- Feb
- 75
- 353
صبح با مکافات بیدار شدم اصلاً جونی برای تکون خوردن نداشتم! ولی باید ميرفتم دانشگاه. رفتم حمام يه دوش مختصر گرفتم آرشام رو بیدار کردم رفت حمام! منم میز صبحانه رو آماده کردم. هول هولکی صبحانه خوردم خواستم برم که با جملهای که گفت متعجب شدم!
آرشام: نمیخوای ازم خداحافظی کنی؟
- من که خداحافظی کردم، منظورت چيه؟
به گونش اشاره کرد و با لبخند شیطونی لب زد:
- بوسم کن خودم میرسونمت!
رفتم جلو چون نشسته بود خم شدم گونش رو بوسیدم اونم با خنده و شوخی رفت لباس بپوشِ! يه بلیز مردانه کرم با شلوار قهوهای پوشیده بود! با هم راهی شدیم از ماشین که پیاده شدم روبه روم بردیا رو دیدم که بیتفاوت به من نگاه میکرد و با دخترا ميگفت و میخندید! رفتم پیش دخترا، حنا هم اونجا بود باهم کلی شوخی کردیم یکم حال و هوام بهتر شده بود. بعد از کلاسا همراه حنا رفتیم بگردیم. منم کلی خرید کردم بعدم رفتم آرایشگاه وقتی برگشتم خونه ماشین آرشام رو تو حیاط دیدم! پوزخندی زدم و وارد خونه شدم.
آرشام: سلام مادمازل کجا تشريف داشتن؟
- سلام خرید، کی میریم خونهی پگاه؟
آرشام: ساعت هفت راه میافتیم!
به قیافه اخمالوشم اهمیت ندادم رفتم داخل اتاقم. کلاً دوساعت وقت داشتم حمام هول هولکی کردم و اومدم موهامو سشوار کشیدم و ریختم دورم يه یکسره قرمز تنم کردم که یقه گرد بودو آستین حلقهای شلوارشم تنگ بودو قد نود يه کمربند مشکی هم داشت که کمر باریکم رو خیلی خوب نشون ميداد! يه مانتو کتی مشکی هم تنم کردم و شال قرمز مشکی هم سرم کردم يه مداد به چشمم کشیدم و سایه مشکی و ریمل زدم لبامم که خودش همیشه سرخ بود و هیچ احتیاجی به چیز ديگهای نداشتم! کلاً آرایش نميکردم ته آرایشم يه مداد و سایه و ریمل بود و پوستمم خودش صاف بودو احتیاجی به کرم نبود ساعت هفت بود که صدای در بلند شد همون دقیقه هم لاک زدن من تموم شد!
آرشام: سارگل بیا بریم ديگه دیر ميشه!
- اومدم بریم!
نگاهی به لاک قرمز خشک شده روی ناخونام کردمو کیف و کفش ست مشکیم روبرداشتم کمی ادکلن زدم حاضر آماده رفتم بیرون! کت شلوار طوسی پوشیده بود با بلیز مردانه مشکی مثل هميشه ساده و شیک بوی ادکلنش واقعاً آرام بخش بود! لبخندی به صورت متعجبش زدمو با خنده پرسیدم:
- چيه چرا اونجوري نگاه میکنی؟ بیا بریم دیر شد!
آرشام: این چه وضعیه مگه داری میری عروسی؟
- آرشام چته باز چرا داری داد میزنی؟ من همیشه همین شکلی میگردم؟
- تو غلط میکنی!
خیلی عصبی بود ولی معلوم بود عجله هم داره با استرس گفت:
- خیلی خب پس لااقل اون موهاتو جمع کن!
- نمیکنم اگه دوست نداری نمیآم!
آرشام: خدایا خودت بهم صبر بده راه بيافت بریم!
خیلی راه خونشون دور بود جایی خارج از شهر! آرشام گل و شیرینی خریده بود جلوي يه خونه یه متروکه نگه داشت وارد که شدیم يه خونه خیلی کوچیک بود با يه حیاط کوچیک دوتا اتاق خواب و يه آشپزخونه فسقلی چون مبل نداشتن مجبور شدیم روی زمین بشينيم! پدرش مدام سیگار میکشید و داداشاش دوتاشون که کوچیک بودن تو حیاط بازی میکردن و اون دوتا که بزرگتر بودن با اخم به ما نگاه می کردن مادرش زن سادهای بود و لاغر اندام ولی زیبا به پگاه نگاه کردم از حق نگذريم هم خیلی خوشگل بود، هم خیلی خوش هیکل! ولی از من يه خورده پرتر بود. آرشام بعد از صحبتهای اونا شروع کرد به صحبت کردن
آرشام: من جراح مغز و اعصابم سی سالم و تک فرزندم پدر مادرم راضی به این ازدواج نيستن! برای همین نيومدن منو همسرم سارگل هفته پیش ازدواج کردیم!
پدر پگاه: قرار بعد ازدواج کجا زندگی کنید؟
آرشام: هم سارگل هم پگاه راضين تو عمارت زندگی کنن!
پدر پگاه: دخترم تو راضی هستی؟
با صدایی که سعی میکردم قوی باشه گفتم:
- بله من با رضایت خودم اينجام!
پدر پگاه: خداروشکر مهریه چندتا باشه؟
آرشام: من برای سارگل 1380 سکه و همون عمارتی که داخلش زندگی میکنیمو مهر کردیم ولی شما هرچقدر بخوايد من مهر میکنم!
پدر پگاه: دوهزار تا سکه تمام بهار آزادی!
پوزخندی زدم از الان شروع کردن به کندن آرشام با آرامش لب باز کرد:
- قبوله!
قرار شد دو هفته ديگه عروسی بگيرن!
آرشام: نمیخوای ازم خداحافظی کنی؟
- من که خداحافظی کردم، منظورت چيه؟
به گونش اشاره کرد و با لبخند شیطونی لب زد:
- بوسم کن خودم میرسونمت!
رفتم جلو چون نشسته بود خم شدم گونش رو بوسیدم اونم با خنده و شوخی رفت لباس بپوشِ! يه بلیز مردانه کرم با شلوار قهوهای پوشیده بود! با هم راهی شدیم از ماشین که پیاده شدم روبه روم بردیا رو دیدم که بیتفاوت به من نگاه میکرد و با دخترا ميگفت و میخندید! رفتم پیش دخترا، حنا هم اونجا بود باهم کلی شوخی کردیم یکم حال و هوام بهتر شده بود. بعد از کلاسا همراه حنا رفتیم بگردیم. منم کلی خرید کردم بعدم رفتم آرایشگاه وقتی برگشتم خونه ماشین آرشام رو تو حیاط دیدم! پوزخندی زدم و وارد خونه شدم.
آرشام: سلام مادمازل کجا تشريف داشتن؟
- سلام خرید، کی میریم خونهی پگاه؟
آرشام: ساعت هفت راه میافتیم!
به قیافه اخمالوشم اهمیت ندادم رفتم داخل اتاقم. کلاً دوساعت وقت داشتم حمام هول هولکی کردم و اومدم موهامو سشوار کشیدم و ریختم دورم يه یکسره قرمز تنم کردم که یقه گرد بودو آستین حلقهای شلوارشم تنگ بودو قد نود يه کمربند مشکی هم داشت که کمر باریکم رو خیلی خوب نشون ميداد! يه مانتو کتی مشکی هم تنم کردم و شال قرمز مشکی هم سرم کردم يه مداد به چشمم کشیدم و سایه مشکی و ریمل زدم لبامم که خودش همیشه سرخ بود و هیچ احتیاجی به چیز ديگهای نداشتم! کلاً آرایش نميکردم ته آرایشم يه مداد و سایه و ریمل بود و پوستمم خودش صاف بودو احتیاجی به کرم نبود ساعت هفت بود که صدای در بلند شد همون دقیقه هم لاک زدن من تموم شد!
آرشام: سارگل بیا بریم ديگه دیر ميشه!
- اومدم بریم!
نگاهی به لاک قرمز خشک شده روی ناخونام کردمو کیف و کفش ست مشکیم روبرداشتم کمی ادکلن زدم حاضر آماده رفتم بیرون! کت شلوار طوسی پوشیده بود با بلیز مردانه مشکی مثل هميشه ساده و شیک بوی ادکلنش واقعاً آرام بخش بود! لبخندی به صورت متعجبش زدمو با خنده پرسیدم:
- چيه چرا اونجوري نگاه میکنی؟ بیا بریم دیر شد!
آرشام: این چه وضعیه مگه داری میری عروسی؟
- آرشام چته باز چرا داری داد میزنی؟ من همیشه همین شکلی میگردم؟
- تو غلط میکنی!
خیلی عصبی بود ولی معلوم بود عجله هم داره با استرس گفت:
- خیلی خب پس لااقل اون موهاتو جمع کن!
- نمیکنم اگه دوست نداری نمیآم!
آرشام: خدایا خودت بهم صبر بده راه بيافت بریم!
خیلی راه خونشون دور بود جایی خارج از شهر! آرشام گل و شیرینی خریده بود جلوي يه خونه یه متروکه نگه داشت وارد که شدیم يه خونه خیلی کوچیک بود با يه حیاط کوچیک دوتا اتاق خواب و يه آشپزخونه فسقلی چون مبل نداشتن مجبور شدیم روی زمین بشينيم! پدرش مدام سیگار میکشید و داداشاش دوتاشون که کوچیک بودن تو حیاط بازی میکردن و اون دوتا که بزرگتر بودن با اخم به ما نگاه می کردن مادرش زن سادهای بود و لاغر اندام ولی زیبا به پگاه نگاه کردم از حق نگذريم هم خیلی خوشگل بود، هم خیلی خوش هیکل! ولی از من يه خورده پرتر بود. آرشام بعد از صحبتهای اونا شروع کرد به صحبت کردن
آرشام: من جراح مغز و اعصابم سی سالم و تک فرزندم پدر مادرم راضی به این ازدواج نيستن! برای همین نيومدن منو همسرم سارگل هفته پیش ازدواج کردیم!
پدر پگاه: قرار بعد ازدواج کجا زندگی کنید؟
آرشام: هم سارگل هم پگاه راضين تو عمارت زندگی کنن!
پدر پگاه: دخترم تو راضی هستی؟
با صدایی که سعی میکردم قوی باشه گفتم:
- بله من با رضایت خودم اينجام!
پدر پگاه: خداروشکر مهریه چندتا باشه؟
آرشام: من برای سارگل 1380 سکه و همون عمارتی که داخلش زندگی میکنیمو مهر کردیم ولی شما هرچقدر بخوايد من مهر میکنم!
پدر پگاه: دوهزار تا سکه تمام بهار آزادی!
پوزخندی زدم از الان شروع کردن به کندن آرشام با آرامش لب باز کرد:
- قبوله!
قرار شد دو هفته ديگه عروسی بگيرن!
آخرین ویرایش توسط مدیر: