف پنجره کنارم چرخاندم. دلم علی را میخواست. رضا غصهام را فهمید.
- آبجی غصه نخور! علی برمیگرده.