جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ☆Witch Prancec☆ با نام [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,357 بازدید, 80 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رخ‌پوشه قسری] اثر «سماء منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع ☆Witch Prancec☆
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM

نظر جذابتون در مورد رمان؟؟🥰✨

  • عالی😍😌

    رای: 11 78.6%
  • متوسط🤩✨

    رای: 2 14.3%
  • قابل قبول🥲🌞

    رای: 1 7.1%

  • مجموع رای دهندگان
    14
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
لبخند کجی زدم، بی‌اهمیت به تکست‌ها یه خورده نت گردی کردم. چند دقیقه بعد با توقف ماشین به خودم اومدم با دیدن خیابون دانشگاه کارتم و از کیفم بیرون کشیدم با دیدن کارت‌خوان جلوم که بین صندلی راننده و کنارش قرار داشت مبلغ و پرداخت کردم با گفتن(روز خوش) از ماشین پیاده شدم. با قدم‌های بلند وارد محوطه دانشگاه شدم، با شنیدن صدای ترنم به عقب برگشتم:
- آنیسا.
با قدم‌های بلندی روبه‌روم وایستاد. در حالیکه نفس‌نفس میزد با لحن حرصی گفت:
- مگه کری تو، ده بار صدات زدم همین‌طور مثل گاو سرش و انداخته پایین میره.
دست‌هام و رو س*ی*نه‌‌ام بهم گره زدم. با لحن خونسردی گفتم:
- اولاً سلام، دوماً کر خودتی، سوماً گاو عمته، چهارماً مگه کدوم گوری بودی که هنوز نیومده بودی داخل پنج... .
خواستم ادامه بدم که ترنم با حرص پرید وسط حرفم، گفت:
- پنجماً من الاغ برای خودم متاسفم با داشتن تو. بابا بکش بیرون از این فاز اول و دوم دیگه با حدیثه بیرون داشتیم حرف می‌زدیم.
با لبخند سرم و نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- درسته ما سفره داریم ولی بابا نه فرزندم بهم بگو مامان.
سرم و فاصله دادم یه نگاه به صورت ترنم که چشم‌هاش اندازه توپ تنیس شده بود انداختم، لبخندم پررنگ‌تر شد، از بازوش کشیدم دوشادوش هم وارد کلاس شدیم. اکثر بچه‌ها اومده بودن یه سلام زیر لبی گفتم که بعضی‌ها جواب دادن بعضی ها هم مثل بز کله تکون دادن. رو صندلی نشستم که یهو بازوی سمت چپم سوخت (آخی) کردم به عقب چرخیدم که ترنم ابرویی بالا انداخت لب زد:
- حقته.
بی‌شعور نیشگون می‌گیره واسه من. آخ ترنم وایستا به حسابت می‌رسم. با چشم‌هام براش خط و نشون کشیدم. با ورود استاد علی‌پور به احترامش بلند شدیم که با دست‌هاش بچه‌ها رو دعوت به نشستن کرد با لحن رسا و مهربونی گفت:
- سلام جوونا چطورید؟
همگی تک‌ به تک سلام کردیم و از با نشاط بودن استاد لبخند رو لب‌هام اومد استاد علی‌پور یه مرد چهل و هشت ساله با موهای جو گندمی و هیکل رو فرم بود که اگه موهاش و فاکتور بگیری، بهش نمیاد تو رده‌ پنجاه سال باشه. با شنیدن فامیلیم از استاد از فکر بیرون اومدم:
- نواب حواست کجاست دخترم.
تو جام جابه‌جا شدم، با صدای آرومی گفتم:
- شرمنده استاد بفرمائید.
استاد علی‌پور با تک سرفه‌ای کلاس و شروع کرد، تمام مدت با دقت گوش سپردم تدریس استاد علی‌پور واقعا برام باارزش بود. استاد با برداشتن کیف سامسونیش از بچه‌ها خداحافظی کرد و بیرون رفت. با خستگی پلک‌هام و بستم با سر انگشت‌هام پشت پلک‌هام و ماساژ دادم، با صدای ترنم از جام بلند شدم:
- آنی برنامه امروزت چیه؟
لب‌هام و کج کردم و با بی‌خیالی گفتم:
- این کلاس هم بگذره بعد باید برم جایی کار دارم.
ترنم روبه‌روم وایستاد پشتش و به صندلی پشت‌سرش تکیه داد، گفت:
- اوهوم باشه،
بعد یه نگاه به ساعت انداخت و با حرص گفت:
- یه ربع مونده تا کلاس بعدی.
سرم و رو دستم که رو میز بود گذاشتم با صدای خفه‌ای گفتم:
- پس همین‌جا بشینیم بهتره.
***
یه اسنپ گرفتم از طریق نقشه موقعیتش و دنبال کردم نزدیک بود حداقل پنج شش دقیقه‌ای طول می‌کشه. بقیه یا با ماشین یا پیاده از دانشگاه خارج می‌شدن هوا بهمن ماه بود و سوز بدش. ترنم با کلافگی گفت:
- آنی من برم دیگه وگرنه واحد رو از دست میدم.
دست‌هام و تو جیب کاپشن کوتاه سفیدم فرو کردم گفتم:
- عیبی نداره بزار ماشین برسه می‌رسونمت.
ترنم با لحن معذبی گفت:
- آخه راهت دور میشه آنی باید بیایی اون سر شهر خودم با واحد میرم من و برسون همین ایستگاه نزدیک.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و جوابش و ندادم. اونم فهمید اعصاب ندارم چون دیگه کشش نداد. با نگه‌داشتن دویست‌و شش سفید رنگی صندلی عقب جا گرفتیم، با گفتن آدرس ترنم به صندلی تکیه دادم نمی‌دونم چرا همش حس می‌کردم نگاه راننده رومون سنگینی می‌کنه پسره جوونی پشت فرمون بود که تو سکوت مشغول رانندگیش بود. دوباره حس نگاهی روم اذیتم کرد بی‌هوا سرم و بلند کردم که نگاهش تو آینه رو شکار کردم اخم غلیظی بین ابرو هام نشوندم و بدون ملاحظه گفتم:
- آقا بهتره حواست به رانندگیت باشه.
پسره پوزخندی زد ترس مثل صاعقه از بدنم گذشت. ترنم که تو ترسو بودن لنگه نداشت سرش و نزدیک گوشم آورد و پچ زد:
- آنی این یارو چرا این‌طوری می‌کنه ببین همش با خودش درگیره انگار. نکنه اسنپی نباشه و ما اشتباه سوار شدیم.
با گفتن حرف ترنم انگار یه سطل آب داغ رو سرم ریختن. اصلا حواسم نبود موقع سوار شدن حالا چه خاکی تو سرمون بکنیم. پسره از چهارراهی که سمت راست آدرس ترنم بود رد شد. صدام و بلند کردم و داد زدم:
- هویی مردک مسیر و رد کردی کجا میری تو همین‌جا نگه دار پیاده می‌شیم.
دستش و سمت قفل مرکزی برد صدای تیک قفل درها مثل کشیدن تمه رو مغزم شد. به سمت ترنم برگشتم که صورتش زرد شده بود با چشم‌های اشکی بهم نگاه کرد. چشم‌هام و رو‌هم گذاشتم و لب زدم:
- نترس من هستم.
دست‌هاش و تو دستم گرفتم. دوباره داد زدم:
- مگه با تو نیستم عوضی، لالی یا کری میگم نگه دار.
پسره یه نگاه به عقب انداخت که چشم‌ های سرخش با لبخند کج رو لب‌هاش چهرش و وحتشناک کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
داشت از شهر خارج می‌شد، باید یه‌کاری کنم این‌طوری نمی‌شه‌. آروم دستم و داخل کولم که رو دستم بود بردم. با لمس اسپری فلفل که محض احتیاط همیشه همراهم داشتم. نفس عمیقی کشیدم پسره معلوم نیست چی زده که این‌قدر حالش خرابه. نگاهش همش تو آینه می‌پاییدمون. با سرعت سرسام آوری که داشت هیچ غلط دیگه‌‌ای نمی‌تونستم بکنم. با آرنج آروم زدم تو پهلو ترنم آروم لب زدم:
- آماده‌ باش هر وقت شروع کردم می‌پری پایین اوکیه.
ترنم که صورتش خیس اشک بود، پچ زد:
- آنیسا اگه تصادف کنیم چی مطمئنی ببین وسط بزرگ‌راهیم.
حق با ترنم بود، اینجا نمی‌شه باید ماشین و نگه داره. آره خودشه جوری‌که متوجه بشه گوشیم و از کیفم در آوردم، که پسره فکر کرد می‌خوام زنگ بزنم،از بین صندلی برگشت عقب دندون قرچه‌ای کرد با صدای بلند شروع کردن به فحش‌های رکی*ک دادن. دستش و عقب آورد تا گوشی و از دستم بکشه که با ترنم بهش حمله کردیم و مانع می‌شدیم. پسره با داد و بی‌داد و خط‌ و نشون کشیدن برامون ماشین و کنار کشید تا بیشتر تعادل داشته باشه گوشی و بگیره. به‌ محض اینکه کنار جاده دستی و کشید با خشم به سمتمون برگشت، بدون هیچ معطلی اسپری و از کیفم بیرون کشیدم و رو صورتش خالی کردم. داد زدم:
- ترنم بجنب زود باش برو.
هرچقدر سعی می‌کرد در و باز کنه، باز نمی‌شد خودم از بین صندلی جلو کشیدم قفل مرکزی و زدم که باز شد. خواستم منم پیاده شم که پسره از پشت دست انداخت موهام و تو مشتش گرفت. حس می‌کردم الان همه موهام از جا کنده شه. با تموم قدرتم با آرنجم زدم تو چونش. دستش شل شد از فرصت استفاده کردم دوباره اسپری و زدم چون فاصله‌اش باهم کم بود اسپری باعث سوزش چشم‌های خودمم شد. پسره عربده‌ای زد دوباره به جون صورتش افتاد. کولم و تو بغلم گرفتم ترنم دستش و به سمتم دراز کرد با گریه گفت:
- بیا آنی زود باش.
دستش و گرفتم از ماشین خودم و بیرون انداختم. ماشین‌های که از کنارمون با سرعت رد می‌شدن بیشتر ترس و بهم القا می‌کردن هر دودقیقه یه ماشین با سرعت رد می‌شد. کولم و با یه دستم گرفتم دوتایی مسیر اومده رو دویدیم. همین‌طور که می‌دویدیم به عقب برگشتم و به اون دویست و شش لعنتی نگاه کردم. هنوز همون‌جا وایستاده بود. با دیدنش بریده بریده گفتم:
- سریع‌تر بدو ترنم، هنوز ماشینش معلوم می‌شه. فقط بدو.
این‌قدر دویدیم که ماشینش از دیدمون محو شد ولی هنوزم اطرافمون بیابون بود. ترنم وایستاد دستش و رو زانوهاش گذاشت و خم شد با نفس‌نفس گفت:
- دیگه نمی‌تونم، دیگه بسه.
منم کنارش وایستادم انگار ضربان قلبم رو هزار بود. دهنم خشک شده بود، یه نگاه به دور و برم انداختم فقط جاده بود هوا داشت کم‌کم غروب می‌شد و این اصلاً خوب نبود. گوشیم و از کولم بیرون کشیدم خواستم به یکی خبر بدم که آه از نهادم بلند شد هیچ آنتنی نداشت، خط آنتن خالی‌خالی بود. گوشی و بالا گرفتم و یکم با دستم این ور اون‌ورش کردم ولی دریغ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
کلافه دست به کمر زدم. روبه رو ترنم که کنار جاده نشسته بود و دست انداخته بود دور زانوهاش وایستادم گفتم:
- ببین گوشیت آنتن میده، داره شب می‌شه هیچ فکر کردی باید چه غلطی بکنیم.
ترنم فین‌فینی کرد، بدون حرفی گوشیش و از جیب بارونی کرم رنگش بیرون کشید، یه نگاه بهش انداخت و پوف بلندی کشید و گفت:
- اینم آنتن نداره.
با اعصابیت با پام ضربه‌ای به سنگ ریز جلو پام زدم و داد زدم:
- لعنتی.
کولم و رو دوشم انداختم و گفتم:
- پاشو ترنم پاشو باید هرچه زودتر از اینجا دور بشیم هر لحظه امکان داره یه روانیه دیگه پیداش بشه اینجا اصلاً امن نیست.
ترنم از جاش بلند شد با دست خاک پشتش و تکوندن. با استرس گفتم:
- زود باش باید بدوییم، وگرنه این‌طوری لاک‌پشتی بریم هیچ فایده‌ای نداره.
شروع کردیم دویدن ولی فقط خودمون و گول می‌زدیم چون این راه با دویدن تموم نمی‌شد. کنار جاده داشتیم می‌دویدم که یه سوناتا سفید رنگ کنارمون وایستاد. ترنم از ترس بهم چسبید و لب زد:
- آنی بدبخت شدیم دیگه کنارمون تمومه.
دستش و تو دستم فشردم، با اخم غلیظی به ماشینی که کنارمون وایستاده بود چشم دوختم. در کمک راننده باز شد یه خانم پیر شصت هفتاد ساله‌ای ازش پیاده شد. با لحن گرمی گفت:
- دخترا شما این موقع روز اینجا چیکار می‌کنید،
اتفاقی افتاده براتون.
یه نگاه بهش انداختم یه شال بافتنی مشکی با پانچ سفیدی به تن داشت. راستش اون موقعه به هیچکس اعتماد نداشتم حرفی نزدم که خانمه با مهربونی گفت:
- نترسید من آسیبی به شما نمی‌رسونم، بیایید سوارشید، چند کیلومتر جلوتر یه دوربرگردون هست از همون‌جا شما رو می‌رسونیم هر جا برید.
یه نگاه به ترنم انداختم که اونم نگاهش به من بود با من‌من گفتم:
- چیزه یعنی ما باید بریم تهران اصلاً نمی‌دونم کجاییم.
زنه پانچ و بیشتر به خودش فشرد و گفت:
- من و شوهرم هم باید بر‌می‌گشتیم تهران بیایید سوار شید دخترا زود باشید چون منه پیرزن دیگه سردم شد.
با شک و دودلی یه نگاه به راننده انداختم. یه پیرمرد همسن‌ آقاجون پشت فرمون بود، کله تاسش با اون لبخند مهربونش چهره دلنشینی رو براش به وجود آورده بود. ترنم سرش و به گوشم نزدیک کرد، گفت:
- آنیسا بیا سوار شیم. ببین هوا داره تاریک می‌شه، اگه تا صبح هم بدویم هم هیچ فایده‌ای نداره.
نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- باشه، بریم دارن نگاهمون می‌کنن.
با قدم‌های کوچیکی سمت ماشین رفتیم و صندلی عقب سوار شدیم. با صدای آرومی، سلامی کردم که پیر‌مرده با مهربونی جوابم و داد. ماشین راه افتاد، گرمای مطلوب ماشین حس خوبی و به بدنم منتقل می‌کرد. بعد چند دقیقه از تقاطعی پیچید. تو مسیر نه ما حرفی زدیم نه اون‌ها و من چقدر از این با فرهنگ بودنشون خوشم اومد. فقط گاهی زن و شوهر باهام حرف می‌زدن، ترنم سرش و رو شونم گذاشت و من سرم و به صندلی تکیه دادم. گوشیم و از جیب کوچیک کولم در‌آوردم که با دیدن آنتنی که داشت کم مونده بود از خوشحالی جیغ بزنم. با دیدن اون حجم از تکست‌ها که اعلام تماس‌ها بود، فوراً شماره خونه آقاجون و گرفتم با بوق اول صدای عزیز اومد:
- الو.
با صدای آرومی گفتم:
- الو عزیز.
عزیز با صدای گریونی داد زد:
- دختره بی‌فکر تو کجایی، تو می‌خوایی من و بکشی آنیسا. مگه نگفتی میری خونه آرش پس چرا اونم ازت بی‌خبر بود. طفلی بچه‌ام جرعت نکردم بهش بگم دوباره غیبت زده.
با ناراحتی گفتم:
- عزیز یه اتفاقی افتا... .
عزیز تو حرفم پرید و گفت:
- من این حرف‌ها حالیم نیست آنیسا، هر جا هستی بیا خونه منتظریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
از لحن عزیز بغض تو گلوم نشست، بدون حرفی از شیشه بخار گرفته که نشان از سردی هوا داشت به بیرون زل زدم. از خستگی چشم‌هام به سوزش افتاده بودن پلک رو هم گذاشتم بعد چند دقیقه با صدای بوق ماشین‌ها و توقف ماشین چشم‌هام و باز کردم دستم و جلو دهنم گرفتم و خمیازه‌ای کشیدم. تو ترافیک پشت چراغ قرمز بودیم، گلویی صاف کردم با لحن آرومی گفتم:
- ببخشید حاج خانم خیلی مونده تا برسیم؟
پیرمرده به جای خانمش گفت:
- اتفاقا الان می‌خواستم ازتون آدرس و بپرسم؟
لبخندی زدم آدرس ترنم و دادم، با سبز شدن چراغ راه افتادیم. با دست بخار رو شیشه رو پاک کردم به خیابون‌های آشنا زل زدم. ترنم تو جاش تکونی خورد با لحن خش‌داری گفت:
- آنیسا چرا بیدارم نکردی، رسیدیم؟
به طرفش نیم‌نگاهی انداختم، گفتم:
- آره سر خیابون خونتونیم الان می‌رسیم.
بعد چند دقیقه ترنم با لحن آرومی گفت:
- همین‌جا نگه‌دارید آقا، ممنونم ازتون.
مرده در حیاط سفید رنگ ترنم اینا که تهش بن‌بست بود، توقف کرد. ترنم کولش رو از رو صندلی برداشت با احترام گفت:
- واقعاً خیلی‌خیلی ازتون ممنونم، اگه شما اونجا نبودید فقط خدا میدونه الان تو چه وضعیتی بودیم. بفرمائید بریم داخل یه چایی در خدمت باشیم خسته راه هستین.
خانمه از بین صندلی به سمتمون برگشت با لبخند ملیحی روبه ترنم گفت:
- الهی عزیز دلم، کاری نکردیم که، شما هم از این به بعد بیشتر مراقب خودتون باشید دخترای خوشگلم بعدش هم من اسمم خاتون و شوهرم جلال این‌قدر گفتین حاج خانم احساس پیری کردم ای بابا همش شصت سالمونه.
بعد خودش به حرفش خندید، لبخندی زدم گفتم:
- بله حق با شماست، خاتون خانم.
بعد به طرفم برگشت با همون مهربونی گفت:
- تو هم خونت اینجاست گل دختر؟
ترنم پیش‌دستی کرد و گفت:
- نه خونش خیلی از این‌جا فاصله داره.
بعد با گیجی تمام معنایی نیم‌نگاهی بهم انداخت گفت:
- آنی تو چرا پیاده شدی میایی خونه ما!.
چش‌غره‌ای بهش رفتم با من‌من گفتم:
- چیزه نه، یعنی من دیگه از اینجا به بعد خودم با تاکسی میرم از این بیشتر مزاحم‌ نمی‌شم.
خانمه با لحن گله‌مندی گفت:
- اواع دختر جون چه مزاحمی، خدا سر شاهده اگه بزارم این وقت شب با تاکسی و آژانس راه بیوفتی تو خیابون بشین هرجا بری خودمونیم می‌رسونیمت.
ترنم با نگرانی بهم زل زد گفت:
- آره آنی خاتون خانم راست میگن، تو سوارشو این‌طوری خیال منم راحته. خب خداحافظ‌ شما. فردا می‌بینمت آنی بایی.
با خجالت و شرمندگی دوباره در و بستم، ترنم پیاده شد. به طرف در حیاط رفت. برای ما که همچنان وایستاده بودیم، دستی تکون داد. با کلید در و باز کرد. آقا جلال دنده عقب گرفت، وارد خیابون شد گفت:
- خب دخترم از کدوم خیابون برم. خونت کجاست.
- مستقیم برید من بهتون میگم.
خاتون دوباره سر صحبت و با شوهرش گرفت، حرف می‌زدن و می‌خندیدن، چقدر خوبه که زن و شوهر تا به این سن این‌قدر عاشقانه باهم باشن. با آدرس دادن های من بالاخره وارد خیابون خودمون شدم. با لحن آرومی گفتم:
- همین‌جاست آقا جلال ممنون.
آقا جلال که دستش رو فرمون بود سرعتش و کم کرد گفت:
- کدوم یکی از این خونه‌هاست دخترم.
با لحن بلندتری گفتم:
- همین در مشکی بزرگه. همین‌جاست.
دم در توقف کردن. با لحن معذبی گفتم:
- نمی‌دونم چی بگم. خیلی ممنون بابت کمک بزرگی که بهمون کردین واقعاً شرمندتون شدیم.
خاتون قهقه‌ای زد، با همون رده خنده تو صداش گفت:
- ای بابا دخترم چقدر می‌خوابید تشکر کنید، راحت باش کار خاصی نکردیم، شما هم مثل بچه‌های خودمون. برو مادر از این به بعد هم بیشتر مواظب خودت باش عزیزم.
سرم و پایین انداختم واقعاً این جور رفتارهایی از منه خیره سر بعید بود. ولی خودبه‌خود در برابر این زن و شوهر مودب می‌شدم. با لحن رسایی گفتم:
- حداقل یه توکه‌ پا بیایید بریم داخل یه استراحتی بکنید.
که خاتون گفت:
- خونه خواهرم همین نزدیکی هاست عزیزم تو برو خونه، تعارف که نداریم.
کولم و برداشتم و از ماشین پیاده شدم، قبل اینکه در و ببندم گفتم:
- خداحافظ شب‌تون بخیر.
که هردو با مهربونی خداحافظی کردن. به سمت خونه گام برداشتم. پشت در وایستادم به ماشین‌شون که همچنان وایستاده بودن نگاه کردم می‌خواستن خیالشون راحت بشه که وارد میشم. دستم و سمت آیفون بردم و فشار دادم. تو دلم به خوبی های بی‌حد و اندازه این زن و شوهر احسنت گفتم چطور این همه مهربونی خرج من و ترنم غریبه کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با صدای تیک در دستی تکون دادم و وارد حیاط شدم که ماشین با تک بوقی از جا کنده شد. در و بستم با قدم‌های بلندی از حیاط گذشتم. گوشیم و از جیبم در آوردم یه نگاه به ساعتش انداختم. وایی خدای من ساعت نه و نیم شب بود حالا جواب آقاجون و عزیز و چی بدم. با دلهره وارد سالن شدم چون کفش‌هام خیلی گلی شده بود، همون جا دم در از پام در آوردم. کولم و رو شونم جابه‌جا کردم. به سمت راه پله‌ها رفتم تا به اتاقم پناه ببرم. همین که قدم از قدم برداشتم با صدای آقاجون سر جام میخکوب شدم. دستم و بند کولم کردم به طرفشون که سمت راست من داخل پذیرایی نشسته بودن چرخیدم. آقاجون با دست اشاره کرد که نزدیک تر برم. آب دهنم و با صدا قورت دادم، با قدم های کوچیکی سمتشون رفتم. با فاصله دو قدم نزدیکشون وایستادم، عزیز با یه روسری پیشونیش و بسته بود و اصلاً نگاهم نمی‌کرد، آقاجون تسبیح به دست ذکر گویان کنارش نشسته بود و برعکس نگاهش مستقیم به چشم‌هام بود. با لحن آرومی گفتم:
- سلام.
آقاجون با صدای بلندی گفت:
- کجا بودی تا این وقت شب؟
سرم و بیشتر تو یقه‌ام فرو کردم با همون لحن آروم گفتم:
- بیرون بودم.
عزیز با دست زد رو رون پاش با گریه گفت:
- بیرون بودی، آخه دختر جان تو این هوای سرد و بارون تو بیرون چیکار می‌کردی هیچ به سر و وضعت نگاه کردی!.
هیچی نگفتم که آقاجون با صدای بلند‌تری داد زد:
- تو چرا این‌کارو با خودت و ما میکنی دخترم، به فرض بیرون بودی چرا گوشیت و خاموش کرده بودی چرا یه خبر بهمون ندادی؟
سرم و بالا گرفتم به آقاجون که با صورت کبود بهم زل زده بود نگاه کردم با همون لحن گفتم:
- خاموش نکردم در دسترس نبود، گوشیم خراب شده پرش آنتن داره.
عزیز با ناله گفت:
- گوشی تو پرش آنتن داره هیچ تلفن و گوشی دیگه‌ای نبود به ما یه زنگ بزنی.
آقاجون با لحن جدی گفت:
- قیافت مثل موش آب کشیده شده دختر‌جان، الانم برو اتاقت یه بار دیگه همچین کاری ازت سر نزنه، این خونه حرمت داره.
با بغض تو گلوم لب زدم:
- من هیچ حرمتی را از بین نبردم.
سرم و پایین انداختم انتظار همچین برخوردی و نداشتم
لباس های نم‌دارم داشت حالم و بد می‌کرد، نا ایستادن نداشتم، (شب بخیری) زمزمه کردم، به سمت اتاقم پاتند کردم. در حالیکه از پله‌ها بالا می‌رفتم اشک‌هام رو صورتم جاری شد، نمی‌دونم لحن آقاجون اینا بد بود یا من زیادی دل‌نازک شدم که این شده حالم. با ضرب در اتاق و باز کردم، بدون روشن کردن لامپ در و بستم کولم و همون‌جا دم در انداختم، با دو قدم بلند وسط اتاق وایستادم دوتا کف دست‌هام و رو صورتم کشیدم، فین فینی کردم. لبم و زیر دندون کشیدم با خودم زمزمه کردم:
- آروم باش چیزی نیست، تو از پس خیلی چیز‌ها بر اومدی خودت و نباز.
خودم و داخل حموم انداختم، با این لباس‌های خیس مریض نشم خوبه، الان بهترین گزینه دوش آب گرمه با این حالم.
کمربند حوله‌ام یه گره محکم زدم به سمت کمدم رفتم، کشو و باز کردم یه بافت سفید رنگ یقه‌اسکی با یه شلوار چرم مشکی پوشیدم. با حوله یه‌خورده نم موهام و گرفتم. ولی هنوز نم داشتن بیخیالش شدم همین‌طور با موهای خیس رو تخت لش کردم. به سقف اتاق زل زدم. خدایا این چه مکافاتیه که تمومی نداره جون من بس کن دیگه ظرفیتم پره. چشم‌هام بستم تا برای چند ساعتم که شده از این بدبختی فاصله بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
خم شدم تا بند کتونی‌هام و ببندم، عزیز کنارم وایستاد گفت:
- مگه آرش اومده دخترم؟
از جام بلند شدم، به طرفش چرخیدم گفتم:
- آره عزیز دم دره، من برم دیگه خداحافظ.
گونش و بوسیدم با قدم‌های بلندی ازش فاصله گرفتم که با صدای بلندی گفت:
- آنیسا دیر نکنید ها، شب ساعت هشت باید بریم.
در حیاط و بستم با دو قدم خودم و به ماشین آرش که دم در بود رسوندم. صندلی جلو سوار شدم با لبخند به سمتش چرخیدم، گفتم:
- احوال آقا داماد؟
نگاهش و از گوشیش که دستش بود گرفت، لبخندی زد و گفت:
- چه عجب بالاخره اومدی بریم؟.
چشم‌هام و تو کاسه چرخوندم با لبخند دندون‌نمایی گفتم:
- آره راه بیفت که عزیز تاکید کرده دیر نکنیم.
ماشین و روشن کرد راه افتادیم، بعد نیم ساعت دم گل فروشی وایستاد، دستی و کشید گفت:
- خب پیاده شو.
نگاهی به گل فروشی بزرگ سمت راستم انداختم که تابلو زیبایی سر درش زده بود( مجتمع خدماتی گل باختر) کمربندم و که به اجبار آرش بسته بودم باز کردم از ماشین پیاده شدم، آرش قبل از من پیاده شده بود دم در گل‌فروشی وایستاده بود با دیدنم ریموت و زد و دستم و تو دستش گرفت، وارد گل فروشی شدیم، با لبخند گشادی به گل‌های اطرافم خیره شدم این‌قدر قشنگ بودن و بوی خوبی تو فضا پیچیده بود که دوست داشتم ساعت‌ها همونجا چتر شم، به سلیقه من یه گل بزرگ که زیرش پایه طلایی رنگی داشت که داخلش گل‌های رز قرمز و سفید به زیبایی چیده شده بود انتخاب کردیم، از گل فروشی خارج شدیم همین‌طور که گل و با وسواس دستم گرفته بودم و نگاهش می‌کردم گفتم:
- بریم شیرینی هم بگیریم که داره دیر میشه.
آرش با نیش استارتی دوباره راه افتاد، که گفتم:
- همین خیابون و مستقیم برو یه قنادی محشری اینجاست از همونجا بگیریم.
- کدوم سمت خیابونه؟
یه نگاه به دو طرف انداختم و گفتم:
- فکر کنم سمت راست بود تو برو من حواسم هست.
با دیدن قنادی گفتم:
- آهان ببین اوناهاش.
بعد با انگشت نشونش دادم، آرش پوکر نگاهم کرد گفت:
- یعنی تو هنوز فرق چپ و راست و نمیدونی نه؟.
لبخند دندون نمایی زدم گفتم:
- من که گفتم فکر کنم مطمئن که نگفتم حالا راست نه چپ مهم اینه الان پیداش کردیم.
سرش و به طرفین تکون داد ماشین و کنار خیابون پارک کرد، گفت:
- پیاده شو.
- تو برو بگیر دیگه من این گل تو دستمه می‌ترسم خراب شه.
آرش(باشه‌ای)گفت از ماشین پیاده شد، سمت قنادی رفت، گوشیم و از جیبم در آوردم، که ساعت پنج عصر و نشون میداد، هوف لعنتی تا برم آماده شم دو ساعتی طول می‌کشه، یه ربع بعد آرش با یه جعبه بزرگ شیرینی داشت به طرف ماشین می‌اومد. در عقب و باز کرد جعبه رو رو صندلی گذاشت اومد پشت رل نشست یه نایلون کوچیک گذاشت رو پاهام، با کنجکاوی نگاهش کردم گفتم:
- این چیه؟
فرمون و چرخوند از پارک در اومد همین‌طور که نگاهش به جلو بود گفت:
- از اون شکلات‌هاست که دوست داری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با یه دست داخل نایلون و نگاه کردم با دیدن شکلات‌ها چشم‌هام برق زد. خودم و سمتش کشیدم گونش و بوسیدم که با خنده گفت:
- نچ تفیم کردی بچه.
تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- عه از خداتم باشه.
یهو تصمیم گرفتم سوالی که خیلی وقته ذهنم و درگیر کرده رو ازش بپرسم دستم و سمت سیستم بردم صداش و کم کردم با لحن جدی گفتم:
- داداش بالاخره نتیجه دادگاه چی‌شد؟
آرش نیم‌نگاهی به سمتم انداخت با لبخند گفت:
- این‌قدر پرونده‌اش سنگین بود که حکم اعدام هم براش‌ کم بود مردک، بعد دو‌ماه حبس اعدام همین، تو خودت و درگیر نکن.
به جلو خیره شدم به ماشین‌های که سعی داشتن از هم پیشی بگیرن به عابرهایی که هر کدوم دنبال کاری یا چیزی بودن، به این فکر کردم که اگه بگم‌از این خبر خوشحال نشدم دروغ گفتم، چون اون زندگیم و رویاهام و بچگیم و نابود کرد.
با توقف ماشین، پیاده شدم، گل و بین دست‌هام گرفتم، آرش پیاده شد جعبه شیرینی و از عقب برداشت گفت:
- خب دیگه تو برو داخل بیا اینم ببر من برم آرایشگاه بعد میام دنبالتون.
با لحن حرصی گفتم:
- ببخشیدا شرمنده ولی من دوتا دست بیشتر ندارم که چطور جفت‌شون و ببرم داخل خودت بیار.
خنده‌ای کرد و گفت:
- باشه باشه، من تسلیم.
چشم‌غره‌ای رفتم و زنگ و فشردم، همراه آرش وارد حیاط شدیم، یه نگاه بهش انداختم برای نگاه کردن بهش باید سرم و بالا می‌گرفتم.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و چشمکی زد، بادی به غبغب انداخت گفت:
- چیه فنچول خوشتیپ ندیدی؟.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نوشابه‌هات پپسی یا کوکا‌کالا جناب.
زینت با لبخند به سمتمون اومد:
- به‌به مبارکا باشه، بدش من پسرم.
آرش لبخندی زد و سرش و پایین انداخت گفت:
- ممنون زینت خانم، بفرمائید خدمت شما.
بعد جعبه شیرینی و تو دست‌های زینت گذاشت و گفت:
- من میرم آبجی تا دو سه ساعت دیگه میام فعلاً.
لب‌هام و جمع کردم و گفتم:
- نمیایی داخل؟
سوئیچ و تو دستش چرخوند و به سمت در راه کج کرد در همون حین گفت:
- نه دیرم میشه.
شونه‌ای بالا انداختم و آرش با قدم‌های بلندی از حیاط خارج شد، نگاهی به زینت که کنارم وایستاده بود محو تماشای گل بود کردم، گفتم:
- چطوره زینتی؟
با گنگی نگاهی بهم انداخت گفت:
- قشنگه دخترم، انشالله به خوشی باشه.
با خنده وارد سالن شدیم داد زدم:
- عزیز، عزیز!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
عزیز از اتاق کار آقاجون که روبه‌روم بود، بیرون اومد با لبخند گفت:
- بله دخترم.
بعد نگاهش که به گل افتاد لبخندش بیشتر کش اومد آهی کشید:
- به‌به چه گل‌های زیبایی انشالله بخت‌شون هم همین‌قدر زیبا باشه.
با دلخوری تصنعی گفتم:
- عزیز خانم تو رو جون جدت بیا این گل رو یه جا بزار من برم به کارو بدبختیم برسم.
گل و از دستم گرفتم، با لحن سوالی گفت:
- وا مادر آرش کجا رفت؟
قلنج انگشت‌هام و شکستم به سمت پله‌ها رفتم:
- گفت تا دو سه ساعت دیگه میاد.
با خستگی وارد اتاقم شدم، خودم و تو حموم انداختم و حسابی تنم و سابیدم حوله‌ام تن زدم جلو آینه میز آرایش وایستادم، دلم یه خواب می‌طلبید ولی الان جزو محالاته با وسواس مشغول آماده شدن شدم. بعد آرایش محوی که کردم دستم و سمت رژ هلویی رنگ مایع‌ام بردم با دقت رو لب‌هام کشیدم سرم و از آینه فاصله دادم، یه نگاه به خودم انداختم رژ و پرت کردم جلو آینه و به سمت کمدم رفتم یه نگاه کلی بین لباس‌ها انداختم یه دامن شلواری مشکی کرپ با یه شومیز حریر کرم که قدش تا رونم بود پوشیدم، شال مشکی رنگم که گل‌های ریز کرم داشت و رو سرم مرتب کرد یه نگاه به موهام که رو شونه‌هام و پشتم ریخته بود انداختم، فکر کنم تو مجلس صورت خوشی نداشته باشه این موهای ولو، پف کلافه‌ای کشیدم شال و برداشتم موهام و یه طرفه بافت زدم رو شونم انداختم جلو آیینه چرخی خوردم، با صدای آیفون کاپشن کوتاه سفیدم و از رو جالباسی برداشتم از اتاق بیرون رفتم که هم‌زمان عمو رامین با تیپ اتو کشیده‌ای از اتاقش بیرون اومد، یه ابروم و بالا انداختم و سوتی کشیدم که با غرور بهم نگاه کرد لبه کتش و بهم نزدیک کرد، گفت:
- چطور شدم لیدی؟
لب‌هام کشیدم تو دهنم، دو قدم بهش نزدیک شدم:
- هوم عالی خوشمان آمد.
عمو تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خب دیگه بسه هندونه‌هات و جمع کن بریم پایین.
عزیز با صدای بلندی گفت:
- آنیسا، رامین بجنبید دیگه؟
از بالای پله ها داد زدم:
- اومدیم عزیز.
رو کردم سمت عمو گفتم:
- عه‌عه چه هندونه‌ای عمو‌جون حقیقته.
عمو از پله‌ها سرازیر شد زیر لب گفت:
- آره جون عمه ریحانت.
پشت سرش پایین رفتم، که عزیز و آقاجون حاضر و آماده روبه‌رو هم رو مبل ‌نشسته بودن، به طرف آقاجون رفتم و گفتم:
- سلام عزیزان.
هر دو جوابم و دادن آقاجون یاعلی گفت و از جا بلند شد تسبیحش و بین انگشت‌هاش گرفت؛ رو کرد سمت عزیز گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
- بیایین بریم بچه دم در منتظره.
عزیز از جا بلند شد، زینت چادرش رو براش آورد، عزیز چادر مشکی رنگش و از دست زینت گرفت و گفت:
- زینت جان یه اسفند دود کن.
زینت چشمی گفت به سمت آشپزخونه روونه شد، اول آقاجون و عزیز بعد ما پشت سرشون بیرون رفتیم، عزیز نگاهی به پشت سرش انداخت گفت:
- آنی گل و شیرینی رو بدو بیار حواس برای آدم نمی‌مونه الان فراموشمون شده بود.
زینت که اسفند به دست در سالن وایستاده بود گفت:
- من میارم خانم‌جان.
عمو رامین ریموت ماشینش و زد گفت:
- حاج‌بابا شما با آرش برین، من و آنی با ماشین من میاییم.
آقاجون باشه‌ای گفت و از حیاط بیرون رفتن. عمو پشت فرمون نشست که کنارش جا گرفتم، از حیاط خارج شدیم. آرش از ماشینش پیاده شده بود درو برای آقاجون نگه داشته بود تا سوار شه، عمو پشت سر ماشین آرش نگه داشت شیشه رو پایین داد با لودگی گفت:
- جوون چه شادومادی!
آرش با خنده سرش و به طرفین تکون داد، با چشم و ابرو به لباس‌هاش اشاره کرد، زدم زیر خنده با صدای بلندی گفتم:
- عالی شدی قربونت برم کت‌ و شلوار خیلی بهت میاد.
در ماشین و بست، دستش و رو سی*ن*ه‌اش گذاشت با حالت نمایشی ادای تشکر در‌آورد. ماشین و دور زد پشت فرمون نشست. بعد چهل دقیقه اینا بالاخره آرش کنار یه حیاط بزرگ وایستاد. عمو هم کنار ماشینش نگه داشت، شیشه رو پایین داد و گفت:
- اینجاست؟
آرش سری تکون داد که عمو یکم جلوتر کنار خیابون پارک کرد. از ماشین پیاده شدم سمت آرش اینا رفتم، عزیز و آقاجون هر دو کنار هم وایستاده‌ بودن، آرش و عمو بعد پارک کردن ماشین‌ها گل و شیرینی به دست اومدن کنارمون. خودم و نزدیک آرش کشیدم با صدای آرومی پچ زدم:
- خیلی خوشتیپ شدی داداشی.
چشمک شیطونی زد که خنده‌ام گرفت، عمو شیرینی رو به سمتم گرفت:
- بیا آنی تو هم اینو بگیر گل هم دست خود دومادمون باشه بگیر بچه.
کیف دستیم رو بالا گرفتم و با چشم غره گفتم:
- من نمی‌تونم کیفم رو چیکار کنم، دست خودت و می‌بوسه عمو‌جون.
آقا‌جون با صدای رسایی گفت:
- بیایید کشش ندید.
بعد کنار در وایستاد و آیفون رو زد، که بدون حرفی صدای تیک در بلند شد، وارد حیاط شدیم که کم از حیاط آقاجون نداشت پر از دار و درخت بود. یکم که جلو‌تر رفتیم یه خانم و آقا همسن عزیز اینا دم در منتظر وایستاده بودن، پیرمرده با دیدن آقاجون دست‌هاش و باز کرد و گفت:
- به‌به ببین کی اومده خوش اومدی رفیق.
آقاجون با مرده دست داد و گفت:
- خوش باشی مرد.
عزیز هم با خانمه روبوسی کردن، عمو شیرینی رو سمت خانمه گرفت و گفت:
- سلام حاج‌خانم بفرمائید خدمت شما.
خانمه لبخندی زد، دست دراز کرد جعبه رو گرفت:
- سلام پسرم خوش اومدید زحمت کشیدین.
عمو با مرده دست داد کنار آقاجون وایستاد، منم روبه زن و مرد با صدای آرومی سلام کردم، که خانمه یه نگاه بهم انداخت با لبخند گفت:
- ملوک‌جان این همون آنیسا کوچولو خودمونه
؟
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین