جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Taraneh با نام رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,989 بازدید, 74 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh
نویسنده موضوع Taraneh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
آرشام: آقای دکتر من مي‌تونم چند لحظه بیرون وقتتون رو بگیرم؟
سهند: بله حتماً بفرمایید!
آرشام و سهند که با هم رفتن بیرون نگاهی به پای گچ گرفته‌ام انداختم رو به شیرین با لحنی که سعی می‌کردم غم تو چشم‌هاش رو پاک کنم، گفتم:
- وای شیرین جونم من فکر می‌کردم کل خانواده‌ات مثل خودت يه تخته‌شون کمِ، نگو اسکل‌شون تو بودی!
با پگاه زدیم زیر خنده. شیرین سعی می‌کرد نخنده ولی نتونست و بلند زد زیر خنده تو همون حین نالید:
- زهر مار هنوزم ورور می‌کنی. دختر پات شکسته!
- عوضش تو این یک ماه از دست تو راحتم!
شیرین: تو خواب ببینی.
خواستم جوابش رو بدم، که آرشام و سهند اومدن داخل با صدای گرفته‌ی آرشام توجه هم جلب شد!
آرشام: سارگل من ميرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم! کاری نداری؟
- نه! خیلی ممنون.
سری تکون داد و رفت. کمی بعد هم گوشی پگاه زنگ خورد و اونم رفت بیرون. شیرین با لحن مشکوک و هول زده‌ای رو به سهند پچ زد:
- چی مي‌گفت بهت سهند؟
سهند: هيچي بابا این طفلی که خیلی بیچاره‌ست!
شیرین: خب بگو ديگه، مردم از فضولی.
سهند: مي‌گفت حال خانمم چه‌طوره؟ اگه مشکلی هست بهم بگو، اون چيزيش بشه من می‌میرم!
من و شیرین خشک شده زل زده بودیم به سهند! همون موقع آرشام هم اومد با کمک شیرین چادرم رو مرتب کردم و با کمک ويلچر آرشام من رو برد، سوار ماشین کرد. شیرین رو رسوندیم خونه پگاه هم سوییچ ماشينم رو گرفت رفت تا از دانشگاه بیارتش! هرچی هم گفتم نمی‌خواد زحمت نکش، گوش نداد و رفت. من و آرشام هردو در سکوت نشسته بودیم. گاهی اوقات لب‌هاش تکون می‌خورد ولی چیزی نمی‌گفت. کلافه شدم توپیدم بهش!
- آرشام چیزی می‌خوای بگي؟ کلافه شدم از بس منتظر شدم صدایی ازت دربياد. ولی هربار فقط دهنت رو باز و بسته کردی.
آرشام: سارگل امروز هوراد مياد ایران!
- خب آره، خان بابا گفت!
آرشام: من نمی‌خوام تو با هوراد روبه‌رو بشی!
تعجب کردم! آخه چرا نباید با کسی که مثل برادرم بود روبه‌رو بشم؟ مجبور شدم سوالم رو بپرسم تا بلکه کمی قانع بشم و بتونم حرفش رو قبول کنم.
- آرشام منظورت چيه؟ چرا نباید برادرم رو ببینم؟
یهویی ماشین رو نگه داشت بغل خيابون. خیلی عصبی بود محکم دست‌هاش رو می‌کوبید به فرمون و فریاد می‌کشید! جوری که من از ترس چسبیده بودم به صندلی و لال شده بودم، اونم هر لحظه کبودتر ميشد!
آرشام: چرا نمی‌خوای بفهمی؟ اون تو رو به چشم خواهرش نمی‌بینه! نمی‌بینه، چون هر بار که نگاه‌ت می‌کنه هنوزم عشق تو چشم‌های کوفتی‌اش می‌جوشه! من دوست ندارم کسی با عشق به زنم نگاه کنه! بفهم... بفهم اين‌ها رو، من رو ديوونه نکن!
هيچي نمی‌گفتم. قفسه سی*ن*ه‌اش تند‌تند بالا پایین ميشد. کمی که نفس عمیق کشید راه افتاد. تا خونه نه من حرف زدم نه اون. وقتی خواستیم پیاده بشيم آرشام از صندوق عقب ويلچری در آورد و کمک کرد روش بشينم. بعدم هولم داد تا خونه جلوي در گذاشت تا من بشينم خودشم رفت سمت ماشین چند دقیقه بعد با يه ويلچر ديگه که بغلش کرده بود اومد طرفم! کمک کرد بشينم روش و اون یکی ویلچرم گذاشت کنار.
- آرشام این دوتا ويلچر واسه چيه؟
آرشام: خریدم که تو این چند وقت که پات تو گچ راحت باشی‌.
- صدات چه‌قدر گرفته! برو یکم آب‌ جوش بخور!
آرشام: مهم نیست!
با مکافات رفتیم طبقه بالا و من رو تخت نشستم. آرشام کمک کرد لباس‌هام رو عوض کردم. حتی یک‌بارم نگاه‌اش نکردم. وقتی رفت از خستگی بیهوش شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
با احساس نوازش گونه‌هام از خواب بیدار شدم. هوا حسابی تاریک بود. کمی بعد از طریق بوی عطرش و اون چشم‌های مشکی که تازگی‌ها همه دنیام شده بود متوجه حضورش شدم! با صدای گرفته‌اش از فکر خارج شدم!
آرشام: ببخش بیدارت کردم الان ميرم راحت بخواب.
- آرشام کاری داشتی؟
آرشام: نه‌نه! گرسنه‌ای؟ پگاه برات سوپ قلم درست کرده، تا پات خوب بشه! برای جوش خوردن استخوان خیلی خوبه! الان برات مي‌آرم.
بدون این‌که به من مهلت مخالفت بده گذاشت رفت‌. یک‌جورهایی انگار می‌خواست فرار کنه! یکم بعد با يه سینی اومد داخل، يه کاسه سوپ و يه ليوان با قرص مسکن. با چشم‌هام سعی کردم نشونش بدم که چه‌قدر ازش ممنونم اونم لبخند خسته‌ای زد و نشست کنار تختم! کمی که خوردم نگاهی به آرشام افسرده انداختم.
- آرشام می‌خوای من رو فردا ببری خونه‌ی بابام؟ اون‌جا مامانم... .
آرشام: سارگل کافیه!
اجازه نداد حرفم رو کامل بزنم، یکم بعد خودش گفت:
- اون موقع که خواب بودی زنگ زدم به مامانم گفتم که پات شکسته! خیلی ناراحت شد، بهش گفتم روم نمي‌شه به زن عمو بگم. قرار شد خودش بگه، امشب هوراد اومده! مجبورن پیش اون بمونن! ولی فردا يه سر بهت می‌زنن. گفتم به هورادم نگه! فکر می‌کنه ما رفتیم سفر!
- از ماجرای پگاه چیزی مي‌دونه؟
آرشام: مثل این‌که خان بابا بهش گفته اونم برای همین اومده تا به قول خودش از فرصت استفاده کنه!
- یعنی چی؟
آرشام: خان بابا مي‌خواد ما از هم جدا بشيم تا هر کدوم بریم سر زندگی خودمون! ولی وقتی قضیه پات رو فهمید، یک ماه انداخت عقب تا توهم با پای سالم بیای دادگاه!
از ته دل خوش‌حال شدم کلی به جونِ شیرین دعا کردم، چه خوب که پام شکست! اين‌جوري شاید بتونم وقت بیشتری پیش آرشام باشم! نگاهم به سمت آرشام کشیده شد، نکنه بخاطر این‌که طلاق عقب افتاده ناراحت باشه؟! مهم نیست، من نمی‌ذارم آرشام این یک ماه رو زهر مارم کنه. عمراً!
- آرشام چرا اِن‌قدر ناراحتی؟
آرشام: خسته‌ام! سارگل کلی با مدیر دانشگاه‌تون بحث کردم تا آخر رضایت داد یک ماه مرخصی برات رد کنِِ!
- ممنونم ازت آرشام، خیلی ممنونم!
آرشام: این حرف‌ها چيه؟ من که کاری نکردم!
- مي‌خوام برات جبران کنم!
آرشام: چه‌طوري؟
- فردا برات ميگم. مي‌خوام یک ماه بگردونمت! به شيرين و سهندم ميگم بیان باهم نامزدن!
آرشام: خیلی خوب ميشه. سهند بهم گفت، وقتی رفته بودیم برای کارهای ترخيص!
کمی باهم صحبت کردیم و منم چون مسکن خورده بودم خوابم گرفت و عین جنازه افتادم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
صبح با صدای داد هورادی که، از طبقه پایین مي‌اومد! از خواب پریدم شالم رو از کنارم برداشتم بعد از مرتب کردن موهام طوری سرم کردمش که کل موهام داخلش باشه. لنگان‌لنگان خودم رو تا سرویس توی اتاق کشوندم. اگه صورتم رو نمی‌شستم نمی‌تونستم سرگیجه‌ام رو کنترل کنم. حالم که یکم جا اومد راه افتادم سمت پله‌ها، ولی با دیدن آرشام و هوراد که هردو دست به یقه و کبود بودن خودم رو کشیدم طرف آسانسور کنار پله تا زودتر برسم با این پا تا شب طول می‌کشید برسم. همین که در آسانسور باز شد نگاه همه چرخید طرفم. تقریباً جیغ زدم:
- این‌جا چه خبره؟ هوراد این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
هوراد: سارگل تو اِن‌قدر خاک بر سرو بی‌چاره شدی، که با هوو تو يه خونه باشی؟ تو این شکلی بودی؟ کسی جرأت داشت بهت بگه بالا چشمت ابروئه؟ حالا کارت به جایی رسیده، که اين‌جوري زندگی کنی؟ زندگی با من اِن‌قدر برات سخت بود که راضی شدی با هوو زندگی کنی؟
تا اومدم جواب هوراد رو بدم آرشام طرفش حمله کرد. بابا و عمو هم مدام سعی در نگه داشتن اون دوتا داشتن! ولی مگه کسی حریفشون بود! خیلی نگران آرشام بودم از حرص کبود شده بود رگ‌های صورت و گردنش اِن‌قدر برآمده شده بودن، که به راحتی قابل مشاهده بودن!
آرشام: هوراد حرف دهنت رو بفهم سارگل زن منِ به تو هم هیچ ربطی نداره که چه جوري زندگی می‌کنه. اگه اصلاً براش اهمیت داشتی که جواب رد بهت نمی‌داد باهات مي‌اومد! حالا که با منِ یعنی همه جوره قبولم داره حالام از خونه من گم‌شو برو بیرون.
هوراد: آخه بدبخت سارگل اگه من رو انتخاب نکرده تو رو هم انتخاب نکرده اگه الان باهاتِ همه مي‌دونيم خودتم می‌دونی فقط به خاطر اون ارثیه کوفتیه که واسه همه دردسرساز شده!
آرشام: نکبت بدبخت تویی که لیاقت يه ازدواج اجباری باهاش نداشتی حتی واسه یک ماه چه برسه به یکسال!
هوراد که اومد حرف بزنه نگاه‌ام افتاد به چهره‌های ترسیده و عصبی مامانم و بابا که کنار هوراد ایستاده بودن و زن عمو و عمو که کنار آرشام بودن و مدام سعی در آروم کردن اون دوتا داشتن و در آخرم پگاه بی‌چاره که با ناباوري و چهره اشکی زل زده بود به آرشام که در حال سکته بود. دلم براش سوخت حتی یک روزم از وقتی من اومده بودم نذاشته بودم طعم خوشبختی بچشه! ناخودآگاه فریاد کشیدم:
- بسه‌بسه! من از زندگیم راضي‌ام با تمام مشکلاتشم کنار اومدم. پگاه زن قانونی آرشام درست! مثل من پس بی‌خیال بشید برید سر خونه زندگي‌تون.
آرشام آروم شده بود ولی هوراد هنوز عصبی بود. لنگان رفتم کنار پگاه نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. داشتم از سردرد می‌مردم. با صدای خسته هوراد بی‌حال نگاه‌اش کردم.
هوراد: سارگل من ميرم ولی اين رو بدون هر وقت برگردی من با روی باز ازت استقبال می‌کنم.
آرشام: هري بابا، مگه تو خواب ببینی!
نگاهی به آرشام کردم تا بلکه ساکت بشه. هوراد بی‌حرف رفت بعد از اونم مامان و بابام. پگاه که از جاش بلند شد نگاه‌اش کردم. با گریه رو به آرشام نالید:
- آرشام يه چند وقت میرم خونه بابام، خیلی خسته‌ام!
- باشه برو.
با تعجب به جای خالی پگاه نگاه کردم بعد رو به آرشام توپیدم:
- احمق شدی؟ بابا بلند شو برو دنبالش نذار بره!
آرشام: بره بهتره.
- بلند شو آرشام! درست مثل من که اومدي دنبالم! دنبال اونم برو! مگه ما زنت نیستیم؟!
هيچي نگفت و بی‌صدا چشم‌هاش رو بست. پگاه با يه چمدون اومد پایین، رو بهش نالیدم:
- پگاه جون تو بمون، من برم! به خدا شرمنده‌ام، مي‌دونم خیلی برات مزاحمت داشتم!
- سارگل جون این حرف رو نزن. خودت رو اذیت نکن. تا وقتی من بيام نذار آرشام ناراحت باشه.
با تعجب به جای خاليش خیره شدم مگه ميشه آدم مرد مورد علاقه‌اش رو با هووش تنها بزاره بره؟
با صدای شيطون آرشام به خودم اومدم!
آرشام: خب مگه قرار نبود که به شيرين خانم زنگ بزنی؟
با یادآوری‌اش گوشی رو برداشتم با شیرین تماس گرفتم واسه شام دعوتشون کردم. ما وقت زیادی نداشتیم ساعت دو بود خونه هم پگاه تمیز کرده بود و احتیاجی به تمیزکاری نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
شیرین: سارگل پاشو اون رادیو رو روشن کن ديگه به یاد دوران مجردی‌مون!
- من فلش ندارم شیرین، همه رو انداختم بیرون.
شیرین: بیا مال من رو بگیر.
نگاه‌ام ناخودآگاه کشیده شد طرف آرشام وقتی با لبخند سری به تایید تکون داد. از جام بلند شدم فلش رو گرفتم کمی بعد صداش تو خونه پیچید و من با لبخند بین شیرین و آرشام نشستم و صداش رو تا ته زیاد کردم و همراه‌ش درست مثل قديم‌ها شروع کردم به خوندن. یادش به‌خیر اون زمان فکر می‌کردم هیچ‌وقت نتونم طعم واقعی عشق رو بچشم و تنها برای رفع عقده‌هام، از نبودِ بابام با بردیا بودم! ولی حالا کنار آرشام نشستم و با این آهنگ که عجیب وصف حالم شده هم‌خونی می‌کنم... !
***
الان یک ماه و نیم از اون روزی که پگاه رفته می‌گذره ده روزی هست که گچم رو باز کردیم. پگاه هنوز برنگشته هر چی بهش زنگ می‌زنم و باهاش صحبت می‌کنم قبول نمی‌کنه که برگرده. آرشامم که کلاً چسبیده به خونه یا من رو می‌بره گردش. حتی یک بارم نرفته سراغ پگاه! همه‌اش مي‌گه اگه بخواد خودش برمي‌گرده، منم که گفتن بذار من برم کلی داد و بی‌داد کرد که به من مربوط نیست! با صدای تلفن به خودم اومدم آرشام حمام بود و من باید جواب می‌دادم.
- الو بفرمایید!
هوراد: سلام دختر دایی.
- سلام هوراد تویی؟ خوبی؟ چی‌شده اِن‌قدر صدات شنگوله؟
هوراد: خوبم فدات شم خان بابا امر فرمود زنگ بزنم بیاید واسه ارث و میراث وکیلم تا یک ساعت ديگه مياد همه این‌جان، منتظر شماييم!
ديگه چیزی نمی‌شنیدم دست و پاهام یخ کرده بود. تلفن محکم از دستم افتاد و خورد زمین با صداش آرشام با حوله دوید پایین نمي‌دونم چی تو نگاه‌ام دید، که نگران جلوي پام زانو زد:
- سارگل جان چی‌شده؟ چرا رنگت پریده؟ تو رو خدا يه چيزي بگو مردم از نگرانی سارگل با توام!
- آرشام هوراد از تلفن خان بابا زنگ زده بود.
آرشام: چی مي‌گفت مردتیکه خر؟
- مي‌گفت خان بابا وکیل رو گفته بیاد واسه ارث ما هم باید بریم همه اون‌جان.
آرشامم سکوت کرده بود و فقط با اخم به يه نقطه نا معلوم نگاه می‌کرد. یعنی اون راضی شده؟ کمی بعد از جاش بلند شد و کمک کرد از جام بلند شم بردتم سمت حمام آب و تنظیم کرد و رفت بیرون درم بست. تازه با صدای در به خودم اومدم از داخل حمام فریاد زدم:
- آرشام چی‌کار می‌کنی؟ بیا این درو باز کن!
- نیم ساعت ديگه که کارت تموم شد در رو باز می‌کنم. امروز باید تکلیفمون رو روشن کنیم با این حال تو نمي‌شه!
تندتند خودم رو شستم حوله‌ام رو از تو کمد برداشتم تنم کردم بعد درو زدم. آرشام اومد در رو باز کرد و من که رفتم بیرون کمک کرد موهام رو خشک کنم. بهش نمی‌اومد ناراحت باشه همین من رو عصبی می‌کرد. موهام که خشک شد يه شومیز دکمه خور آستین بلند پوشیدم به رنگ قرمز و شلوار راسته مشکی و شال مشکی قرمز و کفش ساده مشکی. چادرم رو سر کردم آرشامم با يه بلیز مردانه سفید و شلوار مشکی بود؛ مثل هميشه جذاب و خواستنی. باهم راهی خونه خان بابا شدیم و بين‌مون تا وقتی برسیم هیچ حرفی رد و بدل نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
حدود دو ساعتی مي‌شد، که خونه خان بابا بودیم و دور هم نشسته بودیم! همه در سکوت به يه چيز فکر می‌کردیم، که بالأخره خان بابا اومد کمی بعد شروع کرد:
- خب بچه‌ها طبق قرارمون امروز دور هم جمع شدیم، که ارثیه‌ها تقسیم بشه برای هوراد که مشخص شده هرچي که سهم مادر خدابيامرزش بوده زدم به نامش؛ يه خونه ویلایی500 متری تو لواسون و يه پاساژ تو الهيه با يه کارخانه خارج از شهر همین. و حالا برای شماها نفری دوتا کارخونه یکی داخل ایران یکی هم تو اروپا و نفری يه خونه ویلایی 1 هکتاری تو زعفرانیه و برای تو آرشام دوتا پاساژ و برای تو سارگل جانم همین عمارت خودم رو کنار گذاشتم.
ناباور به خان بابا نگاه می‌کردیم. می‌دونستم قرار ارثیه زیادی بگیریم ولی نه اِن‌قدر که با صدای بلند به چهره ما خندید و لب زد:
- اون‌جوري نگاه نکنید می‌دونم کمِ ولی بقیه هر چی مونده مال پدراتون زمین و ویلاهای شمال و شیراز و مشهد همه‌اشون بعد از من مال پدراتون ميشه برای هورادم يه ویلا تو کشوری که زندگی می‌کنه خریدم، تا اون‌جا زندگی بهتری داشته باشه، حالام پاشید بیاید امضا کنید.
بعد از کلی امضا‌ءبازی تونستیم صاحب این ارثیه دردسرساز بشيم. بابا و عمو و مامانم و زن عمو تو پوست خودشون نمی‌گنجیدن. کمی که گذشت صدای قدرتمند خان بابا بلند شد:
- نوه‌های گلم می‌خواید قضیه، طلاق رو کی شروع کنید؟
آرشام: فعلاً که تصمیمی نداریم!
صدای آرشام کمی از لرزش دست‌هام کم کرد. همه از حرفش تعجب کرده بودن و حرفی نمی‌زدن، ولی یهویی هوراد مثل انبار باروت منفجر شد:
- یعنی چی معلوم نیست؟ گمشو برو از زندگیش بیرون بذار زندگیش رو بکنه!
- هوراد این موضوع هیچ ربطی به تو نداره هر وقت من و آرشام راضی به طلاق شدیم خبر مي‌ديم.
آرشام با شنیدن صدای من دوباره دهنش رو بست و با لبخند پیروزمندانه‌ای زل زد به چهره عصبی و ناباور هوراد، که خشک شده بود تو صورت من. رو کردم به آرشام و با صدایی که سعی می‌کردم آروم باشه گفتم:
- آرشام بلند شو بریم خیلی خسته‌ام! از همه خیلی ممنونم مخصوصاً شما خان بابا سايه‌تون مستدام.
آرشامم تشکر کرد و بی‌توجه به هوراد که هنوز گیج بود از خونه زدیم بیرون. تا خونه هیچ حرفی بين‌مون ردو بدل نشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
***
(یک ماه بعد)

الان یک‌ ماهی هست که از اون شب می‌گذره و من و آرشام هیچ کدوم حرفی از طلاق نمی‌زدیم؛ منم که از خدا خواسته اصلاً به روی خودمم نمی‌آوردم. با صدای آرشام که از طبقه پایین اسمم رو فریاد می‌کشید به خودم اومدم و بعد از مرتب کردن چادرم راهی طبقه پایین شدم.
آرشام: سارگل کجا موندی؟ همه رستوران‌ها بسته شدن ساعت 5 شد!
- اومدم ديگه. بعدشم مگه تو ناهار نخوردی منم که گفتم گرسنه نیستم اگه بودم که خودم يه چيز می‌خوردم!
آرشام: مگه ميشه تا الان گرسنه نشده باشی؟ مریض میشی!
- لجباز.
لبخندی زد و بی‌توجه به غرغرهام دستم و از رو چادر گرفت همین که خواستیم سوار ماشین بشيم يه مرد که لباس سربازی تنش بود از پشت در حیاط آرشام و صدا کرد. انگار آرشام متعجب شده بود از دیدن مرد که بی‌حرف رفت طرفش کنار ماشین داشتم نگاه‌اش می‌کردم؛ بعد از گرفتن يه چيزي مثل پاکت و چندتا امضاء اون رفت آرشامم با چهره‌ای که به شدت شنگول بود اومد سمت ماشین و سوار شد منم به تبعیت ازش سوار شدم از دیدن لبخندش که به روبه‌رو نگاه می‌کرد ابروهام پریدن بالا.
- آرشام این چی بود گذاشتی جيبت؟ اِن‌قدر شنگولت کرده!
آرشام: برگه احضاریه دادگاه.
- واسه چی؟
آرشام: پگاه درخواست طلاق داده.
- آرشام چی داری میگی؟ مگه پگاه هنوزم منشیت نیست؟ اصلاً باهاش حرف نزدی برگرده؟
آرشام: نه پگاه از وقتی رفت خونه باباش ديگه نيومد مطب منم يه منشی جدید آوردم با اونم توافق کردم نگران نباش.
- باورم نمي‌شه، مگه دوستش نداشتی؟
با لبخند کمی خیره چشم‌هام شد و بعد ماشین و به حرکت درآورد تا رستوران هیچ میلی به خوردن نداشتم ولی آرشام که انگار حسابی از این موضوع شاد شده بود به زور همه رو ریخت تو حلقم. عذاب وجدان داشت می‌کشتتم از فکر این‌که با زندگی يه دختر جوون بازی کرده باشم و باعث نابودی زندگیش، تا صبح خوابم نبرد. برعکس آرشام که موقع اذان به زور بيدارش کردم تا نماز بخونه بعد نماز با خدا کلی دردودل کردم گریه کردم زجه زدم خواهش کردم تا بلکه راه درست رو خودش نشونم بده. صبح وقتی آرشام رفت منم رفتم دانشگاه از وقتی 206 آوردم خیلی راحت شدم آرشام چندین بار بهم ماشین‌های مختلف و پیشنهاد داده تا برام بخره ولی من با این ماشین که توجهی جلب نمی‌کنه راحت‌ترم. تو دانشگاه مدام ذهنم درگیر بود و اصلاً با شیرین صحبت نکردم اونم با سهند تماس گرفت تا مثل صبح بیاد دنبالش و با هم برگشتن خونه. منم راهی خونه شدم چمدونم رو برداشتم و در حالی از گریه چشم‌هام تار شده بود همه لباس‌هام و ریختم توش و راهی خونه پگاه شدم. از بس گریه کرده بودم چشم‌هام به سختی اجازه دیدن می‌داد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
چمدون‌ها رو به زور کشیدم طرف خونه پگاه، در رو که زدم کمی بعد قامت پگاه جلوم نمایان شد. چه‌قدر لاغرتر شده بود! اونم مثل این‌که از دیدن قیافه داغون ترسید که چند دقیقه بعد با ناباوري لب زد:
- سارگل چی شده عزیزم؟
- پگاه من ميرم! ولی تو برگرد خونه‌ات!
با این حرفم دستش و گذاشت رو لبش و من رو دعوت به سکوت کرد، بعدم با همون چادر معمولیش اومد از خونه بیرون و تو همون حین برای اهالی خونه فریاد زد:
- من کار دارم میرم يه دوساعت ديگه ميام
در رو کوبید و کمک کرد چمدون‌ها رو بذاریم تو ماشين بعدم اومد نشست رو صندلی شاگرد و منم همین‌جوری که هنگ کاراش بودم سوار شدم، که تندتند گفت:
- سارگل زود باش از این‌جا دورش و تا کسی ندیده‌تمون!
- آخه چرا پگاه؟ من نمی‌خوام مزاحم بشم فقط خواستم... .
- سارگل خواهش می‌کنم راه بيافت!
بی‌حرف حرکت کردم نیم ساعت بعد جلوي پارک توقف کردم و چرخیدم سمتش. کمی که گذشت شروع کرد با انگشت‌هاش بازی کردن انگار واسه‌اش سخت بود حرف زدن با سکوتش من وادار به صحبت شدم:
- پگاه خودتم می‌دونی که ازدواج من و آرشام اجباری بود و ما هيچ‌وقت جز يه هم‌خونه برای هم نبودیم. آرشام ارثش و گرفته ولی نمي‌دونم چرا حرفی از طلاق نمی‌زنه! شاید منتظر آمادگی منه تا الان خیلی مرد بود که نگفت برم ولی من ميرم تا تو بتونی برگردی و آرشام و خودت رو خوشبخت کنی. ممنونم که تا الان من رو تحمل کردی و خیلی شرمنده‌ام به خاطر این‌که نذاشتم از زندگیت لذت ببری خیلی ببخشيد!
پگاه: سارگل ازدواج شماها اجباری نبود! لااقل از طرف آرشام اين رو مطمئن باش.
- یعنی چی؟
با ناباوري زل زدم به پگاه‌ی که سرش پایین بود و حسابی کلافه! با صدای آرومی که به سختی شنیده مي‌شد حرف مي‌زد و بغضش به وضوح حس مي‌شد:
- در واقع اوني که باید به خاطر وجودش تو این زندگی شرمنده باشه منم سارگل نه تو!
کلافه شدم از حرف‌هاش واسه همین کنترلم و از دست دادم و منفجر شدم تا بلکه به خودش بياد:
- پگاه درست حرفت رو بزن ببینم، چی میگی! به خدا قاطی کردم مخصوصاً الان که مغزم کار نمی‌کنه!
پگاه: ببین سارگل من باید این حرف‌ها رو بهت بزنم با این‌که مي‌دونم آرشام نمی‌خواد اين‌ها رو من بهت بگم ولی چون خودم و خیلی مدیونش مي‌دونم نمي‌تونم بذارم زندگیش خراب بشه! آرشام از همون اولم به من هیچ حسی نداشت یعنی يه جورايي ازدواجش با من اجباری بود!
- پگاه داری اشتباه می‌کنی!
پگاه: نه گوش کن تا برات بگم. همه چیز برمي‌گرده به ده سال قبل که اون موقع که سن و سال زیادی نداشتم از همون اول علاقه‌ای به درس خوندن نداشتم. داداشم من رو مي‌ذاشت مدرسه منم همراه دوستم فرار می‌کردم و مي‌رفتم تو خونه که باید سوار دوتا تاکسی می‌شدیم می‌رسیدیم بهش يه اتاقک خیلی کوچیک و داغون همراه چند نفری برای عموی دوستم مواد بسته‌بندی می‌کردیم. پول خوبی هم می‌گرفتیم و راضی بودیم تا این‌که دوسال گذشت و من هنوز همراه دوستم مي‌رفتم اون‌جا؛ يه روز که رفتیم دیدم از اون ده تا دختر هیچ خبری نیست و عموشم نشسته اون‌جا همراه يه پسر جوون هم‌سن خودش. دروغ چرا! ترسیدم وقتی عموش پول گذاشت تو جیب دوستم وقتی اون‌جا تازه فهمیدم همین‌جوری بهش ميگه عمو هیچ نسبتی باهم ندارن، همه دنیا آوار شد رو سرم. دوستم به التماسم اهمیت نداد و با پول‌ها من رو ول کرد پیش اون دوتا پسر چشم ناپاک! ما خانواده مذهبی بودیم و من با داداشام چی‌کار می‌کردم اگه بلایی سرم مي‌اومد؟! کثافت‌های پست اذیت و آزارم دادن و به التماس‌هام اهمیتی ندادن، بعدم تهدیدم کردن که هم از موقع بسته‌بندی کردن موادها ازم فیلم دارن. اولش باور نکردم ولی وقتی نشونم دادن دنیا رو سرم آوار شد! چاره‌ای نبود نمی‌تونستم به کسی چیزی بگم از اون دوستمم به کل هیچ خبری نبود و بچه‌ها می‌گفتن راهی شهرستان شدن با خانواده‌اش! افسرده شده بودم و چندبار خودکشی کردم ولی بی‌فایده بود. چند سال گذشته بود و داداشم وقتی دید حالم خیلی خرابه من رو برد پیش يه مشاور ولی وقتی مشاور دید جوابی نمی‌بینه گفت برم پیش يه دکتر مغز و اعصاب تا اگر بهتر نشدم و اونم تشخیص داد بستری بشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
مغزم هنگ کرده بود. یعنی آرشام اِن‌قدر پگاه رو دوست داشت که با وجود دونستن حقیقت باهاش ازدواج کنِ؟ نگاهی به پگاه کردم داشت گریه می‌کرد. خیلی سخت بود براش صحبت کردن منم بهش زمان دادم تا خودش هر وقت خواست ادامه بده با صداش به خودم اومدم.
پگاه: دکتر روان‌شناسم آرشام بود. خیلی کمکم کرد کم‌کم بهتر شدم دروغ چرا خیلی وابسته‌اش شده بودم آخرین روزی که رفتم برای ویزیت پیشش ازش خواستم تا بهم کار بده تا برادرهام من و وادار به ازدواج نکنن! اگه کار نمي‌کردم به خاطر کمتر شدن خرج زندگي‌شون که شده به زور شوهرم می‌دادن! آرشامم به خواست خودم به هیچ‌ک.س هيچي نگفت قبول کرد که بيام منشی‌اش بشم. روزها می‌گذشت و من عجیب وابسته آرشام شده بودم! اونم مدام ازم فرار می‌کرد و تا جایی که می‌تونست ازم فاصله مي‌گرفت. درست پنج ماه قبل از مراسم خواستگاری شما يه شب خودم رو زدم به غش کردن و اونم مجبور شد پیشم بمونه تا یکم بهتر بشم همون شب بهش گفتم که عاشقش شدم آرشام هم خیلی خوشگل بود هم خیلی خوشتیپ هم از همه مهم‌تر فوق‌العاده پولدار! طرز صحبت کردنش و نوع خواست صداش هر زنی رو جذب خودش می‌کرد. منم مثل خيلی‌های ديگه که اسیرش بودن پابندش شده بودم آرشامم هيچ‌وقت به من نگفت که دوسم داره التماسش کردم که لااقل من رو برای يه مدت صیغه کنه تا بتونم چند وقت بعد برگردم پیش برادرم و بگم طلاق گرفتم تا کسی از اون ماجرای لعنتی خبر دار نشه! آرشامم که دید من خیلی بدبخت‌تر از این حرف‌هام قبول کرد تا یکم فکر کنه. هنوز جوابی بهم نداده بود که خبر ازدواجش با تو رو بهم گفت توی حرف‌هاش مي‌گفت که يه ازدواج صوریِ ولی من بیشتر از هرکسی آرشام رو می‌شناختم شوق توی چشم‌هاش، لبخندش وقتی داشت با خان بابا راجب خواستگاری صحبت می‌کرد يه چیزهای ديگه مي‌گفت! ولی سعی کردم به روی خودم نيارم. هر روز که می‌گذشت آرشام به هر بهونه‌ای مطب نمی‌اومد، تا فردای عروسی که دیدم با قیافه فوق‌العاده شاد و شنگول که با اون آرشام فوق‌العاده جدی زمین تا آسمون فرق داشت اومد مطب به بهونه چایی بردن رفتم داخل اتاق داشتم چایی می‌ذاشتم رو میز که متوجه يه عکس کوچیک روی میزش شدم يه عکس از يه دختر چشم طوسی با موهای فوق‌العاده بلند و زیبا که يه هودی تنش بود و يه شلوار جین کوتاه موهاشم ریخته بود دورش و داشت از ته دل می‌خندید. دلم یک‌هو ریخت پایین! همون موقع آرشام اومد داخل و داشت دست‌هاش رو با دستمال خشک می‌کرد به عکس اشاره زدم، صدام به شدت می‌لرزید و حالم واقعاً خراب بود.
پگاه: آرشام این عکس کیه؟
آرشام: عکس سارگل، خوشگل می‌خنده نه؟
از لحن خواستن‌اش موقع گفتن اسمت قلبم درد گرفت ناخودآگاه شروع کردم به جیغ و داد کردن خودم رو می‌زدم!آرشام سعی داشت آرومم کنه ولی من انگار تو حال خودم نبود تو يه تصمیم یهویی رو کردم به آرشام و گفتم:
- آرشام برادرهام دارن وادارم می‌کنن به ازدواج با يه پیرمرد پولدار! من تنها امیدم به توئه اگه نياي خواستگاریم خودم رو می‌کشم قسم می‌خورم!
آرشام پسر خیلی خوب و مهربونی بود، با این‌که معلوم بود دلش راضی نیست ولی قبول کرد کمکم کنه روزی که من و آورد خونه‌تون، موقع برگشتن از بس حرص خورده بود می‌ترسیدم سکته کنه انگار هربار که یاد ریلکس بودن تو می‌افتاد دلش آتیش مي‌گرفت. شاید دوست نداشت اِن‌قدر راحت باهاش کنار بیای واسه‌ی کارهای عروسی هیچ کدوم رو باهام نيومد منم هيچي نگفتم شب عروسی مدام ازم فرار می‌کرد! وقتی متوجه شد که واسه یک هفته نمی‌خوای بیای خونه از شدت حرص مدام سیگار می‌کشید و تا صبح بیدار بود حتی نگاهی هم به من که حالا زن شرعی و قانونیش بودم هم نکرد، يه ملحفه تخت رو برداشت با يه چاقو دستم رو برید و باهاش ملافه رو خونی کرد و صبح داد به من تا با خودم ببرم خونه خان بابا واسه مراسم! تو اون یک ماهی که تو نبودی شب‌ها تا صبح بیدار بود و تو پذیرایی راه مي‌رفت صبح‌ها هم از خونه مي‌زد بیرون! مدام سیگار می‌کشید از بس عصبی شده بود نمي‌شد باهاش حرف زد مخصوصاً از دست من که باعث این جدایی بودم. آرشام که اِن‌قدر روی تیپ و قیافش حساس بود حالا ديگه خبری از اون ته ریش مرتب همیشگی‌اش نبود حتی غذا هم فقط روزی یک وعده اونم به زور می‌خورد تا زنده بمونه! يه روز که اومد خونه پرید تو حموم و شروع کرد به صفا دادن به خودش وقتی فهمیدم داری میای دروغ چرا دلم گرفت دوست نداشتم آرشام و با خودم تقسیم کنم ولی خب تو هم حق داشتی زن شرعی و قانونیش بودی مثل من با این تفاوت که تو از اول انتخابت اون بود و من لیاقت همونم نداشتم! شب‌ها که تو مي‌رفتي می‌خوابیدی آرشامم مي‌رفت تو یکی از اتاق‌های نزدیک اتاق تو منم اتاق خودم تحمل کردم تا روزی که آقا هوراد اومد خونه و با آرشام دعواش شد وقتی دیدم آرشام اون‌جوري داره با زبون بی‌زبوني عشقی که به تو داره رو هوار می‌کشه ديگه دلم طاقت نیاورد همه داشتیم عذاب می‌کشیدیم! راهی خونه داداشم شدم و بهشون گفتم با تو دعوام شده واسه همین نمی‌خواستم بذارم تو رو ببينن و گفتم بیایم این‌جا با آرشام صحبت کردم گفتم ديگه نمی‌خوام این زندگی ادامه پيدا کنه مهریه‌ام هم می‌بخشم، ولی قبول نکرد و گفت که برام یه خونه با تمام وسايلش مي‌خره به جای مهریه‌ام. داداشمم که دید خونه خیلی خوبيه راضی به طلاق شد حالام قرار شده تا آخر ماه بریم توافقی از هم جدا بشيم تو هم حلالم کن ببخش که باعث شدم عذاب بکشید.
باورم نمي‌شد آرشام این‌کارها و کرده باشه از طرفی هم به قدری خوش‌حال شدم، که انگار دنیا رو بهم داده بودن از پگاه تشکر کردم که همه چيز رو بهم گفته بود و بعد از رسوندنش راهی خونه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
دلم مي‌خواست حتی اگه شده یک بار ديگه هم طعم بودن با آرشام رو حس کنم بعد هر اتفاقی هم اگه بيافته برام مهم نیست. لباس‌ها رو جابه‌جا کردم و رفتم سراغ تمیزکاری خونه. از شدت خستگی ديگه نای تکون خوردنم نداشتم ولی باید غذا می‌پختم. شماره نسیم رو گرفتم:
- سلام خانم!
سلام نسیم جونم خوبی؟ نیاز خوبه؟ مزاحمت شدم کارت داشتم!
نسیم: خوبیم خانم ممنونم خواهش می‌کنم خانم بفرمایید‌.
- طرز تهیه قرمه‌سبزی می‌خواستم هرچي تو اینترنت گشتم دقیق نبود!
نسیم: خانم شما که آشپزی دوست نداشتید؟می‌خواید من بيام بپزم؟
- نه عزیزم خودم مي‌خوام بپزم! ممنون.
شروع کرد به توضیح دادن منم صداش رو ضبط کردم و بعد از کلی تشکر قطع کردم. رفتم تو آشپزخونه و با توجه به گفته‌های نسیم غذام رو گذاشتم تو زودپز، زیاد وقت نبود. برنامه همین‌جوری که گفته بود گذاشتم و بعد از درست کردن سالاد راهی اتاق خواب شدم تا دوساعت ديگه آرشام می‌رسید و من هنوز آماده نبودم راهی حمام شدم. آب گرم بهم آرامش مي‌داد. یک ساعت بعد که خودم رو شستم از حمام در اومدم. بعد از این‌که موهام رو خشک کردم از داخل کمد يه پیراهن کوتاه جذب درآوردم که تا يه وجب پایین کمرم بود و دکلته به رنگ قهوه‌ای سوخته با پاشنه بلندهای کرم رنگ پام کردم و شروع کردم به آرایش! برای اولین بار يه آرایش کامل به جز کرم آخرین کارم رژلب سرخم بود و شونه زدن موهام و هدبندی که چهارخانه‌های کرم قهوه‌ای داشت با صدای بسته شدن در متوجه اومدنش شدم‌. ادکلنم رو زدم و راهی طبقه پایین شدم از صدای پاشنه‌های کفشم به سمتم برگشت و با تعجب به پایین اومدنم از پله‌ها چشم دوخت. لبخندم از لبم هیچ‌جوره کنار نمي‌رفت! رفتم کتش رو از تنش در آوردم و با خنده گفتم:
- آرشام خسته نباشی. چرا اون‌جوري ماتت برده؟ بیا برو لباس‌هات رو عوض کن منم برات قهوه بيارم!
خواستم از کنارش رد بشم، که دقیقه آخر مچ دستم رو گرفت. با تعجب بهش نگاه کردم!
آرشام: بیا بشين کنارم قهوه نمی‌خوام!
بی‌حرف کنارش روی مبل نشستم اونم به پاهاش نگاه می‌کرد. کمی که گذشت خودش سکوت رو شکست.
آرشام: سارگل ميشه بری لباس‌هات و عوض کنی؟
مشخص بود کلافه‌ست و بی‌تاب. حقم داشت کمی بهش نزدیک‌تر شدم برای دوام زندگیم باید کمی تلاش می‌کردم!
- چرا مگه شوهرم نیستی؟
آرشام: کدوم شوهر؟ ما دوتا بیشتر شبیه همخونه‌ايم!
- تو خودت نخواستی شوهر باشی من که حرفی ندارم.
آرشام: یعنی الان بخوام نه نمی‌آری؟
- معلومه که نه حالام بشين تا بیام.
بعدم با لبخند به چشم‌های شیطونش راهی آشپزخونه شدم. غذام حاضر شده بود و من از این بابت خیلی شاد بودم. با صدای بلند آرشام رو صدا زدم وقتی اومد پرسیدم:
- آرشام شام و بکشم؟
آرشام: شام؟ مگه سفارش نداده بودی؟ اين‌ها چيه؟
- واسه‌ات قرمه‌سبزی گذاشتم.
آرشام: شوخی می‌کنی؟!
- معلومه که نه! حالا بکشم یا نه؟
آرشام: آره بکش که گشنمه‌.
پشتم بهش بود با شنیدن این حرفش ناخودآگاه لبخندی زدم. شام رو کشیدم شروع کرد به خوردن کلی ازش تعريف کرد ولی اِن‌قدر با عجله می‌خورد که من از کارهاش خنده‌ام گرفته بود همه چیز طبق خواستم پیش رفت و من تونستم اون طلسم هم‌خونه بودن‌مون رو بشکنم و براش بشم يه همسر واقعی. فردای اون روز دانشگاه نرفتم آرشامم زنگ زد گفت نمی‌خواد غذا درست کنم و خودش مي‌خواد برام جیگر بگيره! حالم خیلی خوب بود ولی آرشام با این توج‌هاتش من و به آسمون می‌برد. شب از همیشه زودتر اومد و منم با يه تاپ شلوارک سرهمی بندی صورتی با صندل‌های سفید صورتی و بازم آرایش کامل رفتم به استقبالش. روی مبل نشسته بودیم و داشت قهوه می‌خورد منم سرم و گذاشته بودم روی پاهاش و فیلم نگاه می‌کردم اونم موهام و نوازش می‌کرد با صدای آرومش نگاهم بهش جلب شد.
آرشام: سارگل بیداری؟
- بيدارم!
آرشام: من برم جیگرها رو بپزم؟ مي‌خوام باهات صحبت کنم!
- باشه منم می‌یام.
آرشام: اکی.
بوسه‌ای روی موهام نشوند و رفت. منم لیوان قهوه رو برداشتم راهی آشپزخونه شدم. آرشام قبلاً جیگرها رو به سیخ کشیده بود و زود آماده مي‌شد. آرشام که اومد غذا رو خوردیم بعدم دوتایی سفره رو جمع کردیم و ظرف‌ها رو گذاشتیم تو ماشين و بعد برای خواب حاضر شدیم. رویم تخت دراز کشیده بودیم رو من سرم رو گذاشته بودم روی سی*ن*ه آرشام که عجیب تندتند نفس می‌کشید! نگرانم کرده بود.
- آرشام چیزی شده؟ چرا اِن‌قدر تندتند نفس می‌کشی؟
آرشام: سارگل من مي‌خوام برات همه چيز رو تعریف کنم ديگه طاقت ندارم ازت خواهش می‌کنم گوش کن!
- خیلی خوب بگو!
شروع کرد؛ جوری که انگار داشت با خودش صحبت می‌کرد:
- سال‌ها پیش که مادرم و زن عمو دعواشون شد ديگه ندیدمت تا روزی که عمو اومده بود خونه‌ی ما من اون موقع 26 سالم بود و تو حدوداً 15 سالت. گوشی عمو دستم بود تا براش يه برنامه‌ای رو نصب کنم زنگ زدی به گوشی عمو و عکست روی صفحه گوشی نمایان شد. آخرین باری که دیده بودمت خیلی بچه بودی دلم یه‌جوری شد اون لبخند عجیب به دلم نشست ولی به روی خودم نياوردم طی آخرین دفعاتی که عمو اومد خونه‌مون از دست شیطنت‌های تو پیش بابا گله می‌کرد و همه‌ی ما رو می‌خندوند. نمی‌تونستم به خودم دروغ بگم که چه‌قدر دلم مي‌خواست حتی شده واسه یک بارم طعمه شیطنت‌هات می‌شدم! از طرفی هم هوراد مدام از چشم‌هات و نوع خندیدنت واسم مي‌گفت، ولی خب جرئت حرف زدن نداشت مي‌گفت خیلی بچه‌ای واسه ازدواج و باید صبر کنه! سال‌ها همین‌جوری می‌گذشت و من هرشب با یادآوری اون چشم‌های طوسی و لبخند معصومت می‌خوابیدم، تا این‌که يک روز که با خانواده داشتم صبحانه می‌خوردیم که تلفن بابام زنگ زد و کمی بعد فهمیدم که تو باهاش تماس گرفتی کل روز درگیر این بودم که دلیل تماست با بابام اونم تو اون ساعت چی بود که شب از زبون بابام فهمیدم که اسیر بازداشتگاه شدی و حالا تو عمارت خان بابا ساکنی! نمي‌دونم چی من و وادار کرد که بی‌خیال کار و زندگیم بشم و مطب نرم خونه خان بابا بودم و مثل همیشه درگیر سربه‌سر گذاشتنم با هوراد بودم که برای اولین بار بعد از این همه سال جسه دختری رو دیدم که اون لحظه به نظرم جذاب‌ترین دختر دنیا بود. با این سر و وضع ژولیده زود به خودم اومدم و نذاشتم سنگینی نگاهم توجه‌ات رو جلب کنه و متوجه نگاه خیره‌ام بشی. خودم و زدم به ندیدن که نگاه من باعث نشه هورادم تو رو ببينِ. تو هم خیلی زود رفتی بالا موقع خوردن صبحانه که اومدي پایین نگاهم ناخودآگاه کشیده می‌شد بهت. همینم باعث شده بود اخم‌هام غلیظ‌تر از همیشه باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
تا فرداش که خان بابا همه رو به عمارتش دعوت کنه اون‌جا موندم‌. همین که عمو و زن عمو اومدن عمارت خان بابا راجب ازدواجمون باهاشون صحبت کرد! همه راضی بودن منم که کلاً تو آسمون‌ها بودم دهنم به کل قفل شده بود این وسط فقط هوراد بود، که شروع کرد به داد و بی‌ داد و تعریف کردن عشق بچگی‌اش. ناخودآگاه عصبی شدم با هم بحثمون شد اونم ول کرد رفت. اعصابم از دست هوراد خورد شده بود برای همین اخم‌هام رفته بود توهم وقتی خان بابا ماجرا رو واسه تو تعریف کرد و رنگ و روت پرید! فکر کردم که شاید تو هم هوراد رو دوست داری برای همین با خان بابا صحبت کردم؛ ولی وقتی حال و روز تورو اون‌جوري دیدم فهمیدم که اوضاع قراره خیلی سخت باشه برای همینم اومدم بهت درباره تصمیم ازدواجم با پگاه و گفتم تا شاید بتونم اون‌جوري تو رو راضی به این ازدواج بکنم، که خدا رو شکر موفق شدم.
ميونه صحبتش پریدم با خنده مشتی به بازوش زدم و جیغ زدم:
- خیلی نامردي من باور کرده بودم!
همون‌طوری که می‌خندید ميونه خنده گفت:
- اگه بهت نگفته بودم الان نداشتمت پس خوب کاری کردم اصلاً پشيمون نیستم!
کمی که گذشت با لبخند دوباره شروع کرد به تعریف کردن:
- تمام تلاشم رو می‌کردم تا تو خرید عروسی راضی باشی. وقتی می‌خندیدی منم ناخودآگاه لبخند می‌زدم! هیچ وقت علاقه‌ای به خرید کردن مخصوصاً با کسی رو نداشتم ولی با تو از هر لحظه‌اش لذت می‌بردم. شب عروسی نمي‌دونستم که چه رسمی داریم ولی وقتی فهمیدم باور کن از شدت ذوق قلبم داشت از کار می‌افتاد! ولی خب چی می‌تونستم بگم فکر می‌کنی نمی تونستم يه کاری کنم که کسی متوجه نباشه؟ راستش رو بخوای می‌تونستم ولی نخواستم شاید فکر کنی خودخواهی کردم ولی خب من این همه سال بهت علاقه داشتم و نمی‌تونستم از این فرصتی که برام پیش اومده بگذرم! یک هفته بعدشم که پگاه شروع کرد به گریه و زاری که تو به من قول ازدواج دادی و از این حرف‌ها منم چون قول داده بودم مجبور شدم تو رو تو شرایط بد قرار بدم ولی به خداوندی خدا قسم سارگل من حتی یک بارم اون و به چشم زنم نگاه نکردم! اون هیچ وقت برای من جز يه هم‌خونه چیزی نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین