جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

رها شده [رخ مُرده] اثر «DELVIN ارشد انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط DELVIN با نام [رخ مُرده] اثر «DELVIN ارشد انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,597 بازدید, 25 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رخ مُرده] اثر «DELVIN ارشد انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,214
مدال‌ها
10
Negar_۲۰۲۳۰۳۱۲_۱۳۳۸۰۳.png
عنوان رمان: رخ مرده
نویسنده: DELVIN
ژانر: جنایی، درام
خلاصه:
سرباز کوچکی می‌خواهد قوانین بازی را بشکند و وارد بازی سرسختی شود.
بازیکن قهاری که حتی وزیر را هم زیر پا می‌گذارد و با کنار زدن مهره‌ها به انتهای خانه می‌رسد.
اکنون وزیر بزرگی است و قوانین بازی هم قوانین او... .
تنها کسی که از این بازی زنده می‌ماند و همه را مهره سوخته می‌کند!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,214
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (12).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,214
مدال‌ها
10
مقدمه:
دنیایم تخته‌ی شطرنج مردگان شده؛
رخ مرده!
گویا که اسب از دویدن خسته شده،
شاه در خوابی طولانی مدت فرو رفته،
وزیر گور مهره‌های سوخته را می‌کند،
و تنها سربازی که از میان سربازهای زخمی و در خطر باخت مرگ‌آلود ابدی نجات یافته، بی‌قاعده و به هر صورتی که می‌تواند به سوی آخرین جایگاه می‌دود تا وزیر شود. سرباز میان مرگ دیگر قانون نمی‌شناسد، فقط می‌خواهد ببرد تا زنده بماند... !
بی‌خبر از بازی که این جهان برایش تدارک دیده، به سوی جلو حرکت می‌کند، بی‌توجه به آواهای هشدار دهنده!
پ.ن: متن از @آذر با اندکی تغییر
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,214
مدال‌ها
10
[زمان گذشته]
قهقهه مستانه‌اش گوشش را آزار می‌داد. پلک بر هم می‌فشارد گویی زمانی که پلک‌هایش را بگشاید وارد دنیای جدیدی می‌‌شود! اعصاب و روانش در این چند روز به‌قدر کافی مشتنج شده بود و حال در این ساعت... !
صدای آرام و خوفناک اریکا همانند ناقوس مرگ‌باری سلول‌های گوشش را تحریک کرد:
- سرباز کوچولو! به نفعته فرار رو بر قرار ترجیح بدی... .
تیله‌های قهوه‌ایش را به سرباز دوخت و با نشاندن لبخندی بر لب ادامه داد:
- البته اگر نمی‌خوای تهدیدهای سازمان اجرا بشه!
قطرات اشک لجوجانه از سد مژگانش رد می‌شدند و گونه‌اش را تر می‌کردند.


[زمان حال]
با یادآوری گذشته پوزخندی را بر لب طرح می‌زند و به پوتین‌های مشکی رنگش نگاه می‌کند. زبان بر لب می‌کشد و تار موهای لختش را از جلوی دیدگانش کنار می‌زند. ساختمان در ظاهر عاری از سکنه و در واقع، مملو شده از شیاطین در ظاهر انسان بود.
مهره‌ی سوخته دیگری را باید از میدان غرق خون شده‌ی بازی حذف می‌کرد! صدای گام‌هایش سکوت ساختمان را می‌شکافت و سخت نبود حدس زدن این‌که از وجودش با خبر شده‌اند! کلتش را میان دستانش رد و بدل کرد و خنده‌‌ی جنون آمیزش تزریق کننده ترس به جان بود. صدای زمزمه‌ی آمیخته با ترس و رعب از اتاق کناریش توجه‌اش را جلب کرد:
- چی‌کار می‌کنین؟ اون این‌جاست!
- هیس؛ نباید متوجه ما بشه... .
ابروانش را به بالا هدایت کرد و وای بر احمقان! جیمز عقل در آن کله‌اش نداشت؟ چند مشت احمق را به عنوان بازیکنان اصلی دور خودش جمع کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,214
مدال‌ها
10
جر و بحث بالا رفت. رز فریاد کشید:
- جان بسته! باید بریم.
انگار که دیگر توجه نمی‌کردند که اویی نیز هست که حرف‌هایشان را می‌شوند!
صدای جیغ گوش خراش خردسالی از داخل اتاقک، تعجب را در چشمانش لانه می‌کند. لپش را بر طبق عادت باد می‌کند و انگشتان کشیده‌اش، بر روی دستگیره کهنه و زنگ زده در می‌نشینند.
در همان حال بوی خون گیرنده‌های بویایی‌اش را تحریک می‌کند و سر و صداها، بالا می‌گیرد. دستگیره را به سرعت به پایین می‌کشد و جسم دختر بچه‌‌ی خردسال مقابل پاهایش نمایان می‌شود!
نفس‌های کودک خردسال به سختی می‌آیند و می‌روند و نگاه او، خیره به اتاقی است که در آن جز خودش و کودک، شخص دیگری نبود.
دندان قرچه‌ای کرد و به سمت پنجره‌ی باز اتاقک دوید. ابعادش در اندازه‌ای بود که آن‌ها بتوانند با استفاده از پنجره، فرار کنند. نگاه آغشته به خشمش را به دختر دوخت.
قرار بود مثل رمان‌ها و فیلم‌ها شخصیت‌ بد داستان تحت تأثیر قیافه‌ی مظلومانه‌ی کودک قرار بگیرد و او را از دست فرشته‌‌ی مرگ نجات دهد؟! قطع به یقین نه!
بی‌توجه دست بر جیب پالتویش گذاشت و با نشاندن لبخندی بر لب، سوت زنان از کنار دختر سیاه پوست گذر کرد.
صدای آژیرهای پلیس در محوطه ساختمان، خبر از نقشه‌ی دوم او می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,214
مدال‌ها
10
سینره از پنجره‌ی شکسته‌‌ی ساختمان به محوطه‌ خیره شد. پوزخندی بر لبش نقش‌ بست و با آرامش خاطر، از پله‌های پوسیده بالا رفت. بی‌توجه به آن اتاق... .
در طبقه‌ی دوم، جسد‌هایِ مردان و زنان به چشم می‌خورد. دستی به گیسوان طلایی خود کشید و نگاه‌اش را به جسدی آشنا دوخت. قهقهه‌اش بالا رفت. زمزمه‌وار گفت:
- اوه! من عاشق خیانتم... !
آفتاب بر روی جسد جیمز می‌تابید و لخته خون‌ها بر روی موهای مشکیش خودنمایی می‌کرد. وقت چک کردن دوربین‌ها و فهمیدن چگونگی قتل را نداشت، پس تنها به تصور اکتفا کرد.
پلیس‌ها وارد ساختمان شده بودند و صدای گام‌هایشان بر روی سرامیک‌های ترک خورد، به گوشش می‌رسید.
به سمت اتاقی که الیزه گفته بود قدم نهاد، اتاقی با درب چوبی که خون‌های خشک شده بر آن، به در زینت بخشیده بودند.
لبان‌ رژ خورده‌اش را به دندان گرفت و درب را باز کرد. با دیدن انواع وسیله‌های شکنجه و قتل، لبخند شیطانیش بر صورت سپیدش نمایان شد!
جسد انسانی بر روی تخت غرق خون شده که مشخص بود فردی در حال کالبد شکافی او بوده، برای دیدگانش همانند دیدن تابلوی نقاشی زیبا بود!
درب اتاق را به سرعت بست و به دنبال علامت مثلث گشت؛ علامت باید جایی پشتِ کمد درب و داغان شده باشد.
دستش را بر روی دیوار گچی به امید پیدا کردن برآمدگی بر دیوار کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,214
مدال‌ها
10
لمسش کرد؛ لبخند عمیقی بر لبش طرح بست. همان بود که می‌خواست!
با دو انگشت، به آن فشاری وارد کرد و نورهای قرمز رنگ؛ ورود پلیس؛ کنار رفتن کمد آوای قهقهه جنون‌وار دیگری را مهمان گوش‌هایش کرد.
به سرعت وارد اتاقک چوبی شد و انگار کر شده بود که صدای بلند و رسای افسر پلیس که در حال تهدید بود را نمی‌شنید. کاری نمی‌توانستند بکنند! هم‌زمان با نورهای قرمز رنگی که چشم را کور می‌کرد، دودهایی نیز در فضای اتاق به رقص در آمده بودند و گویی آن ابلیس به فکر همه چیز بود به‌جز آن‌که شخص دیگری از راز این مثلث و اتاقک و گنج در آن چیزی بفهمد، آن هم فردی مانند او!
در نظر بعضی، خواستن تفنگی نه چندان قیمتی ارزش این حجم از جستوجو و... نداشت؛ ولیکن برای سینره‌ای که می‌دانست چه چیزی در این تفنگ پنهان شده و رازهای خموش در آن چیز گران‌بها، این اتفاق‌ها و دوری از فنجانی نسکافه، ارزش داشت!
به سوی تفنگی که تنها شیٔ در اتاق بود خیز برد؛ روی زمینی سرد گذاشته شده بود و به ذهن کسی خطور نمی‌کرد که آن تفنگ چه ار... آن تفنگ؟! نه! بهتر است نوشته شود که آن تفنگ حمل کننده‌ی چه چیز ارزشمندی است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,214
مدال‌ها
10
به دور و برش نگاهی انداخت و سعی در پیدا کردن دایره‌‌ی مشکی کوچکی بر روی کف پوش‌های چوبی و سرد اتاق کرد.
اگر وقتش را داشت، به سوی بیرون از اتاق خیز می‌برد و تیری را حرام مغز آن پلیس‌هایی که در حال از بین بردن گلوی خود بودند می‌کرد!
نگاه کلافه‌اش را در دور تا دور اتاق به چرخش در آورد، چشمانش را بست و سعی کرد تمرکز کند. پارکتی که شکستگی کوچکی رویش بود، توجه‌ش را جلب کرد، به آن دست کشید و با احساس شیٔ دکمه‌ای ریزی زیر دستانش، آن شیٔ را فشرد.
خنده‌های مستانه، حرکت و رقص موها و تازیانه‌ی آن‌ها به صورتش، سقوطی آزاد از سه طبقه؛ البته... او ترجیح می‌داد حرکت در لوله‌ای که به سطح زباله ختم می‌شود را سقوط آزاد بنامد.
ماشین حمل زباله؛ برای فرار یک قاتل به نام از دست پلیس بهترین گزینه بود. الیزه بدون آن‌که شک برانگیز باشد، به سوی سطل زباله‌ای که حال سینره رویش افتاده بود گام برداشت. زیر لب با آن صدای بم و جدی‌اش غرغر کرد:
- شانس آوردی کل این سطل تیکه‌های پارچه و کاغده و هیکلت بوی گند نگرفته.
سینره بی‌توجه به الیزه، از سطل پایین می‌پرد و موهای طلاییش را به پشت گوش هدایت می‌کند. الیزه مردمک‌های عسلیش را از موهای رنگ خورده‌‌ی دوستش می‌گیرد و در دل نجوا می‌کند:
- رنگ نسکافه‌ای موهای خودش بهتر بود.
بر روی صندلی ماشین جای می‌گیرد و به سوی خانه که نه، آشغال دانی‌شان راه میوفتد.
سینره همان‌طور که مشغول طراحی لباس برای مسابقه‌ی سپتامبر با تبلت بزرگش بود، نجوای آرامش را به گوش الیزه می‌رساند:
- کارهای مزون خوب پیش میره؟
الیزه، دستی به چتری‌های قرمزش می‌کشد و با تر کردن لب می‌گوید:
- آره؛ فردا هم یک قرارداد داریم با یکی از شرکت‌های برتر.
سینره ابرو بالا می‌اندازد:
- شرکت؟
- آره، می‌خوان لباس فرم‌شون رو ما طراحی کنیم.
سینره همان‌طور که به خیابان تهی از انسان می‌نگرد و جدی می‌گوید:
- کار ما طراحی و دوخت لباس فرمه الیزه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,214
مدال‌ها
10
«نه» آرامی بر لبان دختر جاری شد.
سینره لبخندی بر لب نشاند گفت:
- آها! پس تماس می‌گیری و میگی که هم‌کاری نمی‌کنیم.
الیزه با اخم به رو‌به‌رویش نگاه کرد و با لحن تندی خطاب به سینره گفت:
- دختر تو دیوونه‌ای! قراردادش یورو یورو سود داره!
همان‌طور که با ناخن‌های لاک خورده‌اش ور می‌رفت، سرش را به شیشه‌ی سرد ماشین تکیه داد و زمزمه‌وار گفت:
- دیوونه... .
الیزه، لبانش را طبق عادت به دندان گرفت و دستی به موهای قهوه گونِ کوتاهش کشید.
- پیاده شو...
سپس با تلخ‌خندی ادامه داد:
- رخ مُرده!
باید از به یاد آوردن آن لقب، اخم می‌کرد و داد و فریاد سر می‌داد که چرا او را به یاد گذشته انداخته بود؛ ولیکن تنها به طرح زدن پوزخندی بر روی صورت گندمی رنگش بسنده کرد.
***
[زمان گذشته]
لبخندی با چاشنی استرسی به زن روبه‌رویش زد و بی‌حرف، به سوی درب طلایی رنگ بزرگ سالن قدم نهاد.
مهره‌‌ی شطرنجی بود به نام سرباز، سربازی که صدایش به گوش شخصی نمی‌رسید، نجوایش آمیخته به درد بود و روحش مزون شده با زخم‌های عمیقی که مرحمی برای‌شان پیدا نمی‌شد!
صدای جیغ‌های کودکان، مانند صدای تیک تاک ساعت در خانه‌ای خموش، در این عمارت سیه عادی بود.
بوی گس خون نیز همانند بوی گل‌ها در باغی آکنده از گل، عادی بود!
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,214
مدال‌ها
10
سرمای سوزناک عمارت، لرزی را مهمان دستانش کرد. پژواکی در سرش فریاد می‌کشید:
- تو جات این‌جاست سینره؟ میون چند قاتل؟
سری تکان می‌دهد و به‌سوی اتاقش می‌دود.
بعد چندین سال هم‌چنان باور نمی‌کرد که با کسانی کار می‌کنند که با رد روم، هم‌کاری داشتند.
خود پا به این راه نهاده و خود خواستار غرق شدن در این لجن خونین بود؛ ولیکن بعضی اوقات در دریای افکارش غرق می‌شد، در حدی که آرزو می‌کرد کاش می‌توانست مغزش را از سرش در بیاورد، آن را در سطل زباله‌ای بگذارد، در اقیانوس رها کند و سپس به خوابی راحت فرو رود.
درب اتاق را گشود. الیزه با گیسوانی گیس شده بر روی صندلی میز کار نشسته بود و می‌نوشت؛ نویسنده‌ای قاتل... جالب است دگر نه؟
الیزه، بی‌آن‌که نیم نگاهی به قیافه‌ی رنگ پریده سینره همیشه ترسان بی‌اندازد، همان‌طور که دستانش را با سرعت بر صفحه کیبورد حرکت می‌داد و کلمات را کنار هم قرار می‌داد، خطاب به سینره لب گشود:
- خسته نشدی؟
سینره همان‌طور که دست‌کش‌های چرمش را در می‌آورد و بر روی میز آرایش چوبی می‌گذاشت با تعجبی که در چشمانش موج می‌زد گفت:
- چی؟!
خون‌سرد، دستی به فنجان قهوه‌اش کشید و بی‌شک، ریلکس‌ترین قاتلی بود که تا به‌حال سینره به آن برخورده بود.
- از این همه ترس؛ بعد مدت زمان طولانی، بعد قتل و شکنجه چندین نفر جلوی چشمت هنوزم که هنوزه می‌ترسی!
آب دهانش را قورت داد و همان‌طور که با انگشتر یاقوتش ور می‌رفت نگاهش را به پوتین‌هایش دوخته بود؛ مانند همیشه سکوت را جواب سخنان و پرسش‌ها می‌دانست!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین