- Jun
- 13,759
- 32,198
- مدالها
- 10
به آتش زبانه کشیده نگاهی انداخت؛ دلش برای آن روی دیگرش تنگ شده بود. وقتش بود که کمی، به همان مهرهی شطرنج سوختهای تبدیل شود که رقص انگشتان آغشته به خونش بر روی کلاویههای پیانو، زمزمهی شیطان را جاری میساخت!
دستی به پالتوی چرمش کشید و به درخت تنومند تکیه داد، از وزیری که با هر قطرهی خون قهقهههایش ترس را به رگهای قربانیانش تزریق میکرد، خبری نبود. حال رخ مرده؛ مهرهای سوخته جایش را به او داده بود و نگاه عصبیش که رگههای سرخی را حامل بود شباهتی به تیلههای مشکی آرام وزیر، نداشت!
الیزه، پوزخند زنان به آتش و رخ مردهی از تابوت بازگشته نگریست. چشمانش که حال لنز سبز، رنگ اصلی آن را از دیدگان پنهان ساخته بود را به ربکای وحشت زده دوخت که با ترس دستگیرهی درب شیشهای عمارت را میفشرد. ترجیح میداد به این فکر نکند که سینره، قرار است او را در این آتش بسوزاند یا نه؛ موقع کشتن آن دخترک نیز رخ مردهی درونش بیدار گشته و با پوزخند روشهای سادسیم وارش را انجام خواهد داد.
لبانش را با زبان تر کرد و سینره با سر به او اشاره کرد کلت طلایی و خوش دستش را به او دهد.
ربکا با استرس به سینره زل زد، از این روی دخترک وحشت داشت و با فکر به لو رفتن رازش، لعنتی نثار اریکا کرد. عاقبت بهخاطر آن دختر لعنتی باید مجازات میگشت و میتوانست تصور کند که حال اریکا به کاناپه چرمش تکیه داده و فنجان کاپوچینویش را مینوشد.
- ربکا چهخبره؟
به رخسار هراسیدهی دوستش خیره شد و آب دهانش را قورت داد:
- فقط بگو افراد هرچه سریعتر از اینجا برن!
دخترک با تعجب به صدای بم و گرفتهی ربکا گوش داد و با تکان دادن سر، به سوی باغ پشتی گام نهاد.
دستی به پالتوی چرمش کشید و به درخت تنومند تکیه داد، از وزیری که با هر قطرهی خون قهقهههایش ترس را به رگهای قربانیانش تزریق میکرد، خبری نبود. حال رخ مرده؛ مهرهای سوخته جایش را به او داده بود و نگاه عصبیش که رگههای سرخی را حامل بود شباهتی به تیلههای مشکی آرام وزیر، نداشت!
الیزه، پوزخند زنان به آتش و رخ مردهی از تابوت بازگشته نگریست. چشمانش که حال لنز سبز، رنگ اصلی آن را از دیدگان پنهان ساخته بود را به ربکای وحشت زده دوخت که با ترس دستگیرهی درب شیشهای عمارت را میفشرد. ترجیح میداد به این فکر نکند که سینره، قرار است او را در این آتش بسوزاند یا نه؛ موقع کشتن آن دخترک نیز رخ مردهی درونش بیدار گشته و با پوزخند روشهای سادسیم وارش را انجام خواهد داد.
لبانش را با زبان تر کرد و سینره با سر به او اشاره کرد کلت طلایی و خوش دستش را به او دهد.
ربکا با استرس به سینره زل زد، از این روی دخترک وحشت داشت و با فکر به لو رفتن رازش، لعنتی نثار اریکا کرد. عاقبت بهخاطر آن دختر لعنتی باید مجازات میگشت و میتوانست تصور کند که حال اریکا به کاناپه چرمش تکیه داده و فنجان کاپوچینویش را مینوشد.
- ربکا چهخبره؟
به رخسار هراسیدهی دوستش خیره شد و آب دهانش را قورت داد:
- فقط بگو افراد هرچه سریعتر از اینجا برن!
دخترک با تعجب به صدای بم و گرفتهی ربکا گوش داد و با تکان دادن سر، به سوی باغ پشتی گام نهاد.
آخرین ویرایش: