جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Taraneh با نام رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,989 بازدید, 74 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh
نویسنده موضوع Taraneh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
صبح با مکافات بیدار شدم اصلاً جونی برای تکون خوردن نداشتم! ولی باید مي‌رفتم دانشگاه. رفتم حمام يه دوش مختصر گرفتم آرشام رو بیدار کردم رفت حمام! منم میز صبحانه رو آماده کردم. هول هولکی صبحانه خوردم خواستم برم که با جمله‌ای که گفت متعجب شدم!
آرشام: نمی‌خوای ازم خداحافظی کنی؟
- من که خداحافظی کردم، منظورت چيه؟
به گونش اشاره کرد و با لبخند شیطونی لب زد:
- بوسم کن خودم میرسونمت!
رفتم جلو چون نشسته بود خم شدم گونش رو بوسیدم اونم با خنده و شوخی رفت لباس بپوشِ! يه بلیز مردانه کرم با شلوار قهوه‌ای پوشیده بود! با هم راهی شدیم از ماشین که پیاده شدم روبه روم بردیا رو دیدم که بی‌تفاوت به من نگاه می‌کرد و با دخترا مي‌گفت و می‌خندید! رفتم پیش دخترا، حنا هم اونجا بود باهم کلی شوخی کردیم یکم حال و هوام بهتر شده بود. بعد از کلاسا همراه حنا رفتیم بگردیم. منم کلی خرید کردم بعدم رفتم آرایشگاه وقتی برگشتم خونه ماشین آرشام رو تو حیاط دیدم! پوزخندی زدم و وارد خونه شدم.
آرشام: سلام مادمازل کجا تشريف داشتن؟
- سلام خرید، کی می‌ریم خونه‌ی پگاه؟
آرشام: ساعت هفت راه می‌افتیم!
به قیافه اخمالوشم اهمیت ندادم رفتم داخل اتاقم. کلاً دوساعت وقت داشتم حمام هول هولکی کردم و اومدم موهامو سشوار کشیدم و ریختم دورم يه یک‌سره قرمز تنم کردم که یقه گرد بودو آستین حلقه‌ای شلوارشم تنگ بودو قد نود يه کمربند مشکی هم داشت که کمر باریکم رو خیلی خوب نشون مي‌داد! يه مانتو کتی مشکی هم تنم کردم و شال قرمز مشکی هم سرم کردم يه مداد به چشمم کشیدم و سایه مشکی و ریمل زدم لبامم که خودش همیشه سرخ بود و هیچ احتیاجی به چیز ديگه‌ای نداشتم! کلاً آرایش نمي‌کردم ته آرایشم يه مداد و سایه و ریمل بود و پوستمم خودش صاف بودو احتیاجی به کرم نبود ساعت هفت بود که صدای در بلند شد همون دقیقه هم لاک زدن من تموم شد!
آرشام: سارگل بیا بریم ديگه دیر ميشه!
- اومدم بریم!
نگاهی به لاک قرمز خشک شده روی ناخونام کردمو کیف و کفش ست مشکیم روبرداشتم کمی ادکلن زدم حاضر آماده رفتم بیرون! کت شلوار طوسی پوشیده بود با بلیز مردانه مشکی مثل هميشه ساده و شیک بوی ادکلنش واقعاً آرام بخش بود! لبخندی به صورت متعجبش زدمو با خنده پرسیدم:
- چيه چرا اون‌جوري نگاه می‌کنی؟ بیا بریم دیر شد!
آرشام: این چه وضعیه مگه داری میری عروسی؟
- آرشام چته باز چرا داری داد می‌زنی؟ من همیشه همین شکلی می‌گردم؟
- تو غلط می‌کنی!
خیلی عصبی بود ولی معلوم بود عجله هم داره با استرس گفت:
- خیلی خب پس لااقل اون موهاتو جمع کن!
- نمی‌کنم اگه دوست نداری نمی‌آم!
آرشام: خدایا خودت بهم صبر بده راه بيافت بریم!
خیلی راه خونشون دور بود جایی خارج از شهر! آرشام گل و شیرینی خریده بود جلوي يه خونه یه متروکه نگه داشت وارد که شدیم يه خونه خیلی کوچیک بود با يه حیاط کوچیک دوتا اتاق خواب و يه آشپزخونه فسقلی چون مبل نداشتن مجبور شدیم روی زمین بشينيم! پدرش مدام سیگار م‌یکشید و داداشاش دوتاشون که کوچیک بودن تو حیاط بازی می‌کردن و اون دوتا که بزرگ‌تر بودن با اخم به ما نگاه می کردن مادرش زن ساده‌ای بود و لاغر اندام ولی زیبا به پگاه نگاه کردم از حق نگذريم هم خیلی خوشگل بود، هم خیلی خوش هیکل! ولی از من يه خورده پرتر بود. آرشام بعد از صحبت‌های اونا شروع کرد به صحبت کردن
آرشام: من جراح مغز و اعصابم سی سالم و تک فرزندم پدر مادرم راضی به این ازدواج نيستن! برای همین نيومدن منو همسرم سارگل هفته پیش ازدواج کردیم!
پدر پگاه: قرار بعد ازدواج کجا زندگی کنید؟
آرشام: هم سارگل هم پگاه راضين تو عمارت زندگی کنن!
پدر پگاه: دخترم تو راضی هستی؟
با صدایی که سعی می‌کردم قوی باشه گفتم:
- بله من با رضایت خودم اينجام!
پدر پگاه: خداروشکر مهریه چندتا باشه؟
آرشام: من برای سارگل 1380 سکه و همون عمارتی که داخلش زندگی می‌کنیمو مهر کردیم ولی شما هرچقدر بخوايد من مهر میکنم!
پدر پگاه: دوهزار تا سکه تمام بهار آزادی!
پوزخندی زدم از الان شروع کردن به کندن آرشام با آرامش لب باز کرد:
- قبوله!
قرار شد دو هفته ديگه عروسی بگيرن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
کارم تو این ده روز شده بود دانشگاه رفتن از اونجا هم برم خونه خان بابا! چون همه ده روزی بود که اونجا می‌موندن تا کمتر فکر و خیال کنن! آرشامم که کلاً شب به شب به زور خونه مي‌اومد و درگیر کارهای عروسی بود زن عمو هم که هر وقت آرشام رو مي ديد ميزد زیر گریه تا منصرفش کنه، ولی بی‌فایده بود! یکبارم که پگاه رو آورد خونه خان بابا ولی هیچ‌ک.س، تحویلش نگرفت آرشام هم قهر کرد و رفت! بعد از ده روز همراه خدمت کار مامانم نسیم خانم داریم می‌ریم عمارت تا اونجارو یکم تمیز کنیم بعدم یکم لباس و کتاب برداریم برگرديم خونه خان بابا! نسيم خانم سی سالش بود يه دختر بچه شش ماه به اسم نیاز داشت که من عاشقش بودم نسیم جون کسی رو نداشت همه خانوادش تو زلزله فوت شدن و شوهرشم پسر عموش بود رفته بود روستا که مادر خودش رو با مادر نسیم جون رو بياره تا برای زایمان اینجا باشن! اما همه تو زلزله فوت شدن و نسیم با کار کردن تو عمارت مامان زندگی کردن همون‌جا زندگیش رو می‌چرخونه! از تاکسی پیاده شدیم و وارد خونه شديم. نسیم رفت دنبال کارش منم نیاز و بغل کردم رفتم داخل اتاق تا وسایلی که می‌خوام رو بردارم داشتم با نیاز بازی می‌کردم که با شنيدن صدای وحشتناکی از پایین عین جن زده ها رفتم پایین طفلکی نسیم جون از چهار پایه پرت شده بود پایین و بی‌هوش شده بود از سرش خون مي‌رفت واقعاً ترسیده بود! ناخودآگاه گوشی رو برداشتم شماره آرشام رو گرفتم بلندبلند گریه می کردم که صدای خستش پیچید تو گوشی اجازه ندادم اون حرف بزنه با گریه نالیدم:
- الو آرشام بیا بیا خونه نسیم داره می‌میره!
آرشام: سارگل چی‌شده؟ نسيم خانم اونجا چی‌کار می‌کنه؟
- آرشام تورو خدا بیا!
آرشام: الان میام دارم ميام نترس گریه نکن الان میام!
انگار هول کرده بود صداش مي‌اومد که داشت با پرستارا حرف ميزد قطع کردم نیازو بغل کردم، لپای تپلشو بوسیدم چشمای عسلیش کپی مامانش بود و حالا اشکی شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(آرشام)
با شنیدن صدای گریه‌های سارگل تپش قلب گرفتم حالم یجوری شد. عصبی و کلافه شدم. همراه ماشین اورژانس راهی عمارت شدم. سارگل با بچه دوید طرفم هنوز مانتو و شالش رو در نی‌آورده بود محکم بغلش کردم از اینکه ميديم حالش خوبه انگار دنیا رو بهم دادن از ته دل خداروشکر کردم! اورژانس نسيم خانم رو برد. سارگل هم مي‌خواست بره ولی نذاشتم بچه تو بغلش خواب بود! نشستیم رو مبل با صدای پچ‌پچ‌واری پرسیدم:
- سارگل مطمئنی خودت خوبی؟
سارگل: خوبم آرشام ولی نگران نسیم جونم!
- انشالله زود خوب ميشه، راستی نسیم خانم اینجا چیکار می‌کرد؟
سارگل: ده روز بود خونه نيومده بودم مطمئن بودم که کثیفه آوردمش تا تمیز کنه که از روی چهارپایه افتاد آرشام تو بشين اینجا پیش نیاز باید تا موقعی که بیدار بشه منم برم وسایلم رو جمع کنم!
- چه وسایلی؟
سارگل: يه سری لباس و کتاب مي‌خوام، امتحان دارم!
- مگه نمی‌مونی؟
سارگل: نه دارم میرم!
کارت می‌زدی خونم در نمی‌اومد ناخودآگاه عصبی شدم کنترل صدام از دستم در رفت تقریباً فریاد زدم:
- یعنی چی که دارم میرم؟ تو هیچ جا نمی‌ری الان ده روزه منو ولم کردی رفتی. من خرم که فکر می‌کردم رفتی یکم حال و هوات عوض شه ولی نگو خانم رفته قهر!
بچه از صدام بیدار شد زد زیر گریه سارگل بغلش کرد و سعی داشت آرومش کنه در همون حالم با حرص تندتند گفت:
- آره ميخوام برم قهر. تو که شبا هم خونه نمی‌آی هروقت باهات تماس گرفتم فرار می‌کردی بری پیش پگاه، منم نمی‌خوام مزاحمت باشم!
حسادتی که تو چشماش موقع گفتن اسم پگاه هجوم آورد به وجد آوردتم ناخودآگاه عصبانیتم، تموم شد و آروم شدم با خنده گفتم:
_ چه مزاحمتی؟ لازم نکرده جایی بری اینجا خونه تو هم هست تو که نیستی خونه سوت و کوره!
با تعجب نگام می‌کرد، رفتم طرفش محکم بغلش کردم! تازگی‌ها وابستگی بیش از حدی نسبت بهش پیدا کرده بودم! این ده روزه که خونه نبود، هر شب تا صبح تو خونه راه مي رفتم انگار وقتی نبود ديوونه می‌شدم! هر وقت بهم زنگ ميزد با شنیدن صداش بیشتر دلتنگش می‌شدم واسه همین دوست داشتم زودتر قطعش کنم تا مبادا حرفی بزنم که باعث بشه غرورم بشکنه! پگاه دختر خیلی خوبی بود هم خیلی خوشگل بود هم خیلی خوش هیکل هم خیلی خانم ولی همه اينا واسه قبل از دیدن دختر عمویی که از بچگی از دیدنش محروم بودم! از وقتی سارگل وارد زندگیم شده انگار پگاه واسم کمرنگ شده بود! ولی خوب من آدمی نبودم که به کسی قول ازدواج بدم و بزنم زیرش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
سارگل با بچه سرشو گرم کرده بود به منم اهمیت نمی داد بلند شدم که با تعجب پرسید:
- کجا میری؟
- بیمارستان!
سارگل: آرشام ميشه منم باهات بيام؟ خیلی نگران نسیمم خواهش می‌کنم!
دلم نيومد نبرمش با سر موافقتم رو تایید کردم! با لبخند بچه رو بغل کرد و از من جلوتر راهی شد! کل راه با بچه بازی می‌کرد و وقتی اون می‌خندید سارگلم بلند می‌خندید. منم با خنده‌های اون دوتا خندم مي‌گرفت! راست ميگن بچه که تو زندگیت باشه شور و هیجانش بیشتر میشه! باهم از ماشین پیاده شديم به سمت بیمارستان حرکت کردیم نگهبان ماشینم رو برد پارکینگ. رفته بودیم داخل که سهیل دوستم ودیدم 29 سالش بودو تازه سه روزه برگشته ایران! شش ماه این‌جا کار می‌کنه شش ماه اونور! خانوادش تو ایتالیا بودن اونم مي‌رفت اونجا! مجرد بود و من از دوران دانشگاه باهاش دوستم! اونم مثل من جراح مغز و اعصاب بود و سه تا خواهر از خودش کوچیک‌تر داشت! با صدای شادش از فکر خارج شدم.
سهیل: آرشام کجایی؟ هرچي صدات می‌کنم جواب نمی‌دی!
- سلام ببخشید تو فکر بودم!
خواستم سارگل و معرفی کنم که با جمله‌ای که سهیل گفت حرف تو دهنم ماسيد!
سهیل: نگفته بودی دختر عمو داری کلک.
- تو از کجا می‌دونی سارگل دختر عموم؟
سهیل: اون موقع که تو فکر بودی خودشون گفتن، چرا چشمات قرمزه؟
هيچي مهم نیست یکم خستم!
نمي‌دونم چرا ولی از این‌که سارگل از ازدواجمون چیزی نگفته بود حسابی از دستش کفری شده بودم! همیشه وقتی خیلی عصبانی می‌شدم، چشمام قرمز ميشد رو کردم به سارگل با حرص اشکاری گفتم:
- راه بيافت بریم کار دارم!
اونم بی‌اهمیت به من راه افتاد سهیل داشت با ما مي‌اومد با سارگل درباره نسیم خانم صحبت می‌کردن گویا دکترش سهیل بود!
سهیل: سارگل خانم دوستتون باید همین امروز فردا عمل بشه. اوضاع خوبی نداره به سرش ضربه خیلی بدی وارد شده و هر لحظه براش مثل طلا می‌مونه!
سارگل: پس بچش چی؟ خیلی کوچیکِ!
بعدم به بچه تو بغلش اشاره کرد سهیل متعجب شد بعد با خوش‌حالی که کاملاً معلوم بود غیر قابل کنترل بوده پرسید:
- مگه بچه شما نيست؟ شما مجردين؟
سارگل: یکبار ازدواج کردم ناموفق بود! مي‌خوام طلاق بگیرم پیگیر کاراشم!
مغزم داشت سوت می‌کشید. ديگه داشت از حدش می‌گذشت. ولی خوب نه می‌تونستم برم فک دوستم رو بخاطر حرف نزده و کار نکرده بيارم پایین نه می‌تونستم به سارگل چیزی بگم. اون حق داشت قرار ما طلاق بود یهویی چشمام خورد به انگشتاش هیچ حلقه‌ای دستش نبود. دلیل خوبی بود تا حرصمو سرش خالی کنم فقط باید منتظر فرصت می‌بودم هیچ وقت تا به حال نسبت به هیچ زن یا دختری همچين حسی نداشتم. حتی پگاه که قرار بود باهاش ازدواج کنم! چندین بار جلوي چشمم ازش خاستگاری کردن ولی خب من برام مهم نبود ولی انگار سارگل يه چيز ديگه بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(سارگل)
قرار بود بعد از بیمارستان بریم مطب تا پگاه رو برداریم، بریم لباس عروس بخریم! منم يه پیراهن مجلسی بخرم! ولی با دور برگردوني که زد فهمیدم این چهره عصبی در حال انفجاره! محکم بغلم کرد. لب زدم:
- آرشام نمي‌ريم مطب؟
آرشام: نه نمي‌ريم، می‌ریم خونه تا من تکالیفم رو با تو مشخص کنم!
- حالا مگه چیشده؟
انگار همين يه جمله کوتاه کافی بود تا مثل بمب بترکه و فریاد بکشه!
آرشام: اون حلقه کوفتیت کدوم گوری؟ مگه من شوهرت نیستم؟ پس چرا جلوي من با همکارام و رفیقام بگو بخند می‌کنی؟ خجالت نمی‌کشی جلوي من میگی طلاق می‌گیری؟
ديگه صبرم تموم شد! منم مثل خودش فریاد زدم:
- من بخاطر تو نگفتم زنتم! چون فکر می‌کردم دوست نداری کسی بدونه! بعدشم من و تو قرار سر یکسال از همديگه جدا بشيم. چرا باید خودم رو همسر تو معرفی کنم وقتی ماندگار نیستم؟ زن تو پگاهِ اين و بفهم الانم منو ببر خونه خان بابا!
با گفتم جمله آخرم هول کرد! شروع کرد به تندتند صحبت کردن!
آرشام: خونه خان بابا واسه چی؟ تو که انقدر ناز نازی نبودی می‌خوای منو تنها بزاری؟
خندم گرفته بود از خنده من آراشام هم می‌خندید! ميونه خنده بریده‌بریده گفتم:
- ديوونه مي‌خوام برم کتابم رو بردارم بعدم من رو بزار خونه با پگاه برید دنبال لباس عروس! چهار روز ديگه عروسیتونِ دیر ميشه!
دیدم گوشیش رو برداشت چند دقیقه بعد شروع کرد به صحبت کردن:
- الو سلام پگاه من امروز نمي‌تونم بيام دنبالت خودت برو بخر، من چه مي‌دونم با یکی برو گفتم نمي‌آم مي‌خوام با سارگل برم لباس بخرم! معلومه که سارگل مهم‌تره! ببین من حوصله بحث ندارم انتخاب کردی بگو پولش رو واریز کنم. فعلاً.
نمي دونم چرا ولی از اینکه منو به پگاه ترجیح داد، داشتم ذوق مرگ می‌شدم! از یک‌طرفم وجدانم قبول نمي‌کرد که پگاه با این همه آرزو تنهایی بره لباس عروس بخره! وقتی قطع کردم با صدای آرومی لب زدم:
- آرشام... .
آرشام: جانم!
حرف تو دهنم ماسيد. تا به حال ندیده بودم آرشام به کسی بگه جانم! حتی پگاه یا زن عمو! ولی زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- پگاه گناه داشت کاشکی باهاش مي‌رفتي طفلی کلی آرزو داره!
آرشام: فدات‌شم تو خودت رو ناراحت نکن، خب من ميگم اول بریم واسه تو لباس مجلسی بخریم! بعدبریم شام بعدم می‌ریم وسایلات رو از خونه خان بابا برمی‌داریم چطوره؟
- خب من ميگم اول بریم واسه نیاز وسیله بخریم چون کسی عمارت مامانم نیست که بریم از اونجا برداریم بعدم هرجا تو گفتی بریم.
آرشام: چشم هرچي شما بگي!
لبخندی زدم وقتی آرشام خوب ميشد حال منم خوب بود! باهم رفتیم خرید بچه رو دادم بغل آرشام و باهم راهی فروشگاه لباس بچه شديم کلی واسش وسایل خریدیم بعدم با کلی مکافات پوشک بچه رو عوض کردیم و بازم آرشام بچه رو بغل کرد و باهم راهی فروشگاه شدیم تا منم لباس بخرم توی راه از بس به آرشام و حرفاش خندیدم، اشک از چشام می‌ریخت! يه لباس داخل ویترین دیدم يه لباس مجلسی کرم رنگ که بلند بود و سنگدوزی شده و دکلته خیلی ساده و شیک بود! انگار آرشامم خوشش اومده بود که باهم وارد بوتیک شدیم، آرشام لباس و از خانم فروشنده که زن جا افتاده‌ای بود گرفت!
آرشام: سلام خانم ميشه لطفاً اون لباس و سایز اسمالش رو بهمون بديد؟!
خانم: بله پسرم الان مي‌آرم!
تا خانم رفت با تعجب رو کردم به آرشام و همون‌طوری شوکه پرسیدم:
- تو سایز منو از کجا می‌دونی آرشام؟
آرشام: مثل اینکه زنمی بایدم سایزت رو بدونم! بعدم، تویی که هم هیکل مانکن‌های روسی هستی! بایدم سایزت همین باشه مگه نه؟
نگاهم خیره اون لبخند جذابش بود. که با صدای خانم فروشنده از فکر خارج شدم و با نگاهی دوباره به آرشام و لبخندش وارد اتاق شدم و لباس رو تنم کردم کاملاً فیکس تنم بود در اتاق پرو باز شدو بعدم آرشام با نگاه تحسین آمیزی لب زد:
- خیلی بهت مياد!
لبخندی زدم و همون رو حساب کردیم موقع خروج خانم فروشنده با لبخند گفت:
- خیلی به هم مياید! امیدوارم همیشه همین‌قدر با هم شاد و خوشبخت باشید!
لبخندی زدیم و تشکر کردیم! نیاز بغل آرشام خواب بود! تونسته بودیم با شیر خشک بخوابونیمش! وارد يه بوتیک ديگه شدیم که يه پسر جوون خیلی پرو فروشنده‌اش بود آرشامم مدام با اخم منو به خودش می‌چسبوند و منم از این اوضاع راضی بودم کفش‌ها رو هم خريدیم و زدیم بیرون! خیلی دیر شده بود تا موقعی که برسیم رستوران آرشام زیرلب به اون پسره فحش مي‌داد و منم می‌خندیدم! به نیاز شیر خشک می‌دادم! بعد از شام به اصرار من کلی خوراکی خریدیم و بعدم رفتیم عمارت خان بابا! همه خواب بودن به جز نگهبان‌ها همه وسایلام رو تو سکوت جمع کردیم و راهی عمارت خودمون شدیم! بچه رو خوابوندم گذاشتم روی تخت آرشام رفته بود دوش بگيره! منم رفتم حمام يه دوش يه ربع گرفتم از صدای سشواری که از اتاق بغلي مي‌اومد فهمیدم در اومده! منم يه پیراهن کوتاه تا زانوم که بندی بودو ساده قرمز پوشیدم! با صندل‌های مشکی! موهام رو که کمی نمدار بودن ریختم دورم! هوا گرم بود و زود خشک می‌شدن! يه تل مشکی با گل‌های قرمزم زدم به موهام و کمی ادکلن زدم!هم‌زمان با من آرشام با يه شلوارک سفید و تيشرت مشکی از اتاق بین اومدو من مبهوت این همه جذابیت سرجام می‌خکوب شدم! از آینده این ارثیه دردسرساز می‌ترسیدم از اینکه این احساس وابستگی کم‌کم اسیرم کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(آرشام)
اون لحظه حالم غیر قابل وصف بود! باید اعتراف می‌کردم که تا به حال دختری به زیبایی سارگل ندیده بودم! شاید هم بخاطر اینکه من به هیچ دختری تا به حال آنقدر نزدیک نبودم! شاید اگر پگاه وارد زندگیم بشه نسبت به پگاه هم، همین‌طوری باشم! با صداش به خودم اومدم!
سارگل: آرشام با توام ميگم میای بریم فیلم ببینیم؟
- آره بریم يه فيلم ترسناک دارم خودمم تا به حال ندیدم بیا باهم می‌بینیم!
سارگل: ترسناک ببینیم؟
- آره، چرا چشمات اون شکلی شده؟
سارگل: آخه من از فیلم ترسناک، می‌ترسم!
بلند زدم زیر خنده! اونم سعی داشت ساکتم کنه تا، بچه بیدار نشه ولی دست خودم نبود. کمی که بهتر شدم با لحنی که هنوزم توش رگِ‌های خنده بود لب زدم:
- خب خوبيِ فیلم ترسناک به همینِ‌شِ بیا بریم من پیشتم!
راهی طبقه پایین شدیم. من فيلم گذاشتم سارگل هم خوراکی‌ها رو آورد. از اول فیلم تا آخرش محو حرکات سارگل شده بودم اونم محو فیلم! ناخودآگاه انگار چیزی درونش بود که من رو عجیب جذب خودش می‌کرد! محکم بازوم رو چنگیده بود. به زور از خودم جداش کردم که با ترس جیغ زد!
سارگل: آرشام دستم رو بگیر می‌ترسم!
از لحنش دلم ضعف رفت محکم بغلش کردم اونم راحت لم داد بهم و نگاهش رو داد به فیلم اون‌ شب یکی از بهترین شب‌های زندگیم بود، و من تا اون موقع هنوز دلیل‌ش رو درک نکرده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(سارگل)
به قدری ترسیده بودم که جرات نداشتم تنهایی برم تو اتاقم! ولی خب باید غرورم رو حفظ می‌کردم. پس با لحنی محبت آمیز شروع کردم:
- آرشام ميگم اگه دوست داری امشب بیا تو اتاقمون بخوابيم!
آرشام: مگه قرار بود کجا بخوابم؟ معلومه که ميام تو اتاق اون یکی تخت دو نفره خیلی سفته اون یکی تختاهم که يه نفره هستن خوابم نمی‌بره! به جای اینکه هشت تا تخت يه نفره بگیری چهارتا دونفره می‌گرفتید!
- ببخشيد ديگه، انشالله واسه جهاز بعدیم همین کار رو میکنم ممنون که گفتی!
خواست حرفی بزنه که پشيمون شد. برای خواب آماده شدیم هر کدوم يه ور تخت بودیم. نیازم وسط خواب بود آرشام با صدای گرفته‌ای لب زد:
- سارگل بعد از طلاق دوباره ازدواج می‌کنی؟
- معلوم که دوباره ازدواج می‌کنم! منم آدمم!
ولی عین سگ دروغ می‌گفتم انگار دلم مي‌خواست با این حرفم حرصش رو در بيارم که، با عکس العملش متوجه شدم که موفق شدم.
آرشام: تو خیلی بی‌جا می‌کنی دوباره ازدواج کنی! خجالت نمی کشی جلوي منی که هنوز شوهرتم حرف از ازدواج دوباره می‌زنی؟
- تو چی؟! خجالت نمی‌کشی با این که من هنوزم زنتم داری روم هوو می‌آری؟ حالام بگیر بخواب باید ساعت شش بیدارشم برم دانشگاه!
ديگه حرفی نزد فقط صدای نفس‌های سنگينش مي‌اومد که نشانه از بیدار بودنش بود. کم‌کم خوابم برد! شب با صدای گریه نیاز بیدار شدم حتماً شیر ميخواست آرشام سر جاش نبود! بچه رو بغل کردم وارد سالن شدم از اتاق طبقه پایین صدای پچ‌پچ‌واری می اومد می‌خواستم برم ببینم چيه، ولی بیخیال شدم. اول وارد آشپزخونه شدم و شیر نیاز رو حاضر کردم و بهش دادم! ساکت شد داشتم ميرفتم سمت اتاق، ولی اون صدا هنوز قطع نشده بود وارد اتاق که شدم با ناباوري به صحنه روبه روم نگاه می‌کردم! آرشام بود که داشت نماز می‌خوند ناخودآگاه ایستادم و نماز خوندنش رو تماشا کردم. چقدر چهرش آرامش داشت! وقتی نمازش تموم شد متعجب نگام کرد.
آرشام: چرا بیدار شدی سارگل؟
- نیاز بيدارم کرد، از کی تا حالا نماز می‌خونی؟
آرشام: از پانزده سالگی!
- پگاه هم نماز مي‌خونه؟
ناخودآگاه این سوال رو پرسیدم، انگار از دهنم پرید. اونم متعجب نگاهم می‌کرد. با لبخند تلخی گفتم:
- می‌خواستم بدونم چه ویژگی داشت که تو عاشقش شدی!
آرشام: سارگل این چیزا مهم هست، ولی نه اونقدر که باعث بشه کسی وارد دلم بشِ!
- مي‌خونه یا نه؟
آرشام: مي‌خونه!
- ميشه به منم یاد بدی؟
آرشام: مطمئني؟
با لبخند تایید کردم! ولی با صدای گریه بچه هردو خندیدیم. انگار همه چیز دست به هم داده بودن که من نماز نخونم. با آرشام آرومش کردیم روی تخت دراز کشیده بودیم پچ‌پچ‌وار لب زدم:
- آرشام ميشه اين بار که نماز خوندي به منم بگي؟
آرشام: تو چی؟
- من چی؟
آرشام: هربارکه خواستی بری گردش منم با خودت می‌بری؟
- جاهایی که من ميرم به درد تو نمي‌خوره!
آرشام: تو زنِ منی! هرجا که تو باشی منم باید همون‌جا باشم قبوله؟
- قبوله!
با لبخند خوابیدم صبح ساعت شش با مکافات بیدار شدم! راهی عمارت شدیم نیاز و دادم به مامان و ماجرارو براش تعریف کردم، قرار شد بره بیمارستان. آرشام من رو رسوند دانشگاه، خودشم رفت بیمارستان! از وقتی با بردیا کات کردم، حنا هم ديگه زیاد باهام کاری نداره و همین برام عجیبِ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
همراه شیرین یکی از دوستاي مشترک من و حنا صحبت می‌کردیم که، صحبت‌هامون کشیده شد به بردیا!
شیرین: سارگل تو و بردیا واقعاً باهم کات کردین؟ شما که همديگه رو خیلی دوست داشتید!
- ماجرای ما هم مثل خیلی‌های ديگه شد!
شیرین: پس واسه مراسم عقد کنونش میای؟
مغزم قفل کرد. پاهام چسبید زمین. آخه کی تونست عقد کنه؟ کی تونست عاشق بشه؟ با بغض و صدای آرومی لب زدم:
- با کی مي‌خواد عقد کنه؟
شیرین: وای خاک تو مخم. نگو که نمی‌دونستی؟
با صدایی که حالا کنترلش حسابی ازدستم در رفته بود و اشک گ‌هايي که بی‌امون روی گونم می‌ریختن فریاد زدم:
- شیرین منو ديوونه نکن زود باش جون بکن، بگو ببینم با کی عقد می‌کنه؟
شیرین: تو رو خدا آروم باش سارگل مي‌خواد با حنا عقد کنِ! فردا شب تو خونه بردیا!
دنیا دور سرم می‌چرخید از جام بلند شدم و با تمام سرعتم حمله کردم، به حنا که داشت مي‌رفت سمت دکِ! موهاش رو گرفتم دستم تا جون داشتم کشیدم از صدای داد و بیداد من و جیغ‌های حنا همه درمون جمع شده بودن بردیا منو هول مي‌داد تا حنا رو ول کنم، ولی من دلم پرتر از این حرفا بود. بچه‌ها به زور نگهم داشتن، و حنا با گریه رفت بردیا رو بغل کرد! از بینیش و گوشه لبش خون می ریخت انگشتم رو به نشونه تهدید تکون دادم:
- بردیا و حنا خوب گوش کنید ببینید چی ميگم! خودتون خب می‌دونید من سارگل بزرگمهرم تا حالا هیچ ک.س نتونسته منو بپیچونه و راحت در بره مطمئن باشید بدجور حالتون رو می‌گیرم!
بردیا: سارگل تو حنار و زدی مطمئن باش ازت شکایت می‌کنم حالت رو می‌گیرم!
بلند زدم زیر خنده و ميونه خنده گفتم:
- تو منو از پول می‌ترسونی؟ هرچقدر شد بگو کارت به کارت کنم!
بعدم راهی خونه شدم توی راه با مامان تماس گرفتم گفتم امشب مراقب نیاز باشه! اونم هرچقدر اصرار کرد که بگم چی‌شده بهش نگفتم! می‌خواستم برم بیمارستان ولی اصلاً جونی برای راه رفتن نداشتم. آژانس گرفتم رفتم عمارت هر کاری کردم، حالم خوب نمي‌شد. رفتم از داخل اتاقم شیشه نوشیدنی که از وقتی دخترخونه بودم خریده بودم و آوردم می‌خواستم شروع کنم به خوردن، که در به صدا در اومد و بعدم صدای فریاد آرشام:
- سارگل هیچ معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟
با چشم‌های خیسم نگاه‌ش می‌کردم ساکت شدو چند دقیقه بعد اومد، روبه روم نشست. با بغض داشتم بهش نگاه می‌کردم که با صدای بم شده و نگرانی پرسید:
- سارگل عزیزم چی‌شده؟ چرا چشمات انقدر قرمزه؟
همین يه جمله کافی بود تا از ته دل زار بزنم. آرشام محکم بغلم کرد و سعی داشت آرومم کنِ. ديگه خبری از اون عصبانیت تو حرکاتش دیده نمي‌شد. صدای گریه‌هام کل عمارت رو پر کرده بود و دلداری‌های آرشام هم بی‌فایده بود! کمی که آروم‌تر شدم با صدای گرفته‌ای نالیدم:
- آرشام امروز تو دانشگاه غرورم له شد. بردیا داره با حنا صمیمی‌ترین دوستم عقد می‌کنه! بردیا تنها پسری بود که من باهاش احساس راحتی می‌کردم و دوسش داشتم ولی اون ولم کرد و رفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(آرشام)
وقتی چهره اشکیش رو دیدم، همه چیز یادم رفت. یادم رفت که می خواستم سرش بخاطر آوردن اون زهرماری که، آورده بود تو خونم داد بزنم! هر بار که زجه ميزد انگار دنیا روی سرم آوار ميشد و من چاره‌ای جز تحمل نداشتم! ناراحت بودنش اذيتم می‌کرد هر چقدر دلداریش دادم بی‌فایده بود کمی که آروم‌تر شد شروع کرد، با صدای فوق العاده آروم و مظلوم که قلبم رو به درد مي‌آورد نالید:
- آرشام امروز غرورم له شد. بردیا داره با صمیمی‌ترین دوستم عقد میکنه! بردیا تنها پسری بود که باهاش احساس راحتی می‌کردم، دوسش داشتم ولی اون ولم کرد و رفت!
بعد از این حرف دوباره شروع کرد به زجه زدن. ناخودآگاه دستام مشت شد، بدنم داغ کرد، دلم مي‌خواست صورت اون مرتیکه رو بيارم پایین! سر سارگل و آوردم بالا حالا بي‌صدا اشک می ریخت و نگام می کرد با صدای دورگه شده‌ای گفتم:
- سارگل بهت ثابت می‌کنم که این پسره ارزش اشکات رو نداره! همین فردا بهت ثابت می‌کنم!
سارگل: چطوري می‌خوای ثابت کنی؟ تو که دوروز ديگه عروسیتِ!
- گور بابای عروسی. حالا پاشو خودت رو جمع و جور کن. ديگه هم نبینم از این زهره‌ماری بخوری!
سارگل: هنوز نخورده بودم! همیشه آرومم می‌کنه منو از این زندگی نکبتیم دور می‌کنه!
- هر وقت خواستی آروم بشی به خودم بگو! انقدر بغلت می‌کنم و باهات صحبت می‌کنم تا آروم بشی!
با این حرفم لبخندی زد و خودش رو انداخت تو بغلم انگار با این کارش تمام خستگیم از بین رفت! این دختر کی تونست انقدر تو قلبم جا باز کنِ؟ که من متوجه نشدم تا به خودم اومدم فهمیدم عجیب اسیر این جفت چشم طوسی شدم که، حالا شدن تموم دنیای من! آره من آرشام بزرگمهر اعتراف می‌کنم که برای اولین بار عاشق شدم، عاشق دختر عموی شیطونم! باید ممنون باشم از این ارثیِ دردسرساز که سارگل رو بهم بخشید! تنها چیزی که خیلی ذهنم رو درگیر خودش کرده بود يه سوال بود که باید می‌پرسیدم:
- سارگل تو هنوزم اون پسره اشغال رو دوست داری؟
سارگل: معلومه که نه! همون موقع که بهم گفت ديگه نمی‌خوادتم از قلبم انداختمش بیرون! می‌دونی چيه؟ تازگیا فهمیدم حسم بهش تنها بخاطر کم بود محبتم بوده! سعی می‌کردم با دوست داشتن اون کمبود پدر و مادرم رو جبران کنم! ولی حالا که تو هستی به هیچ کدوم احتیاجی ندارم!
آرشام: پس چرا انقدر گریه کردی؟
- چون حالم از آدمايي که احمق فرضم می‌کنن، بهم می‌خوره! دلم نمی‌خواست فکر کنن تونستن گولم بزنن!
ته چشماش و تو لحن صداش صداقتی موج ميزد که دلم رو قرص می‌کرد و خیالم رو راحت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(سارگل)
با آرشام که صحبت کردم خیلی سبک شدم تمام صحبت‌هايي که راجب بردیا کردم همشون حقیقت داشت و از ته دلم بود! از وقتی بهم گفته بود که ديگه نمی‌خوادتم ازش متنفر شدم! با یادآوری نسیم یهویی بی‌مقدمه رو کردم به آرشام که داشت تلوزيون مي‌ديد و پرسیدم:
- راستی آرشام حال نسيم چطوره؟ امروز می‌خواستم بيام ببینمش، ولی انقدر عصبی بودم جونم نگرفت!
آرشام: خوبه امروز با سهیل عملش کردیم! حالش خیلی بهتر شدِ! زن عمو و مامانم نوبتی پیشش می‌مونن، امشب مامانم پیششِ! راستی نیاز کجاست صداش در نمي‌آد!
- فقط زودتر خوب بشه خیلی نگرانِشم! نیاز و از صبح گذاشتم پیش مامانم نرفتم بي‌آرمش!
آرشام: فردا بعد از حال‌گیری از اون بچه پرو می‌ریم، می‌آریمش خونه!
بعدم گوشی رو برداشت با پگاه تماس گرفت! تمام قرار‌های مطب رو کنسل کرد! اومد روبه روم نشست با اشاره به گوشيم، گفت:
- سارگل شماره بردیا و حنا رو بگو!
- می‌خوای چیکار؟
آرشام: تو کار نداشته باش، بده به من!
بی‌حرف شماره رو دادم و نگاه مردی کردم که تازگیا عجیب زود به زود دلتنگش مي‌شدم؟ اونم منی که اگه سال به سال مامانمم نبینم برام مهم نیست! با صداش از فکر اومدم بیرون.
آرشام: خب با خط خودم بهشون اس دادم!
- خب چی زدی؟
آرشام: زدم: (اگه فردا ساعت 2کافه پاریس نباشی مطمئن باش بلایی سرت مي‌آرم که از نیومدنت پشيمون بشی) چطوره؟
- عالیه!
بعدم گوشی رو خاموش کردو مشغول پوست کندن میوه شد! و منم رفتم سراغ درسام!
اون شب زود خوابيديم! وقتی آرشام مي‌خواست بره نماز صبح بخونِ، منم دنبالش رفتم. برام با حوصله توضیح داد و منم برای اولین بار تو کل عمرم نماز خوندم و حس آرامشی گرفتم که تا حالا تو کل عمرم تجربه‌اش نکرده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین