(سارگل)
- بردیا يه فندک به من بده، دلم سیگار میخواد.
بردیا: ای بابا سارگل از اون موقع که رسیدیم تا الان پنجتا سیگار کشیدی، بسه ديگه!
- به تو چه! دوست دارم.
چشم غرهای بهم رفت و يه فندک انداخت روی پام و خودشهم سیگارش رو برداشت و مشغول شد. بعد از سیگارم همراه بردیا افتادیم وسط شروع کردیم به رقصیدن، گیج بودم ولی نه اونقدر زیاد که متوجّه کارهام نباشم، همیشه جوری نوشیدنی میخورم که از زندگی نکبتیم کمی فاصله بگیرم. مشغول رقصیدن بودیم که با صدای فریاد شایان همه شروع کردیم به فرار.
- بدبخت شدیم، مأمورها اومدن. بدویید! فرار کنین.
بردیا از دیوار پرید اونطرف، ولی تا من اومدم بپرم پلیسها گرفتنم؛ منم ديگه حرفی راجع به بردیا نزدم. سوار ون شدیم و راهی پاسگاه شدیم؛ بچهها آرایششون رو پاک میکردن و گریه میکردن ولی من پشتم به مامانم گرم بود ولی با یادآوری جمله صبحش آه از نهادم بلند شد:
- سارگل من امشب بیمارستان شیفتم، اگه رفتی پارتی باز گرفتنت رو من حساب نکن چون هیچجوره نميتونم بيام. شبهم برو خونه خان بابا منم سر راه برات لباس میزارم اونجا.
مامانم جراح قلب بود و بابام تاجر فرش که الانم مثل هميشه رفته سفر خارج تا معاملهی بزرگی کنه. من تک فرزندم. وارد پاسگاه شدیم جلوي آینه به چهرهام نگاهی انداختم؛ چشمهای درشت طوسی که از مامانم به ارث برده بودم، پوست سفید، لبهای گوشتی کوچیک و بینی متناسب به صورتم، قدم صد و هفتاد بود و بخاطر ورجه و وورجه زیادی که همیشه دارم هیکل خوبی دارم. يه پیراهن یکسره مشکی پوشیده بودم که کمربند سفیدی دور کمرم داشت؛ آستین حلقهای بود و يه کفش پاشنه ده سانتی سفید هم پام بود، يه کت کوتاه سفیدهم تنم بود با يه شال سفید_مشکی که بردیا دقیقه آخر برام آورده بود؛ موهامم دورم ریخته بودم تا پایین کمرم مياومد. با شنیدن صداشون وارد اتاق شدم:
- نفر بعدی زود باش.
مرد مسنی نشسته بود که معلوم بود درجه داره. با اشارهاش نشستم روی اولین صندلی، مرد خیلی اخمالو بود، اون میپرسید منم بیحوصله جوابش رو میدادم.