- Jun
- 2,171
- 40,697
- مدالها
- 3
نگاهم را از نقشهای فرش مقابلم گرفتم. مدتی بود که همانطور نشسته بودم. گوشیام را برداشتم و نتم را باز کردم. تا داخل پیامرسان شدم متوجه شدم شهرزاد آن است. اول خواستم پیامی برایش بنویسم، اما بعد بهتر دیدم به او زنگ بزنم. تا تماس برقرار شد گفتم:
- مامان علی کوچولو توی نت ول میچرخه؟
- حالا هم که یه دقیقه امیرعلی آروم خوابیده تو نمیذاری گوشی دست بگیرم؟ سلام!
- سلام عزیزم! علی کوچولو چطوره؟
- علی نه و امیرعلی... خوبه، فقط بیخوابم کرده.
خندیدم.
- چرا؟
- چی بگم؟ خواب نداره یه ذره بچه، الان خوابیده تا نصف شب دیگه نخوابه، من و امیر رو زابهراه کنه.
- خب الان که خوابیده تو هم بخواب.
- آها... بعد تو میایی به خونهام برسی؟
لبخندم محو نمیشد.
- تو که الان توی نت ول میگردی الکی خونه رو بهونه نکن.
- یه دقیقه باز کردم مثل آژان سر رسیدی.
خندیدم.
- حقته، برو برس به خونت.
- وای سارینا! اینقدر خوابم میاد که اگه کار نداشتم الان خواب هفت پادشاه رو میدیدم.
- آخی... یادته میگفتی از بس خوابیدی خسته شدی؟ حالا پس بده.
- راست میگی، الان از بس نخوابیدم دارم میمیرم.
- جز صبر توصیهای برات ندارم.
- میگم سارینا! من این چند مدت سرم شلوغ بود یادم میرفت بهت زنگ بزنم، تو چرا یه سراغی از من نمیگرفتی؟ دیگه داشتم نگرانت میشدم که کجایی؟
پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که تازه داشت نگران میشد.
- فردا میام دیدن تو و امیرعلی.
- مگه برگشتی؟
- آره پریشب برگشتم.
- وای دختر! پریشب برگشتی الان باید بهم خبر بدی؟ نمیگی یه رفیقی دارم که دلش برام قد یه مولکول شده.
- دل من که قد یون هیدروژنه.
- تو اگه دلت قد یون هیدروژن بود، این چند وقت به زنگ میزدی.
- حالا داستانش طولانیه، فردا میام برات تعریف میکنم، هرچی هم از گزارش پیشم هست رو باید بدم امیر، بعدش دیگه تقیپور و خبرگزاری رو شاتداون میکنم.
- باز میخوای بیکار بگردی؟ پس حق مأموریتت چی میشه؟
- نمیخوام، اگه امیر تونست از تقیپور بگیره.
شهرزاد کمی مکث کرد و گفت:
- وای امیرعلی بیدار شد.
دوباره لبخندی روی لبم آمد.
- مگه امیر پیشت نیست.
- نه بابا! رفته پوشک بگیره، عزیزم! من باید برم سر وقت امیرعلی، شرمندتم، فعلاً خداحافظ.
- خواهش میکنم، برو به امیرعلی برس، فردا میبینمت.
تماس را که قطع کردم لبخندی روی لبم آمد. شهرزاد مادر شده بود و این خیلی شیرین بود. گوشی را روی تخت انداختم و همانجا روی زمین دراز کشیدم، دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمانم را بستم. تحمل عذاب خوابیدن روی زمین سفت کمی عذاب وجدانم را آرام میکرد. شاید میتوانستم اندکی از رنجی که علی میکشید را بچشم، گرچه حتی اگر فرش هم زیر تنم نبود و روی سرامیکهای سرد میخوابیدم، باز هم مکان خوابم بهتر از مکان علی بود. اما همین هم برای تسکین دل دردمندم بد نبود.
- مامان علی کوچولو توی نت ول میچرخه؟
- حالا هم که یه دقیقه امیرعلی آروم خوابیده تو نمیذاری گوشی دست بگیرم؟ سلام!
- سلام عزیزم! علی کوچولو چطوره؟
- علی نه و امیرعلی... خوبه، فقط بیخوابم کرده.
خندیدم.
- چرا؟
- چی بگم؟ خواب نداره یه ذره بچه، الان خوابیده تا نصف شب دیگه نخوابه، من و امیر رو زابهراه کنه.
- خب الان که خوابیده تو هم بخواب.
- آها... بعد تو میایی به خونهام برسی؟
لبخندم محو نمیشد.
- تو که الان توی نت ول میگردی الکی خونه رو بهونه نکن.
- یه دقیقه باز کردم مثل آژان سر رسیدی.
خندیدم.
- حقته، برو برس به خونت.
- وای سارینا! اینقدر خوابم میاد که اگه کار نداشتم الان خواب هفت پادشاه رو میدیدم.
- آخی... یادته میگفتی از بس خوابیدی خسته شدی؟ حالا پس بده.
- راست میگی، الان از بس نخوابیدم دارم میمیرم.
- جز صبر توصیهای برات ندارم.
- میگم سارینا! من این چند مدت سرم شلوغ بود یادم میرفت بهت زنگ بزنم، تو چرا یه سراغی از من نمیگرفتی؟ دیگه داشتم نگرانت میشدم که کجایی؟
پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که تازه داشت نگران میشد.
- فردا میام دیدن تو و امیرعلی.
- مگه برگشتی؟
- آره پریشب برگشتم.
- وای دختر! پریشب برگشتی الان باید بهم خبر بدی؟ نمیگی یه رفیقی دارم که دلش برام قد یه مولکول شده.
- دل من که قد یون هیدروژنه.
- تو اگه دلت قد یون هیدروژن بود، این چند وقت به زنگ میزدی.
- حالا داستانش طولانیه، فردا میام برات تعریف میکنم، هرچی هم از گزارش پیشم هست رو باید بدم امیر، بعدش دیگه تقیپور و خبرگزاری رو شاتداون میکنم.
- باز میخوای بیکار بگردی؟ پس حق مأموریتت چی میشه؟
- نمیخوام، اگه امیر تونست از تقیپور بگیره.
شهرزاد کمی مکث کرد و گفت:
- وای امیرعلی بیدار شد.
دوباره لبخندی روی لبم آمد.
- مگه امیر پیشت نیست.
- نه بابا! رفته پوشک بگیره، عزیزم! من باید برم سر وقت امیرعلی، شرمندتم، فعلاً خداحافظ.
- خواهش میکنم، برو به امیرعلی برس، فردا میبینمت.
تماس را که قطع کردم لبخندی روی لبم آمد. شهرزاد مادر شده بود و این خیلی شیرین بود. گوشی را روی تخت انداختم و همانجا روی زمین دراز کشیدم، دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمانم را بستم. تحمل عذاب خوابیدن روی زمین سفت کمی عذاب وجدانم را آرام میکرد. شاید میتوانستم اندکی از رنجی که علی میکشید را بچشم، گرچه حتی اگر فرش هم زیر تنم نبود و روی سرامیکهای سرد میخوابیدم، باز هم مکان خوابم بهتر از مکان علی بود. اما همین هم برای تسکین دل دردمندم بد نبود.
آخرین ویرایش: