- Feb
- 75
- 353
(سارگل)
صبح زودتر از آرشام بیدار شدم تا براش صبحانه، حاضر کنم. کارهام برای خودمم عجیب بود. ولی دوست داشتم با توجههای جزئی این حجم از محبت و حمایتش رو جبران کنم. میدونستم که امروز آرشام ميخواد با بردیا و حنا صحبت کنه! وسط صبحانه خوردن بودیم. نگاهی به آرشام حاضر کردم و با صدای پر استرسی که امروز از صبح اسیرش شده بودم لب زدم:
- آرشام من ميرم حاضر بشم تا تو صبحانت رو بخوری ميام که دیر نشه!
آرشام: کجا میای؟
پاهام برای رفتن به ادامه راه خشک شد و ناتوان طرفش برگشتم و با بهت پرسیدم:
- مگه نمیخوای با بردیا و حنا صحبت کنی؟
آرشام: چرا ميخوام صحبت کنم. ولی تا ساعت دو خیلی مونده و تازه ساعت هشتِ تو هم برو حاضر شو ببرمت خونه عمو تا نیاز و برداری! امروز نمیخواد بری دانشگاه!
- باشه ناهار و میمونم پیش مامان، خودم ميام خونه!
با تعجب زل زد بهم شاید باورش براش سخت باشه که انقدر زود قانع شدم. ولی خبر نداشت که من به همین راحتیها دل به دل کسی نميدم تا هرچي اون خواست قبول کنم! فقط باید کمی روشم رو عوض میکردم! رفتم حاضر شدم، آرشام من رو تا عمارت برد. هيچي راجب ماجراها به مادرم نگفتم و اونم مثل هميشه چیزی نپرسيد. نزدیکای ساعت یک بود که گوشیم رو برداشتم شماره شیرین رو گرفتم!
شیرین: الو سلام سارگل، خوبی؟ چرا امروز نيومدی دانشگاه؟
- سلام شیرین جون، قربونت... خوبم! اومدم پیش مامانم امروز حوصله دانشگاه و نداشتم مزاحمت شدم يه سوال ازت بپرسم!
شیرین: بپرس عزیزم!
- امروز حنا و بردیارو تو دانشگاه دیدی؟
شیرین: آره الان دیدمشون ولی انگار حالشون خوب نبود!
- باشه فداتشم ممنون!
بعد از تشکر و خداحافظی قطع کردم و رفتم از مامانم سوییچ دویست شیش که مامانم برام گرفته بود تا باهاش رانندگی یاد بگیرم و بعد از اونم فقط گوشه پارکینگ خاک خورد و هیچک.س طرفشم نرفت چون تمام اعضای خانواده درگیر عوض کردن ماشینهای مدل بالا شدن! مامان بابا خیلی اصرار داشتن دوتا ماشینهامم با خودم ببرم خونه آرشام، ولی قبول نکردم! با صدای مامان از فکر خارج شدم و در هين سوار ماشین شدنم به حرفاش گوش میدادم
مامان: سارگل کی برمیگردی؟ واسه ناهار بیا خونه منتظرت میمونم!
- باشه ميام ولی یادت نره آرشام زنگ زد بگو تو اتاق کنار بچه خوابیده بیدار شد ميگم زنگ بزنه! اين جوري ديگه پیله نمیکنه، نمیخوام متوجه بشه دوباره دعوا کنیم!
مامان: باشه عزیزم ولی کاشکی یکم بیشتر باهاش وقت بگذرونی و کنارش باشی!
- درست مثل تو که همیشه کنار من و بابا بودی؟
متوجه تیکهای که بهش انداخته بودم شد و خواست جواب بده که بیاهمیت بهش سوار ماشین شدم و به طرف دانشگاه با تمام سرعت روندم ديگه وقت زیادی نداشتم!
صبح زودتر از آرشام بیدار شدم تا براش صبحانه، حاضر کنم. کارهام برای خودمم عجیب بود. ولی دوست داشتم با توجههای جزئی این حجم از محبت و حمایتش رو جبران کنم. میدونستم که امروز آرشام ميخواد با بردیا و حنا صحبت کنه! وسط صبحانه خوردن بودیم. نگاهی به آرشام حاضر کردم و با صدای پر استرسی که امروز از صبح اسیرش شده بودم لب زدم:
- آرشام من ميرم حاضر بشم تا تو صبحانت رو بخوری ميام که دیر نشه!
آرشام: کجا میای؟
پاهام برای رفتن به ادامه راه خشک شد و ناتوان طرفش برگشتم و با بهت پرسیدم:
- مگه نمیخوای با بردیا و حنا صحبت کنی؟
آرشام: چرا ميخوام صحبت کنم. ولی تا ساعت دو خیلی مونده و تازه ساعت هشتِ تو هم برو حاضر شو ببرمت خونه عمو تا نیاز و برداری! امروز نمیخواد بری دانشگاه!
- باشه ناهار و میمونم پیش مامان، خودم ميام خونه!
با تعجب زل زد بهم شاید باورش براش سخت باشه که انقدر زود قانع شدم. ولی خبر نداشت که من به همین راحتیها دل به دل کسی نميدم تا هرچي اون خواست قبول کنم! فقط باید کمی روشم رو عوض میکردم! رفتم حاضر شدم، آرشام من رو تا عمارت برد. هيچي راجب ماجراها به مادرم نگفتم و اونم مثل هميشه چیزی نپرسيد. نزدیکای ساعت یک بود که گوشیم رو برداشتم شماره شیرین رو گرفتم!
شیرین: الو سلام سارگل، خوبی؟ چرا امروز نيومدی دانشگاه؟
- سلام شیرین جون، قربونت... خوبم! اومدم پیش مامانم امروز حوصله دانشگاه و نداشتم مزاحمت شدم يه سوال ازت بپرسم!
شیرین: بپرس عزیزم!
- امروز حنا و بردیارو تو دانشگاه دیدی؟
شیرین: آره الان دیدمشون ولی انگار حالشون خوب نبود!
- باشه فداتشم ممنون!
بعد از تشکر و خداحافظی قطع کردم و رفتم از مامانم سوییچ دویست شیش که مامانم برام گرفته بود تا باهاش رانندگی یاد بگیرم و بعد از اونم فقط گوشه پارکینگ خاک خورد و هیچک.س طرفشم نرفت چون تمام اعضای خانواده درگیر عوض کردن ماشینهای مدل بالا شدن! مامان بابا خیلی اصرار داشتن دوتا ماشینهامم با خودم ببرم خونه آرشام، ولی قبول نکردم! با صدای مامان از فکر خارج شدم و در هين سوار ماشین شدنم به حرفاش گوش میدادم
مامان: سارگل کی برمیگردی؟ واسه ناهار بیا خونه منتظرت میمونم!
- باشه ميام ولی یادت نره آرشام زنگ زد بگو تو اتاق کنار بچه خوابیده بیدار شد ميگم زنگ بزنه! اين جوري ديگه پیله نمیکنه، نمیخوام متوجه بشه دوباره دعوا کنیم!
مامان: باشه عزیزم ولی کاشکی یکم بیشتر باهاش وقت بگذرونی و کنارش باشی!
- درست مثل تو که همیشه کنار من و بابا بودی؟
متوجه تیکهای که بهش انداخته بودم شد و خواست جواب بده که بیاهمیت بهش سوار ماشین شدم و به طرف دانشگاه با تمام سرعت روندم ديگه وقت زیادی نداشتم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: