- Feb
- 75
- 353
آرشام: آقای دکتر من ميتونم چند لحظه بیرون وقتتون رو بگیرم؟
سهند: بله حتماً بفرمایید!
آرشام و سهند که با هم رفتن بیرون نگاهی به پای گچ گرفتهام انداختم رو به شیرین با لحنی که سعی میکردم غم تو چشمهاش رو پاک کنم، گفتم:
- وای شیرین جونم من فکر میکردم کل خانوادهات مثل خودت يه تختهشون کمِ، نگو اسکلشون تو بودی!
با پگاه زدیم زیر خنده. شیرین سعی میکرد نخنده ولی نتونست و بلند زد زیر خنده تو همون حین نالید:
- زهر مار هنوزم ورور میکنی. دختر پات شکسته!
- عوضش تو این یک ماه از دست تو راحتم!
شیرین: تو خواب ببینی.
خواستم جوابش رو بدم، که آرشام و سهند اومدن داخل با صدای گرفتهی آرشام توجه هم جلب شد!
آرشام: سارگل من ميرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم! کاری نداری؟
- نه! خیلی ممنون.
سری تکون داد و رفت. کمی بعد هم گوشی پگاه زنگ خورد و اونم رفت بیرون. شیرین با لحن مشکوک و هول زدهای رو به سهند پچ زد:
- چی ميگفت بهت سهند؟
سهند: هيچي بابا این طفلی که خیلی بیچارهست!
شیرین: خب بگو ديگه، مردم از فضولی.
سهند: ميگفت حال خانمم چهطوره؟ اگه مشکلی هست بهم بگو، اون چيزيش بشه من میمیرم!
من و شیرین خشک شده زل زده بودیم به سهند! همون موقع آرشام هم اومد با کمک شیرین چادرم رو مرتب کردم و با کمک ويلچر آرشام من رو برد، سوار ماشین کرد. شیرین رو رسوندیم خونه پگاه هم سوییچ ماشينم رو گرفت رفت تا از دانشگاه بیارتش! هرچی هم گفتم نمیخواد زحمت نکش، گوش نداد و رفت. من و آرشام هردو در سکوت نشسته بودیم. گاهی اوقات لبهاش تکون میخورد ولی چیزی نمیگفت. کلافه شدم توپیدم بهش!
- آرشام چیزی میخوای بگي؟ کلافه شدم از بس منتظر شدم صدایی ازت دربياد. ولی هربار فقط دهنت رو باز و بسته کردی.
آرشام: سارگل امروز هوراد مياد ایران!
- خب آره، خان بابا گفت!
آرشام: من نمیخوام تو با هوراد روبهرو بشی!
تعجب کردم! آخه چرا نباید با کسی که مثل برادرم بود روبهرو بشم؟ مجبور شدم سوالم رو بپرسم تا بلکه کمی قانع بشم و بتونم حرفش رو قبول کنم.
- آرشام منظورت چيه؟ چرا نباید برادرم رو ببینم؟
یهویی ماشین رو نگه داشت بغل خيابون. خیلی عصبی بود محکم دستهاش رو میکوبید به فرمون و فریاد میکشید! جوری که من از ترس چسبیده بودم به صندلی و لال شده بودم، اونم هر لحظه کبودتر ميشد!
آرشام: چرا نمیخوای بفهمی؟ اون تو رو به چشم خواهرش نمیبینه! نمیبینه، چون هر بار که نگاهت میکنه هنوزم عشق تو چشمهای کوفتیاش میجوشه! من دوست ندارم کسی با عشق به زنم نگاه کنه! بفهم... بفهم اينها رو، من رو ديوونه نکن!
هيچي نمیگفتم. قفسه سی*ن*هاش تندتند بالا پایین ميشد. کمی که نفس عمیق کشید راه افتاد. تا خونه نه من حرف زدم نه اون. وقتی خواستیم پیاده بشيم آرشام از صندوق عقب ويلچری در آورد و کمک کرد روش بشينم. بعدم هولم داد تا خونه جلوي در گذاشت تا من بشينم خودشم رفت سمت ماشین چند دقیقه بعد با يه ويلچر ديگه که بغلش کرده بود اومد طرفم! کمک کرد بشينم روش و اون یکی ویلچرم گذاشت کنار.
- آرشام این دوتا ويلچر واسه چيه؟
آرشام: خریدم که تو این چند وقت که پات تو گچ راحت باشی.
- صدات چهقدر گرفته! برو یکم آب جوش بخور!
آرشام: مهم نیست!
با مکافات رفتیم طبقه بالا و من رو تخت نشستم. آرشام کمک کرد لباسهام رو عوض کردم. حتی یکبارم نگاهاش نکردم. وقتی رفت از خستگی بیهوش شدم... .
سهند: بله حتماً بفرمایید!
آرشام و سهند که با هم رفتن بیرون نگاهی به پای گچ گرفتهام انداختم رو به شیرین با لحنی که سعی میکردم غم تو چشمهاش رو پاک کنم، گفتم:
- وای شیرین جونم من فکر میکردم کل خانوادهات مثل خودت يه تختهشون کمِ، نگو اسکلشون تو بودی!
با پگاه زدیم زیر خنده. شیرین سعی میکرد نخنده ولی نتونست و بلند زد زیر خنده تو همون حین نالید:
- زهر مار هنوزم ورور میکنی. دختر پات شکسته!
- عوضش تو این یک ماه از دست تو راحتم!
شیرین: تو خواب ببینی.
خواستم جوابش رو بدم، که آرشام و سهند اومدن داخل با صدای گرفتهی آرشام توجه هم جلب شد!
آرشام: سارگل من ميرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم! کاری نداری؟
- نه! خیلی ممنون.
سری تکون داد و رفت. کمی بعد هم گوشی پگاه زنگ خورد و اونم رفت بیرون. شیرین با لحن مشکوک و هول زدهای رو به سهند پچ زد:
- چی ميگفت بهت سهند؟
سهند: هيچي بابا این طفلی که خیلی بیچارهست!
شیرین: خب بگو ديگه، مردم از فضولی.
سهند: ميگفت حال خانمم چهطوره؟ اگه مشکلی هست بهم بگو، اون چيزيش بشه من میمیرم!
من و شیرین خشک شده زل زده بودیم به سهند! همون موقع آرشام هم اومد با کمک شیرین چادرم رو مرتب کردم و با کمک ويلچر آرشام من رو برد، سوار ماشین کرد. شیرین رو رسوندیم خونه پگاه هم سوییچ ماشينم رو گرفت رفت تا از دانشگاه بیارتش! هرچی هم گفتم نمیخواد زحمت نکش، گوش نداد و رفت. من و آرشام هردو در سکوت نشسته بودیم. گاهی اوقات لبهاش تکون میخورد ولی چیزی نمیگفت. کلافه شدم توپیدم بهش!
- آرشام چیزی میخوای بگي؟ کلافه شدم از بس منتظر شدم صدایی ازت دربياد. ولی هربار فقط دهنت رو باز و بسته کردی.
آرشام: سارگل امروز هوراد مياد ایران!
- خب آره، خان بابا گفت!
آرشام: من نمیخوام تو با هوراد روبهرو بشی!
تعجب کردم! آخه چرا نباید با کسی که مثل برادرم بود روبهرو بشم؟ مجبور شدم سوالم رو بپرسم تا بلکه کمی قانع بشم و بتونم حرفش رو قبول کنم.
- آرشام منظورت چيه؟ چرا نباید برادرم رو ببینم؟
یهویی ماشین رو نگه داشت بغل خيابون. خیلی عصبی بود محکم دستهاش رو میکوبید به فرمون و فریاد میکشید! جوری که من از ترس چسبیده بودم به صندلی و لال شده بودم، اونم هر لحظه کبودتر ميشد!
آرشام: چرا نمیخوای بفهمی؟ اون تو رو به چشم خواهرش نمیبینه! نمیبینه، چون هر بار که نگاهت میکنه هنوزم عشق تو چشمهای کوفتیاش میجوشه! من دوست ندارم کسی با عشق به زنم نگاه کنه! بفهم... بفهم اينها رو، من رو ديوونه نکن!
هيچي نمیگفتم. قفسه سی*ن*هاش تندتند بالا پایین ميشد. کمی که نفس عمیق کشید راه افتاد. تا خونه نه من حرف زدم نه اون. وقتی خواستیم پیاده بشيم آرشام از صندوق عقب ويلچری در آورد و کمک کرد روش بشينم. بعدم هولم داد تا خونه جلوي در گذاشت تا من بشينم خودشم رفت سمت ماشین چند دقیقه بعد با يه ويلچر ديگه که بغلش کرده بود اومد طرفم! کمک کرد بشينم روش و اون یکی ویلچرم گذاشت کنار.
- آرشام این دوتا ويلچر واسه چيه؟
آرشام: خریدم که تو این چند وقت که پات تو گچ راحت باشی.
- صدات چهقدر گرفته! برو یکم آب جوش بخور!
آرشام: مهم نیست!
با مکافات رفتیم طبقه بالا و من رو تخت نشستم. آرشام کمک کرد لباسهام رو عوض کردم. حتی یکبارم نگاهاش نکردم. وقتی رفت از خستگی بیهوش شدم... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: