[زمان گذشته]
قهقهه مستانهاش گوشش را آزار میداد. پلک بر هم میفشارد گویی زمانی که پلکهایش را بگشاید وارد دنیای جدیدی میشود! اعصاب و روانش در این چند روز بهقدر کافی مشتنج شده بود و حال در این ساعت... !
صدای آرام و خوفناک اریکا همانند ناقوس مرگباری سلولهای گوشش را تحریک کرد:
- سرباز کوچولو! به نفعته فرار رو بر قرار ترجیح بدی... .
تیلههای قهوهایش را به سرباز دوخت و با نشاندن لبخندی بر لب ادامه داد:
- البته اگر نمیخوای تهدیدهای سازمان اجرا بشه!
قطرات اشک لجوجانه از سد مژگانش رد میشدند و گونهاش را تر میکردند.
[زمان حال]
با یادآوری گذشته پوزخندی را بر لب طرح میزند و به پوتینهای مشکی رنگش نگاه میکند. زبان بر لب میکشد و تار موهای لختش را از جلوی دیدگانش کنار میزند. ساختمان در ظاهر عاری از سکنه و در واقع، مملو شده از شیاطین در ظاهر انسان بود.
مهرهی سوخته دیگری را باید از میدان غرق خون شدهی بازی حذف میکرد! صدای گامهایش سکوت ساختمان را میشکافت و سخت نبود حدس زدن اینکه از وجودش با خبر شدهاند! کلتش را میان دستانش رد و بدل کرد و خندهی جنون آمیزش تزریق کننده ترس به جان بود. صدای زمزمهی آمیخته با ترس و رعب از اتاق کناریش توجهاش را جلب کرد:
- چیکار میکنین؟ اون اینجاست!
- هیس؛ نباید متوجه ما بشه... .
ابروانش را به بالا هدایت کرد و وای بر احمقان! جیمز عقل در آن کلهاش نداشت؟ چند مشت احمق را به عنوان بازیکنان اصلی دور خودش جمع کرده بود.