جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فن‌فیکشن [راکوئیرن] اثر «فاطمه.ع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط *Ballerina* با نام [راکوئیرن] اثر «فاطمه.ع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 250 بازدید, 12 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [راکوئیرن] اثر «فاطمه.ع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *Ballerina*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *Ballerina*
موضوع نویسنده

*Ballerina*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
50
246
مدال‌ها
2
صدای ممتد بوق کامیونی که مستقیم به طرف‌شان می‌آمد، فضا را شکافت؛ دوچرخه با لاستیک‌های فرسوده‌اش به طرف کامیون منحرف شد، با صدای فلز با فلز به بدنه کامیون برخورد کرد، کامیون ترمز کرد و ایستاد و پیاده شد.
ریوما و رن، با چشمانی وحشت زده به این صحنه تماشا می‌کردند. ‌با ایستادن کامیون هر دو با گام‌های بلندتری به سمت موموشیرو رفتند.
راننده کامیون با صورت برافروخته به موموشیرویی که بر اثر آن تصادف له شده بود، گفت:
- پسر جون! مگه کور مادرزادی؟!
موموشیرو از میان توده‌ای آهن پاره سر بلند کرد و با شیطنت همیشگی‌اش پاسخ داد:
- هی پیرمرد، تو چشمات رو میدادی به من! من که تو خیابون اصلی بودم!
ریوما و رن هر دو به بالای سر موموشیرو رسیدند.‌
ریوما با همان خونسردی همیشگی‌اش بطری پونچایی از جیبش در آورد و باز کرد و گفت:
- مومو سنپای، حالا که دوچرخه‌ات مُرد باید پیاده بیای.
رن آرام جلو آمد، چشمانش مثل دو تیغه یخ روی زانوی خون‌آلود موموشیرو ثابت شد.
«بازم یکی از این بچه‌های بی‌مغز... انگار مرگ رو بازیچه می‌دونن.
ولی چرا باید برام مهم باشه؟ من که نمی‌خوام تو این مدرسه دوستی پیدا کنم. هرچقدر سریع‌تر اینجا رو ترک کنم، بهتره.»
- بدون دوچرخه، احتمالا امن‌تره!
صدایش آنقدر سرد بود که انگار خود زمستان سخن می‌گفت.
سکوت سنگینی بینشان افتاد، گویی حتی هوای پاییزی هم از سرمای نگاه رن یخ زده بود.
موموشیرو نگاهی به رن انداخت و لبخندی از سر شیطنت روی لب‌هایش نشست.
- وای! مراقب من هستی؟ خیلی نازی تو.
ریوما با صدا پونچا‌یش را هورت کشید.
«همیشه همین‌طوره... حتی موقع مرگ هم شوخی می‌کنه.
حداقل اگه یه روزی تو مسابقه باهم بازی کنیم، می‌دونم چطور حواسش رو پرت کنم.»
رن حتی به این شوخی واکنشی نداد، فقط کیفش را روی شانه‌هایش جابه‌جا کرد و رو به ریوما گفت:
- بریم، وقت تلف کردن فایده‌ای نداره!
ریوما شانه‌ای بالا انداخت و‌ گفت:
-‌مومو سنپای، اگه می‌خوای زنده بمونی، بهتره اونور خیابون راه بری!
موموشیرو در حالی که خون روی زانویش را با دستمال پاک می‌کرد، فریاد زد:
-‌صبر کنین!‌ حداقل کمکم کنید این آهن‌پاره رو از وسط خیابون جمع کنم.
اما رن و ریوما همچنان با گام‌های اندازه‌گیری شده به راهشان ادامه دادند،‌ انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده است.
«اون نگاه... انگار داره روح آدم رو می‌خونه. مثل وقتی که تو تاریکی می‌فهمی یه چیزی داره تو رو نگاه می‌کنه، اما نمی‌تونی ببینی چیه...
اصلاً شبیه بقیه دخترا نیست. حتی موقع کمک کردنم حس می‌کنم داره نقشهٔ کشتنم رو می‌کشه!
خدایا... اگه یه روز مجبور بشم باهاش مسابقه بدم، بهتره اول وصیت‌نامم رو بنویسم!»
 
موضوع نویسنده

*Ballerina*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
50
246
مدال‌ها
2
(دفتر مربی ریوزاکی¹، ساعت هشت صبح)
پنجره‌ها رو به صبحی روشن و طلایی گشوده بودند. نور آفتاب، نرم و گرم، روی سطح خراش‌خورده‌ی میز چوبی ریوزاکی پهن شده بود. در آن سکوت سنگین، تنها صدای برخورد منظم توپ‌های تنیس با راکت، مثل تپش‌های قلب زمین، به گوش می‌رسید.
تزوکا² پشت به پنجره ایستاده‌بود؛ قامت صاف، شانه‌های بی‌تحرک، و چشمانی که بی‌احساس به حرکات بازیکنان در زمین خیره مانده‌بودند.
ریوزاکی خودکارش را با ضربه‌ای آرام روی میز گذاشت. گرمکن صورتی‌رنگش هنوز همان بود، و موهایش از همیشه کمی آشفته‌تر. با نگاهی به فهرست تیم، لب گشود:
- این ماه هم باید بچه‌ها رو گروه‌بندی کنیم، ولی یه مورد خاص داریم.
تزوکا نگاهش را از پنجره برگرداند. نامی که در میان لیست با پررنگ‌ترین جوهر نوشته شده بود، بی‌درنگ نظرش را جلب کرد؛ رن اچیزن.
اخم‌ کم‌رمقش، عمق گرفت.
- تو تیم پسرونه، جای دخترا نیست.
ریوزاکی بی‌هیاهو اما استوار پاسخ داد:
- خودت بهتر از هرکسی می‌دونی تیم دخترای سیگاکو یه رهبر واقعیه می‌خواد و رن، همونیه که لازمه.
تزوکا دستش را اندکی جمع کرد، و برگه‌ی زیر انگشتانش چین برداشت.
- پس چرا باید اول بیاد تو تیم پسرونه بازی کنه؟
ریوزاکی از پشت میز برخاست. لبخندش آرام، اما معنی‌دار بود:
- چون تا ثابت نکنه که می‌تونه از پسِ بهترین‌های سیگاکو بربیاد، رهبر خوبی هم برای تیم دخترونه نخواهد بود.
«ملکه‌ی یخی آمریکا، هان؟
اینجا دیگه آمریکای بی‌رقیب نیست. اینجا سیگاکوعه...
اینجا جاییه که اگه زیادی مغرور باشی، چیزی جز یه باخت سنگین گیرت نمیاد.
فکر می‌کنی لایق اون تاجی؟
خب اول باید از من رد شی.
باید از آتیش بگذری... نه فقط با تکنیک، با روح، با یه چیز بیشتر از برد.»
تزوکا در سکوت خودکار را برداشت. کاغذی تازه بیرون کشید و با دقت نوشت. وقتی کارش تمام شد، برگه را بی‌کلام به سمت مربی هل داد.
ریوزاکی نگاهی به برگه انداخت و ابرویش بالا رفت.
- قراره با اینویی، فوجی، و... خودت بازی کنه؟!
تزوکا، بی‌هیچ تغییری در تُن صدا، پاسخ داد:
- اگه می‌خواد کاپیتان شه، باید این سه نفر رو شکست بده.
اینویی برای تحلیل، فوجی برای تکنیک... من برای سنجیدن روحیه‌ش. «اینویی مغزشو زیر و رو می‌کنه، فوجی ریزترین حرکتاشو زیر ذره‌بین می‌ذاره، ولی من...من می‌خوام بدونم واقعاً لیاقت داره یا نه. فقط یه بازیکن قوی کافی نیست، ما کسیو می‌خوایم که بتونه یه تیمو بکشه بالا.»
***
(زمین تنیس A، ساعت هشت و نیم صبح)
باران شب گذشته، رطوبت سنگینی بر زمین چمن نشانده‌بود. قطرات آب بر تارهای عنکبوت که میان داربست‌ها کشیده شده‌بودند، زیر آفتاب طلایی لرزشی ظریف داشتند.
تابش خورشید، از میان شاخه‌های افرا به زمین ریخته بود و خطوط سفید زمین، مثل رشته‌هایی نورانی در برابر چشمان رن برق می‌زدند.
هودی آبی و سفیدش را محکم‌تر به خود پیچید. گویی تلاش می‌کرد خودش را از فضا جدا کند. چشم‌های تیز و بی‌حرفش، دقیق به حرکات کایدو³ و اینویی⁴ خیره مانده بودند.
هر ضربه، هر ایستادن، هر لغزش‌شان را با دقتی سرد به ذهن سپرد.
«این یعنی بهترین‌های سیگاکو؟
پسرایی که حتی نمی‌تونن توپ رو درست بفرستن تو منطقه‌ی هدف؟
کایدو فقط می‌خواد با اون حالت عصبی و صداهاش حریفو بترسونه.
اینویی هم یه ماشین حسابه. خشکه، بی‌احساس، قابل پیش‌بینی.
این قراره بشه رقیب من؟
ریوگا راست می‌گفت؛ برگشتن به ژاپن یه قدم به عقبه.»

1. Ryūzaki
2. Tezuka
3. Kido
4. Inui
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*Ballerina*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
50
246
مدال‌ها
2
ریوما کمی عقب‌تر، زیر درخت افرا لم داده بود به دیوار، بطری پونچایش را باز کرد و جرعه‌ای نوشید.
«خواهر عزیز... هنوز هم مثل یه شاهین به شکار اشتباه‌های دیگران‌اند. اگه می‌دونستی تزوکا چه برنامه‌ای برات داره، احتمالاً همین الان راکتت رو جمع می‌کردی و فرار می‌کردی به آمریکا.
...اما می‌دونم تو فرار نمی‌کنی. چون در عمق وجودت، عاشق چالشی هستی که می‌تونه تو رو خرد کنه.»
کایدو با سر‌بند سبز معروفش روی خط سرویس ایستاده بود، توپ را با خشونتی خاص به زمین کوبید، صدای برخورد توپ با زمین در هوای مرطوب صبحگاهی طنین انداخت، گویی شلاقی بر پوست تر زمین فرود آمده‌بود.
اینویی پشت عینکش، چشمان تحلیل‌گرا داشت؛ دفترچه سبز رنگش از بس ورق خورده بود، ساییده شده بود، زیر نور خورشید برق می‌زد، انگشتان بلندش با حرکتی سریع صفحه‌ای را ورق زد.
- سرعت بومرنگ ماری، ۱۴۴ کیلومتر بر ساعت بهبود یازده درصدی.
صدایش خشک و ماشینی بود، اما در چشمانش جرقه‌ای از حیرت دیده میشد.
ریوما، در سایه درخت افرا تکیه داده بود. کلاه سفیدش که همیشه مثل بخشی از وجودش بود، سایه‌ای بر چشمان تیزش انداخته‌بود. بطری پونچا را با حرکتی سریع به سمت رن پرتاب کرد، قطرات آبمیوه در هوا درخشیدند.
رن بدون آنکه نگاه کند، بطری را در هوا گرفت؛ حرکتی سیال و دقیق، مثل گربه‌ای که طعمش را شکار می‌کند.
جرعه‌ای نوشید و با صدایی آهسته که فقط ریوما می‌توانست بشنود گفت:
- امتحان آماره مگه؟!
طعنه در صدایش موج می‌زد مثل تیغی که آرام بر روی پوست کشیده شود.
ریوما شانه‌ای بالا انداخت، نور خورشید بر چهره‌ی گندومی‌اش تابید و سایه‌ی مژه‌های بلندش بر گونه‌هایش افتاد.
- سبکشه... عادت می‌کنی... .
سایه‌ای ناگهان بر آن‌ها افتاد فوجی¹ مثل روحی از میان مه صبحگاهی پدیدار شد؛ موهای بلوندش که معمولا آرام بر روی شانه‌هایش می‌ریخت، امروز آشفته‌تر می‌رسید، نور از پشت سرش می‌تابید و صورتش در سایه فرو برده بود، فقط آن لبخند مرموز همیشگی‌اش مشخص بود.
- اچیزن...
صدایش مثل عسلی بود که آرام از قاشق می‌چکید.
- مهمون‌ ناخونده‌ات رو معرفی نمی‌کنی؟!
کیکومارو² ناگهان مثل فشفه‌ از پشتش ظاهر شد. چشم‌های درخشان او از کنجکاوی برق میزد.
- مهمون؟!
«چی؟! یه مهمون جدی داریم؟!
اون نگاه... اون سکوت... اون راکت... وای نه، ایجی احساس خطر می‌کنه!
این دختره شبیه قاتلای تنیسه، مثل همونا که تو مانگاها میان و تو یه حرکت حریفتو بازنشسته می‌کنن!
ولی نه نه نه... ایجی نباید بترسه. ایجی همیشه آماده‌ست!
فقط باید یه کم با فوجی حرف بزنه... شاید یه نقشه بچینن.»
رن از کیفش راکتش را بیرون کشید. حرکتی روان مثل کشیدن شمشیر از غلاف. قاب مشکی راکت با رگه‌های آبی متالیک زیر نور می‌درخشید و طرح نیلوفر آبی ته دسته نقره‌ای‌اش برای لحظه‌ای روی زمین منعکس شد.
- اچیزن رن...
صدایش سرد بود، گویی زمستان را با خود آورده بود، سکوتی سنگین فضا را فرا گرفت؛ حتی توپ بین اینویی و کایدو بی‌هدف زیر پای کایدو غلتید.
فوجی با دقت راکت را برانداز کرد، لبخندش عمیق‌تر شد.

1. Fuji
2. Kikumaru
 
بالا پایین