جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Taraneh با نام رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,984 بازدید, 74 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh
نویسنده موضوع Taraneh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
🔶️کد رمان: ۰۰۲
نام رمان: ارثیه دردسر‌‌ ساز
نويسنده: traneh
ژانر: عاشقانه
ناظر: @SETI_G

خلاصه:

دختری بی‌قید بدون هیچ اعتقادی و پسری پایبند به زندگی و سر به زیر، حالا سرنوشت جوری رقم می‌خورد که این دو را کنار یکدیگر قرار می‌دهد آن هم در شرایطی که هر دو دل‌شان جای دیگری گیر است. آیا می‌توانند باهم کنار بی‌آیند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(سارگل)
- بردیا يه فندک به من بده، دلم سیگار می‌خواد.
بردیا: ای بابا سارگل از اون موقع که رسیدیم تا الان پنج‌تا سیگار کشیدی، بسه ديگه!
- به تو چه! دوست دارم.
چشم غره‌ای بهم رفت و يه فندک انداخت روی پام و خودش‌هم سیگارش رو برداشت و مشغول شد. بعد از سیگارم همراه بردیا افتادیم وسط شروع کردیم به رقصیدن، گیج بودم ولی نه اون‌قدر زیاد که متوجّه کارهام نباشم، همیشه جوری نوشیدنی می‌خورم که از زندگی نکبتیم کمی فاصله بگیرم. مشغول رقصیدن بودیم که با صدای فریاد شایان همه شروع کردیم به فرار.
- بدبخت شدیم، مأمورها اومدن. بدویید! فرار کنین.
بردیا از دیوار پرید اون‌طرف، ولی تا من اومدم بپرم پلیس‌ها گرفتنم؛ منم ديگه حرفی راجع به بردیا نزدم. سوار ون شدیم و راهی پاسگاه شدیم؛ بچه‌ها آرایش‌شون رو پاک می‌کردن و گریه می‌کردن ولی من پشتم به مامانم گرم بود ولی با یادآوری جمله صبحش آه از نهادم بلند شد:
- سارگل من امشب بیمارستان شیفتم، اگه رفتی پارتی باز گرفتنت رو من حساب نکن چون هیچ‌جوره نمي‌تونم بيام. شب‌هم برو خونه خان بابا منم سر راه برات لباس می‌زارم اون‌جا.
مامانم جراح قلب بود و بابام تاجر فرش که الانم مثل هميشه رفته سفر خارج تا معامله‌ی بزرگی کنه. من تک فرزندم. وارد پاسگاه شدیم جلوي آینه به چهره‌ام نگاهی انداختم؛ چشم‌های درشت طوسی که از مامانم به ارث برده بودم، پوست سفید، لب‌های گوشتی کوچیک و بینی متناسب به صورتم، قدم صد و هفتاد بود و بخاطر ورجه و وورجه زیادی که همیشه دارم هیکل خوبی دارم. يه پیراهن یکسره مشکی پوشیده بودم که کمربند سفیدی دور کمرم داشت؛ آستین حلقه‌ای بود و يه کفش پاشنه ده سانتی سفید هم پام بود، يه کت کوتاه سفیدهم تنم بود با يه شال سفید_مشکی که بردیا دقیقه آخر برام آورده بود؛ موهامم دورم ریخته بودم تا پایین کمرم مي‌اومد. با شنیدن صداشون وارد اتاق شدم:
- نفر بعدی زود باش.
مرد مسنی نشسته بود که معلوم بود درجه‌ داره. با اشاره‌اش نشستم روی اولین صندلی، مرد خیلی اخمالو بود، اون می‌پرسید منم بی‌حوصله جوابش رو می‌دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(سارگل)
شروع کرد به پرسیدن.
- نام و نام خانوادگی؟
- سارگل بزرگمهر.
وقتی فاميلم‌ رو گفتم سرش‌ و با تعجّب بالا آورد، کسی نبود که خان‌بابا و پسراش‌ و نشناسه؛ با پوزخند نگاهش می‌کردم که با تته‌پته گفت:
- حاج‌آقا علی بزرگمهر با شما نسبتی دارن؟
- پدر بزرگم هستن.
رنگ از روش پرید، با ترس گفت:
- از کجا معلوم که واقعاً پدربزرگتون هستن؟
- پدر زرگم نمي‌تونه بیاد، ولی خان‌عموم مياد.
- بفرمایید تماس بگیرید.
با خان‌عمو تماس گرفتم، با بدبختی تونستم راضيش کنم که بیاد اون‌هم کلی سرم داد و بیداد کرد، ولی وقتی فهمید مامانم نیست و بابامم خارج از کشور قبول کرد بیاد؛ ولی از ترس داشتم می‌مردم. نیم‌ساعت بعد خان‌عمو اومد و سند گذاشت، منم دنبالش راه افتادم از جاده فهمیدم که داره ميره طرف عمارت بزرگِ خان‌‌بابا، جایی که من همیشه ازش فراری بودم چون هر وقت رفتیم با يه خبر بد روبه‌رو شدیم، ولی خب چاره ديگه‌ای نبود. خان‌عمو خیلی ساکت بود حتی جواب سلامم نداد و این سکوتش از صدتا کتک بدتر بود، این سکوت قبل از طوفان بود. وارد عمارت که شدیم راننده اومد ماشین‌ و از خان‌عمو گرفت تا ببره پارک کنه، منم عین بچّه اردک دنبال عمو وارد عمارت شدم. خان‌‌بابا مثل هميشه با قدرت داشت سر يه عدّه بدبخت داد و بیداد می‌کرد و این یعنی اوضاع خیلی افتضاحه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(سارگل)
با ترس پشت سر عمو قدم بر می‌داشتم خان‌‌عمو پسر بزرگ بود‌. خان‌ عمو پنجاه سالش بود و عزیز کرده‌ی خان‌‌بابا، عمو هم کارخانه‌دار بود و با زن‌عمو مهری ازدواج کرده بود که از یک خانواده کاملاً سرشناس بودن و حاصل این ازدواج شد يه انگل به اسم آرشام که سی‌سالش بود و جراح مغز و اعصاب، خانواده‌ی ما یک خانواده مذهبی بودن و خانواده زن‌عمو هم از ما بدتر، واسه همین خان بابا خیلی با این ازدواج خوش‌حال شده بوده، بعد از اون‌هم که عمه خانم خدابيامرزم بود که حدود بیست و هشت سالی هست که سر زایمان پسرش هوراد فوت شد و حالا هوراد پیش خان‌بابا زندگی می‌کنه و مهندس برق هست. بعد از فوت عمم، شوهرشم سر چهلّم فوت می‌کنه. خلاصه که خان‌بابا اون‌ و با کمک پرستار بزرگش کرده، با وجود این‌که خیلی از پدرش براش ارث مونده ولی خان‌بابا اجازه نداد بره و اون‌هم با کمک خان‌ بابا کارخانه‌ی خودش‌ و تاسیس کرده بود. بعد از عمه، بابام بود که شده بود همه زندگيِ خان‌ بابا. ته تغاری و این حرف‌ها! بابام که چهل و پنج سالش بود و تاجر فرش بود، ولی از همون اول هم عقایدش با خانوادش فرق داشته؛ با مامانم تو پارتی آشنا میشن و با وجود مخالفت‌های خان بابا و خانواده مامانم که مقیم آمریکا هستند، باهم ازدواج می‌کنند. مامانم و خانواد‌ه‌اش برای گردش اومده بودن ایران که وقتی بابام‌ و می‌بینه ديگه بر نمی‌گرده ولی حالا خان بابا و مامانم ميونِ خیلی خوبی باهم دارن. البته به جز سر بحث اعتقادات، منم مثل مامان و بابامم. دختر آزادی بار اومدم، با صدای خان‌بابا از فکر خارج شدم و دوباره رفتم تو جلد دختر معصوم، بعد از فوت عمه‌، خان‌بابا منتظر یک نوه‌ی دختر بوده که من به دنیا اومدم و به قول همه شدم نور چشم خان‌بابا:
- سلام نور چشمم، بیا جلو ببینم.
- سلام خان‌بابا.
رفتم جلو دستاش‌ و بوسیدم، عمو با حرص روبه خان بابا کرد و با صدایی که بزور کنترلش کرده بود گفت:
- خان‌بابا نور چشمت بی‌آبرومون کرده، از فردا کل کشور مي‌خوان بگن تک دختر خاندان بزرگمهر يه دختر ول‌گرده که نه باباش، نه عموش، نه حتی خان‌باباش از پسش بر نمي‌آن.
با دادی که خان بابا زد من یک متر پریدم هوا و عمو هم ساکت شد:
- ساکت شو محسن! مثلاً تو بزرگ این بچه‌هايي، به جای اینکه براشون بزرگی کنی هرچي از دهنت در مياد میگی؟ سارگل ناموس ماست، باید مراقبش باشیم، حالاهم بگو ببینم چی‌شده؟
عمو کل ماجرا رو برای خان‌بابا تعریف کرد، خان‌بابا هم که معلوم بود حسابی عصبيه؛ با صدای عصبی تقریباً فریاد زد:
- سارگل برو تو اتاقت.
از خدا خواسته دویدم طبقه بالا، خان‌بابا به همه يه اتاق داده بود و هرکس اتاق خودش‌ و داشت وارد اتاق شدم. رفتم حمام دوش گرفتم از داخل کشو یکی از لباس‌هايي که خان بابا برام خریده بود رو پوشیدم؛ يه تاپ شلوارک لیمویی، بعدم دراز کشیدم روی تخت و خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(سارگل)
با صدای داد و بیدادی که از طبقه پایین مي‌اومد تندی پریدم سمت پله‌ها، توی راهرو يه عکس بزرگ از آرشام و هوراد دیدم، چقدر چهره‌ی آرشام عوض شده بود آخرین بار که ديدمش ده سال پیش بود؛ از اون موقع به بعدهم که يه دعوایی بین مامانم و زن‌عمو تو چهلّم خانم‌جون مادربزرگم شد، سر اعتقاداتی که مدام زن‌عمو تکرارش می‌کرد؛ بعد اونم ديگه نديدمشون؛ نه زن عمو رو، نه آرشام‌ رو؛ ولی عمو مي‌اومد خونه‌ی ما بهم سر مي‌زد. بابا هم مي‌رفت خونه عمو تا آرشام رو ببينه، توی اون عکس هوراد کت شلوار سورمه‌ای، بلیز مردانه آبی آسمانی پوشیده بود و موهاشم ساده زده بود بالا. آرشامم يه کت شلوار طوسی پوشیده بود با يه بلیز مردانه مشکی، موهاشم مرتب زده بود بالا. هردو از ته دل می‌خندیدن و به يه جایی خیره بودن. مشخص بود که عکس رو یهویی انداختن، با فریاد خان بابا که از طبقه پایین اومد یادم افتاد که داشتم مي‌رفتم پایین. با دیدن هوراد و آرشام که داشتن با هم کشتی مي‌گرفتن و آرشام يه تيشرت سبز لجنی و شلوار مشکی راحتی پوشیده بود و هورادم يه تيشرت سفید پوشیده بود و شلوار طوسی باهم می‌خندیدن و می‌زنن تو سر و کلّه همديگه، خان‌‌بابا هم با خنده و داد اون‌ها رو تشویق می‌کرد. با صدای خدمتکار بی‌خیال سلام دادن به اون‌ها شدم و رفتم داخل اتاقم؛ بعد از يه دوش مختصر يه شومیز قرمز پوشیدم که ساده بود و دکمه خور، روی یقه‌اشم گل‌های سرخ برجسته داشت با شلوار راسته مشکی با کفش عروسکی مشکی که يه گل قرمز روش داشت‌، پام کردم. موهای خرمایی بلندم‌ و بافتم؛ با گیره جمع‌شون کردم و شال مشکی قرمزی هم انداختم سرم، ديگه موهام از پشت معلوم نبود؛ با کمک سه‌تا گیره جمعشون کردم، بخاطر لب‌های سرخ خودم هیچ وقت آرایش نمي‌کردم، اگر هم می‌کردم فقط کمی چشم‌هام‌ رو آرایش می‌کردم، حتی کرمم نمی‌زدم، پوستم صاف بود. گردنبندی که بردیا برام خریده بود و همیشه گردنم می‌انداختم روش نوشته بود."چشمانت شروع واقع بود". توی راه دستبندام‌ و که کمم نبودن و با ساعتم انداختم و راهی طبقه پایین شدم تا صبحانه بخورم، این‌جا حتی صبحانه هم ساعت مشخص داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
بعد این‌که صبحانه رو زیر نگاه‌های سنگین خان‌بابا و اخم‌های آرشام خوردم، هورادم که مدام شوخی می‌کرد و من‌ رو می‌خندوند. امروز جمعه بود و من‌هم دانشگاه نداشتم؛ مامانمم منتظر بابام بود تا بياد خونه، اين رو از پیامی که برام فرستاده بود فهمیدم. از دست بردیا حسابی کفری بودم، نامرد حتی یک‌پیامم نداده بود، بهم زنگ نزده بود ببينه زنده‌ام يا نه؟ منم محلش نذاشتم، داشتم از پله‌ها مي‌رفتم بالا که با صدای خان‌بابا، سرجام ایستادم.
- سارگل فردا شب بابات که اومد تکلیفت‌ و مشخّص می‌کنم، تا فردا شب‌هم این‌جا می‌مونی.
- چشم خان‌‌بابا.
اون روز رو کلاً با شوخی‌های هوراد خندیدم؛ کمی هم درس خوندم، صبح بلند شدم يه دوش گرفتم؛ يه مانتو کتی یاسی پوشیدم با شلوار مشکی چرم و کفش اسپرت یاسی. مقنعه مشکی که حسابی شل بود با کوله پشتی یاسی راهی شدم به سمت آشپزخونه که دیدم هورادم اونجا نشسته، يه پیراهن مردانه کرم پوشیده بود با شلوار جین قهوه‌ای سوخته و کت تک قهوه‌ای که روی آرنج آستیناشم کرم بود، موهاش‌هم مرتب درست کرده بود. با دیدن من لبخندی زد؛ رفتم کنارش نشستم و با تعجب پرسیدم:
- هوراد تو چرا بیداری؟
- دارم میرم يه سر به کارخانه بزنم، بعدم برم سر ساختمون مثل هر روز.
لبخندی زدم‌ و چیزی نگفتم، باهم صبحانه مختصری خورديم؛ داشتیم مي‌رفتم بیرون که با کلّی اصرار هوراد منم از خدا خواسته قرار شد من‌ و با بنز مشکی رنگش برسونه؛ بعد بره. توی راه داشتم به موزیک گوش می‌دادم که یهو ماشین کنار خيابون پارک شد؛ با تعجّب برگشتم به هوراد که حسابی کلافه بود، نگاه کردم تا اومدم حرف بزنم هوراد دستش‌ و به نشانه سکوت بالا آورد و منم لال شدم. کمی مِن مِن کرد وآخر سرم چشماش‌ و بست و شروع کرد:
- سارگل من از همون اول بدون پدر و مادر بزرگ شدم، به هیچ‌چیز و هیچ ک.س‌هم پابند نيستم به جز یک نفر، سال‌ها پیش دقیقاً یک آبان ماه، سال هزار و سیصد و هشتاد، درست نوزده سال پیش به دنیا اومد، اون زمان من نه سالم بود؛ ولی وقتی چشمم به يه جفت چشم طوسی افتاد دلم لرزید، بدجور لرزید؛ خوش‌حال بودم که مي‌تونم هر روز ببينمت، از این‌که به تو درست کمکت کنم، از این‌که وقتی با آرشام دعوا می‌کردی من‌ رو پشتوانه خودت می‌دونستی لذت می‌بردم. آره سارگل تو تنها کسی هستی که من رو پابند خودت کردی، باعث شدی بمونم تو خونه خان‌‌بابا، سارگل بیا خانومي کن بذار تا آخر عمرم کنارت باشم، کنارم باشی.
هنگ کرده بودم، هوراد همیشه پیشم بود و حمایتم می‌کرد، حتی زمان‌های کنکورم شب‌ها تا صبح می‌نشست تا من هم خوابم نبره، آخرهم تونستم با بهترین رتبه وکالت قبول بشم، ولی من اون‌ و برادرم می‌دونستم؛ با گیجی نگاهش می‌کردم، اونم با استرسی که از اون جفت چشم همیشه مهربون بعید بود به من نگاه می‌کرد؛ با صدای تحلیل رفته‌ای لب زدم:
- هوراد من تو رو همیشه مثل برادرم می‌دونستم.
همین يه جمله کافی بود تا مثل بمب بترکه؛ فریاد بزنه، کاری که تاحالا هیچ وقت ازش ندیده بودم:
- بسه! بسه! سارگل تو رو خدا بسه! من نمی‌خوام برادرت باشم، می‌فهمی؟
ساکت شده بودم، اونم همه حرصش‌ و سر ماشین خالی می‌کرد و به طرز وحشتناکی گاز مي‌داد و با سرعت مي‌رفت. از ماشین که پیاده شدم؛ لحظه آخر با صدای ضعیفی گفتم:
- هوراد من رو ببخش.
- سارگل اين‌ها مهم نیست، مهم این هست که من خیلی دوست دارم، خیلی زیاد!
بعدم سری تکون داد و رفت. وارد دانشگاه شدم و همراه حنا دوست صمیمیم که با ما اومده بود پارتی و يه جورايي همیشه پایه همه‌ی خلاف‌های من بود راه افتادیم تا بردیا رو پیدا کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
حنا دوست بچگیم بود، عزیزترین دوستم. خانواده‌اش خانواده‌ی معمولی بودن و اعتقاداتشون نه در حد ما بود، نه در حد عمو و خانواده‌اش، ولی حنا همیشه مانتو‌های بلند می‌پوشید و موهاش همیشه داخل بود، چند تا هم دوست داشت که هیچ‌وقت قسمتم نشد عکسشون‌ و ببینم چون می‌ترسید، مامانش عکس‌هاش‌ و ببینه؛ هیچ نشونه‌ای ازشون به جا نمی‌ذاشت. حنا هم قد من بود و پوست صورتش مثل من سفید بود، ولی چشم‌های مشکی کشیده داشت؛ لب و بینی متوسط و هیکلشم مثل من بود. با صدای حنا به خودم اومدم.
- سارگل نگاه کن بردیا اونجا نشسته، بیا بریم.
رد نگاهش‌ و گرفتم رسیدم به بردیا؛ دوست و تنها مردی که باهاش دوست شدم. اولین و آخرین دوستم بردیا. پوست سفید داشت و چشمای سبز و موهای خرمایی و قد متوسط داشت و هیکل معمولی. می‌دونستم دوسش ندارم ولی لاقل وقتی باهاش بودم از کم بود پدرم کمی کم ميشد؛ شاید يه حس وابستگی بهش داشتم. پا تند کردم که برسم بهش تا من رو دید با لبخند از جاش بلند شد؛ يه بلیز مردانه مشکی پوشیده بود با شلوار طوسی تیره. تا رسیدم بهش محکم زدم زیر گوشش، اونم نگذاشت نه ورداشت يدونه خوابوند تو گوش من؛ همه شوکه شده بودن از حرکات‌ ما، منم از این فرصت استفاده کردم تا تونستم زدمش اونم چندبار بهم سیلی زد، دهنم مزه خون گرفته بود. جیغ زدم:
- عوضی چرا ولم کردی؟ چرا گذاشتی پلیس‌ها ببرنم؟ حالا جای معذرت خواهی سیلی بهم می‌زنی؟
اگه به خانواده‌ام می‌گفتم که بهم سیلی زده درجا بیچاره‌اش می‌کردن؛ ولی دلم نمی‌اومد. بردیا خیلی بهم محبت کرده بود، اونم با ناراحتی نگام می‌کرد، بعد کلی منت‌کشی بعد از دانشگاه رفتیم باهم ناهار رستوران و آخرهم خونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
کلاً دختری نبودم که منتظر باشم کسی نازم‌ رو بکشه، زود آشتی می‌کردم‌ خان‌بابا از اون موقع که من رسیدم مشغول دستور دادن بود، خبری هم از بقیه نیست؛ امشب بابا و مامان دعوت بودن این‌جا، تلفنی با بابام حرف زدم؛ دیشب رسیده بود، منم وارد اتاقم شدم يه تاپ شلوارک آبی کاربنی پوشیدم موهامم ریختم دورم؛ افتادم رو تخت خوابم برد. با صدای هوراد از خواب پریدم چون درو قفل کرده بودم از پشت در هي اسمم‌ و داد ميزد، از حرص فریاد کشیدم:
- چيه هوراد؟ به خدا بيدارم این‌قدر داد نزن.
- باشه عزیزم، منم میرم حاضرشم دستور خان‌بابا بود صدات کنم وگرنه من دلم نمی‌اومد.
به ساعت نگاه کردم، شش بود؛ تقریباً سه ساعت بود خوابیده بودم، پریدم حمام يه دوش نیم ساعتی گرفتم، يه خط چشم دخترانه کشیدم و کمی سایه مشکی زدم. تنها آرایشی که داشتم موهای بلندم‌ و خشک کردم و ریختم دورم. يه پیراهن بلند طوسی روشن تامچ پام، آستین سه ربع که تا کمرم تنگ بود و بعد آزاد ميشد؛ دور کمرمم گل‌های برجسته سفید داشت پوشیدم. با صندل‌های سفید؛ يه شال سفیدهم انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
روی نرده‌ها نشستم‌ و لیز خوردم پایین؛ ولی با دیدن خانواده عمو هنگ کردم، اين‌ها این‌جا چی‌کار می‌کردن؟ مگه قرار نبود فقط مامانم و بابام بیان؟ خیلی آروم سلام کردم ولی در کمال تعجّب اون‌ها خیلی گرم جواب سلامم‌ و دادن، مخصوصاً زن عمو! این وسط فقط آرشام بود که سرش‌ رو انداخته بود پایین و با اخم به فرش‌ها نگاه می‌کرد. رفتم پیش بابام‌ و محکم بغلش کردم، کمی بعد رفتم کنار مامان با صدای آرومی گفتم:
- مامان چی‌ شده؟ چرا شماها این‌قدر یهو باهم خوب شدید؟
- خان‌بابا آشتی‌مون داد، حالا خودش ماجرا رو برات ميگه ولی ازت خواهش می‌کنم مثل هميشه ديوونه بازی درنیار و هر چي گفت، قبول کن.
تا خواستم حرفی بزنم صدای خان‌بابا بلند شد که داشت من و آرشام‌ و صدا می‌کرد به اتاقش بریم؛ همه مشکوک بودن، خبری هم از هوراد نبود. وارد اتاق شدیم‌ و روبه‌روی خان بابا نشستیم؛ اونم شروع کرد به صحبت کردن:
- همون‌طور که می‌دونید چند سالی هست که باهم رفت و آمد خانوادگی ندارید؛ ولی من امروز باهم آشتی‌تون دادم اون هم به این دلیل که قرارِ از این به بعد بیشتر بهم نزدیک بشید؛ من ثروت بی‌شماری دارم، دلم مي‌خواد این ثروت‌ رو بدم به وارث‌هام، یعنی شما دوتا. برای هورادم ارثش‌ رو که نصف شماست‌ رو بهش دادم، ولی یک شرطی داره اون‌هم ازدواج شماست وگرنه هرچي سهم دارید مي‌رسه به خیریه. به مادر و پدرتونم صحبت کردم قبول کردن.
مغزم قفل شده بود؛ خان‌بابا خیلی ثروتمند بود و نمي‌شد از اون همه پول گذشت، ولی حتی فکر کردن به این‌که بابا وادارم کنه به این ازدواج لعنتی، حالم‌ و بد می‌کرد. باحرص از جام بلند شدم، پس دلیل ناراحتی آرشامم همین بود؛ با صدای آرشام بهش چشم دوختم:
- خان‌بابا شما مطمئنید که همه راضی به این ازدواج هستن؟ هوراد خیلی مخالف این ازدواجه! حتی با شماهم کلی مشاجره داشت.
- برام مهم نیست که کسی ناراحت بشه، مهم اینِ که دخترعمو، پسرعمو باهم ازدواج کنن و حاصل‌شون بشه يه پسر که از دوطرف خون بزرگمهر تو رگهاش جریان داره و بشه وارث کل ثروت بزرگمهر.
واقعاً هوراد با خان‌ بابا صحبت کرده بود؛ پس حتماً فهمیده و گذاشته رفته. خان بابا بی‌توجّه به حال خراب من گذاشت رفت؛ آرشامم دنبال اون، منم راه افتادم پیش مامان بابا هرچي گریه کردم، التماس کردم، خودم‌ و زدم، وسیله شکوندم انگار نه انگار! التماس خان‌بابا کردم، التماس زن‌عمو و عمو کردم ولی بی‌فایده بود. آرشامم که فقط داشت با خان‌بابا صحبت می‌کرد که ما اصلاً هیچ‌جوره به هم نمی‌خوریم و اگه ازدواج کنیم به هیچ تفاهمی نمی‌رسیم؛ ولی بی‌فایده بود. آخر سرم که من چندبار از حال رفتم به خواست مامان آرشام‌ و عمو و زن‌عمو اومدن خونه‌ی ما تا مامانم بتونه به من چند تا آمپول آرام‌بخش بزنه تا یکم آروم بشم. اون‌ها هم قبول کردن، آرشام خیلی عصبی بود، منم هي بهوش مي‌اومدم، دوباره از حال می‌رفتم. روی تخت دراز کشیده بودم منتظر مامان بودم تا آمپول‌هاش‌ رو بياره؛ آرشام اومد داخل اتاقم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین