جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [رخ مُرده] اثر «DELVIN ارشد انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط DELVIN با نام [رخ مُرده] اثر «DELVIN ارشد انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,263 بازدید, 25 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رخ مُرده] اثر «DELVIN ارشد انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
الیزه، سری تکان داد و مشغول نگارش‌هایی که دیگران آن‌ها را داستان می‌خواندن و خود می‌دانست آن متون و کلمات چیست، شد.
سینره، بر روی تخت یک و نیم نفره‌ای که در گوشه‌ی اتاق قرار داشت قدم بنهاد و سر بر بالشت سنگی فرو برد. چشم بر هم فشرد و اندیشید که می‌تواند چنین کاری را بر عهده گیرد؟ قتل! مثلثی تشکیل شده از سه ضلع سلاح و قاتل و مقتول؛ مدت‌ها بود که با این مثلث درگیر بود، البته؛ نوعش فرق داشت! سلاح افکارش، قاتل خودش و مقتول روحش... .
حال اریکا از او می‌خواست مثلثی از قتل بسازد که سه ضلعش را تفنگ و او و دیان تشکیل می‌داد.
صدای گرفته‌اش را به گوش الیزه رساند:
- اولین قتلت رو چه‌طور انجام دادی؟
نگاهش را به چشمان کشیده الیزه دوخت و ادامه داد:
- کِی؟
الیزه، پا روی پا انداخت و ماگ قهوه‌ی شیرینش را به دست گرفت، گویی که دارد از خوردن آب سخن می‌گوید، بی‌خیال گفت:
- دوازده سالم بود... .
خنده‌ی ریزی کرد و زمزمه‌وار لب گشود:
- از دوازده سالگی یک قاتل سریالی شدم که پلیس دنبال‌شه!
تار موهای رنگ شده‌ی آبی گونش را پشت گوش انداخت و با اشتیاق گفت:
- داشتم می‌گفتم، برادرم روی مخم بود! پسر پانزده ساله‌ای که با حرفاش، آزارم می‌داد.
ابرو بالا انداخت و لبخندی کنج لبش جا خوش کرد:
- خونه تنها بودیم، داشت با دوستش تلفنی صحبت می‌کرد و خندهاش، خب خندهاش مثل صدای ناقوس کلیسا، آزار دهنده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
سینره با دو گوی متعجبش، دستانش را زیر سر می‌گذارد و به لبان سرخ فام الیزه می‌نگرد و در انتظار ادامه‌ی داستان می‌نشیند.
الیزه سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و زبان بر لب کشید و با لحنی تهی از حس همان‌طور که نگاهش خیره به پارکت‌های چوبی بود ادامه داد:
- چاقویی که توی آشپزخونه بود رو گرفتم، تردید و ترسی نداشتم، می‌دونستم چی می‌خوام! بهش نزدیک میشم، چاقو رو محکم روی رگ‌های گردنش می‌کشم و خون بود که به صورتم می‌پاچید. قهقهه‌هام شاید گویای دیوونگی بود ولی... نه! از شادی بود که اون لحظه داشتم.
ریز خندید و به سینره که گوی‌های مشکی گونش را به او دوخته بود خیر شد:
- البته همه‌ی ماجرا به این‌جا ختم نمیشه!
بعد، گوشه‌ی لبش را طبق عادت گزید و این اولین بار بود که بیش از ۴ جمله با سینره سخن می‌گفت.
- مادر و پدرم وقتی از بیرون میان، با جسد پسرشون که غرق در خون کثیفش بود و دختر کوچولوی دوازده ساله‌ی خودسرشون روبه‌رو میشن.
دندان بر دندان کوبید و چشم به پرده‌یِ مخملیِ ضخیم و مشکی رنگ اتاق دوخت:
- مامانم جیغی کشید و بطری‌های شیشه‌ای و بسته‌ی پیتزا که در دستش بود به زمین افتاد و با صدای بدی شکست.
آمی گفت و با ریزخندی لب زد:
- راستش فقط دلم برای اون پیتزا که از دست رفت می‌سوزه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
دستانش را روی کیبورد کامپیوتر حرکت داد و ادامه داد:
- بابام خیره به منی بود که چاقو به دست، با لبخند عمیقی داشتم روی دست برادرم نقاشی می‌کشیدم! مامانم با شدت منو هل داد و شروع به حرف زدن کرد... نمی‌فهمیدم چی میگن، درد ضربات مادرم به دست‌هام حس نمی‌کردم.
با لبخند، گویی که داشت خاطره‌ای شیرین و خوب را تعریف می‌کرد ادامه داد:
- فقط یک چیز می‌خواستم؛ اونم کشتن مادرم، انگار... انگار عطش کشتن و ریختن خون توی وجودم به طغیان در اومده بود.
چاقو رو توی دستم فشردم و مقصد کجا بود؟ سبزینه چشم‌های مادرم. جیغ‌هاش و خندهای من همراه با داد بابایی که تازه از شُک در اومده بود همراه شد.
سینره گویا به داستانی گوش سپرده بود پر از بوی خون، باور نمی‌کرد دخترکی در سن دوازده سالگی دست به چنین کار جنون‌واری بزند.
خود در صحنه‌ای می‌رقصید که پر بود از این داستان‌ها ولیکن، هم‌چنان این داستان‌ها را قصه‌ای می‌دانست که نویسندگانی مانند الیزه، افکار جنون‌وارشان را تبدیل به چنین داستان‌هایی کرده‌اند.
هیچ‌گاه دلش نمی‌خواست متن‌هایی که الیزه روی ورد پیاده می‌کند را بخواند، نمی‌خواست ذهن خود را به این درگیر کند که نکند چنین اشخاصی در این دنیا باشند؟
چه می‌دانست که خود قرار است جزوی از این گروه انسان‌ها باشد که مردم آن‌ها را ساخته‌ی ذهن‌ها می‌دانستند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
الیزه، ماگ قهوه‌اش را بر میز گذاشت و ادامه داد:
- هنوز کار مادرم رو تموم نکرده بودم که بابام به طرفم خیز برداشت، مغزم فرمان اینو داد که چاقو رو روی گردن بابام فرود بیارم و من... همین کارو کردم! بعد هم با سرعت چاقو رو به شکم مادرم زدم و از خونه بیرون دویدم.
یک هفته طول کشید تا بتونم بفهمم چی‌کار کردم، باورم نمی‌شد! اون صحنه‌ها شبیه به فیلم‌های هالیوودی بود که مادر و پدرم می‌دیدن.
[زمان حال]
ریموند تیله‌های آبیش را به سینره دوخت و پاهای کشیده‌اش را روی میز شیشه‌ای گذاشت؛ گاه این پسرک آلمانی، بیش از حد آزار دهنده می‌شد!
- خب چی‌شد؟ اصلاً مگه تو نمی‌خواستی مهره سوخته یا همون جیمز رو بکشی؟ جسدش کو؟
سینره همان‌طور که چشمانش از خستگی، سرخ شده بود به کتاب‌خانه نگریست و لب زد:
- افرادش کشتنش.
- از کجا می‌دونی؟
سینره کلافه به الیزه‌ای که سوال را پرسیده بود چشم دوخت:
- تعلیم دیده‌ی اونن، اسم خودشون رو کنار دست راست مقتول‌شون می‌نویسن و اسم قاتل، نام یکی از افراد جیمزه!
ریموند ابرو بالا انداخت و گازی به سیب زد:
- نقشه‌ی اول رو اجرا کردی یا دوم؟
سینره پا روی پا انداخت و سرش را به پشتی کاناپه کرم رنگ تکیه داد:
- دوم! پلیسا از راه رسیدن، وقت نداشتم بعد گرفتن فلش آتیش به پا کنم.
سپس با تمسخر لب زد:
- بازجویی تمام شد دادستان؟
ریموند نگاه پر حرصی به او انداخت و به طرف اتاقش رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
سینره گیسوان طلایی فامش را به عقب هدایت کرد. لپش را باد کرد و به سوی اتاق خوابش گام نهاد.
درب چوبی را گشود و فلش را از جیب پالتویش در آورد و به «K.L» نقش بسته بر فلش خیره شد، فلش را روی تختش پرت کرد.
به سمت کمدش رفت، تونیک سفید مشکیش را به دست گرفت و به سمت حمام رفت.
کمی آب سرد، می‌توانست ذهن مخدوشش را آرام کند.
زیر دوش به اتفاقاتی که در دیشب برایش رخ داده بود اندیشید. تنها کلمه‌ی پررنگ در ذهنش «رخ مرده» بود، کلمه‌ای نحس که بعد سه سال دوباره آن را شنیده بود.
نفس عمیقی کشید و... سینره که قرار نبود مانند فیلم‌ها زیر دوش اشک از چشمانش جاری شود و به دیوار تکیه دهد؟
قطعاً خیر.
تونیک بلندش را به تن کرد و موهای خیسش را بدون خشک کردن بست.
نگاهی به تخت انداخت و با ندیدن فلش بر روی تخت، با غضب به سالن دوید.
الیزه و ریموند با اخم مشغول نگرش تلویزیون بودند. ریموند با حرص غرید:
- مطمئنی فلش رو آوردی؟
سینره همان‌طور که پر بهت به صفحه‌‌ی تلویزیون می‌نگریست، در دل به خود لعنت فرستاد و غرید:
- گول خوردم!
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
***
در آخر که برنده می‌شد؟
دخترکی که می‌سوزد و سعی بر شکستن قوانین شطرنج دارد و بدنش برای ذره‌ای هوا در این آتش به پا شده در میان مهره‌ها جان می‌دهد یا نه...
قاصد خبر رسان مرگ که با لبخندی شوم به آتشی که به پا کرده می‌نگرد و بی‌گدار به پا نمی‌کند؟
در این پارادوکس احمقانه، در این بازیِ شوم که روان‌ را مورد هدف قرار داده است، در واپسین ثانیه‌های بازی که می‌برد؟
***
لبخندی بر لب می‌نشاند و نگاهش را خیره به زن روبه‌رویش می‌کند که با اعتماد به نفس منتظر ایستاده.
صدای دست کاری شده سینره درون اتاق می‌پیچد و الیزه با همان لبخند کوچک به چشمان زن که هر لحظه عصبی‌تر از ثانیه‌‌ی قبل می‌شود می‌نگرد:
- سطح طراح... صفر!

در این‌جا استعداد و سطح طراح حرف اول رو می‌زنه، و قطع به یقین نمی‌تونم شهرت مزونم رو با استخدام طراحانی مثل تو، به درک واصل کنم!
زن جوان کیف چرمش را به دست می‌گیرد و غرغر کنان، در حالی که قطرات اشک چشمانش را می‌سوزانند، از دفتر خارج می‌شود.
آنه، دخترک شانزده ساله‌ی پر استعداد با نگاهی غرق شده در تعجب به الیزه نگاه می‌کند.
الیزه لنزهای سبز رنگش را در می‌آورد و با خنده می‌گوید:
- امروز اعصاب نداره، دیدن این طرح لباس‌ها هم... .
قهقهه کوتاهی سر می‌دهد و ادامه جمله‌اش را بر زبان جاری می‌سازد:
- عصبی‌ترش کرد.
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
آنه، دستی به گیسوان قهوه فامش کشید، پلک بر هم بست و با به لب جاری کردن «آم، باید برم» به سوی باقی طراحان رفت.
سینره، نگاهش را از تبلتش برداشت و نفسش را کلافه بیرون داد.
دستی به شقیقه‌هایش کشید و به طرح جدیدی که در حال طراحی آن بود نگریست.
لباسی که دنباله‌ی آن تا زمین کشیده می‌شد و قرار بود، با دو پارچه‌‌ به رنگ‌های مشکی و سفید دوخته شود.
به خاطر سوابقش، نمی‌توانست به صورت حضوری مزون را مدیریت کند و مجبور بود این‌کار را به الیزه بسپارد.
صدای شکسته شدن چیزی، سبب حرکت تیله‌هایش به درب اتاق شد ولیکن بی‌توجه به صدا طراحی ریزکاری‌های لباس را از سر گرفت.
در چوبی اتاق با شدت باز شد و چهره‌‌ی گندم گون ربکا، با آن تیله‌های آبی رنگ هیجان زده در چارچوب در نمایان گشت.
- چطور نفهمیدی؟
بعد گفتن این جمله، جیغی سر داد و بی‌توجه به سینره که اخم‌هایش در هم فرو رفته بود و دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشته بود به گوشیش نگریست.
سینره با لحنی تند ، کلمات را کنار هم چید:
- ربکا پلیز! همین‌طوری ولوم صدا بالاست و باعث آزار پرده‌ی گوشم میشه!
ربکا دستی به شلوار جینش کشید و کشیده گفت:
- سینره!
دخترک، کلافه ابروانش را بالا انداخت، گویی ربکا هیچ‌گاه قصد نداشت از کارهایش دست بر دارد.
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
لب تر کرد:
- چیه؟
ربکا لبه تخت بنشست و به تبلتش نگریست:
- همیشه همه‌چی رو برات آماده نمی‌کنن دختر فرانسوی!
اخم را بر چهره‌اش طرح زد و به جلو خم شد:
- چی میگی؟
ربکا، نگاهی به ناخن‌های مانیکور شده‌اش انداخت و لب زد:
- عزیزم! مشخصه، قطعاً نمیان جای گنج به اون بزرگی رو به راحتی در اختیارت بذارن.
به زلف‌های طلایی فام سینره گوشه چشمی انداخت:
- فلش رو خوندم، داخلش رمزها و کدهایی هست که احتمالاً ما رو به گنج می‌رسونه.
سینره لب به دندان گرفت و پلک بر هم فشرد.
سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید، چشمانش را در حدقه چرخاند.
- مطمئنی؟
پلک‌هایش را بر هم فشرد و با اطمینان گفت:
- آره!
ریموند، پوزخندی زد و با کنایه لب گشود:
- اوه! خانم باهوش‌مون متوجه این موضوع نشده بود.
چشمانش در ثانی خشم‌گین گشت و لبانش به سم واژگان آغشته شد.
- خفه‌ شو! تو فهمیدی که بعد واسه من خانم باهوش خانم باهوش می‌کنی؟ توی لعنتی که منم منمت رو مخ همه رژه میره!
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
***
لحظه‌ای مکث می‌کند، نیشخندی بر لب می‌نشاند و تیله‌های سبز رنگش بر روی صفحه‌‌ کیبورد کامپیوتر می‌نشینند.
تنفسی کوتاه و... رقص تند انگشتان آغشته به خونش بر روی کیبورد:
- سینره، دخترک کوچک قصه‌ام خبر نداشت که با گذر ثانیه‌ها به چه نزدیک می‌شود!
او نمی‌دانست من، لحظه به لحظه‌ی زندگی کوتاهش را ثبت می‌کنم و با لبخندی بر لب منتظر حرکت پایانی این مهره کوچک، رخ مرده‌ی زیبایم نشسته‌ام.
***
گویی صدای حرکت خون در رگ‌هایش را نیز می‌شنید، چه برسد به صدای بهم خوردن لیوان‌ها و فریاد «به سلامتی» آن گوشت‌های متحرک و دیوانه... دیوانه؟ نه آن‌ها دیوانه نبودند! حیف کلمه‌ی «دیوانه» که خواهد برای آن‌ها به کار ببرد.
آن‌ها، حیوان بودند نه انسان! عقل داشتند، امّا همانند حیوان از آن استفاده نمی‌کردند، چشم داشتند امّا همانند حیوان دیده‌های‌شان را تدبیر نمی‌کردند!
لفظ دیوانه را چه به بستن به ریش آن‌ها! دیوانه و حیوان صفتان را در یک بستر نباید قرار می‌داد.
بوی تند محتوای لیوان‌ها صورتش را در هم می‌برد و صدای جیغ‌های‌شان، مغزش را به درد می‌آورد.
نمی‌توانست درک کند و به دنبال راهی برای خلاصی باشد. گویی ذهنش در خواب رفته و قصد بیداری کمک به او را نداشت!
 
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
ربکا، نگاهی به او انداخت. موهایش که حال به رنگ مشکی در آورده بود، زیادی به سینره می‌آمد نه؟
لبخندی بر لب پاشید و سعی کرد بی‌توجه به گیج بودنش به سمت دخترک برود. صدای نازکش را به گوش سینره رساند:
- هی یو!
دختر، تیله‌های مشکیش را به لبان سرخ ربکا دوخت. ابرو بالا انداخت و «هومی» را به زبان راند.
ربکا، دستی به پوست گندم‌گون و نرم دخترک کشید و ریز خندید؛ رفتارش عادی نبود! بود؟
سینره عصبی دستش را پس زد، ربکا خوب می‌دانست که دخترک از این رفتارهای منزجر کننده فراری است و... .
سینره دست به جیب، بین مردمی که هرکدام در حال خود بودند و گویی در آسمان نفرت انگیز سر می‌کردند گذر کرد. پلک بر هم فشرد و دستگیره در را به پایین گشود.
ناخودآگاه، قهقهه‌ای مستانه سر داد. به هرحال؛ عجیب که نیست! سینره بود دگر... .
بازدمش را بیرون فرستاد و با ته مانده‌ی خنده بر لب، به گربه‌ی چشم سبز روبه‌رویش خیره شد.
دستی به گوش‌های نرم گربه کشید و به سوی موتورش به راه افتاد که به ناگه با صدای انفجار، با خون‌سردانه‌ترین حالت ممکن دست در جیب گذاشت.
صدای جیغ‌های جنون‌وار زننده، حال به جیغ‌های حاویِ ترس و لذت بخش تبدیل شده بود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین