- Jun
- 2,171
- 40,697
- مدالها
- 3
همین که رضا ماشین را زیر سایبان پارک کرد. در را باز کرده و پیاده شدم. هنوز پایم کامل به زمین نرسیده بود که در بغل ایران که با ذوق پلهها را پایین آمده بود، فرو رفتم.
- سارینا! عزیزم! میدونی چقدر دلتنگت شدم؟
- سلام مامانجون! من هم دلم تنگ شده بودم.
- سلام دخترم! دیگه سفر طولانی نرو.
- فدات شم، چشم، اگر هم رفتم تو رو با خودم میبرم.
صدای پدر ما دو نفر را به خود آورد.
- بهبه! سارینای بابا! خوش اومدی.
پدر در حال پایین آمدن از پلههای ایوان بود. به طرف پلهها رفته و سلام سردی دادم. پدر از پلهها پایین آمده بود و با لبخند دستانش را برای در آغوش گرفتن من که به او رسیده بودم، باز کرد.
- سلام دخترم! چطوری بابا؟
نگاهم را به چشمان قهوهای بابا دوختم. میخواستم دلگیریم را فریاد بزنم، اما الان وقتش نبود. سرد و رسمی پدر را در آغوش گرفتم.
- ممنون بابا!
پدر متوجه تغییر و سردی رفتارم شد.
- مثل این که خیلی خستهای، برو داخل استراحت کن.
عقبگرد کردم.
- باید وسایلم رو از توی ماشین بردارم.
رضا که همان کنار ماشین دستان مادرش را در دست گرفته بود و درحال پاسخ قربان صدقههای مادرش بود، رو به من کرد.
- سارینا! خودم همه رو میارم، تو برو داخل استراحت کن.
دو قدم به طرف ماشین برداشتم.
- تو هم خستهای، زحمت نکش داداش! خودم میتونم.
ایران از رضا جدا شد. دست مرا گرفت و درحالی که مرا برمیگرداند تا از پلهها بالا برویم، گفت:
- رضا! خودش میاره، تو بیا برو لباس عوض کن، دست و روت رو بشور، سریع بیا پایین که میز رو بچینیم.
با لبخند سریع با امر ایران پلهها را طی کردم تا هرچه زودتر از زیر نگاه پدر فرار کنم.
همین که وارد اتاقم شدم لبه تخت نشستم و ساعدهایم را روی زانوهایم گذاشته، انگشتانم را درهم گره کرده، سرم را زیر انداختم و دقایقی به همان حالت نشستم تا به این فکر کنم که چگونه بدون هیچ واکنشی با پدر روبهرو شوم؟ اصلاً صلاح بود به این زودی از او پاسخ بخواهم؟ پدر باید پاسخگوی چرایی کارش میبود، اما کِی؟ قطعاً نمیخواستم ایران و رضا وارد بحث ما دو نفر شوند، پس فعلاً زمان درستی برای توضیح خواستن از پدر نبود، ولی چگونه میتوانستم بدون اظهار دلخوری همانند قبل با پدر روبهرو شوم؟
- سارینا! عزیزم! میدونی چقدر دلتنگت شدم؟
- سلام مامانجون! من هم دلم تنگ شده بودم.
- سلام دخترم! دیگه سفر طولانی نرو.
- فدات شم، چشم، اگر هم رفتم تو رو با خودم میبرم.
صدای پدر ما دو نفر را به خود آورد.
- بهبه! سارینای بابا! خوش اومدی.
پدر در حال پایین آمدن از پلههای ایوان بود. به طرف پلهها رفته و سلام سردی دادم. پدر از پلهها پایین آمده بود و با لبخند دستانش را برای در آغوش گرفتن من که به او رسیده بودم، باز کرد.
- سلام دخترم! چطوری بابا؟
نگاهم را به چشمان قهوهای بابا دوختم. میخواستم دلگیریم را فریاد بزنم، اما الان وقتش نبود. سرد و رسمی پدر را در آغوش گرفتم.
- ممنون بابا!
پدر متوجه تغییر و سردی رفتارم شد.
- مثل این که خیلی خستهای، برو داخل استراحت کن.
عقبگرد کردم.
- باید وسایلم رو از توی ماشین بردارم.
رضا که همان کنار ماشین دستان مادرش را در دست گرفته بود و درحال پاسخ قربان صدقههای مادرش بود، رو به من کرد.
- سارینا! خودم همه رو میارم، تو برو داخل استراحت کن.
دو قدم به طرف ماشین برداشتم.
- تو هم خستهای، زحمت نکش داداش! خودم میتونم.
ایران از رضا جدا شد. دست مرا گرفت و درحالی که مرا برمیگرداند تا از پلهها بالا برویم، گفت:
- رضا! خودش میاره، تو بیا برو لباس عوض کن، دست و روت رو بشور، سریع بیا پایین که میز رو بچینیم.
با لبخند سریع با امر ایران پلهها را طی کردم تا هرچه زودتر از زیر نگاه پدر فرار کنم.
همین که وارد اتاقم شدم لبه تخت نشستم و ساعدهایم را روی زانوهایم گذاشته، انگشتانم را درهم گره کرده، سرم را زیر انداختم و دقایقی به همان حالت نشستم تا به این فکر کنم که چگونه بدون هیچ واکنشی با پدر روبهرو شوم؟ اصلاً صلاح بود به این زودی از او پاسخ بخواهم؟ پدر باید پاسخگوی چرایی کارش میبود، اما کِی؟ قطعاً نمیخواستم ایران و رضا وارد بحث ما دو نفر شوند، پس فعلاً زمان درستی برای توضیح خواستن از پدر نبود، ولی چگونه میتوانستم بدون اظهار دلخوری همانند قبل با پدر روبهرو شوم؟
آخرین ویرایش: