جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 48,067 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
نگاهم را از نقش‌های فرش مقابلم گرفتم. مدتی بود که همان‌طور نشسته بودم. گوشی‌ام را برداشتم و نتم را باز کردم. تا داخل پیام‌رسان شدم متوجه شدم شهرزاد آن است. اول خواستم پیامی برایش بنویسم، اما بعد بهتر دیدم به او زنگ بزنم. تا تماس برقرار شد گفتم:
- مامان علی کوچولو توی نت ول می‌چرخه؟
- حالا هم که یه دقیقه امیرعلی آروم خوابیده تو نمی‌ذاری گوشی دست بگیرم؟ سلام!
- سلام عزیزم! علی کوچولو چطوره؟
- علی نه و امیرعلی... خوبه، فقط بی‌خوابم کرده.
خندیدم.
- چرا؟
- چی بگم؟ خواب نداره یه ذره بچه، الان خوابیده تا نصف شب دیگه نخوابه، من و امیر رو زابه‌راه کنه.
- خب الان که خوابیده تو هم بخواب.
- آها... بعد تو میایی به خونه‌ام برسی؟
لبخندم محو نمی‌شد.
- تو که الان توی نت ول می‌گردی الکی خونه رو بهونه نکن.
- یه دقیقه باز کردم مثل آژان سر رسیدی.
خندیدم.
- حقته، برو برس به خونت.
- وای سارینا! اینقدر خوابم میاد که اگه کار نداشتم الان خواب هفت پادشاه رو می‌دیدم.
- آخی... یادته می‌گفتی از بس خوابیدی خسته شدی؟ حالا پس بده.
- راست میگی، الان از بس نخوابیدم دارم می‌میرم.
- جز صبر توصیه‌ای برات ندارم.
- میگم سارینا! من این چند مدت سرم شلوغ بود یادم می‌رفت بهت زنگ بزنم، تو چرا یه سراغی از من نمی‌گرفتی؟ دیگه داشتم نگرانت می‌شدم که کجایی؟
پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم که تازه داشت نگران میشد.
- فردا میام دیدن تو و امیرعلی.
- مگه برگشتی؟
- آره پریشب برگشتم.
- وای دختر! پریشب برگشتی الان باید بهم خبر بدی؟ نمیگی یه رفیقی دارم که دلش برام قد یه مولکول شده.
- دل من که قد یون هیدروژنه.
- تو اگه دلت قد یون هیدروژن بود، این چند وقت به زنگ می‌زدی.
- حالا داستانش طولانیه، فردا میام برات تعریف می‌کنم، هرچی هم از گزارش پیشم هست رو باید بدم امیر، بعدش دیگه تقی‌پور و خبرگزاری رو شات‌داون می‌کنم.
- باز می‌خوای بیکار بگردی؟ پس حق مأموریتت چی میشه؟
- نمی‌خوام، اگه امیر تونست از تقی‌پور بگیره.
شهرزاد کمی مکث کرد و گفت:
- وای امیرعلی بیدار شد.
دوباره لبخندی روی لبم آمد.
- مگه امیر پیشت نیست.
- نه بابا! رفته پوشک‌ بگیره، عزیزم! من باید برم سر وقت امیرعلی، شرمندتم، فعلاً خداحافظ.
- خواهش می‌کنم، برو به امیرعلی برس، فردا می‌بینمت.
تماس را که قطع کردم لبخندی روی لبم آمد. شهرزاد مادر شده بود و این خیلی شیرین بود. گوشی را روی تخت انداختم و همان‌جا روی زمین دراز کشیدم، دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمانم را بستم. تحمل عذاب خوابیدن روی زمین سفت کمی عذاب وجدانم را آرام می‌کرد. شاید می‌توانستم اندکی از رنجی که علی می‌کشید را بچشم، گرچه حتی اگر فرش هم زیر تنم نبود و روی سرامیک‌های سرد می‌خوابیدم، باز هم مکان خوابم بهتر از مکان علی بود. اما همین هم برای تسکین دل دردمندم بد نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
***
با صدای «خانم‌گل» گفتن علی چشم باز کردم. در اتاق او بودم. جلوی بخاری روی زمین دراز کشیده بودم. چشمان بی‌حالم را به او که با یک سینی در آستانه در ایستاده بود دوختم و با صدای گرفته حاصل از سرماخوردگی گفتم:
- چیه؟
سینی در دستش را روی زمین گذاشت و کنارم نشست.
- بهت گفتم بیای روی تخت بخوابی، رو زمین گرفتی خوابیدی؟
دوباره چشمانم را بستم و در خودم جمع‌تر شدم.
- جلوی‌ بخاری گرم‌تره.
دستش را روی پیشانیم گذاشت.
- از صبح معلوم بود سرما خوردی، اما گوش نکردی که بریم درمانگاه، الان بلند شو بریم یه سرم‌‌ بزن.
لرز گرفته بودم. با دو دست بازوهایم‌ را گرفتم تا کمی خودم را نگه دارم.
- هیچیم نیست، بخوابم خوب میشم.
دستانش را زیر تنم گرفت و بلندم کرد.
- بلند شو یه چیزی درست کردم بخور، اگه بهتر نشدی می‌ریم درمانگاه.
به اجبار بلند شدم. بدن درد داشتم و سرم سنگین بود. دوست داشتم فقط بخوابم. با چشمان نیمه‌باز گفتم:
- نمی‌خورم، بذار بخوابم.
علی چهارزانو مقابلم‌ نشست و سینی را پیش کشید.
- راه نداره، باید بخوری.
قاشقی از محتویات آش‌مانند درون ظرف را پر کرد و مقابل دهانم گرفت.
- دهنتو باز کن کوچولو، به‌به اومده.
توانی برای پاسخ‌گویی به لوس‌بازیش را نداشتم، فقط نگاه ریز شده‌ای به چهره خندانش کردم و خودش با فهمیدن کلامم خنده بیشتری کرد.
- بخور دیگه معطل چی هستی؟
نگاهی به قاشق کردم.
- این سوپ چرا غلیظه؟ چی توش ریختی سبز شده؟
قاشق را کمی تکان داد.
- نترس! نمی‌خوام‌ مسمومت کنم، بخور تا بهت بگم.
قاشق را در دهان گذاشتم. از دهان تا معده‌ام را یکسره سوزاند.
- علی چرا اینقدر تنده؟
علی قاشق دوم را پر کرد.
- اسمش شورباست، مخلوطی از برنج و حبوبات و گوشت و شوید، با فلفل فراوان.
قاشق را به طرف دهانم گرفت.
- برای سرماخوردگی عالیه.
به زور در دهانم گذاشتم. چشمانم به اشک نشست.
- خیلی تنده!
علی بی‌توجه به من قاشق بعدی را پر کرد.
- باید تند باشه به عرق بشینی تا درد از تنت بره.
به اجبار علی تا انتهای غذا را خوردم. سعی می‌کردم با ها کردن دهانم را از سوزشش نجات دهم.
- آتیشم زدی علی! ولم کن دیگه تا بخوابم.
- بلند شو روی تخت بخواب.
همان‌جا جلوی بخاری دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم.
- همینجا گرم و خوبه.
علی بلند شد. سینی را روی میز کامپیوتر‌ گذاشت و پتو و بالشش را از روی تخت برداشت.
- حداقل زیر سرت بالش بذار.
با بی‌حالی سرم را بلند کردم و علی بالش را زیر سرم گذاشت و پتو را رویم انداخت. غذای فلفلی علی کارش را کرده، بدنم‌ گرم شده و از لرز تنم کاسته شده بود، اما چشمان سوزانم فقط خواب می‌خواست. رد انگشتان علی را که داخل موهایم حس کردم، گفتم:
- علی! برو عقب سرما می‌خوری، مادرت خونه نیست، من هم بلد نیستم از این شورباهای آتیشی درست کنم.
خندید.
- نگران نباش! زیاد درست کردم، تو‌ فقط راحت بخواب تا این غذای معرکه من تا صبح حالت رو خوب کنه، بزنیم به دل کوه.
- البته اگه فردا جاهامون عوض نشه و من پرستارت نشم.
کم‌کم در خلسه انگشتانش فرو رفته و خواب همه وجود کوفته‌ام را گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
***
چشمانم را باز کردم. هوا هنوز تاریک بود. بدنم خشک‌شده بود و کمر و زیردلم درد می‌کرد. دستم را دراز کردم و بعد از کمی‌ کاوش‌ گوشی‌ام را پیدا کردم و به ساعتش نگاه کردم، نزدیک‌ اذان بود، بلند شدم تا وضو بگیرم. به سرویس که رفتم تازه فهمیدم دردهای کمر و زیردلم بی‌دلیل نبوده، به اتاق برگشتم. لباسم‌ را عوض‌کردم و همان‌جایی که خوابیده بودم‌ به پهلو دراز کشیدم. دردهای کمر و دلم زیاد شده بود. در خودم جمع شدم و به یاد خواب خوبی که دیده بودم، دلتنگ انگشتان علی شدم که لای موهایم‌ می‌گشت و صدایش که در گوشم می‌پیچید.
- هیچی نیست عزیزم! آروم باش! خوب میشی.
انگشتان علی را روی بازوهایم‌ حس می‌کردم که به آرامی‌ و با نوازش می‌گشت.
- کاش می‌تونستم دردت رو‌ کمتر کنم.
یادم آمد برای من فقط خلسه نوازش‌هایش کافی بود تا بدترین دردهایم تسکین یابد. اشک‌های دلتنگی شروع به ریزش کرد و زیرلب گفتم:
- علی! حالم خوب نیست، درد دارم، فقط تو رو‌ می‌خوام بیا و خوبم کن.
مدام نبودش در ذهنم جولان می‌داد و به این فکر‌ می‌کردم‌ که اگر اینجا بود سر روی بازویش می‌گذاشتم و در آغوشش خود را جمع می‌کردم؛ مثل همه وقت‌هایی که مریض بودم یا دردی داشتم و در آغوشش در همان آرام‌ترین جای جهان زیر انگشتان نوازشگرش می‌خوابیدم و وقتی بیدار می‌شدم می‌دیدم علی هم در کنارم به خواب رفته و آنقدر به صورت خوابیده‌اش خیره میشدم تا بیدار میشد و می‌گفت:
- خانم‌گل! خوب شدی؟
و من می‌گفتم:
- تویی که منو خوب می‌کنی.
روی زمین کاملاً در خودم جمع شده، بازوهایم را با دو دست گرفته و‌ گریه‌ام شدیدتر شد. صدایش می‌زدم و دلتنگ جواب دادنش بودم، دلتنگ آغوشش، دلتنگ نوازش‌هایش، دلتنگ بوسه‌هایش و دلتنگ لبخندش.
نفهمیدم کی ایران کنارم نشست و مرا از زمین بلند کرد.
- سارینا! چرا روی زمین خوابیدی؟
وقتی چهره‌ی اشک‌آلودم را دید، مرا در آغوش‌ گرفت.
- چی شده دخترم؟ چرا گریه می‌کنی؟
خودم را به آغوشش فشردم و با گریه گفتم:
- من علی رو‌ می‌خوام.
- آخ عزیزم!... بلند شو‌ بریم روی تخت.
همان‌طور‌ که مرا بلند می‌کرد گفتم:
- پس کی برمی‌گرده؟ دلم‌ براش تنگ شده.
ایران منِ گریان را روی تخت خواباند و‌ کنارم نشست.
- آروم باش دخترم! اینقدر خودتو عذاب نده.
- دارم‌ می‌میرم، علیِ من کجاست؟
ایران حرفی نزد. من زار می‌زدم و حرکات دست ایران را روی کمرم حس می‌کردم که نوازشم می‌کرد. آنقدر در همان حالت ماندیم که نفهمیدم کی خوابم گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود. روی تخت خوابیده بودم و پتوی نازکی رویم انداخته بودند. چند لحظه فکر کردم تا یادم آمد کِی روی تخت آمده‌ام. پتو را کنار زده و از روی تخت پایین آمدم. بعد از رسیدگی به سر و وضعم از پله‌ها پایین رفتم. همین که نزدیک آشپزخانه شدم صدای پدر را شنیدم. کمی تعلل کردم، اما بالاخره که چی؟ باید با پدر روبه‌رو می‌شدم. تا خواستم حرکت کنم حرف ایران مرا در جایم نگه داشت.
- فکر می‌کردم تونسته با رفتن علی کنار بیاد، اما نتونسته هنوز فراموشش کنه.
پدر در جواب ایران خونسردانه گفت:
- باید فراموش کنه.
در دیدرس آن‌ها نبودم، پس ترجیح دادم حرف‌هایشان را گوش بدهم.
- چه بایدی؟ مگه دست خودشه؟ نمی‌تونه فراموش کنه، برای نماز که بیدار شدم، از پایین دیدم چراغ اتاقش روشنه، رفتم ببینم چی شده؟ دیدم روی زمین خوابیده همین‌طور شرشر اشک می‌ریزه و علی رو صدا می‌کنه.
پدر کمی عصبی شد.
- خب مقصر تویی، هرچی گفتم بذار ببرمش شرکت، گفتی راحتش بذار تا آرامش پیدا کنه، پیدا کرد حالا؟
- خب فکر می‌کردم می‌تونه فراموش کنه، اما نمی‌تونه، دختر بیچاره‌م بعد این همه وقت هنوز دلتنگشه.
پدر جوابی نداد و ایران با لحن نرمی گفت:
-فریدون؟ یکی رو بفرست دنبال علی، حتی اگه نمی‌خوادش، فقط بیاد یه جوری سارینا رو آروم کنه... .
پدر باتندی بیشتری میان حرف ایران پرید.
- هرگز ایران! اون پسر دیگه پاشو توی این خونه نمی‌ذاره.
لحن کلام ایران دلخورانه شد.
- دخترم‌ داره از دست میره، این‌قدر روز و شب غصه خورده که آب رفته.
- تو‌ نگران نباش! اون اگه دختر منه هیچیش نمی‌شه، اگه از روز اول به حرفم گوش داده بودید، این الان اوضاعش نبود و‌ تا حالا خوب خوب شده بود.
- دیگه کاری ندارم چیکار می‌کنی، فقط حالشو خوب کن.
- امروز‌ به زور هم که شده می‌برمش شرکت، سرش که به کار گرم شه همه‌چی رو‌ فراموش می‌کنه.
- برام مهم نیست چطوری، فقط می‌خوام سارینا آرامش پیدا کنه.
- صبر کن! خودم‌ درستش می‌کنم.
دیگر حرفی میان آن‌ها ردوبدل نشد و من هم بعد از کمی ایستادن وارد آشپزخانه شدم. ایران با دیدنم از پشت میز بلند شد.
- صبح بخیر دخترم! شیرداغ کردم الان عسل می‌ریزم توش.
پشت میز کنار دست پدر نشستم.
- ممنون مامان!
پدر درحال گرفتن لقمه‌ای از کره و‌ مربا بود.
- به‌به دختر بابا! چه عجب ما دیدیمت؟ از همدان برگشتی حواسم هست داری قایم میشی ها.
- نه بابا! کدوم قایم شدن؟
ایران لیوان شیرعسل را مقابلم گذاشت.
- می‌خوای نیمرو بزنم؟
به میز پروپیمانی که چیده بود، اشاره کردم.
- نه همین‌ها خوبه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
ایران در فنجانی که کنار دست پدر بود، شکر ریخت و پدر فنجان را طرف خودش کشید و مشغول هم زدن شد.
- امروز‌ با من بیا بریم شرکت.
همان‌طور که نگاهم به لیوان شیرعسل بود، گفتم:
- می‌خوام برم دیدن شهرزاد و پسرش، تازه باید چشم‌روشنی هم بگیرم.
پدر خونسرد گفت:
- یه روز دیگه برو.
سرم را بالا آوردم. نگاهم را به پدر که چای می‌خورد دوختم و درحالی که خیره به صورت کاملاً اصلاح‌شده و موهای جوگندمیش بودم، فکر کردم. بالاخره من هم باید با پدر حرف می‌زدم و چرایی کارش را می‌پرسیدم و چه بهتر جایی دور از ایران این کار را می‌کردم. این موضوعی بود بین من و پدر، خودمان باید حلش می‌کردیم.
- بعدش میام شرکت.
بعد رو به ایران که در طرف دیگرم پشت میز نشسته بود کردم.
- مامان‌جون! ناراحت نمی‌شی امروز ناهار تنها باشی؟ می‌خوام با بابا ناهار بخورم.
ایران لبخند زد.
- نه عزیزم! چرا ناراحت بشم؟ اتفاقاً امروز ریحان‌خانم میاد برای نظافت، تا عصر فکر کنم درگیر باشم.
پدر همان‌طور که از پشت میز بلند میشد، خطاب به ایران گفت:
- زنگ بزن یه کارگر اضافه بگیر خودت دست به هیچی نزن.
- نمی‌شه، خودم باید باشم تا خیالم راحت باشه.
پدر کت خاکستری‌اش را که مثل همیشه قبل از صبحانه روی پشتی مبل نزدیک آشپزخانه انداخته بود، برداشت و درحال تن‌زدن گفت:
- چرا دوست داری مدام خودتو بندازی توی تکاپو؟
- نگران من نباش! کار سنگین نمی‌کنم، تازه ریحان دخترشو هم میاره، به خودشون و‌ کارشون مطمئنم.
پدر که مقابل آینه ایستاده بود، سری تکان داد و گفت:
- ناهار منتظرتم سارینا!
پدر از در خانه بیرون رفت و‌ من رفتنش را به نظاره نشستم. نفس عمیقی کشیدم. امروز تکلیف بعضی چیزها مشخص میشد. نگاه از در گرفتم و شیرعسلم را خوردم و بعد رو به ایران کردم.
- مامان! کلی لباس کثیف دارم باید بندازم توی ماشین.
ایران همان‌طور که مشغول لقمه گرفتن بود گفت:
- اگه منظورت لباس‌های توی چمدون بود، دیروز همه رو‌ درآوردم انداختم توی ماشین، فقط چون چمدونت خالی نشد گذاشتم گوشه اتاق بمونه.
- مامان! نمی‌خواستم بیفتی توی زحمت، خودم می‌شستم.
- مگه فرق هم داره؟ لباس‌ها رو انداختم توی بالکن هوا بخوره، فقط جمعش کن.
نگاهم را به در بالکن دوختم که از آشپزخانه به پشت ساختمان باز می‌شد. ایران ادامه داد:
- وسایل داخل چمدون رو هم خالی کن بذارش توی کمد.
فقط سری تکان دادم، از پشت میز بلند شدم و به طرف بالکن رفتم تا لباس‌هایم را جمع کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
یک ساعت طول کشید تا کارهایم را انجام دادم. مانتوی نخی دودی رنگم که خط‌های عمودی و افقی سورمه‌ای رنگ داشت را به همراه یک شال ساده سورمه‌ای و شلوار کتان جیب‌دار و کرم رنگی را که دمپایش کش داشت، پوشیدم و برای بیرون رفتن آماده شدم. از پله‌ها که پایین می‌رفتم ریحان و دخترش را دیدم که تازه رسیده بودند و با دیدن من سلام کردند. نگاهی به او و دختر نوجوان شانزده هفده‌ ساله‌اش انداختم و سلام کردم. بعد رو به ایران گفتم:
- مامان‌جون! رضا امشب نمیاد؟
ایران آن دو نفر را برای تعویض لباس راهنمایی کرد و بعد رفتن آن‌ها رو به من کرد.
- نمی‌دونم، چیزی به من نگفته.
- اگه میشه بهش زنگ بزن بگو شب بیاد اینجا، کارش دارم.
- باشه، ولی چیکارش داری؟
- حالا شب میگم، من دیگه برم دیدن شهرزاد.
- به شهرزاد سلام منو برسون، پسرش رو هم نبوس یه وقت مریض میشه.
- چشم، خداحافظ.
از خانه خارج شدم. ابتدا از یک طلافروشی سکه‌ای را برای شهرزاد و بعد از یک فروشگاه سیسمونی کفشی را برای پسرش خریده و بعد به خانه شهرزاد رفتم. امیر به سر کار رفته بود. بعد از این‌که با توصیه اکید شهرزاد دستانم را با صابون شستم، اجازه ورود به خانه‌اش را یافتم. هدیه‌ها را تقدیم کردم و قبل از نشستن روی مبل گفتم:
- علی کوچولو! کجاست؟ زود بیار ببینمش.
شهرزاد بعد از تشکر گفت:
- امیر کوچولو البته... الان میارمش.
روی مبل نشستم و به رفتن شهرزاد نگاه کردم که از لباس‌های بلند بارداری راحت شده بود، اما هنوز نتوانسته بود مطابق میلش لباس تنگ بپوشد و به پوشیدن یک تاپ گشاد مشکی رنگ با شلوارک هم‌رنگش قناعت کرده بود. چند لحظه بعد شهرزاد با امیرعلی برگشت. نوزاد را بغل کردم و به چشمان تیره‌اش که همچون پدرش بود، چشم دوختم.
- سلام علی کوچولو! چطوری خاله؟
- تو دیگه نگو علی کوچولو، همین که امیر می‌خواست اسمشو بذاره علی بسه.
نگاهم را به شهرزاد دوختم. با حرص چشمانش را چرخاند.
- خیلی از این پسره خوشم میاد.
کمی اخم کردم.
- اِ... این حرفو‌ نزن! هم این علی، هم اون علی، هر دوتا عشق منن.
شهرزاد تکانی به ابروهایش داد.
- با اوشون کار ندارم، ولی ایشون اسمش امیرعلیِ.
دلخور شدم. نگاهی را به موهایش که هم‌رنگ چشمانش کرده و یک طرفه از روی شانه‌اش جلو انداخته بود کردم. دلم نمی‌خواست به علی من چیزی بگوید، اما حرفی از دلخوری نزدم. نگاهم را باز به امیرعلی در بغلم دوختم.
- این بچه چرا اینقدر کوچیکه؟
شهرزاد خود را جلو کشید و امیرعلی را از بغلم گرفت.
- خب نوزاده، می‌خواستی چقدر باشه؟
- شبیه امیرِ؟
شهرزاد کمی نوزاد را در بغلش جابه‌جا کرد.
- نمی‌دونم، من میگم شبیه امیرِ، امیر میگه شبیه منه، مادرم میگه هنوز معلوم نمی‌شه باید بزرگ‌تر بشه، اما مادر امیر میگه شبیه بچگی امیرِ.
- از رنگ چشماش معلومه به خاندان لطیفی نکشیده.
شهرزاد لبخندی زد.
- راست میگی بالاخره از چشم عسلی راحت شدیم.
صدای گریه امیرعلی که شبیه هق‌زدن بود، بلند شد. شهرزاد امیرعلی را در بغل جابه‌جا کرد و برخاست.
- آخ ببخش عزیزم! تا من می‌برم بخوابونمش تو از خودت پذیرایی کن.
با رفتن شهرزاد، نگاهی به شربت و میوه‌های روی میز انداختم. در همان حال به فکر رفتم که بچه من و علی به کداممان می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
به یاد روزی در همان اوایل عقدمان افتادم که گذرمان در پارک به کنار زمین بازی بچه‌ها افتاده بود.
***
تازه وارد پارک شده بودیم، تا کمی قدم بزنیم از کنار زمین بازی که رد شدیم، نگاه علی به طرف بچه‌ها کشیده شد. انگشتانم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و بازویش را در حصار دستم گرفتم.
- حتماً خیلی دوست داری یه روز اینجوری بچه بیاری پارک، نه؟
علی سر چرخاند و نگاهم کرد.
- تو دوست نداری؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم... چرا... شاید اصلاً حوصله سروکله‌زدن با بچه رو نداشته باشم، می‌دونی علی؟ من بیشتر از این‌که قاطی بازی بچه‌ها بشم، دوست دارم یه جا بشینم از دور نگاهشون کنم.
علی مرا به طرف نیمکتی راهنمایی کرد تا روی آن بنشینیم. کاملاً رو به طرف زمین بازی نشسته بودیم.
- پس با این احوال می‌خوای بگی پارک آوردن بچه‌ها میشه وظیفه من؟
با تعجب به طرفش برگشتم.
- بچه‌ها؟! مگه چندتا می‌خوای؟ قبلاً هم گفتم یه دونه کافیه.
- شما همون یه دونه رو به ما بده، برای بقیه بعداً مذاکره می‌کنیم.
دستم را به صورت مشت شده مقابل دهانم گرفتم.
- عجب پررویی هستی تو! نمی‌گی دیگه نمی‌خوام میگی مذاکره می‌کنیم؟
علی به بچه‌های شادی که در زمین بازی بودند، اشاره کرد.
- ببین بچه به این خوبی، چرا سه چهارتا نباشن؟
چشمانم کاملاً گرد شد.
- سه چهارتا!! سرسام می‌گیرم از شلوغی.
علی لبخندی زد.
- اشتباه می‌کنی خانم‌گل! بچه خیلی شیرینه.
سرم را بالا انداختم.
- نمی‌تونی منو گول بزنی آقای محترم! من کوتاه بیا نیستم، بچه فقط یکی، اون هم فقط به‌خاطر گل روی شما وگرنه من که کلاً بچه نمی‌خوام.
علی دستش را روی سی*ن*ه به نشانه احترام گذاشت و کمی سرش را خم کرد.
- واقعاً ممنونم که گل روی ما اینقدر برای شما عزیزه.
***
از یادآوری خاطرات شیرین گذشته، لبخند تلخی روی لب‌هایم آمد. آن موقع بچه نمی‌خواستم. اما اکنون با دیدن امیرعلی آنقدر ذوق زده بودم که از حرف آن روزم کاملاً پشیمان شوم. من بچه می‌خواستم، آن هم چندتا، همه هم شبیه علی، همه‌ی بچه‌های من باید شبیه علی می‌شدند.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
شهرزاد از اتاق برگشت و با دیدن من گفت:
- چرا چیزی نخوردی؟
لبخندی به او‌ زدم.
- ممنونم عزیز!
روبه‌روی من نشست و‌ گفت:
- خب بگو چه خبر؟ کجا بودی چند روز ازت خبری نبود؟
اول خواستم از این‌که کجاها بودم و علی را دیدم، برایش تعریف کنم، اما منصرف شدم و‌ گفتم:
-یه چند روز‌ گوشیم خراب بود، نتونستم بهت زنگ بزنم.
- همین؟ دیشب چنان گفتی داستان داره که گفتم چی شده؟
در جوابش فقط لبخند زدم. دیگر دوست نداشتم از خودم و علی برایش بگویم. گویا احساس صمیمیتم را با او از دست داده بودم. شاید به این خاطر که او از علی متنفر بود.
- زاهدان چطور بود؟
- بد نبود، در کل خوب هم بود.
- واقعاً نمی‌خوای برگردی خبرگزاری؟
- نه دلم نمی‌خواد.
- پس چیکار می‌خوای بکنی؟
- نمی‌دونم، امروز بابا خواسته برم شرکت.
- شرکت خوبه، برو پیش بابات، حداقلش اینه زودتر به زندگی معمولیت برمی‌گردی.
نگاهم را از شهرزاد گرفتم و به انگشتان دستم دادم.
- خوشم از کار شرکت نمیاد.
شهرزاد کمی در جایش جابه‌جا شد
- بالاخره که چی؟ همه‌ی اون شرکت مال توئه، تو باید نگهش داری، برو کارهاشو یاد بگیر، کم‌کم علاقه هم پیدا میشه.
سرم را بلند کردم.
- با احساسات من سازگار نیست، دلم می‌خواد برگردم دانشگاه، اما بدون علی خیلی سخته.
شهرزاد فقط نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و هیچ نگفت.
- باور کن راست میگم، بدون علی برگشتن به اون دانشگاه شکنجه‌اس.
شهرزاد اخم کرد.
- چرا الکی به خودت تلقین می‌کنی؟
- تلقین نمی‌کنم شهرزاد! از همون روز اول‌ که‌ پامو گذاشتم توی دانشگاه، با اولین نفری که آشنا شدم علی بود، همون روز اول‌ و‌ ساعت اول؛ آشنایی‌مون زیاد جالب نبود، اما تا الان زندگیم تحت شعاع همون دیدار اول مونده، جای‌جای اون دانشگاه‌ برای من یادآور علیِ، این سه سال آخر بدتر.
آهی کشیدم.
- من با علی سر کلاس‌ها نشستم، چقدر باهم روی اون نیمکت‌های زیر توت نشستیم و حرف زدیم، با هم‌دیگه توی اون آزمایشگاه کار کردیم، باهم رفتیم‌ سلف، حتی اون نمازخونه‌ای که چهارسال کارشناسی پامو یه لحظه هم توش نذاشتم رو توی این سه سال به‌خاطر علی رفتم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
نفس عمیقی کشیدم.
- نقطه به نقطه دانشگاه یادآور یه خاطره از علیِ ، به هر طرف نگاه کنم علی رو می‌بینم، یادم میاد اینجا باهم حرف زدیم، اونجا بحث کردیم، کجا غذا خوردیم‌، کجا وقت گذروندیم، اون آزمایشگاه می‌دونی چقدر خاطره‌انگیزه برام؟ تک‌تک وسایل‌هاش منو یاد علی میندازه، می‌دونی چرا من و علی‌ همیشه روی میز پشت پنجره کار می‌کردیم؟ چون روی شاخه درخت پشت پنجره یه لونه پرنده بود که هر سال اول بهار دوتا پرنده می‌اومدن اونجا، از همون اول ما پیگیرشون بودیم، جوجه‌هاشون که از تخم‌ درمی‌اومد و بزرگ میشدن تا اواخر پاییز که هوا سرد میشد و می‌رفتن تا باز اول‌ بهار برگردن... اون‌ها رو‌ اولین‌بار علی نشونم داد، همون روزهای اول نامزدیمون، یه جوری نماد‌ بودن برامون، پامو که بذارم توی آزمایشگاه اولین صدای پرنده‌ای‌ که به‌ گوشم‌ برسه یاد علی میفتم.
دو دستم را به صورتم کشیدم.
- نه فقط خودم‌ توی دانشگاه یاد علی میفتم، بلکه با هر کی برخورد کنم اول حال علی رو ازم می‌پرسه، سه سال همه ما رو‌ باهم دیدن، چهارسال قبلش هم‌ همه ما رو‌ می‌شناختن، من‌ چطور‌ می‌تونم برگردم و همه این‌ها رو‌ بدون علی تحمل کنم؟
به زور‌ جلو‌ی بغضم‌ را گرفته بودم که نترکد. شهرزاد با لحن بیخیالی‌ گفت:
- پس می‌خوای همین‌جور‌ بلاتکلیف بمونی؟
- نه صبر می‌کنم علی برگرده بعد با اون‌ میرم دانشگاه.
یک‌دفعه شهرزاد تند شد، دستانش را باز کرد.
- پس کو؟ کجاست این پسر؟ چرا پیداش نیست؟ شاید اون اصلاً نخواد برگرده دانشگاه، بعد تو می‌خوای معطل اون بمونی؟
- نه، علی برمی‌گرده بعدش باهم...
شهرزاد میان حرفم پرید.
- چرا فراموشش نمی‌کنی؟
محکم گفتم:
- نمی‌تونم.
شهرزاد عصبی خود را جلو کشید.
- چرا نمی‌تونی؟ قبول کن اون رفته، بهت فکر هم نمی‌کنه، بله، یه بخش از زندگیت این پسر بود، اما تموم شد، اون رفت، هرچی مربوط به اون توی زندگیت هست ببند بنداز بره.
- مگه به همین راحتیه؟ مهم‌ترین قسمت زندگی من همین سه سالیه که با علی بودم، چطور می‌خوای فراموشش کنم؟ من یه زندگی کاملاً عاشقانه سه ساله رو تجربه کردم نمی‌تونم فراموشش کنم.
- بگو یه زندگی احمقانه سه ساله رو.
دلم شکست.
- این حرفو نزن شهرزاد!
- چرا نزنم؟ عین واقعیته، تو توی همه‌ی این سه سال احمق بودی و پشت هم حماقت کردی، اون موقعی که انتخابش کردی، اون موقعی که بهش بله دادی، اون موقعی که هرچی گفت گوش کردی، اون موقعی که همه عشقت رو گذاشتی وسط، اون موقعی که به‌خاطر رفتنش رگ دستتو زدی، حتی الان که نمی‌خوای فراموشش کنی، حماقت‌هات همین‌طور ادامه داره.
بغض گلویم را بدجور می‌فشرد.
- شهرزاد! نه تو، نه هیچ‌ک.س دیگه منو درک نمی‌کنه، همتون فقط منو محکوم می‌کنید، توی این مدت هیچ‌ک.س جز مادر علی پای حرف‌های من ننشست و دلداریم نداد، فقط اون فهمید که حال دل منِ عاشق چیه؟ شاید چون خودش هم عاشق بود و مثل من درد فراق کشیده، منو فهمید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
شهرزاد بلند شد و‌ کنارم نشست و دستان مرا که سرم‌ را زیر انداخته و سعی می‌کردم جلوی اشک‌هایم را بگیرم، گرفت.
- دختر! ما دوستت داریم، تو داری با فکر و ذکر علی خودت رو نابود می‌کنی، چرا رفتی دیدن اون زن؟ معلومه که طرف پسرشو می‌گیره، نمیاد که بهت بگه علی اشتباهه، اون داره گولت می‌زنه، ولی ماها دوستت داریم، طرف تواییم که داریم اشتباهت رو بهت تذکر میدیم، می‌خوایم زندگیت رو بیاری روی روال درست، خودتو ببین! چی از علی مونده برات؟ این از زندگیت، اون از درسِت، همه رو‌ معطل علی کردی.
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد.
- خواهش می‌کنم، فقط برو اون پایان‌نامه کوفتی رو ارائه بده، مدرکت رو بگیر، از اون خراب شده بیا بیرون، برو یه جای دیگه دکترا بخون، برو بقیه رو دانشگاه تهران ادامه بده، نه اصلاً برو خارج، هر جا بری رو سر میذارنت، خواهش می‌کنم بیا برو بیرون از این شهر و کشور تا از هرچی که علی رو یادت میندازه دور بشی.
اشک‌هایم را که بی‌اختیار روی صورتم آمده بودند را پاک کردم.
- نمی‌خوام دور شم شهرزاد! من همینجا می‌مونم، علی رو هم برمی‌گردونم وسط زندگیم، به همتون ثابت می‌کنم علی اشتباه زندگی من نیست، من با علی خوشبخت میشم.
شهرزاد‌ که ناامید شده بود کمی عقب نشست.
- ما که حسود نیستم، بفرما برو بیارش، ولی مطمئنم نمیاد، اگه می‌خواست برگرده که نمی‌رفت، موقعی پشیمون میشی که هیچی دیگه برات نمونده که زندگی کنی.
دیگر تحمل حرف‌هایش را نداشتم. بلند شدم و شالم را روی سرم انداختم.
- ببخش عزیزم! مزاحمت شدم، دیگه باید برم، بابا منتظرمه.
کوله‌ام را برداشتم و شهرزاد هم سراسیمه بلند شد.
- کجا دوسی؟ از حرف‌هام ناراحت شدی؟
- نه عزیزم! این‌ها حرف‌های عادی این روزهامه که از همه می‌شنوم.
شهرزاد دستم را گرفت و با نگرانی گفت:
- باور کن نمی‌خواستم‌ ناراحتت کنم، خدا منو بکشه که وقتی می‌بینمت که داری زندگیتو خراب می‌کنی دلم می‌سوزه نمی‌تونم چیزی نگم.
دستم را روی دستش گذاشتم و لبخند زدم.
- ناراحت نکن خودتو‌، من دلخور نیستم.
- منو ببخش که اصلاً دوست خوبی نیستم، تو این همه خوبی در حق من و امیر کردی، جای امیر رفتی اونجا تا امیر بمونه خونه پیش من، حالا که بعد این همه وقت اومدی خونه‌ام نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و ناراحتت کردم.
- گفتم که ناراحت نیستم.
- امیر بفهمه این‌طوری رفتی حتماً سرزنشم می‌کنه.
- خب نمی‌خواد به امیر چیزی بگی.
- مگه میشه؟ امروز نمی‌خواست بره سرکار فقط برای اینکه تو رو ببینه و تشکر کنه، اما تقی‌پور نذاشت، گفت حتماً برای ناهار نگهت دارم.
کوله‌ام‌ را باز کردم، پاکت دکمه‌داری را از درون آن بیرون آوردم و به طرف شهرزاد گرفتم.
- داشت یادم می‌رفت، این‌ها همه چیزهایی که از گزارش پیش من مونده، بده دست امیر ازش عذرخواهی کن، نمی‌تونم بمونم با بابا قرار ناهار دارم.
شهرزاد پاکت را گرفت و غمگین گفت:
- از من ناراحت نباش دوسی!
لبخندی زدم.
- ناراحت نیستم عزیزم!
- باز هم میای دیدنم؟
- چرا نیام؟ حتماً میام.
- بیا! قول میدم دیگه دهنمو وا نکنم.
ضربه آرامی به بازویش زدم و با لبخند خداحافظی کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین