جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فن‌فیکشن [راکوئیرن] اثر «فاطمه.ع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط *Ballerina* با نام [راکوئیرن] اثر «فاطمه.ع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 703 بازدید, 24 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [راکوئیرن] اثر «فاطمه.ع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *Ballerina*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *Ballerina*
موضوع نویسنده

*Ballerina*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
315
مدال‌ها
2
(زمین تنیس B، ساعت ۱۱:۳۰)
آفتابِ ظهر مثل تیغی گداخته بر زمین تنیس می‌تابید. سایه‌ی بازیکنان کش می‌آمد و جمع می‌شد؛ انگار ساعت شنی مرموزی زمان را برای نبرد بعدی اندازه می‌گرفت.
بادِ گرم، برگ‌های درختان اطراف را به خش‌خش انداخته‌بود؛ صدایی شبیه تشویق تماشاگرانی نامرئی. خطوط سفید زمین زیر نور خورشید چشمک می‌زدند، گویی از شدت گرما می‌سوختند.
قدم‌های رِن روی زمین طنین انداخت. کفش‌هایش روی شن‌های اطراف جیرجیر می‌کرد. راکتش، مثل شمشیری برای نبرد، روی شانه‌اش قرار داشت. دسته‌ی مشکیِ آن زیر آفتاب می‌درخشید.
نگاه یخ‌زده‌اش به اینویی افتاد که روی نیمکت، مشغول ورق زدن دفترچه سبزرنگش بود.
- هی ربات تحلیل‌گر... .
صدایش تیز و برنده بود، مثل تیغی هوا.
- اون یادداشت‌هایی که از بازی‌هام نوشتی، اینجا به دردت نمی‌خوره.
اینویی سرش را بالا گرفت و با صدای کنترل‌ شده‌‌بود:
- برد تو امروز هفتاد درصده اما... .
رن حرفش را قطع کرد و به‌سوی زمین رفت. بلند گفت:
- صبح مار شما شکست خورد، الان نوبته یک رباته... .
نگاهش را به فوجی داد و آرام اما مثل برش چاقو روی گوشت.
- بعدش، یک روانشناس نابغه... .
سپس چشم‌های یخ‌زده‌اش به تزوکا دوخته شد.
- و در آخر یک کاپیتان.
سکوتی مرگبار فضا را گرفت، حتی باد هم‌ برای لحظه‌ای نفسش را حبس کرد.
رن لحظه‌ای نگاهش به مردی مو قهوه‌ای افتاد، چشم‌هایش روی او ثابت کرد.
«ریوما حتی زحمت معرفی‌شون رو هم به خودش نداد. عصری، تکنیکی که برات نگه‌داشتم رو نشونت میدم که تا یه هفته راکت دست نگیری.»
رن بدون واکنش، خم شد و بند کفش سفیدش را محکم‌تر بست. جای سوختگی روی پایش را با جوراب پنهان کرد.
صدای قدم‌های آرام اوئیشی، سکوت را شکست. او وارد زمین شد و روی صندلی داوری نشست. اینویی دفترچه‌اش را بست و به زمین آمد. بعد از قرعه‌کشی، رِن سرویس اولش را زد. توپ با چرخشی غیرممکن از تور گذشت. اینویی خودش را رساند، اما توپ به تور برخورد کرد.
- پانزده - صفر!
اینویی عینکش را جابه‌جا کرد و بی‌احساس به رِن خیره شد.
دوباره همان سرویس، و همان نتیجه.
- سی - صفر!
فوجی با لبخند ظریفی گفت:
- همین که هیچ واکنشی نشون نمیده داره اینویی رو به خطا می‌اندازه.
تزوکا ابرو بالا انداخت.
«این دختر دقیقاً داره نقطه‌ضعف اینویی رو هدف می‌گیره. اون وابسته به داده‌هاست... و رن مدام متغیرها رو عوض می‌کنه.
اما این فقط پیش‌نمایشه. داره خودش رو برای یه چیز بزرگ‌تر ذخیره می‌کنه.»
- اون به توپ یه برش خاص میده که برگشتش رو تقریباً غیرممکن می‌کنه.
هوا از گرمای ظهر می‌لرزید. سایه‌ها دراز شده‌بودند، انگار دنبال دزدیدن اسرار نبرد بودند.
اوئیشی دستش را بالا برد. صدایش مثل تیغی در سکوت فرود آمد:
- چهل - پانزده!
ریوما بطری پونچایش را به لب رساند. قطرات عرق از زیر لبه‌ی کلاه سفیدش روی پیشانی‌اش لغزیدند. مردمک‌های تیزش، مثل دوربین، حرکات رِن را زیر نظر داشت:
- این سرویس رو تا حالا ازش ندیده‌بودم.

1. Ōishi Shūjirō
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*Ballerina*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
315
مدال‌ها
2
صدای ریوما با اعلام امتیاز از سوی اوئیشی در سکوت زمین گم شد.
- یک - صفر!
با همان دقت ساعت‌گونه، بی‌هیچ احساسی در نگاه، به پشت خط برگشت؛ مثل بازیگری که هزار بار نقش اول صحنه‌ای تکراری را اجرا کرده. پرتوی آفتاب روی عدسی‌های عینک مستطیل‌ شکلش شکست، چشمان بی‌احساسش را پشت پرده‌ای از درخشش پنهان کرد.
مفاصل دستش هنگام گرفتن راکت با صدای خش‌خش خاصی قفل شدند. سرویسی زد که توپ با سرعتی حساب‌شده به سمت رِن پرتاب شد.
رِن مثل شبحی سیال به حرکت درآمد. پاهایش با چنان سرعتی زمین را لمس می‌کردند که گویی اصلاً وزن ندارند.
هر ضربه راکتش صدایی تیز و فلزی ایجاد می‌کرد، گویی تیغه‌های شمشیر به هم می‌خورند. بوی تند عرق، با گرمای فلزی راکت‌ها در هوا پیچیده بود؛ ترکیبی شبیه بوی جنگ.
ضربه پشت ضربه، گام در پی گام؛ هر کنش، با واکنشی دقیق پاسخ داده میشد.
هوا از شدت تنش سنگین شده‌بود. تماشاگران بی‌صدا، با چشمانی گشاد، این نبرد نفس‌گیر را تماشا می‌کردند.
ناگهان، برای لحظه‌ای کوتاه، پرده‌ای نامرئی از برابر دیدگان رِن کنار رفت.
- پانزده - صفر!
کایدو در سایه‌ای دورتر ایستاده‌بود، دستش را محکم به گردن‌بند سبزش فشار داد. صدایش از خشم می‌لرزید:
- بازی تازه شروع شده... ملکه یخی!
رِن اینبار حتی برای دریافت سرویس حرکت نکرد. پلک‌های نازکش را آرام روی چشمان یخ‌زده‌اش بست. مژه‌های سفیدش روی گونه‌های رنگ‌پریده سایه انداخته بودند.
- سی - صفر!
تماشاچیان به همهمه افتاده بودند، کیکومارو مانند گربه‌ای چابک روی نیمکت پرید و کنار ریوما فرود آمد.
- هوی! ملکه یخی!
صدایش مانند شیپوری در زمین پیچید:
- چشمات رو باز کن!
رن نفس عمیقی کشید، چشم‌هایش همچنان بسته بود.
- چهل - صفر!
ذهنش، بی‌اجازه، به سال‌هایی دورتر پرتاب شد؛ به کوچه‌ای تاریک، جایی میان خاطراتی که بوی گرد و غبار و تنهایی می‌داد.
در کوچه‌ای تنگ و تاریک، تنها خودش بود... و یوما.
- رن حاضری، سعی کن ضربه‌امو برگردونی.
رن با راکت قرمزی که آن موقع ریوگا به او داده بود، سری تکان داد.
یوما سرویس عادی به سمت او پرتاب کرد، رن عادی او را برگرداند.
- نشد رن، محکم‌تر.
رن موهای مشکی‌اش را بالا بست، حرکتی از مادر ریوما یادگرفته‌بود، آن زن را مثل مادرش دوست داشت، یوما ضربه بعدی به سمتش پرتاب کرد، رن یک لحظه تعادلش از دست داد، روی یک پا شد ولی ضربه‌ای زد. ضربه‌ای ملایم اما توپ با سرعت به سمت یوما رفت و وقتی به زمین رسید، چشم‌های یوما از چیزی که می‌دید، گشاد شدند، توپ زیگزاگی از او دور میشد.
- باید این رو تمرین کنی، رن. یه چیز خاصه... ازت بعید نبود.
اوئیشی امتیاز را به اینویی اعلام کرد، و سرویس دوم را اعلام نمود.
- یک - یک!
 
موضوع نویسنده

*Ballerina*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
315
مدال‌ها
2
فوجی با لبخندی نیمه‌پنهان به صحنه نگاه کرد. انگشتان بلندش روی چانه‌اش قرار گرفت:
- داره آزمایش می‌کنه... مثل گربه‌ای که با موش بازی می‌کنه.
«شاید این دختر نمی‌خواد، کسی بفهمه داره چیکار می‌کنه ولی من دوست دارم کشفش کنم.»
سرویسش را با آرامش زد اما همان تکرار قبل؛ بی‌هیچ نشانه‌ای از پیشرفت در بازی اینویی، سرویس‌ها را یکی پس از دیگری از دست می‌داد.
- دو - یک.
نوبت سرویس اینویی همان اتفاق افتاد، رن از ابتدای بازی چشم‌هایش را بست، نه لبخند، نه خشم.
فریاد یوما برایش تداعی شد:
- دوباره!
دختر بچه‌ای موهای سیاه، بلندش را با کشی محکم بسته بود. پای چپش خاکی بود، زانوی راستش زخمی.
یوما راکتش را به‌سمت رن گرفته‌بود، انگار که فرمان جنگ می‌داد.
- پاهات رو بنداز! تعادل مهم نیست! فقط جریان رو پیدا کن!
رن با چشمانی اشکی، لرزید:
- ولی می‌افتم...
صدای بی‌رحمانه‌ی یوما به در ذهنش طنین انداخت.
- بذار بیفتی! بالاخره یه روز می‌فهمی... این سقوط نیست، این اوجه!
با صدایی خشن‌تر اضافه کرده‌بود:
- پنجه‌تو ببند! با پنج انگشت. وقتی راکتو بزنی، انگار یه حیوان وحشی داری.
رن بی توجه به او اشک‌هایش را پاک کرد:
- مثل چی؟
صدای یوما کمی نرم‌تر از قبل بود:
- مثل یه گرگ. یا یه عقاب.
لبخندی زد:
- اما تو؟ تو بیشتر شبیه یه برگ می‌رقصی...
رن مکث کرد، نفسش گرم و لرزان بود.
- پس اسمشو می‌ذارم «پنجه‌ی خزان».
یوما به آرامی به سمت رن آمد:
- هوم... شاعرانه‌ست.
صدای اوئیشی دوباره او را به مسابقه‌ای که قرار نبود بیشتر از این اینویی، امتیاز بگیرد.
- دو - دو!
موموشیرو با تعجب دست‌هایش را به کمر زد:
- وایستا ببینم... اگه همینجوری ادامه بدن، تا فردا صبح بازی تموم نمیشه.
ریوما بطری پونچا را آنقدر فشار داد که صدای ترک خوردن پلاستیک به گوش رسید. زیر لب غر زد:
- آبجی... یه کاری کن دیگه!
صدای آرام اما نافذ اوئیشی بر فضای پرتنش حاکم شد:
- سه - دو، اچیزن رن!
اینویی با حرکتی ماشین‌وار به پشت خط ایستاد. عینکش که بخار گرفته بود، نور آفتاب را به شکل هاله‌ای عجیب منعکس می‌کرد. سرویسی زد که توپ با سرعتی خیره‌کننده به سمت رِن شتافت. رِن سه قدم آرام به عقب رفت. چشمان یخ‌زده‌اش توپ را دنبال می‌کردند.
ناگهان، صدایش که شبیه ترکیدن بلور بود در فضا پیچید:
- ربات دیگه نمی‌تونی امتیازی از من ببری.
 
موضوع نویسنده

*Ballerina*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
315
مدال‌ها
2
باد پاییزی برگ‌های خشک را از کنار زمین تنیس بلند کرد. رن روی یک پا ایستاده بود، تعادلش کامل اما شکننده، مثل برگ طلایی که هنوز به شاخه چسبیده‌ باشد. پای راستش از زمین جدا شده‌بود، فقط نوک انگشتان چپش زمین را لمس می‌کرد.
«پنجهٔ خزان... حاصل ماه‌ها تمرین در سکوت کوچه‌های نیویورک.
یوما فقط محرک بود، اما الهام واقعی، رقص برگ‌های پاییزی بود.»
اینویی از آن‌سوی زمین با نگاهی تحلیلی این صحنه را اسکن کرد. عدسی عینکش سریعاً زوم کرد، اما محاسباتش برای این وضعیت عدد خطا نشان میداد:
- تعادل ۴۲درصد... .
«...ربات تحلیلگر، طبیعت رو هم می‌خوای با معادلاتت شکار کنی؟»
توپ با سرعت به سمت رن آمد، در آن لحظه، زمان برای رن کش آمد؛ دستش که راکت را گرفته بود، ناگهان به شکل پنجه‌ای خم شد، نه دست انسان، که پنجه گرگینه ای آماده دریدن، ضربه‌اش نه صدای «پوک» داشت، نه حس قدرت؛ فقط خش‌خش آرامی، شبیه پاییز که زیر پا می‌میرد...
توپ در هوا چرخید، اما نه چرخشی منظم. مثل برگ مرده‌ای که در باد می‌رقصد، مسیری غیرقابل پیش‌بینی در پیش گرفت؛ به زمین اینویی رسید و درست روی خط پایانی فرود آمد، اما برخلاف انتظار... .
یک جهش کوتاه به چپ، سپس راست، دوباره چپ، زیگزاگ‌های تند و نامنظمی که سیستم بینایی رایانه‌ای عینک اینویی را گمراه کرد، اینویی به سرعت محاسبه کرد:
- زاویه تغییر مسیر... ۷۳ درجه؟ ۸۹؟ این ممکن نیست.
«...چرا هیچ‌ک.س به من نگفت تنیس می‌تونه اینقدر غیرمنطقی باشه؟»
پایش به سمت توپ رفت، اما توپ مثل موجودی زنده از دسترسش گریخت. آخرین جهش را به سمت گوشه زمین انجام داد و آرام، مثل برگ پاییزی که بالاخره به زمین می‌رسد، توقف کرد.
- صفر - پانزده!
از پشت تور، فوجی با چهره‌ای که ترکیبی از تحسین و نگرانی بود، زیر لب گفت:
- جالبه... داره از طبیعت الهام می‌گیره.
«این دختر داره قوانین فیزیک رو نه نقض، که بازنویسی می‌کنه...
...جالب‌تر از اون، داره از نقطه‌قوت اینویی، علیه خودش استفاده می‌کنه.
اون به داده‌های منظم عادت داره، و رن دقیقاً داره بی‌نظمی طبیعت رو به نمایش می‌ذاره.
نمی‌تونم صبر کنم، نوبت من برسه... دوست دارم باهاش بازی کنم.»
رن که حالا دوباره روی دو پا ایستاده بود، نگاهی به برگ‌های اطراف زمین انداخت. باد پاییزی دوباره وزید و چند برگ طلایی را بین او و اینویی به رقص درآورد.
تزوکا نیمکت را چنان فشرد که بند انگشتانش سفید شد.
- این فشار زیادی روی مفاصل میاره... کسی جز رن نمی‌تونه همچین حرکتی رو اجرا کنه.
«این سطح از انعطاف‌پذیری مفاصل... واقعاً نگران‌کننده است.
اما طراحی حرکت کاملاً حساب‌شده...»
 
موضوع نویسنده

*Ballerina*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
73
315
مدال‌ها
2
ریوما کلاهش را بالا‌تر زد، چشم‌هایش برای اولین بار در این بازی، کاملاً باز شده‌بود.
- رن سبکت رو تغییر دادی... دیگه نمی‌شناسمت.
«این... این اصلاً شبیه چیزی نیست که تا حالا دیده باشم!
آبجی همیشه خیره به برگ‌های پاییزی می‌شد... فکر می‌کردم فقط خیال‌پردازیه؛ حالا می‌فهمم پشت اون نگاه، چیز دیگه‌ای بود.»
دست‌های ریوما ناخودآگاه دور بطری فشرده‌شد.
«...حالا فهمیدم چرا تو آمریکا اونقدر تنها تمرین می‌کرد. این سطح از خلاقیت رو فقط با انزوای کامل میشه به دست اورد.»
تاکاشی، آستین گرمکن سیگاکو را بالا زد و رو به ریوما گفت:
- اچیزن... خواهرت سبک بازی کاملاً متفاوتی داره.
موموشیرو با چشم، حرکات رن را دنبال میکرد.
- وایسا ببینم! این چه رقصیه؟!
هوریو دهانش باز مانده بود:
- چطور... چطور ممکنه توپ اینطوری حرکت کنه؟!
«دو ساله تنیس بازی می‌کنم... دوسال!
ولی این چیزی که الان دیدم... این دیگه تنیس نیست، این یه جور رقص طبیعته!»
نسیم پاییزی میان خطوط چمنی زمین می‌پیچید، برگ‌های طلایی را به پرواز درمی‌آورد؛ صدای اوئیشی، در نسیم آزاد زمین، طنین انداخت:
- گیم، ست و مسابقه... شش بر دو، به نفع اچیزن رن!
رن راکتش را با حرکتی آرام روی شانه چپش قرار داد. نگاه یخ‌زده‌اش به اینویی دوخته شد که روی زانو افتاده‌بود و دفترچه‌ی سبزش، باز، روی چمن افتاده‌بود؛ با نوک کفش، دفترچه را به سوی او لغزاند، حرکتی ظریف اما حساب‌شده.
- صفحه چهل...
صدایش چون تیغی برنده بود، بی‌آن‌که ذره‌ای گرمی در آن باشد. سپس برگشت و نگاهی به برگ‌های رقصان انداخت. زمزمه‌اش در باد گم شد:
- پاییز فصل تغییره... تغییر همیشه قوانین رو می‌شکنه.
«صداها محو می‌شن… تشویق، فریاد، حتی نفس‌کشیدن حریف. چیزی که می‌مونه، فقط صدای توپیه که به راکت می‌خوره.
همه دنبال بردن هستن. اما من هیچ‌وقت فقط دنبال برد نبودم. برد مثل بهار میاد و میره… کوتاه، گذرا، پر از هیاهو.
اما باخت… باخت شبیه پاییزه. می‌سوزونه، خالی می‌کنه، وادارت می‌کنه برگ‌های پوسیده‌ی درونت رو بریزی. تا بعدش، جایی برای جوانه‌های تازه داشته باشی.
من سبکمو عوض نکردم؛ من فقط برگ‌های پوسیده‌مو ریختم.
اونا فکر می‌کنن دارم رقص می‌کنم… اما این فقط شکلِ سقوط و برخاستنه. هر ضربه‌م یادآوریه که حتی سقوط هم می‌تونه زیبا باشه، اگه برای دوباره بلند شدن باشه.
من اینجایم برای صدا… نه برای برد، نه برای تحسین. برای صدای خالص برخوردم با مرزهایی که کسی نمی‌خواست بشکنه.
پاییز فصل تغییره. و من، خودِ تغییـرم.»
اینویی با دستانی لرزان دفترچه را از روی چمن برداشت، روی صفحه‌ی مورد نظر، لکه‌ای از عرق خشک‌شده به شکل نماد دلتای ریاضی نقش بسته بود؛ گویی نشانی از یک خطای غیرمنتظره.
باد پاییزی برگ‌ها را در مارپیچی بی‌قاعده میان خطوط زمین می‌چرخاند.
رن به آرامی به سوی کیفش رفت که صدای ریوزاکی از بلندگوها برخاست:
- فوجی، یه ساعت دیگر آماده بازی!
صدای بسته‌شدن زیپ کیف، مثل مهر پایانی بر سرنوشت اینویی بود.
رن، از گوشه‌ی چشم، فوجی را دید که آرام برمی‌خاست؛ نه با هیجان دیگران، بلکه با آرامش کوهنوردی که به قلّه‌ای دوردست چشم دوخته است.
«بعضی بازی‌ها رو نمی‌تونی تحلیل کنی. فقط باید تماشا کنی... با دقتی شبیه نگاه کردن به یک پروانه، همون لحظه‌ای که می‌فهمی با بال زدنش دنیا رو تغییر نمی‌ده، اما سکوت رو می‌شکنه.
تکنیک‌هاش ناشناخته نبودن، اما ترتیبشون، لحظه اجراشون... شبیه نقاشیه که با رنگ‌های معمولی، منظره‌ای کشیده که قبلاً کسی ندیده.
رن اچیزن... بیشتر از اینکه دنبال برد باشه، دنبال صداشه. صدای ضربه‌ای که بازتاب خودشه، نه تایید مربی یا تشویق جمعیت.
این نگاه... منو یاد خودم می‌ندازه.
نه به‌خاطر سبک بازی،
بلکه به‌خاطر سکوت قبل از تصمیم آخر...»
 
بالا پایین