جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,890 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
رضا بلند خندید.
- وای دختر! هنوز یادته؟ الکی به «ایش ایش» حساس بودی، اون هم افتاده بود دست من سر هر چیزی می‌گفتم تا بیفتی دنبالم... ولی خیلی کیف داشت.
- بله آقا رضا! شما هنوز اون ذات خبیثت رو داری، مسئله اینه من دیگه حساس نیستم.
رضا یک لحظه نگاه از جاده گرفت و‌ لبخندی به من زد.
- آبجی خودمی... .
من هم لبخندی در جوابش زدم.
- تو هم داداشی خودمی.
گوشی را از روی داشبورد برداشتم و روشن کردم. تماس‌هایی از رضا داشتم و بعد پیام تماس‌های از دست رفته آمد. رضا، ایران، شهرزاد و بابا... نگاهم میخ شماره بابا شد. نمی‌توانستم با او‌ صحبت کنم. روی شماره ایران برگشتم و تا خواستم وصل کنم، نام تقی‌پور‌ روی صفحه آمد.
- اَه... بر خرمگس معرکه لعنت!
ناچار تماس را وصل کردم.
- سلام.
- سلام خانم ماندگار! چند روزیه ازتون خبری نیست، چیکار کردید؟
- از احوال‌پرسی‌های جنابعالی.
- اختیار دارید ما که شما رو‌ فراموش نکردیم.
- به‌هرحال من می‌خوام‌ شما رو‌ فراموش کنم.
تا خواست چیزی بگوید مهلت ندادم.
- گوش کنید آقای تقی‌پور! من کارمو تموم کردم، دارم برمی‌گردم، همه رو میدم دست آقای ارجمندی براتون بیاره دیگه هم باهاتون کاری ندارم لطفاً با من تماس نگیرید.
- خانم ماندگار! چرا دلخورید؟ من ترجیح میدم خودتون گزارش رو بیارید دفتر و البته حق مأموریت... .
- حق مأموریت رو بدید به آقای ارجمندی، من دیگه پامو توی دفتر شما نمی‌ذارم، خدانگهدار.
تماس را قطع کرده و شماره‌اش را وارد لیست سیاهم کردم. رضا گفت:
- با این چیکار داشتی؟
دیگر حوصله صحبت با ایران را هم نداشتم. گوشی را داخل جیبم گذاشتم.
- حقش بود.
- پس خبرگزاری هم دیگه نمیری؟
آرام «نمیرم» گفتم و سرم را به طرف پنجره کنارم چرخاندم. دلم علی را می‌خواست. رضا غصه‌ام را فهمید.
- آبجی غصه نخور! علی برمی‌گرده.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
همان‌طور که از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم با بغض زبان باز کردم.
- علی لاغر شده بود، غذای درست و حسابی بهش نمی‌دادن، صورتش کبود بود، لباسش پاره بود، معلوم بود کتکش زدن، الان هم معلوم نیست کجا بردنش، مطمئنم از مرز ردش کردن، اون‌ها علی رو سالم نمی‌ذارن.
به طرف رضا برگشتم و با زاری گفتم:
- رضا من هیچ‌کاری نکردم، گذاشتم راحت ببرنش، حتی خودمو ازش قایم کردم، دل بی‌صاحاب خودم به درک، علی دلتنگم بود، من بهش ظلم کردم، آخ علی... منو ببخش، منو ببخش که این‌قدر احمقم.
دستانم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.
- آبجی گریه نکن! باور کن با خودخوری هیچی حل نمی‌شه، باید قوی باشی تا بتونی علی رو برگردونی، الان فقط تو هستی که اون‌ها رو دیدی، می‌تونی بری به پلیس بگی چه شکلی بودن، پلیس هویت اون‌ها رو که بدونه ردشونو می‌زنه و علی رو پیدا می‌کنه، تو علی رو آزاد می‌کنی مطمئن باش، فقط باید قوی باشی همین، به‌خاطر علی گریه نکن، آروم باش.
گریه‌ام را قطع کردم و صورتم را پاک کردم.
- راست میگی... برای پیدا کردن علی من باید آرامش داشته باشم، علی پیدا میشه، نباید ناامید باشم.
صورتم را به شیشه کنارم چسباندم و‌ همین‌طور که نگاهم به حاشیه جاده بود به حرف‌های علی فکر کردم.
- خانم‌ بهترین بود... نمی‌خوام با پیغامم آشفته‌اش کنم... اون الان باید به آرامش برسه.
چشمانم را از درد و‌ سوزش قلبم بهم فشردم و آرام‌ گفتم:
-علی‌جان! چرا همه‌اش به فکر‌ منی؟ چرا یه ذره ازم‌ بد نگفتی؟ من که باهات خوب نبودم، عصبی بودم روی تو‌ خالی می‌کردم، ناراحت بودم پیش تو می‌آوردم، یه بار شد رعایت تو رو بکنم؟ تو بودی که همیشه همه‌جا رعایت حال منو می‌کردی، حالا میگی‌ زنم بهترین بود؟ خواستی آبرومو نگه داری؟ عزیزم! چرا یه ذره ازم‌ بد نگفتی تا دلم آروم بشه؟
آن‌قدر زیر لب حرف زدم که نفهمیدم کی خوابم‌ برد.
***
هوا سرد بود درختان حیاط خشک و بی‌برگ بودند و من کودک افسرده‌ای بودم که کنج پله‌های ایوان از سردی و تنهایی در خودم پیچیده بودم. از ترس زانوهایم‌ را بغل کرده و‌ گریه می‌کردم. علی آمد و با همان لبخندهای گرمش من کودک را در آغوش گرفت. نوازش انگشتانش درون موهایم گرمم کرد. خودم را به آرامش‌ آغوشش سپرده بودم که پدر مرا از آغوشش بیرون کشید و‌ با خود به داخل خانه برد. دستانم در طلب علی ماند اما درهای خانه بسته شد. چشمانم تا آخر علی را می‌خواست. دیوارهای خانه تبدیل به میله‌‌های زندان شدند و من با دستانم میله‌ها را گرفته، تکان داده و‌ با فریاد علی را صدا می‌زدم اما او فقط دور و دورتر میشد و‌ من بلندتر جیغ می‌زدم.
***
- سارینا! آبجی! بیدار شو.
چشمانم را باز کردم و‌ گنگ به اطراف نگاه کردم و بعد به طرف رضا برگشتم.
- چی شده؟
- رسیدیم زاهدان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
دستی به صورتم کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
- آبجی! اول‌ میریم هتل.
ناگهان زهرا و امانتی‌هایش یادم آمد.
- نه اول‌ برو‌ یه جای دیگه.
- فقط بگو کجا؟
آدرس خوابگاه را دادم و چند دقیقه بعد رضا مرا به مقابل خوابگاه رساند. از ماشین پیاده شده و داخل رفتم.
- سلام خانم اوحدی!
خانم اوحدی که مشغول خواندن چیزی بود، سر بالا کرد و با دیدن من لبخندی زد.
- سلام خانم! باز اومدین ساکن بشید؟
در جوابش لبخندی زدم.
- نه با زهرا کار دارم، هست؟

- آره، طبقه بالاست، میرم صداش کنم.
- ممنون میشم، بهش بگید جلوی درم.
اوحدی هنوز از پشت پیشخوان بیرون نیامده بود که از در خوابگاه خارج شدم. وسایل زهرا را از روی صندلی عقب برداشتم. رضا هم از ماشین پیاده شده و به آن تکیه داده بود. وسایل را روی کاپوت ماشین گذاشتم.
- رضا! یه خورده تحمل کنی کارم تموم میشه.
- ایرادی نداره راحت باش.
چند لحظه بیشتر منتظر نمانده بودم که زهرا ذوق‌زده بیرون آمد.
- سلام سارینا خانم اومدید؟ حالتون چطوره؟ کارتون انجام شد؟
و بدون این‌که فرصتی به من بدهد مرا به آغوش کشید.
- سلام دختر! چه خبره؟ یه کم مهلت بده.
مرا از خودش جدا کرد.
- وای خانم! ببخشید، دلم براتون تنگ شده بود، اومدید اتاق بگیرید؟
به رضا اشاره کردم.
- نه با برادرم اومدم، میریم هتل.
زهرا نگاهی به رضا کرد و باهم سلام و علیک کردند.
گوشی ساده‌ام را از جیب بیرون آوردم و رو به زهرا گفتم:
- زهرا! این گوشی رو بگیر.
زهرا نگاهی به دستم کرد.
- چرا خب؟
- تو بگیرش.
زهرا گوشی را گرفت و سوالی نگاه کرد.
- ببین زهرا! این گوشی از این به بعد مال توئه.
خواست پس بدهد.
- نه خانم! یعنی چی این حرف؟
- تو‌ فقط گوش کن.
کارتن گوشی که از قبل آماده کرده بودم را به طرفش گرفتم.
- اینم کارتنش، شارژش هم داخلشه، خطش اعتباریه، بقیه چیزهاش را بگو اوحدی بهت بگه، فقط این‌که شماره ظاهر داخل اینه، اگه می‌ترسی پیدات کنن با این فقط به ظاهر زنگ بزن تا با خاله حرف بزنی که خیلی دل تنگته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
زهرا نگاهی به گوشی کرد.
- ولی خانم.
- ولی نداره، من گرفتار بودم تو کمکم کردی رفتم پیش خاله، خاله به‌خاطر تو بهم خیلی محبت کرد، این فقط برای جبران محبت‌های تو و خاله‌اس.
اشک در چشمان زهرا جمع شده بود.
- حالش خوب بود؟
- آره خوب بودن.
بقیه وسایلش را هم به دستش دادم.
- این‌ها رو هم خاله برات فرستاده.
زهرا که با گرفتن وسایلش اشک‌هایش روان شده بود. نگاهش‌ را به بقچه دوخت و گفت:
- بمیرم که هنوز به فکر منه.
برای این‌که از غم بیرون بیاید روی بازویش زدم.
- تازه کلی هم خبر برات دارم.
نگاهش را بالا آورد و به من دوخت.
- توران زن ظاهر شده.
- ها خانم؟!... اَی دختر سرتق! آخر ظاهر گرفتش؟ خانم این ظاهر از همون اول هم چشمش روی توران بود، رو نمی‌کرد ولی من می‌دونستم... پس بالاخره گرفتش پسره‌ی جَلَب... ایشالله پیر شن پای هم... چقدر دلتنگشون شدم.
- توران می‌گفت بهت بگم حواسش به باغچه هست.
زهرا خندید.
- هنوز بچه‌اس، آخه من دیگه وقت دارم‌ به باغچه فکر‌ کنم؟
- همین بچه‌ داره مادر میشه.
- وای تو رو خدا؟
بالبخند به ذوقش فقط با حرکت چشم تایید کردم.
- ظاهر‌ِ جقله داره بابا میشه؟ اَی توران ورپریده به همین زودی؟
با لحن غمگینی جواب داد.
- چقدر ازشون بی‌خبر بودم.
- غصه چی رو می‌خوری؟ با همین گوشی بهشون زنگ بزن، خوشحالشون کن، تا خودتم از این احوال بیرون بیایی.
- ممنونم خانم! حتماً بهشون زنگ می‌زنم.
- کاری نداری؟ من دیگه برم.
- خانم خیلی ممنونم ازتون، کاش پول اینو ازم می‌گرفتین.
- کاری نکردم، این هم هدیه‌‌اس، از طرف من علی رو ببوس.
با فکر‌ به علی خودم لبخند تلخی زدم.
- برای علی من هم دعا کن.
- الهی که خدا حاجت دلتون رو زود بده، نگران نباشید خانم، خدا بزرگه.
لبخندی زدم خداحافظی کرده و سوار شدم.
رضا ماشین را به حرکت درآورد فاصله که گرفتیم پرسید:
- خب جای دیگه‌ای کار نداری؟
- نه داداش! فقط منو برسون به یه هتل.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
ساعتی بعد من در اتاق خودم در هتل روی تخت‌هایی که رویه قهوه‌ای داشتند نشسته و چشمانم را به‌ پرده‌های حریری دوخته بودم که آن‌ها هم رویه قهوه‌ای داشتند و به این فکر می‌کردم که دو ساعت دیگر که رضا به سراغم می‌آید تا پیش پلیس برویم چه چیزهایی باید به آن‌ها بگویم؟ تنها امیدم برای نجات علی پلیس بود. باید دقیق چهره‌‌ی رئیس را برای آن‌ها تشریح می‌کردم تا بتوانند هویت او‌ را تشخیص دهند، اما باز هم مطمئن بودم او از مرز رد شده و به راحتی به دست پلیس نمی‌افتد. چرا که آن‌قدر از کارش مطمئن بود که مرا با این‌که چهره‌اش را دیده بودم، آزاد کرد. با اطمینانی که او برای گیر نیفتادن داشت، امیدم برای پیدا کردن علی کمرنگ‌تر میشد. حتماً الان جایی بود که می‌دانست دست پلیس به او نمی‌رسد. درست است آن‌ها از مرز رد شده بودند و به این زودی‌ها دست کسی به آن‌ها نمی‌رسید. نفس کلافه‌ای کشیدم. مگر‌ چاره‌ای غیر از یاری گرفتن از پلیس داشتم؟ پلیس تنها امیدم بود. بلند شدم سراغ چمدان رفتم وسایلم‌ را برداشتم و راهی حمام شدم تا نحوست این چند روز را از تنم پاک کنم. مقابل آینه‌ای که روی در حمام بود به تن و بدنم نگاه کردم. اثرات کبودی جای‌جای آن دیده میشد. همگی حاصل برخوردهای گوسفندانه‌ای بود که مردها با من داشتند. چه چشم سبز، چه یعقوب و چه دوستش هیچ‌کدام در گرفتن بازو و پرت کردن من دریغ نمی‌کردند، اما بیشتر از همه کار چشم سبز لعنتی بود. دستی با اخم به کبودی بازویم کشیدم و دردی محو زیر پوستم جهید.
- تیکه‌تیکه بشی وزغ سبز.
دوش را باز کردم و زیر دوش آب گرم رفتم. چشمانم را بستم سرم را عقب کشیدم و اجازه دادم قطرات آب صورتم را نوازش دهد. حس زندگی زیر پوستم جریان گرفت دقایقی همان‌طور ایستادم تا توانستم دل از نوازش آب گرم بکشم و دست به شستن خودم بزنم.
از حمام که بیرون آمدم مستقیم طرف تخت رفتم و روی آن نشستم، موهایم را کمی با تکان دست خشک کرده و از حصار حوله رها کردم. سوز دلپذیری در تنم پیچید. پاهایم را تک به تک بالا آورده و به زخم‌هایشان نگاه کردم. هنوز خوبِ خوب نشده بودند، اما بهتر از صبح بودند، ولی فعلاً باید پوتین‌های دلخواهم را کنار می‌گذاشتم و‌ ناراضی به همان دمپایی‌های چرمی بسنده می‌کردم. پاهایم را روی تخت گذاشتم و‌ دراز کشیدم. رضا خواسته بود استراحت کنم، اما اصلاً خوابم نمی‌برد.
نگاهم را به سقف دوخته و به علی فکر می‌کردم و کاری که پدر با زندگی‌ من کرد. با توهین‌هایی که پدرم به علی کرده محال بود او دیگر به عنوان داماد مقابلش بنشیند. پدر را هم هرگز نمی‌توانستم راضی به عذرخواهی کنم. غیرممکن بود این دو نفر را همزمان داشته باشم. چه باید می‌کردم؟ پدر یا علی؟ از کدام‌یک از عشق‌هایم باید به‌خاطر دیگری دل می‌کندم؟ هر دو تمام قلب مرا گرفته بودند، از پدر دلخور بودم به اندازه تمام زندگیم، اما او پدرم بود، همان که در نبود ژاله پناه من شد، تنها کسی که همیشه مطمئن بودم دوستم دارد. کسی که همه زندگیش را به پای من صرف کرده بود. گرچه بدترین کار را هم در حقم انجام داده بود، اما پدرم بود همانی‌که منِ سه ساله جز آغوش او جای دیگری نداشتم. آیا باید از علی دور می‌شدم و تمام عمر عشقش را دلم مدفون می‌کردم؟ یا از پدر جدا می‌شدم و با علی همراه می‌شدم؟ پدر ظلم بزرگی در حق من کرده بود. شاید حق بود او را با ترک کردن و تنهایی متوجه خودخواهیش می‌کردم. پدر باید می‌فهمید با من چه کرده است. باید او را متوجه می‌کردم هرچه‌قدر هم عاشقش باشم، اما من هم حق حیات و انتخاب دارم. او باید می‌فهمید که با وجود جایگاه پدریش اما حق نداشته زندگی خوب مرا برهم بزند، فقط با این بهانه که انتخاب مرا نمی‌پسندیده. با تمام سختی‌هایش من باید پدر را کنار می‌گذاشتم. من برای رسیدن به علی باید از پدر دور می‌شدم. علی آینده‌ام بود و‌ پدر گذشته‌ام. چاره‌ای نداشتم برای آینده باید از گذشته رد می‌شدم. پدر با کارش برایم‌ چاره‌‌ای نگذاشته بود. به پهلو غلطیدم. جنین‌وار در خودم جمع شدم و با دستانم موهای هنوز خیسم را چنگ زدم تا جلوی اشک‌هایم را بگیرم.
- آخ... بابا... چرا این‌کار رو با من کردی؟ چرا بابایی؟ چرا مجبورم کردی کاری کنم که واقعاً نمی‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
رضا ماشین را مقابل یک خانه معمولی در یک محله معمولی‌تر اما کاملاً خلوت نگه داشت و «پیاده شو» گفت. پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم. هیچ نشانی از اداره آگاهی وجود نداشت.
- رضا! این‌جا کجاست؟
رضا به همان خانه عادی که با نمایی سنگ مرمر و درِ سفید روبه‌رویمان قرار داشت با سر اشاره کرد.
- باید بریم داخل.
رضا عرض خیابان باریک را طی کرد و مقابل خانه قرار گرفت. با کمی تردید دنبالش به راه افتادم. رضا زنگ آیفون را فشرد و در پاسخ «بفرمایید» فرد پشت آیفون گفت:
- کشاورز هستم آقای قدسی‌پور هماهنگ کردن.
این نام را کجا‌ شنیده بودم؟ فرصت فکر‌ کردن نداشتم. در باز شد و رضا داخل رفت. سریع دنبالش رفتم و خودم را به رضا رساندم.
- رضا قرار بود بریم اداره آگاهی.
- خب این‌جا هم آگاهیه.
بازویش را گرفتم و عقب کشیدم تا بایستد.
- رضا من احمق نیستم این‌جا کجاست؟
وسط حیاط کم‌عرض و طویلی که دو طرفش باغچه‌های گل‌ بود ایستاده بودیم و رضا در سکوت به چشمانم نگاه می‌کرد. بعد از کمی مکث گفت:
- به من اعتماد داری؟
- آره... ولی تا نگی این‌جا‌ کجاست پام رو جلوتر نمی‌ذارم.
رضا یک دستش را در جیب شلوارش کرد و دست دیگرش را به دهانش کشید. نگاهی به ساختمان که روی ایوانی‌ با دو‌ پله قرار داشت انداخت و بعد به طرف من برگشت.
- سارینا! مسئله علی امنیتیه... به خواست اون‌ها اومدیم این‌جا؟
تعجب کردم.
- کیا؟... این‌جا مال اطلاعاته؟
رضا فقط با سر تایید کرد.
بهت‌زده نگاهم را به طرف ساختمان چرخاندم. یک ساختمان معمولی با نمای سنگ مرمر سفید با در سفید در میان پنجره‌های بلند سفید که شیشه‌هایشان در حصار مربع‌های کوچک فلزی بودند و پشت شیشه‌ها با پرده محصور شده بود. آب دهانم را قورت دادم و به طرف رضا برگشتم.
- اطلاعات؟... واقعاً؟
رضا جوابی نداد. ترس تمام‌ وجودم را گرفته بود و دلم درون پاهایم ریخته بود.
- یعنی... من باید با مامورهای اطلاعات حرف بزنم؟... من می‌ترسم رضا... اون‌ها... من رو... زنده نمی‌ذارن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
رضا اخم کرد.
- سارینا! این حرف‌ها چیه؟
- خب... من از این‌ها می‌ترسم.
رضا به آنی از کوره در رفت.
- سارینا! هیچ معلوم هست مود تو چیه؟ اون‌جایی که نباید بترسی می‌ترسی، بعد اون‌جایی که باید بترسی عین...
کمی مکث کرد، جلوی زبانش را گرفت و زیر لب «الله اکبر» گفت و عصبی ادامه داد:
- اون موقعی که چوب توی لونه زنبور می‌کردی نمی‌ترسیدی؟ از اون‌هایی که هزارتا بلا می‌تونستن سرت بیارن نترسیدی؟ بعد این‌جا که هیچ کاری باهات ندارن می‌ترسی؟
- این‌ها مأمور اطلاعاتن می‌فهمی؟
رضا کمی به طرفم خم شد. عصبانیتش از حرکات دستش مشخص بود.
- من اصلاً نمی‌فهمم چرا تو این‌قدر از پلیس و مأمورها می‌ترسی؟ چرا اون‌موقع که می‌رفتی بین صدتا مرد قلچماق نمی‌ترسیدی؟ ها؟ اون موقع باید می‌ترسیدی و جلو نمی‌رفتی نه الان؟
رضا با تشر حرف می‌زد و من جوابی نداشتم. فقط سربه‌زیر مقابلش ایستاده بودم. سکوتم را که دید آرام‌ شد و گفت:
- آبجی قشنگم! طوری نیست، کاری نکردی که می‌ترسی، کاری باهات ندارن، برای پیدا کردن علی باید باهاشون همکاری کنی، اون‌ها فقط ازت سوال‌هایی که لازم باشه می‌پرسن، از تو هم خواهش می‌کنم جواب‌هاشون رو تمام و کمال، راست و درست بدی، هیچی رو مخفی نکن، باشه؟
سرم‌ را بالا آوردم.
- رضا! به‌خاطر این‌که بی‌خبر رفتم اون‌جا بازداشتم نکنن؟
رضا باحرص چشمانش را بست و لبخندی به زور زد.
- خواهر ترسوی من! مطمئن باش کاری با تو ندارن، اونی‌که به‌خاطر رفتن میون اون مردها تو رو بازداشت می‌کنه منم نه این‌ها، منم که دیگه نمی‌ذارم پات رو تنهایی جایی بذاری، خودسری‌های تو‌ رو من جواب میدم.
به خانه اشاره کرد و گفت:
- اون‌ها فقط ازت اطلاعات می‌خوان، هر چی هم اطلاعات دقیق‌تری بهشون بدی پیدا کردن علی راحت‌تر میشه.
چیزی نگفتم و‌ نگاهم را با نگرانی به ساختمان سفیدرنگ دادم و لب بالایی‌ام‌ را به دندان گرفتم.
- به داداش رضا اعتماد داری؟
به طرف رضا برگشتم.
- آره... فقط به‌خاطر تو و... علی.
رضا لبخندی از رضایت زد و مرا به طرف دو پله ایوان راهنمایی کرد. هنوز روی پله‌ها بودیم که مرد‌ جوانی در ساختمان را باز‌ کرد و‌ خارج شد. سلام داد و ایستادیم. رضا جواب سلامش را داد. مرد جوان لاغر و قدبلند که شلوار جین آبی‌رنگ و پیراهن سفیدی با چهارخانه‌های قرمز و سورمه‌ای بر تن داشت، نزدیک شد. با رضا دست داد. تنها چیزی که او را به ماموران نظام شباهت می‌داد همان ریش تُنک صورتش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
مأمور به رضا گفت:
- لطفاً شما همین‌جا بمونید.
نگاه نگرانی به رضا انداختم. لبخند تأییدی زد و به لبه‌ باغچه‌ای که دو طرف پله‌ها بود اشاره کرد.
- من همین‌جا نشستم تا برگردی.
ته دلم می‌ترسیدم، اما‌ لبخندی به رضا زده و همراه مرد جوان داخل خانه شدم. درونش هیچ اثاثیه‌ای دیده نمی‌شد. از راهرو کوچک جلوی خانه که گذشتیم به سالن کوچکی رسیدیم که فقط یک میز و سه صندلی گوشه آن دیده میشد و مرد جوان دیگری که مقابلش لپ‌تاپی باز بود و با نگاهی از پشت آن مرا دید میزد پشت میز نشسته بود. با راهنمایی مرد جوانِ همراهم به تنهایی وارد اتاقی که سمت چپ راهرو بود، شدم. در اتاق هم هیچ اثاثی جز یک میز چوبی و دو صندلی وجود نداشت. روی میز یک بطری آب و لیوان یکبارمصرف قرار داشت. نگاه نگرانم را از میز چرخانده و به پنجره اتاق دادم که با پرده کرکره عمودی قهوه‌ای رنگی پوشیده شده بود. به کنار پنجره رفتم و کمی لای کرکره‌ها را باز کردم تا بیرون را ببینم. رضا را دیدم که با همان مرد جوان راهنمایم حرف میزد. هر دو پشت به من بودند. صدای در مرا از پنجره برگرداند. مردی که سن بیشتری از دو مرد دیگر داشت وارد شد، قد متوسط و هیکل متناسبی داشت، سبیل ساده و ته ریش صورتش با لباس‌های تنش که یک پیراهن ساده طوسی رنگ و شلوار پارچه‌ای تیره بود او را بسیار معمولی کرده بود. اصلاً به او نمی‌خورد مأمور امنیتی باشد. روی یکی از صندلی‌ها نشست و اشاره‌ای به صندلی دیگر کرد و «بفرمایید» گفت. درحالی‌که با ترس به صندلی نزدیک می‌شدم به این فکر می‌کردم که اگر او را در خیابان می‌دیدم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که او یکی از بازجوهای مخوف اطلاعات باشد. چیزی جز یک دستگاه ضبط صدای ساده به همراه نداشت که آن را هم روی میز گذاشت. دست به بطری برد و مقداری آب در لیوان ریخت. با دقت حاصل از ترس به حرکاتش نگاه می‌کردم. لیوان را نزدیکم گذاشت و با لحن خشکی گفت:
- بفرمایید خانم ماندگار!
نگاهم را به نگاه قهو‌ه‌ای سردش دوختم. هیچ حسی در صورتش نبود. حتماً ترسم را از چشمانم خواند که گفت:
- لطفاً آروم باشید تا بتونیم با هم صحبت کنیم، یادتون نره اطلاعات شما می‌تونه به هر دوی ما کمک کنه.
نگاهم را به آب درون لیوان دوختم و به علی فکر کردم. علی برای آزادی به کمک این مأمورها احتیاج داشت، به‌خاطر علی نباید می‌ترسیدم و باید هر آن‌چه می‌دانستم را به آن‌ها بگویم. لیوان را برداشتم و قبل از این‌که به دهان ببرم آرام در دلم گفتم:
- فقط به‌خاطر علی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
مأمور بازجو ریزریز وقایع رخ داده را به همراه همه توصیفات از زیر زبانم بیرون کشید هوا دیگر تاریک شده بود که صحبت‌هایمان تمام شد. گرچه اتاق با نور لامپ روشن میشد اما از تاریکی پشت پنجره فهمیدم که شب شده است. مأمور بازجو خواست از روی تبلتی که وسط جلسه مأمور جوان راهنمایم برایش آورده بود، محل مقر و کاروانسرا را روی نقشه نشان دهم. برای پیدا کردن مقر مشکلی نداشتم، اما برای کاروانسرا آنقدر تصاویر را جابه‌جا کردم تا بالاخره مکانش را پیدا کرده و نشان دادم. به گمانم دیگر از حفظ هم بتوانم خودم را به آن‌جا برسانم. تمام مدتی که در اتاق روی صندلی‌های سخت درحال جواب پس دادن بودم را فقط با فکر به علی تحمل کرده و سعی کردم تا کلافه نشوم و ریزترین مسایل را هم بازگو کنم شاید باعث شود این‌ها زودتر علی را بیابند. درنهایت بازجو از اتاق خارج شد و به همراه مرد‌جوان پشت میز برگشت. او عجیب‌تر از دو نفر دیگر بود. صورت اصلاح شده، موهای مجعد کمی بلند و آن تی‌شرت سفید آستین کوتاه تنش که با شلوار کتان قهوه‌ای پوشیده بود به هر چیزی شبیه‌اش کرده بود غیر از مأمور اطلاعات بودن. سنش از دو نفر دیگر کمتر بود. با لپ‌تاپش وارد شد و بازجو صندلی خودش را کنار دست من گذاشت تا جوان بنشیند و خود بالای سر ما ایستاد. همین که جوان کنارم نشست بازجو از من خواست هر آن‌چه از صورت رئیس در خاطر دارم را توصیف کنم. من هم شروع به توصیفات چهره‌اش کردم. کار که تمام شد متوجه نگاه خیره جوان به تصویر بودم، اما این بازجو بود که ناگهان کنار دست جوان ایستاد. لپ‌تاپ را طرف خودش کشید و بعد از کمی کار به طرف من برگرداند.
- ببینید این دو نفر نبودن؟
نگاه به دو عکس تمام‌رخی که روی صفحه بود انداختم یکی از آن‌ها همان رئیس بود. اشاره کردم.
- این رئیسه... تنها کسی که صورتش باز بود، بقیه چهره‌هاشون معلوم نبود.
یک لحظه نگاهم محو چشمان سبز مرد دوم شد. دستم را روی نیمه پایینی صورتش گذاشتم. خودش بود. این چشم‌ها داد میزد که او چشم‌سبز است. دستم را برداشتم. صورتش کریه‌تر از تصوراتم بود. سر بی مو و ابروهای قهوه‌ای روشنش تهوع‌آور بود. مخصوصاً رد زخمی که سمت چپ صورتش، از زیر گونه تا چانه‌اش اریب نقش بسته بود. بی‌اختیار رو به تصویر گفتم.
- این هم بود، با این‌که روش رو پوشونده بود، اما چشماش... .
رو به دو نفر دیگر که نگاه به من دوخته بودند، کردم:
- مطمئنم خودشه، با رییس بود.
با این حرف مأمور جوان رو به تصویر کرد.
- این دوتا باز اومدن توی منطقه، یعنی کی استخدامشون کرده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,660
مدال‌ها
3
توجه‌ام به ضربه آرامی جلب شد که بازجو روی شانه جوان زد و او را متوجه کرد که زیادی حرف زده و بعد رو به من گفت:
- ممنونم خانم ماندگار! کمک زیادی کردید.
فهمیدم کارشان با من تمام شده.
- می‌تونم برم؟
بازجو اشاره‌ای به در کرد.
- بله، بفرمایید، نگران آقای درویشیان هم نباشید ما تمام تلاشمون رو می‌کنیم.
فقط سری تکان داده، بلند شدم و آرام از اتاق خارج شدم. مأمور راهنما در سالن بود. با دیدن من ایستاد.
آرام گفتم:
- گفتن می‌تونم برم.
- بله بفرمایید، می‌تونید برگردید شیراز.
سری تکان دادم و‌ به طرف در خروج رفتم. از در که خارج شدم رضا را دیدم که پشت به من لبه باغچه کوچک کنار‌ پله‌ها نشسته بود و با صدای بازشدن در سر برگرداند.
- اومدی؟
نزدیکش شدم.
- رضا؟
بلند شد و ایستاد.
- بریم؟
- این‌جا چرا این‌قدر عجیبه؟
- چطور؟
- این خونه، اون مأمورها، واقعی بودن؟
خندید.
- چرا فکر‌ می‌کنی فِیکن؟
- آخه هیچی این‌جا به تصوراتم از اطلاعات نمی‌خوره، یه خونه خالیِ خالی، بدون هیچی با سه تا مأمور خیلی عادی، نه اسلحه‌ای، نه نگهبانی، نه چیزی.
- خب قرار نیست همه بفهمن این‌ها امنیتین.
سری برای تأیید تکان دادم.
- آبجی! کارت تموم شد؟
- آره، گفتن می‌تونم برم.
رضا به طرف در خروج اشاره کرد.
- پس بریم.
تا سوار ماشین شویم به سه نفری که دیده بودم فکر می‌کردم.
رضا سوییچ را چرخاند و رو به او کردم.
- رضا باور کن فردا بیایم به این آدرس جای این‌ها یه خونواده ساکنه، که ادعا می‌کنن پنج ساله همین‌جا هستن، جالبیش به اینه که همه محله هم حرفشون رو تأیید می‌کنه.
رضا همان‌طور که رانندگی می‌کرد، لبخندی زد و گفت:
- اینو ول کن بگو داخل رفتی چیکار کردی؟
- سیر تا پیاز ماجرا رو از زیر زبونم کشیدن بیرون... تازه فکر‌ کنم رئیس و چشم‌سبز رو هم می‌شناختن.
- این‌ها کی‌ان؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین