جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 48,020 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
همین که رضا ماشین را زیر سایبان پارک کرد. در را باز کرده و پیاده شدم. هنوز پایم کامل به زمین نرسیده بود که در بغل ایران که با ذوق پله‌ها را پایین آمده بود، فرو رفتم.
- سارینا! عزیزم! می‌دونی چقدر دلتنگت شدم؟
- سلام مامان‌جون! من هم دلم تنگ شده بودم.
- سلام دخترم! دیگه سفر طولانی نرو.
- فدات شم، چشم، اگر هم رفتم تو رو با خودم می‌برم.
صدای پدر ما دو نفر را به خود آورد.
- به‌به! سارینای بابا! خوش اومدی.
پدر در حال پایین آمدن از پله‌های ایوان بود. به طرف پله‌ها رفته و سلام سردی دادم. پدر از پله‌ها پایین آمده بود و با لبخند دستانش را برای در آغوش گرفتن من که به او‌ رسیده بودم، باز کرد.
- سلام دخترم! چطوری بابا؟
نگاهم را به چشمان قهوه‌ای بابا دوختم. می‌خواستم دلگیریم را فریاد بزنم، اما الان وقتش نبود. سرد و رسمی پدر را در آغوش گرفتم.
- ممنون بابا!
پدر متوجه تغییر و سردی رفتارم شد.
- مثل این که خیلی خسته‌ای، برو داخل استراحت کن.
عقب‌گرد کردم.
- باید وسایلم رو از توی ماشین بردارم.
رضا که همان کنار ماشین دستان مادرش را در دست گرفته بود و درحال پاسخ قربان صدقه‌های مادرش بود، رو به من کرد.
- سارینا! خودم همه رو میارم، تو برو داخل استراحت کن.
دو قدم به طرف ماشین برداشتم.
- تو هم خسته‌ای، زحمت نکش داداش! خودم می‌تونم.
ایران از رضا جدا شد. دست مرا گرفت و درحالی که مرا برمی‌گرداند تا از پله‌ها بالا برویم، گفت:
- رضا! خودش میاره، تو بیا برو لباس عوض کن، دست و روت رو بشور، سریع بیا پایین که میز رو بچینیم.
با لبخند سریع با امر ایران پله‌ها را طی کردم‌ تا هرچه زودتر از زیر نگاه پدر فرار کنم.
همین که وارد اتاقم شدم لبه تخت نشستم و ساعدهایم را روی زانوهایم گذاشته، انگشتانم را درهم گره کرده، سرم‌ را زیر انداختم و دقایقی به همان حالت نشستم تا به این فکر کنم که چگونه بدون هیچ واکنشی با پدر روبه‌رو شوم؟ اصلاً صلاح بود به این زودی از او پاسخ بخواهم؟ پدر باید پاسخگوی چرایی کارش می‌بود، اما‌ کِی؟ قطعاً نمی‌خواستم ایران و رضا وارد بحث ما دو نفر شوند، پس فعلاً زمان درستی برای توضیح خواستن از پدر نبود، ولی چگونه می‌توانستم بدون اظهار دلخوری همانند قبل با پدر روبه‌رو شوم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
وقتی حاضر و آماده به طبقه پایین برگشتم اثری از پدر ندیدم، حتماً به اتاقش رفته بود. رضا چمدان و کوله‌ام را پایین راه‌پله گذاشته بود و خودش در حال کمک به ایران برای چیدن میز شام بود و تا مرا دید گفت:
- بفرما ساریناخانم! ببین مادرت چه تدارکی برات دیده، کاش مامان منم این‌طوری به فکرم بود.
درحالی‌که پشت میز می‌نشستم گفتم:
- بترکه چشم حسود!
رضا هم روی صندلی مقابلم نشست.
- بیا! این هم از خواهر‌ ما... واقعاً که!
ایران که آخرین وسیله میز که ظرف سالاد بود را همراه خود از آشپزخانه می‌آورد، گفت:
- دعوا نکنین! این شام برای هر دوی شماست.
تا ایران ظرف سالاد را روی میز گذاشت، رضا به عادت همیشه غنچه کاهویی که ایران روی آن گذاشته بود را برداشت و با اشاره‌ای به میز گفت:
- قشنگ معلومه... .
صدای باز شدن در اتاق که آمد رضا حرفش را نصفه تمام کرد و ساکت شد. پشتم به اتاق پدر بود و تا وقتی سر میز نیامد برنگشتم ببینمش. پدر سر جای همیشگی‌اش نشست. نگاهم بین پدر و رضا که سر به زیر شده بود چرخید. خوب می‌دانستم دیگر شوخی‌های رضا در حضور پدر ادامه نخواهد داشت و فقط پدر عامل این سردی بود. نگاهم را به بشقابم دادم، من هم حوصله‌ای برای حرف زدن نداشتم.
- ممنون خانم! به زحمت افتادی.
ایران که همیشه به احترام پدر بعد از او می‌نشست، در جای خود قرار گرفت و گفت:
- خواهش می‌کنم، بفرمایید.
ایران زحمت زیادی برای پختن غذا و چیدن سفره کشیده بود، اما غذاهای دلپذیرش هیچ به دل من نمی‌نشست. برعکس همیشه که من و رضا به قول ایران زبان در دهان نمی‌گرفتیم، این بار هر دو در سکوت غذا می‌خوردیم. رضا مدتی بود که دیگر در این جمع چهارنفره برای غذا خوردن حضور نداشت و اکنون هم می‌دانستم به خاطر حساسیت پدر دیگر در حضور او‌ جز به ضرورت با من حرف نمی‌زند. من نیز با دلخوری که از پدر داشتم، تمایلی به حرف زدن نداشتم.
بعد از شام، به ایران برای جمع کردن میز کمک کردم و پدر و رضا چون غریبه‌ها با فاصله روی مبل‌های مقابل تلویزیون نشستند. پدر به عادت هر شبش مشغول تلویزیون دیدن شد و رضا هم سر در گوشی‌اش فرو کرد.
همه ظرف‌ها را که در ظرفشویی چیدم، ایران گفت:
- ساریناجان! خسته‌ی راهی، بیا این ظرف میوه رو ببر بقیه کارها با من.
توان ایستادن نداشتم. با تکان دادن سر «باشه»ای گفتم و ظرف میوه را برداشتم و‌ به سالن رفتم. همین که ظرف را روی میز گذاشتم، پدر گفت:
- بشین دخترم! دلم می‌خواد برام از همدان تعریف کنی.
- خسته‌ام بابا! بذار برای یه وقت دیگه، می‌خوام برم بخوابم.
رضا نگاه معنی‌داری به من انداخت. پدر هم از رفتارم‌ جا خورده بود، سارینایی که او‌ می‌شناخت، الان بی‌خیال خستگی کنارش می‌نشست و باذوق از همه‌چیز تعریف می‌کرد. آرام سری تکان داد و گفت:
- باشه، برو‌ استراحت کن فردا باهم حرف می‌زنیم.
به همه «شب بخیر» گفته و به همراه چمدان و کوله‌ام به اتاقم برگشتم. همین که روی تخت نشستم و نگاهم قفل عکسش کنار آینه شد، غم اسارت علی گلویم را فشرد. می‌خواستم روی تخت دراز بکشم که یادم به جای خواب علی افتاد. از روی تخت بلند شدم و روی قالیچه کنار تخت به پهلو‌ دراز کشیدم و آرنجم را تا شده زیر سرم گذاشتم و در خودم جمع شدم.
- علی‌جان! امشب کجایی؟ چطور می‌خوابی؟ خاک و‌ سنگ هم‌نشینت شده و من بی‌لیاقت عین خیالم هم نیست، منو ببخش که کاری برات نکردم.
اشکی از گوشه چشمم غلطید و آرنجم را خیس کرد. چشمانم را بهم فشردم تا شاید خواب مرا به دیدار محبوبم‌ ببرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
صبح با تنی یخ کرده، گردنی دردناک و مفاصلی گرفته بیدار شدم. چیزی از خواب آشفته‌ام به یاد نداشتم. فقط چهره علی را به یاد می‌آوردم که در نور کم‌جان لامپ زردرنگ زیر پنجره‌ی دخمه به دیوار تکیه داده بود. نگاهی به ساعت اتاق کردم. نه و پنجاه و سه دقیقه بود. خوشحال شدم این ساعت دیگر پدر خانه نبود که با او‌ روبه‌رو شوم. هنوز اقدامی برای بلند شدن نکرده بودم که صدای گوشی‌ام بلند شد. دستی به گردن دردناکم کشیده، نیم‌خیز شده، دستم را به گوشی روی میز کنار تخت رسانده، آن را چنگ زدم و همین‌طور که به تخت تکیه می‌دادم، جواب دادم.
- بله، بفرمایید.
- سلام ساریناجان! زینبم نشناختی؟
- سلام زینب‌جان! چه‌خبر؟
- سلامتی عزیزم! آسِید بالاخره تونست صاحبکار اون خونواده افغانی رو‌ راضی کنه بره دیدنشون، چون گفته بودی بی‌خبر نذاریمت آسِید گفت بهت خبر بدم.
لحظه‌ای فکر‌ کردم تا یادم آمد همان‌هایی را می‌گوید که علی و سید به آن‌ها رسیدگی می‌کردند.
- چه خوب که خبرم کردی، کی میره دیدنشون؟
- ببین عزیزم! من و آسِید الان داریم میریم براشون خرید کنیم تا آسید عصر براشون ببره.
- پس یه شماره کارت برام بفرست سهم علی رو براتون واریز کنم.
- دستت درد نکنه، لازم نیست، آسِید خودش می‌خره.
- تعارف که ندارم دختر! علی توی این کار شریک بوده، حالا که خودش نیست سهمش پای منه.
- آسِید میگه دفعه بعد شما براشون خرید کنید.
دست آزادم را به پیشانی کشیدم.
- گوشی رو‌ بده به سید.
زینب گوشی را با «چشم» گفتن به دست سید داد.
- سلام خانم ماندگار! باور کنید نیاز به واریزی شما نیست.
- آقای موسوی! مگه علی توی این کار با شما شریک نبوده؟
- خب چرا... .
- پس دیگه بحثی وجود نداره، الان هم شراکت شما برقراره، تا برگشتن علی من به جای اون.
- آخه... .
- نکنه چون دیگه مورد قبول علی نیستم شما هم منو لایق همکاری نمی‌دونید؟
لحنش دلخور شد.
- دست شما درد نکنه، این چه حرفیه خانم ماندگار؟ من کِی چنین حرفی زدم؟
- حق با شماست، یه لحظه تند رفتم، ولی حرفم همونه که گفتم، بگید دفعات قبل سهم علی چقدر بوده که واریز کنم.
- سهم مشخصی نداشتیم، هر بار سعی می‌کردیم پونصد تومن بذاریم روی هم براشون خرید کنیم، الان من خودم پونصددتومن رو‌ دارم لازم نیست شما چیزی واریز کنید.
- یه شماره کارت برام بفرستید، پونصد دیگه من واریز می‌کنم، چیزهای بیشتری براشون بخرید.
- باشه، میگم زینب‌خانم براتون بفرسته.
- ممنونم، عصر چه ساعتی بیام اون‌جا بریم دیدنشون؟
سید کمی مکث کرد.
- سه و نیم، چهار این‌جا باشید.
- باشه پس خدانگهدار.
تماس را قطع کردم و گوشی را کنارم روی زمین گذاشتم و نگاهم را به عکس علی کنار آینه دادم.
- علی‌جان! به سید بگم دیدمت؟... نه... مأمورها گفتن به کسی نگم، من هم فقط به مادرت میگم دیدمت.
نفس عمیقی کشیدم.
- چقدر امروز‌ دلم می‌خواست تو بودی و خودت منو می‌بردی اون‌جا، ولی نگران چیزی نباش تا برگردی خودم حواسم بهشون هست.
صدای آمدن پیامک باعث شد نگاهم به طرف گوشی برود. با دیدن شماره‌ای که زینب فرستاده بود گوشی را برداشتم و به شماره کارت ارسالی زینب پول واریز کرده و بعد بلند شدم تا از اتاق خارج شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
از پله‌ها پایین آمده و تا پشت اپن آشپزخانه رفتم. خبری از ایران نبود. برگشتم و از لای در نیمه باز اتاقشان متوجه او شدم که در حال مرتب کردن روی تخت بود. به طرف اتاق رفتم، در را باز کردم و یک طرفه به چارچوب تکیه دادم.
- صبح بخیر مامان!
ایران همان‌طور که روتختی زرشکی ساتن را با دست کشیدن صاف می‌کرد نگاهی به من کرد.
- به‌به خانم سحرخیز! فکر کنم دیگه باید بگم ظهر بخیر!
- ببخشید، خیلی خوابیدم.
- چون خسته سفر بودی بیدارت نکردم، ولی مطمئن باش روزهای دیگه نمی‌ذارم تا ساعت ده بخوابی.
- پس بیچاره سارینا! کارش دراومده.
ایران بالش‌های روی تخت را مرتب کرد و گفت:
- شیرعسلت رو درست می‌کنی یا درست کنم؟
- دیگه برای شیرعسل خوردن دیره، می‌مونم ناهار می‌خورم.
- پس یه چیزی بخور ضعف نکنی.
ایران دستی به موهایش در آینه میز آرایش کشید.
- مامان! سه می‌خوام برم بیرون دیدن زینب.
ایران متفکر به طرفم برگشت‌.
- زینب؟
- یکی از رفقای دانشگاهمه.
ایران به طرف بیرون از اتاق راه افتاد و همین‌طور که از کنارم رد میشد گفت:
- ایرادی نداره برو.
همان‌طور تکیه داده به چارچوب برگشتم و از پشت رفتنش را دید زدم. برگشت و گفت:
- ولی سارینا عادت نداشتی بگی کجا میری و برای چی میری، من هم که نپرسیدم، طوری شده؟
خودم می‌دانستم به‌خاطر خاطرات تلخ اسارت در کانکس دلم می‌خواست همیشه کسی باشد که خبر داشته باشد کجا میروم، اما گفتم:
- همین طوری دلم‌ خواست بگم.
ایران سری تکان داد و به طرف آشپزخانه رفت. به دنبالش رفتم. دو دستم را از ساعد روی اپن گذاشتم و کمی خم شدم.
- رضا کی رفت؟
ایران همین‌طور که در فریزر را باز می‌کرد گفت:
- دیشب این‌جا خوابید، صبح رفت.
یک بسته مرغ از فریزر درآورد و در سینک گذاشت.
- راستی سوییچت رو گذاشت رو جاکفشی.
ناخودآگاه به طرف در ورودی و جاکفشی برگشتم.
- چرا با خودش نبرد؟ یادم رفت بهش بگم تا ماشین می‌خره ماشین منو برداره.
ایران مرغ را از پاکت فریزری درآورد و‌ درون ظرفی انداخت و آب را روی آن باز کرد.
- نمی‌دونم این پسر چِش شد؟ یه دفعه رفت ماشینش رو فروخت، حرف که نمی‌زنه، ولی میگم شاید مریم یا لیلا ایراد گرفتن.
کمی لب‌هایم را فشردم. گویا مخفی‌کاری ما دو نفر داشت به بدبینی ایران از عروس آینده و مادرش ختم میشد. گرچه دل خوشی از لیلاخانم نداشتم، اما مریم گناه داشت.
- نه ایران‌جون! رضا این‌قدر هم زن ذلیل نیست دیگه.
ایران ظرف کیکی را درون یخچال بیرون آورد و روی اپن مقابل من گذاشت.
- تو‌ لیلا رو نمی‌شناسی، جاری من بوده، خوب می‌دونم چه‌جور آدمیه، فقط امیدوارم مریم به اون نکشیده باشه. هرچی آقامصطفی آدم خوبیه لیلا... .
نگذاشتم حرفش را تمام شود.
- اِ اِ ایران‌جون؟ هنوز عروس نیاورده مادرشوهر شدی؟
با لبخند نگاهی کرد.
- ای دختر شیطون! چیزی نگفتم که.
- چرا! اعتراف کن دلت نمی‌خواد آقارضا زن بگیره.
- حرف تو دهن من نذار، من فقط گفتم چرا رضا ماشینش رو بی‌خبر فروخت؟
یک دانه شیرینی برداشتم.
- نگران چی هستی مامان؟ رضا گفت می‌خواد یکی دیگه بخره، زیاد سختش نکن.
ایران به طرف کار خودش برگشت.
- خدا کنه، من فقط نگرانم لیلا از همین حالا تو زندگی این دوتا دخالت کنه همین.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
نزدیک ساعت چهار بود که ماشینم را روبه‌روی خانه‌ی مرضیه‌خانم پارک کرده و به زینب پیام دادم که رسیده‌ام. از ماشین پیاده شده، به درش تکیه داده و منتظر ماندم. نگاهم به در خانه مرضیه‌خانم بود. دلم می‌خواست به آن سمت پرواز کنم و دلتنگی‌ام را با دیدن مرضیه‌خانم رفع کرده و به او خبر از علی بدهم، اما از آن‌جایی که مطمئن بودم که حرف‌های ما به درازا می‌کشد و در نتیجه از رفتن به همراه سید باز می‌مانم تصمیم گرفتم وقتی برگشتم به مادر علی سر بزنم. زینب که از در آپارتمانشان بیرون آمد، حواسم به او جلب شد.
- سلام‌ ساریناجان! چرا نیومدی بالا؟
نگاهم به چادر عربی سرش افتاد. باید می‌فهمیدم سید تنها همراه من جایی نمی‌رود. او هم‌ رفیق علی بود دیگر.
- ممنون عزیزم! امروز کار داریم، یه روز دیگه میام.
- الان سید ماشینو میاره بیرون میریم.
هنوز حرفش تمام نشده بود که در پارکینگ باز شد و پراید سید بیرون آمد و کنار ما توقف کرد. سید از ماشین پیاده شد. سلام داد و به ماشینش اشاره کرد گفت:
- بفرمایید بریم.
به ماشینم اشاره کردم.
- شما برید من پشت سرتون میام.
- خانم ماندگار! جایی که می‌ریم صلاح نیست شما ماشینتون رو بیارید، بذارید بمونه همین‌جا.
با لحظه‌ای مکث گفت:
- اگه خیالتون‌ بابتش راحت نیست ریموت بزنم در رو نگه دارم ببرید داخل پارکینگ بزنید.
نگاهی به در پارکینگ آپارتمان انداختم که آهسته‌آهسته درحال بسته شدن بود.
- نیازی به پارکینگ نیست.
به طرف ماشین برگشتم. کوله‌ام را از صندلی عقب برداشتم و بعد قفل ماشین را زدم.
- من آماده‌ام؛ بریم.
زینب کمی دو طرف چادرش را روی سرش جلو کشید.
- سارینا تعارف نکن! دو دقیقه‌ای ماشینو ببر داخل پارکینگ بزن تا برگشتنی خیالت راحت باشه.
- خیالم راحته، حیاط خونه علی‌اینا رو‌ که دیدید، چون پایین‌تر از کوچه‌اس نمی‌شه‌ ماشین داخل برد. من هر وقت می‌اومدم ماشینم کل شب همین‌جا پارک بود، الان که دیگه روزه.
- پس اگه خیالت راحته سوار شو بریم.
همگی سوار شده و سعی کردم تمام حواسم را به گوشی‌ام بدهم، اما با صدای زینب سر بالا کردم.
- ساریناجان! به لطف تو من هم بالاخره می‌تونم این خونواده رو ببینم.
- زینب‌جان! این دو تا رفیق توی یه چیزی بهم شباهت داشته باشن همینه که دوست ندارن خانوماشون تو‌ی کارشون دخالت کنن، به‌خاطر همین هم بهمون چیزی نمی‌گن.
سید فقط یک لحظه از آینه به من نگاه کرد و گفت:
- خانم ماندگار! من با زینب‌خانم از همون اول راجع به این خانواده حرف زده بودم، فقط هنوز فرصت نشده بود با من بیان، مطمئن باشید علی هم به شما می‌گفت.
- فکر نکنم آقای موسوی! اگه علی می‌خواست چیزی بگه از همون اول بهم می‌گفت، اما‌ حالا تا برگشتنش همه وظایفش رو به عهده می‌گیرم تا ببینم بعد چی میشه.
- امیدتون به خدا باشه، بالاخره یا علی برمی‌گرده یا خبری ازش میشه.
یک لحظه خواستم زبان باز کنم و بگویم من علی را دیده‌ام، اما با یادآوری مأمور امنیتی و تأکید محکمش که نباید به کسی در رابطه با دیدن علی حرفی بزنم، ساکت ماندم و نگاهم را به بیرون دادم. سید از شهر خارج شد از یکی از فرعی‌های جاده کمربندی پیچید و مسافتی طولانی را در جاده‌ای خاکی طی کرد. همه انبارهای ضایعات را هم پشت سر گذاشت. دیگر به تپه‌های اطراف شهر رسیده بودیم که مقابل در قرمز رنگ بزرگی ایستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
از ماشین پیاده شده و به اطراف نگاه کردم. به جز انبار روبه‌رو هیچ ساختمانی در نزدیکی قرار نداشت. کسی هم در این اطراف نبود. مسیر دسترسی یک جاده خاکی بود که در همین‌جا تمام هم می‌شد و با کمی فاصله تپه‌های اطراف شهر قرار داشت. به انتهای شهر رسیده بودیم. در مقابل درِ انبار کانالی کنده شده بود که گویا قرار بوده از آن کانال آب بیرون بیاورند، اما همان‌گونه خاکی رها کرده بودند. روی آن در مقابل درِ انبار دو صفحه ام‌دی‌اف ضایعاتی به عنوان پل برای عبور و مرور قرار داده بودند. صحبت زینب با سید نظرم را از اطراف گرفت.
- آسِید اجازه بده من هم بیارم.
به طرف آن‌ها که برگشتم هر دو را پشت صندوق‌عقب باز شده دیدم.
- نه زینب‌خانم! خودم میارم، شما باید رعایت کنید.
زینب آهسته چیزی به سید گفت و من هم برگشتم از روی کانال رد شدم. زینب هم به دنبال من آمد و همین که پا از روی کانال به این طرف گذاشت، صدای اعتراص سید بلند شد.
- اِ... زینب‌خانم این چه کاریه؟
زینب لبخندی به سید که با پاکت‌های حاوی حبوبات به طرف ما می‌آمد زد.
- طوری نیست آسِید! مراقبم.
سید پاکت دستش را روی زمین کنار در گذاشت و گفت:
- وقتی پل هست چرا از روی جوب می‌پرید؟
- من که نپریدم، ولی چشم هرچی شما بگید، دیگه از روی پل میرم.
سید به طرف ماشین برگشت و من با لبخندی که از حرف‌های سید روی لبم آمده بود، رو به زینب کردم.
- سید همیشه همین‌قدر نگرانته؟
زینب چادر روی سرش را کمی جابه‌جا کرد و با لبخند گفت:
- نه دختر! از وقتی فهمیده داره بابا میشه این طوری شده، دست به مراقبت شدید زده، نمیذاره نفس بکشم.
ذوق‌زده شدم.
- واقعاً دختر؟ از کی؟
- دو سه روز بیشتر نیست فهمیدم.
دستش را گرفتم و فشار دادم.
- وای عزیزم! مبارکه! نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم.
لبخند زینب عمیق‌تر شد.
- ممنون عزیزم! ولی اگه بدونی هنوز نیومده چی به سر من آورده؟ کم مونده زندونی بشم، از بس که مدام آسِید میگه آروم برو، آروم بیا، مراقب باش!
زینب ضربه آرامی به بازویم زد و خندید.
- باور کن اون‌قدر که آسِید استرس بچه رو داره من ندارم.
- ذوق پدر شدنه دیگه، کم‌کم درست میشه.
لبخند حسرت‌آمیزی روی لبم آمد. این روزها شهرزاد و امیر فرزندشان را در بغل می‌گرفتند و زینب و سید هم انتظارش را می‌کشیدند، اما من و علی... هیچ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
صدای باز شدن در مرا از خود بیرون آورد. سید در زده و در را باز کرده بودند. پسر نوجوان لاغراندامی که آفتاب سوختگی صورتش را کدر کرده و تیشرت سبز و شلوار ورزشی تنش بود، مقابل ما قرار گرفت. پسر با دیدن سید سریع اخم‌هایش باز شد.
- سلام آقا!
- سلام عابد! پدرت چطوره؟
- خوبه آقا! بفرمایید.
عابد راه را باز کرد. سید رو به ما کرد.
- شما‌ بفرمایید داخل؛ من و‌ عابد وسایل رو‌ میاریم.
من و زینب زیر نگاه متعجب عابد داخل شدیم. عابد به همراه سید به طرف ماشین رفت و ما همان نزدیک در ورودی ایستادیم و من به اطراف چشم دوختیم. آهن‌آلات ضایعاتی از در و پنجره تا کابین اتومبیل در محوطه وجود داشت. در وسط محوطه با فاصله نسبتاً زیاد از ما ساختمان دو اتاقه‌ای از جنس آجر که روی سکویی سیمانی قرار داشت و در سمت چپ ما نیز نزدیک درِ ورودی، اتاقک کوچک‌تری بود که با بلوک سیمانی ساخته شده و همانند همان ساختمان روی سکو بود، اما به استحکام ساختمان اصلی نبود. درِ اتاقک در ضلع شمالی ساختمان و از دید ما خارج بود. دیواری که در دید ما بود، یک پنجره داشت که بدون شیشه فقط با یک پرده سبز کلفت پوشانده شده بود. صدای زنی بدون لهجه از پشت پنجره آمد.
- عابد کی بود؟
چند لحظه بعد خود زن نیز با پس زدن پرده نمایان شد و نگاهش را به من و زینب داد و ما سلام دادیم. زن آرام جواب داد و سوالی نگاهمان کرد. عابد که با پاکت حبوبات داخل شده بود جواب سوال ذهنی مادرش را داد.
- خانم‌ها همراه آقاسید اومدن.
سید هم که کیسه برنجی در دست داخل میشد به زن سلام داد. زن با ذوق‌زدگی خوش‌آمد گفت و پرده را انداخت. سید کیسه را همان‌جا زمین گذاشت و بیرون رفت، اما عابد راه اتاقک را پیش گرفت. نگاهم به رفتن عابد بود، از دو پله کنار سکو بالا می‌رفت که مادرش همان زن پشت پنجره از دری که در دید ما نبود خارج شده و با عجله دمپایی پا کرده و از پله‌ها پایین آمد. به تندی موهایش را زیر روسری قهوه‌ای رنگی مرتب کرده و خود را به ما رساند.
- بفرمایید داخل... بفرمایید.

بعد نگاهش را از در باز شده به بیرون داد و گفت:
- علی‌آقا نیومده؟
غمی دوباره در دلم‌ جوانه زد.
- نه علی‌آقا نیومده ما با آقای موسوی اومدیم.
- خوش اومدین، بفرمایید داخل، بفرمایید.
سید که پاکت‌های شوینده را زمین می‌گذاشت رو به ما کرد.
- برید داخل.
و بعد رو به زن کرد.
- سلام خانم! ببخشید دیر شد.
- زحمت کشیدید، خدا به شما و علی‌آقا طول عمر بده که فراموشمون نکردید.
سید نماند، «خواهش می‌کنم» گفت و بیرون رفت. زینب دست زن را گرفت.
- وظیفه آسِید هست، اگه کاری کرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
اشک چشمان زن خوشحال را می‌دیدم. با اصرار ما را به طرف پله‌های سکو برد. همین که پله‌ها بالا رفتیم. صدای سوتی ما را متوجه کرد. زن به طرف ساختمان اصلی رو برگرداند. ما نیز به دنبالش نگاه چرخاندیم. مقابل درِ آن ساختمان مرد لاغراندامی با دست به زن اشاره کرد که پیش او‌ برود. زن ما را به داخل اتاق راهنمایی کرد و خودش با عذرخواهی رفت. نگاهم را به اتاقک نیمه‌تاریک دادم. اتاقک تقریباً بزرگی بود، اما نصف اتاقک با پرده سفیدرنگی که گل‌های ریز صورتی داشت، جدا شده بود. نزدیک پرده مرد تقریباً مسنی روی تشکی نشسته، به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به ما بود. سلام دادیم و سری برای ما تکان داد. کنار دست مرد نوزادی خوابیده بود که پتوی سبزرنگی رویش انداخته بودند. مرد عصایی را که کنارش قرار داشت، برداشت و با کمک آن بلند شد و گفت:
- بفرمایید بنشینید.
مرد لهجه افغانستانی داشت. نگاهم به پای راستش میخ شد که از زانو قطع شده بود و پاچه شلوار لباس افغانستانیش را تا زانو‌ تازده و سنجاق کرده بود. دختر نوجوانی از این سوی اتاق، پرده را کنار زد و بیرون آمد و به ما سلام کرد. نگاهم محو چشمان آبی و رویایی دختر شد که در صورت سفیدش می‌درخشید. مرد رو به دختر کرد.
- عایشه! پیش مهمان‌ها باش، من میرم بیرون راحت باشن.
دختر «چشم» گفت و مرد از اتاق خارج شد. به اطراف اتاقک خانه‌نام نگاه کردم. در سمت راست ورودی روبه‌روی جایی که ما ایستاده بودیم، چند رخت‌خواب روی هم چیده شده و روی آن‌ها با ملافه نیم‌داری پوشش شده بود و سه بالش گرد روی آن گذاشته بودند. کنار درِ ورودی میلگردهای کوتاهی درون درز بین بلوک‌های دیوار فرورفته و به‌عنوان چوب‌لباسی استفاده شده بود. بین چوب‌لباسی و رخت‌خواب‌ها هم کیف و سبدی کنار هم قرار داشت که گرچه زیپ کیف بسته بود، اما از محتوای سبد که لباس بود، می‌توانستم محتوای کیف را هم حدس بزنم. روی دیوار روبه‌رو و پشت سرمان جا به جا عکس‌هایی از مردان مختلف چسبانده شده بود و یک آینه گرد در قاب پلاستیکی صورتی روی دیوار مقابل بود. تخته‌ی چوبی نیز به دیوار بالای سر جایی که مرد می‌نشست، وصل شده بود و روی آن وسایلی قرار داشت.
عایشه دو بالش از روی رخت‌خواب‌ها برداشت و به طرف ما آورد و کنار دیوار گذاشت، بالبخند تشکر کردیم. کف زمین را زیلویی پوشانده و پتوی سربازی خاکی رنگی را کنار دیوار روی آن پهن کرده بودند، همان‌جایی که عایشه بالش گذاشت و ما نشستیم. نگاه زینب میخ دختر ماند. همین که عایشه از ما جدا شد و پشت پرده برگشت. زینب زیر گوشم گفت:
- دیدی چقدر قشنگ بود؟
با «اوهوم» گفتن تأیید کردم. زینب ادامه داد:
- کاش برگرده دوباره نگاهش کنم تا چشم‌های بچه‌م این رنگی بشه.
با چشمان ریز شده به طرفش برگشتم.
- واقعاً لیسانسه مملکت! به این خرافات اعتقاد داری؟
در جواب ضربه‌ای به بازویم زد.
- می‌دونم خرافاته، همین‌جوری گفتم، آخه دوست دارم چشم‌های بچه‌م آبی بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
عایشه کتری در دست از پشت پرده بیرون آمد و از مقابل ما رد شد و نگاه ما را هم با خود برد.
- چشم آبی توی ژنتیکتون دارید؟
زینب با ناراحتی گفت:
- نه اصلاً نداریم.
خونسرد رو برگرداندم.
- پس امیدوار نباش! بچه‌ات یا شبیه توئه یا سید.
عایشه با کتری برگشت و تا پشت پرده رفت و ما باز هم او را بدرقه کردیم.
- ما که همگی چشم‌هامون قهوه‌ایه، آسِید این‌ها هم همین‌طور، فقط یه زن عمو داره چشم‌هاش سبزه.
- که اون هم به شما ربط نداره.
زینب با لحن حسرت‌باری گفت:
- چرا بچه من نباید چشم آبی بشه؟
- خانم محمدی مثلاً تحصیل کرده! باید یادآوری کنم رنگ چشم هم مثل سایر خصوصیات انسانی ژنتیکیه و از اون‌جایی که خانواده جنابعالی و شوهرت و هفت جد و آبادتون چشم آبی نیستن و نبودن، بچه‌ات با هیچ احتمالی چشم آبی نمی‌شه.
زینب کمی اخم کرد و گفت:
- می‌دونی سارینا خیلی بی‌ذوقی؟
سرم را خونسردانه تکان دادم.
- شهرزاد هم همین رو بهم میگه.
- راست میگه، خب دختر یه کم دل به دل من بذار، قرار نیست همه‌چی رو علمی توضیح بدی.
- الان توقع داری چی بگم؟
- توقع دارم وقتی میگم کاش بچه‌م چشم آبی بشه تو هم دلداری بدی بگی ایشالله میشه.
- خب، چرا وقتی می‌دونم نمی‌شه الکی امیدواری بدم؟
- خودم هم می‌دونم نمی‌شه، ولی یه ذره احساسات خرج کن.
- بی‌خیال زینب!
عایشه از پشت پرده با سینی حاوی قندان و دو فنجان و یک فلاسک چای بیرون آمد و با «خوش آمدید» کنار ما نشست. زینب تشکر کرده و همان‌طور به چشمان عایشه زل زده بود گفت:
- می‌دونی خیلی قشنگی؟
عایشه محجوب خندید. واقعاً دختر زیبایی بود، چشمان آبی، پوست سفید و موهای قهوه‌ای که از گوشه روسری صورتی‌رنگ بیرون زده بود، او را شبیه پری قصه‌ها می‌کرد. زینب پرسید:
- چشم‌هات به کی رفته؟
- آقام میگه من به بی‌بی‌م کشیدم.
سوال کردم.
- مادر پدرت؟
- ها خانم، اسم اونو هم گذاشتن روم.
زینب پرسید:
- چند سالته؟
- ده سال.
حواسم جلب دختر چهار پنج ساله‌ای شد که گوشه پرده را کنار زده و با چشمان متعجب ما را نگاه می‌کرد. لبخندی به او زدم.
- کوچولو تو چطوری؟
عایشه به طرف او برگشت.
- بیا این‌جا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
دختر که گویا منتظر حرف خواهرش بود، سریع خود را به او رساند و طوری پشت سرش چسبیده به او نشست که معلوم شد از ما واهمه دارد.
زینب با خوش‌رویی گفت:
- اسم تو چیه کوچولو؟
دخترک بیشتر به خواهرش چسبید. عایشه خواست به جای او جواب دهد.
- اسمش... .
دستم را بالا بردم .
- بذار خودش بگه.
دخترک که تنها شباهتش به خواهرش پوست سفید صورتش بود، با موهای پریشان خرمایی و چشمان قهوه‌ای شباهت بیشتری به مادرش داشت با نگرانی چشم از من برنمی‌داشت.
کمی به طرفش خم شدم.
- خانم کوچولو! اسم من ساریناست
به زینب اشاره کردم.
- اینم دوست من زینبه.
دختر نگاهش روی زینب که به او لبخند میزد، رفت. گفتم:
- حالا میایی با ما دوست بشی؟
دختر به طرف من برگشت و با چشم جواب مثبت داد.
- خب اگه بخوایم دوست بشیم، من باید اسم تو رو بدونم، اسمت چیه؟
دخترک به آرامی و باتردید گفت:
- گلشن.
- چه اسم قشنگی! پس با هم دیگه دوستیم.
زینب دست در جیب مانتوش کرد و شکلاتی را که در ورق سبزی پیچیده شده بود، بیرون آورد و طرف او گرفت.
- گلشن‌خانم! با من هم دوست میشی؟
گلشن سریع شکلات را گرفت و سر تکان داد.
در برابر واکنش گلشن خندیدم و «عزیزم» زینب را شنیدم. عایشه رو به من کرد.
- خانم! شما زنِ عموعلی هستید؟
به طرف عایشه برگشتم.
- تو از کجا فهمیدی؟
- آخه اسمتون ساریناست.
- عموعلی گفته بود اسم زنش ساریناست؟
- نه عمو نگفته بود، خودم فهمیدم.
باتعجب به زینب نگاه کردم. زیر لب گفت:
- بچه ده‌ساله چه فهمیده‌اس!
برگشتم و پرسیدم:
- از کجا فهمیدی؟
برگشت اشاره به نوزاد خوابیده کنار رخت‌خواب پدرش کرد و گفت:
- پارسال خواهرم که می‌خواست دنیا بیاد، آقام نمی‌تونست این‌جا رو ول کنه، زنگ زدن به عمو، بعد عمو با مادرش اومدن، مادرمو بردن بیمارستان، وقتی هم برگشتن کلی وسایل برای خواهرم گرفته بودن، همون موقع آقام به عمو گفت:«این دختر شماست، شما اسمش رو بذارید» عمو هم اسم خواهرمو گذاشت سارینا، وقتی گفتین اسمتون ساریناست، گفتم حتماً زن عموعلی هستید که اسمتون رو گذاشته روی خواهرم.
لبخندی زدم.
- دختر باهوشی هستی.
- چایی براتون بریزم؟
- بریز عزیزم!
 
بالا پایین