- Jul
- 35
- 189
- مدالها
- 2
صدای ممتد بوق کامیونی که مستقیم به طرفشان میآمد، فضا را شکافت؛ دوچرخه با لاستیکهای فرسودهاش به طرف کامیون منحرف شد، با صدای فلز با فلز به بدنه کامیون برخورد کرد، کامیون ترمز کرد و ایستاد و پیاده شد.
ریوما و رن، با چشمانی وحشت زده به این صحنه تماشا میکردند. با ایستادن کامیون هر دو با گامهای بلندتری به سمت موموشیرو رفتند.
راننده کامیون با صورت برافروخته به موموشیرویی که بر اثر آن تصادف له شده بود، گفت:
- پسر جون! مگه کور مادرزادی؟!
موموشیرو از میان تودهای آهن پاره سر بلند کرد و با شیطنت همیشگیاش پاسخ داد:
- هی پیرمرد، تو چشمات رو میدادی به من! من که تو خیابون اصلی بودم!
ریوما و رن هر دو به بالای سر موموشیرو رسیدند.
ریوما با همان خونسردی همیشگیاش بطری پونچایی از جیبش در آورد و باز کرد و گفت:
- مومو سنپای، حالا که دوچرخهات مُرد باید پیاده بیای.
رن آرام جلو آمد، چشمانش مثل دو تیغه یخ روی زانوی خونآلود موموشیرو ثابت شد.
«بازم یکی از این بچههای بیمغز... انگار مرگ رو بازیچه میدونن.
ولی چرا باید برام مهم باشه؟ من که نمیخوام تو این مدرسه دوستی پیدا کنم. هرچقدر سریعتر اینجا رو ترک کنم، بهتره.»
- بدون دوچرخه، احتمالا امنتره!
صدایش آنقدر سرد بود که انگار خود زمستان سخن میگفت.
سکوت سنگینی بینشان افتاد، گویی حتی هوای پاییزی هم از سرمای نگاه رن یخ زده بود.
موموشیرو نگاهی به رن انداخت و لبخندی از سر شیطنت روی لبهایش نشست.
- وای! مراقب من هستی؟ خیلی نازی تو.
ریوما با صدا پونچایش را هورت کشید.
«همیشه همینطوره... حتی موقع مرگ هم شوخی میکنه.
حداقل اگه یه روزی تو مسابقه باهم بازی کنیم، میدونم چطور حواسش رو پرت کنم.»
رن حتی به این شوخی واکنشی نداد، فقط کیفش را روی شانههایش جابهجا کرد و رو به ریوما گفت:
- بریم، وقت تلف کردن فایدهای نداره!
ریوما شانهای بالا انداخت و گفت:
-مومو سنپای، اگه میخوای زنده بمونی، بهتره اونور خیابون راه بری!
موموشیرو در حالی که خون روی زانویش را با دستمال پاک میکرد، فریاد زد:
-صبر کنین! حداقل کمکم کنید این آهنپاره رو از وسط خیابون جمع کنم.
اما رن و ریوما همچنان با گامهای اندازهگیری شده به راهشان ادامه دادند، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده است.
«اون نگاه... انگار داره روح آدم رو میخونه. مثل وقتی که تو تاریکی میفهمی یه چیزی داره تو رو نگاه میکنه، اما نمیتونی ببینی چیه...
اصلاً شبیه بقیه دخترا نیست. حتی موقع کمک کردنم حس میکنم داره نقشهٔ کشتنم رو میکشه!
خدایا... اگه یه روز مجبور بشم باهاش مسابقه بدم، بهتره اول وصیتنامم رو بنویسم!»
ریوما و رن، با چشمانی وحشت زده به این صحنه تماشا میکردند. با ایستادن کامیون هر دو با گامهای بلندتری به سمت موموشیرو رفتند.
راننده کامیون با صورت برافروخته به موموشیرویی که بر اثر آن تصادف له شده بود، گفت:
- پسر جون! مگه کور مادرزادی؟!
موموشیرو از میان تودهای آهن پاره سر بلند کرد و با شیطنت همیشگیاش پاسخ داد:
- هی پیرمرد، تو چشمات رو میدادی به من! من که تو خیابون اصلی بودم!
ریوما و رن هر دو به بالای سر موموشیرو رسیدند.
ریوما با همان خونسردی همیشگیاش بطری پونچایی از جیبش در آورد و باز کرد و گفت:
- مومو سنپای، حالا که دوچرخهات مُرد باید پیاده بیای.
رن آرام جلو آمد، چشمانش مثل دو تیغه یخ روی زانوی خونآلود موموشیرو ثابت شد.
«بازم یکی از این بچههای بیمغز... انگار مرگ رو بازیچه میدونن.
ولی چرا باید برام مهم باشه؟ من که نمیخوام تو این مدرسه دوستی پیدا کنم. هرچقدر سریعتر اینجا رو ترک کنم، بهتره.»
- بدون دوچرخه، احتمالا امنتره!
صدایش آنقدر سرد بود که انگار خود زمستان سخن میگفت.
سکوت سنگینی بینشان افتاد، گویی حتی هوای پاییزی هم از سرمای نگاه رن یخ زده بود.
موموشیرو نگاهی به رن انداخت و لبخندی از سر شیطنت روی لبهایش نشست.
- وای! مراقب من هستی؟ خیلی نازی تو.
ریوما با صدا پونچایش را هورت کشید.
«همیشه همینطوره... حتی موقع مرگ هم شوخی میکنه.
حداقل اگه یه روزی تو مسابقه باهم بازی کنیم، میدونم چطور حواسش رو پرت کنم.»
رن حتی به این شوخی واکنشی نداد، فقط کیفش را روی شانههایش جابهجا کرد و رو به ریوما گفت:
- بریم، وقت تلف کردن فایدهای نداره!
ریوما شانهای بالا انداخت و گفت:
-مومو سنپای، اگه میخوای زنده بمونی، بهتره اونور خیابون راه بری!
موموشیرو در حالی که خون روی زانویش را با دستمال پاک میکرد، فریاد زد:
-صبر کنین! حداقل کمکم کنید این آهنپاره رو از وسط خیابون جمع کنم.
اما رن و ریوما همچنان با گامهای اندازهگیری شده به راهشان ادامه دادند، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده است.
«اون نگاه... انگار داره روح آدم رو میخونه. مثل وقتی که تو تاریکی میفهمی یه چیزی داره تو رو نگاه میکنه، اما نمیتونی ببینی چیه...
اصلاً شبیه بقیه دخترا نیست. حتی موقع کمک کردنم حس میکنم داره نقشهٔ کشتنم رو میکشه!
خدایا... اگه یه روز مجبور بشم باهاش مسابقه بدم، بهتره اول وصیتنامم رو بنویسم!»