جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Taraneh با نام رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,989 بازدید, 74 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh
نویسنده موضوع Taraneh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(سارگل)
صبح زودتر از آرشام بیدار شدم تا براش صبحانه، حاضر کنم. کارهام برای خودمم عجیب بود. ولی دوست داشتم با توجه‌های جزئی این حجم از محبت و حمایتش رو جبران کنم. می‌دونستم که امروز آرشام مي‌خواد با بردیا و حنا صحبت کنه! وسط صبحانه خوردن بودیم. نگاهی به آرشام حاضر کردم و با صدای پر استرسی که امروز از صبح اسیرش شده بودم لب زدم:
- آرشام من ميرم حاضر بشم تا تو صبحانت رو بخوری ميام که دیر نشه!
آرشام: کجا میای؟
پاهام برای رفتن به ادامه راه خشک شد و ناتوان طرفش برگشتم و با بهت پرسیدم:
- مگه نمی‌خوای با بردیا و حنا صحبت کنی؟
آرشام: چرا ميخوام صحبت کنم. ولی تا ساعت دو خیلی مونده و تازه ساعت هشتِ تو هم برو حاضر شو ببرمت خونه عمو تا نیاز و برداری! امروز نمی‌خواد بری دانشگاه!
- باشه ناهار و می‌مونم پیش مامان، خودم ميام خونه!
با تعجب زل زد بهم شاید باورش براش سخت باشه که انقدر زود قانع شدم. ولی خبر نداشت که من به همین راحتی‌ها دل به دل کسی نمي‌دم تا هرچي اون خواست قبول کنم! فقط باید کمی روشم رو عوض می‌کردم! رفتم حاضر شدم، آرشام من رو تا عمارت برد. هيچي راجب ماجراها به مادرم نگفتم و اونم مثل هميشه چیزی نپرسيد. نزدیکای ساعت یک بود که گوشیم رو برداشتم شماره شیرین رو گرفتم!
شیرین: الو سلام سارگل، خوبی؟ چرا امروز نيومدی دانشگاه؟
- سلام شیرین جون، قربونت... خوبم! اومدم پیش مامانم امروز حوصله دانشگاه و نداشتم مزاحمت شدم يه سوال ازت بپرسم!
شیرین: بپرس عزیزم!
- امروز حنا و بردیارو تو دانشگاه دیدی؟
شیرین: آره الان دیدمشون ولی انگار حالشون خوب نبود!
- باشه فداتشم ممنون!
بعد از تشکر و خداحافظی قطع کردم و رفتم از مامانم سوییچ دویست شیش که مامانم برام گرفته بود تا باهاش رانندگی یاد بگیرم و بعد از اونم فقط گوشه پارکینگ خاک خورد و هیچ‌ک.س طرفشم نرفت چون تمام اعضای خانواده درگیر عوض کردن ماشین‌های مدل بالا شدن! مامان بابا خیلی اصرار داشتن دوتا ماشین‌هامم با خودم ببرم خونه آرشام، ولی قبول نکردم! با صدای مامان از فکر خارج شدم و در هين سوار ماشین شدنم به حرفاش گوش می‌دادم‌
مامان: سارگل کی برمی‌گردی؟ واسه ناهار بیا خونه منتظرت می‌مونم!
- باشه ميام ولی یادت نره آرشام زنگ زد بگو تو اتاق کنار بچه خوابیده بیدار شد ميگم زنگ بزنه! اين جوري ديگه پیله نمی‌کنه، نمیخوام متوجه بشه دوباره دعوا کنیم!
مامان: باشه عزیزم ولی کاشکی یکم بیشتر باهاش وقت بگذرونی و کنارش باشی!
- درست مثل تو که همیشه کنار من و بابا بودی؟
متوجه تیکه‌ای که بهش انداخته بودم شد و خواست جواب بده که بی‌اهمیت بهش سوار ماشین شدم و به طرف دانشگاه با تمام سرعت روندم ديگه وقت زیادی نداشتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(آرشام)
ساعت دو بود! جلوي کافه، داخل ماشین بودم! موبايلم رو برداشتم و برای بار صدم شماره‌ش رو تو این نیم ساعت گرفتم! ولی مثل هر بار جواب نداد و من می‌دونستم باهام قهر کرده! با زن عمو تماس گرفتم تا بلکه از حالش مطمئن بشم! با بوق پنجم جواب داد و صداش جوری بود که انگار استراب داره و همین ناخودآگاه من رو می‌ترسوند! زن عمو همیشه زن قدرتمندی بود، مگر در شرایطی که يه اتفاقی می‌افتاد!
زن‌عمو: الو سلام پسرم، خوبی؟
- سلام زن عمو ممنونم! شما خوبین؟ عمو خوبه؟
زن‌عمو: همه خوبیم عزیزم! جانم پسرم کارم داشتی؟
- زن عمو مزاحمتون شدم ازتون، حال سارگل رو بپرسم! صبح یک مقداری از من ناراحت شده بود، الان هرچي باهاش تماس می‌گیرم جوابم رو نمي‌ده! خیلی نگرانشم، حالش چطوره؟ ميشه بهش بگيد تلفن رو بگيره ازتون، من باهاش صحبت کنم؟
زن‌عمو: پسرم سارگل حالش خوبه! بچه گریه می‌کرد بردش اتاق اون رو خوابوند، خودشم خوابش برده کنارش! حالا بیدار شد، بهش ميگم باهات تماس بگيره! نگران نباش.
ناخودآگاه بغضم گرفت. صدام می‌لرزید ولی با مشت شدن دستام سعی کردم خودم رو کنترل کنم و صدام رو محکم نگه دارم!
- زن عمو مواظبش باشید. لطفاً اگه چیزی احتیاج داشت بهم بگيد.
صدای زن عمو يه لحظه به کل قطع شد. بعد از نفس عمیقی، با لحنی که شرمندگی ازش می‌بارید گفت:
- پسرم اگر یکم ديگه هم تو هم، سارگل صبر کنید. این یک سال هم تموم ميشه و هر کدوم مي‌ريد سراغ زندگی خودتون! همه چیز مثل سابق ميشه.
يه لحظه با فکر نبود سارگل تو زندگیم، قلبم گرفت. اخمی که ناخودآگاه اومد روی پیشونیم باعث شد، با صدای نسبتا عصبی با زن عمو صحبت کنم!
- مگه سارگل چیزی به شما گفته؟
زن‌عمو: نه پسرم. اصلاً اونم مثل تو یکم کلافه هست. همین.
- خیلی خوب، پس زن عمو يادتون نره بگيد تماس بگيره! من خیلی نگرانم.
زن‌عمو: باشه پسرم.
بعد خداحافظی قطع کردم و راهی کافه شدم. با دیدنشون روی صندلی اخمم غلیظ‌تر شد. باید اعتراف می‌کردم پسر جذابیِ و مي‌تونه هر دختری رو جذب خودش کنه! همین نفرت من رو نسبت به خودش بیشتر می‌کرد. نزدیکشون شدم هردو از جاشون بلند شدن و سلام دادن. داخل چشمای دختره چیزی بود که هضمش یکم برام سخت بود! وقتی بهم نگاه می‌کرد يه چيزي مثل کینه یا حس حسادت! ولی پسره درست مثل خودم نفرت خالص. همین و بس با سر جواب سلام‌شون رو دادم و اشاره کردم که بشينن. منم روبه روشون نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(سارگل)
تو اون ساعت، آرشام مدام باهام تماس مي‌گرفت. ولی من هیچ رقبطی به جواب دادن نداشتم. شايدم يه جورايي می‌خواستم ببینم اگه جواب ندم، تا کجا پیش ميره! اول رفتم جلوي دانشگاه و جوری قایم شدم تا منو تو ماشين نبينن! وقتی از دانشگاه خارج شدن منم با فاصله ماشینشون رو تعقیب کردم و رسیدم به همون کافه مورد نظر! اونا رفتن داخل منم بعد از اینکه صدای گوشيم رو به کل قطع کردم تا مبادا اونجا زنگ بخوره با هزار مکافات رفتم به طرف نزدیک‌ترین میز و پشت بهشون نشستم! و چون اونا هم پشتشون به من بود و منم چادر سرم داشتم تا مبادا آرشام از لباسام منو بشناسِ! بعد از سفارش دادن يه قهوه منتظر آرشام موندم. اوناهم بی سروصدا بودن با صداهایی تونستم متوجه اومدن آرشام بشم. مردی که عجیب تازگی‌ها از داشتنش احساس غرور می‌کنم و حس داشتن يه حامی تمام وجودم رو پر می‌کرد! صداش باعث لبخند روی لبام ميشه و قلبم بی‌امون‌م می‌کوبه! ولی حیف که دل اون جای ديگه و پیش زن ديگه‌ایی بود و من رو اصلاً نمی‌دید! با صداش از فکر خارج شدم و با تموم وجود گوش سپردم به صدای بم و جذابش!
آرشام: شنیدم نامزد کردید، تبریک ميگم!
صدای بردیا که اومد، ناخودآگاه نفرت تمام بدنم رو گرفت و دستام مشت شد و راه تنفسیم گرفته شد!
بردیا: ممنونم، ولی اينو سارگل بهتون گفته؟
آرشام: ببین من رو، من کاری ندارم قبلاً با هم قرار ازدواج گذاشتید یا هر چیز ديگه! سارگل الان زن منِ و برای تو هم جز خانم بزرگمهر هیچ چیز ديگه‌ایی نیست!
با شنیدن حرفاش آروم شدم. قفل دستام باز شد و نفس آسوده‌ای کشیدم. خیلی حس خوبيه، داشتن کسی که بهت توجه می‌کنه! ولی باز با شنیدن صدای دوست بی‌وفام اخمام تو هم کشیده شد!
حنا: آقای محترم شما شوهر سارگل هستید! پس باید در جریان باشید که همسر شما وقتی متوجه نامزدی ما شد، به من حمله کرد و تا تونست منو کتک زد! اگرم الان می‌بینید که من و بردیا نرفتیم شکایت کنیم فقط بخاطر این، چند سال رفاقت بينمون بودِ!
آرشام: حنا خانم... سارگل همه چيز رو به من گفته! ولی شما هم اگر به جای سارگل بودید و این همه بی‌وفایی و بدذاتی از صمیمی‌ترین دوستتون می‌دیدین، شاید حرکت بدتر از این می‌کردین! نمی‌گم کارش درست بوده ولی شما هم می‌دونید که سارگل از جونشم بیشتر وابسته غرورشِ! که شما دست گذاشتید روی اون.ه. حالا با دروغ یا حرفاي الکی و عاشقانه! متوجه منظورم هستید؟
آرشام مرد کامل و با قدرتی بود. همیشه آرام ترین لحن‌ها محکم‌ترین و کوبنده‌ترین جمله‌ها رو مي‌گف و خیلی کم عصبانی ميشد. ولی خیلی ترسناک. من همیشه محو این حرکتش می‌شدم درست برعکس بردیا که با کوچک‌ترین مسئله‌ای مثل حالا فریاد میزد!
بردیا: سارگل خودشم راضی بود!
آرشام چند لحظه ساکت موند و بعد که صداش به گوشم رسید محکم و با قدرت بود!
آرشام: که خودش خواست... ميشه واضح‌تر صحبت کنی؟
_ من از همون روز اول با حنا بودم. اون با سارگل و يه دختری به اسم شیرین دوست بود و از همه جیک و پوک زندگیش خبر داشت! چند باری تو پارتی‌ها و دورهمی‌ها دیده بودمش ولی تنها به عنوان يه مهمون یا دوست مثل بقیه معرفی شدم! چون من و حنا با هم توافق کرده بودیم که هیچ‌ک.س از رابطه ما خبردار نشه! برای همین به کسی نگفتيم. سارگل هم مثل بقیه. پدر مادر حنا خانواده سنتی بودن! و دوست نداشتن دخترشون زیاد مجرد بمونه! از شانس مزخرف منم يه پیر خرفت مایه‌دار اومده بود، خواستگاريش! من نمی‌تونستم بزارم حنا از دستم بره! شبانه روزم کار می‌کردم. نمی‌تونستم حتی یک هزارم پولی رو که اون تو یک ساعت درمي‌آره در بی‌آرم! باهم با هزار مکافات نقشه کشیدیم و به سارگل نزدیک شدم اونم که انقدر تشنه محبت بود که، با یکم قربون صدقه رفتن راضی بشه! سارگل دختر خیلی زیبا و خوش هیکلی بود و هرکسی نمی‌تونست ازش بگذره! منم مثل خيلیای ديگه تا اینکه سرو کله تو پیدا شدو ازدواج کردید. بازم منتظر موندم تا بعد از طلاق با يه مدت ازدواج وادارش کنم تمام ثروتش رو به نامم بزنه! تا منم طلاقش بدم! ولی یهویی زد و اون پیرمرد مرد منم زن شدنش رو بهونه کردم و رهاش کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(آرشام)
از حرفايي که راجب به، سارگل ميزد دلم مي‌خواست با مشت بکوبم تو صورتش... تا بلکه یکم آروم بشم! دلم نمی‌خواست بیشتر از این روبه روی اون دوتا بشينم! پس سعی کردم با جمله‌ام تیر آخرو بزنم!
آرشام: چقدر؟
هر دو تعجب کردن و تو همون حالت پرسیدن:
- چی چقدر؟
- چقدر بدم تا کلا از این شهر برین و ديگه چشم سارگل بهتون نيفته؟
بردیا: خیلی دوسش داری؟
نگاهی به چهره بردیا کردم این چشمای عصبی چه معنی داشتن!
- مطمئن باش اونقدر دارم که نزارم کوچک‌ترین چیزی ناراحتش کنه!
بردیا: یک می‌گرفتم تا با خیال راحت برم! داری بدی؟
اون حالت چشم نشون مي داد که از قصد این جمله رو گفته که مثلاً من رو حرص بده. پوزخندی به فکر بی‌خودش انداختم!
- فردا صبح بیا شرکت نقد بدم بهت ببر! ولی اين رو تو گوشتون فرو کنین! اگر فقط یک‌بار ديگه حتی بفهمم یا بشنوم که از صدکیلو متری سارگل رد شدين، روزگارتون رو سیاه می‌کنم!
بعدم بی‌توجه بهشون که با چشمای ناباور نگاهم می‌کردن، کارتم رو از جیبم در اومدم و گذاشتم روی میز و در اون حین لب زدم!
- فردا که پول رو گرفتی فقط تا ساعت شش وقت داری که این شهر رو ترک کنین! بفهمم نرفتید پشیمونتون می‌کنم!
بعدم راه افتادم طرف ماشينم! فردا عروسیم بودو هیچ‌کاری نکرده بودم بايد هر طور شده با سارگل تماس می‌گرفتم تا با اعصاب راحت استراحت کنم! فردا کلی کار داشتم!

(سارگل)
با شنیدن حرفاشون و حمایتی که آرشام ازم کرد! اونم وقتی که گفت انقدر دوستم داره که نزاره آسیب ببینم... حتی تو شرایطی که هیچ حسی نسبت بهم نداره و شايدم ازم بخاطر این ازدواج اجباری و ارثیِ دردسرسازی که باعث این زندگیِ ازم متنفرم باشه... ولی بازم نذاشت جلوي اونا ضایع بشم! منم باید این فداکاریش رو جبران می‌کردم تنها راهشم این بود که فردا صبح از خونه بزارم برم و تا یک هفته هم بر نگردم! چون فردا آرشام ازدواج می‌کنه و حتماً دوست داره که باهاش تنها باشه! از کافه بعد از رفتن اونا زدم بیرون و راهی خونه مامانم شدم! حالم خیلی خوب بود و احساس داشتن يه حامی خیلی حس خوبي بود! کل روز و با مامان وقت گذروندم و غروب همراه نیاز با آژانس راهی عمارت شدم! بچه رو خوابوندم و آهنگ و پلی کردم شروع کردم به کار کردن همه جارو تمیز کردم و واسه شام لازانیا پختم! رفتم طبقه بالا هم يه مقدار از لباسای خودم و نیازو جمع کردم و تو کمد قایم کردم! رفتم حمام و واسه شب حاضر شدم و با تمام توانم از وقتی آرشام اومد، خونه سعی کردم خنده رو روی لباش ثابت نگه دارم و موفق هم شدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
)سارگل)
امشب شب عروسی آرشام بود و من از صبح همش عذاب می‌کشیدم! گریه‌های یواشکی امونم رو بریدِ بود! سختِ شادی نمایشی! وقتی دلت داره آتیش می‌گیره... کاش یک هزارم علاقه‌ای که من به آرشام داشتم اون به من داشت! ولی حیف که آرشام دلش پیش ک.س ديگه‌ای بود. هنوز بهش نگفته بودم که مي خوام واسه یک هفته برم خونه مامانم! ولی یواشکی وسایل رو برده بودم اونجا. با صدای آرایشگر از فکر خارج شدم و به آینه خیره شدم.
آرایشگر: عزیزم خیلی زیباتر شدی! مي‌توني به آینه نگاه کنی!
چقدر تغییر کرده بودم! موهام رو برام فر‌های درشت کرده بود و ریخته بود دورم! جلوي سرم رو کمی مدل داده بود و چون تازه موهام رو واسه عروسیم رنگ کرده بودم ديگه نیازی نبود! يه آرایش مليح و دخترانه! به دیدن لباس توی تنم یاد شبی افتادم که با آرشام رفتیم خریدیم. ناخودآگاه لبخندی روی لبم اومد. سرویس جواهری که تازه خریده بودم رو انداختم! با صدای مامان و زن عمو به طرفشون برگشتم. سعی کردم لبخند بزنم!
مامان: وای مادر الهی قربونت برم. ماشالله، چقدر خوشگل تر شدی!
زن‌عمو: فداي عروس گلم بشم. خاک بر سر پسر من که قدر این همه زیبایی ندونست. ببخش تو رو خدا، منو خیلی شرمنده‌ام!
لبخندی زدم و جفتشون رو بغل کردم! با صدایی که سعی می‌کردم شاد باشه با خنده لب زدم:
- عزيزای دلم خودتون رو اذیت نکنید! راه بی‌افتید بریم که، کلی دیرمون شده! بعدم ماشالله شما دوتا انقدر به خودتون رسیدید... که من به کل به چشم نمي‌آم!
با خنده‌هايي که معلوم بود واقعی نيستن، خودمون رو گول می‌زدیم! بعد از تشکر و پرداخت مبلغ راهی ماشین شدیم. من عقب نشستم و راهی تالار شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
***
(یک ماه بعد)
(سارگل)
تو این یک ماه اصلاً خونه نرفتم! آرشام خیلی مي‌اومد دنبالم و هي باهام تماس مي‌گرفت! ولی خب بعد از مراسم پاتختی و اینکه همه فهمیدن پگاه زن آرشام شده تیکه‌ها و کنایه‌هايي که بهم مي‌زدن نمک رو زخمم شد! وقتی می‌گفتن عرضِ نگه داشتن و راضی کردن شوهرم رو نداشتم که سر یک ماه ازم زده بشه و بره سراغ یکی دیگه، شکستم! نسيم جون خوب شده بود و اومده بود، دنبال کاراش منم که فقط مي‌رفتم دانشگاه از اونجا هم مي‌رفتم مسجد نماز می‌خوندم و تا شبم همون جا می‌موندم! چادری شدم! از همون فردای عروسی! روز پاتختی احساس می‌کردم تنها کسی که تو اون شرایط تحقیرم نمی‌کنِ همون خدای بالا سرمِ! پس منم چادر سرم کردم تا کسی جز اون نتونه تن رنجورم رو ببينِ! شب‌ها تا صبح خوابم نمی‌بره، از فکر اینکه آرشام کنار زنش خواب باشه! مثل خوره وجودم رو می‌خورد! سعی می‌کردم با درس خوندن فکرم رو ازشون دور کنم. با صدای شیرین از فکر خارج شدم!
شیرین: سارگل اونجا جای پارک هست! ردش نکنی!
توی پارکینگ دانشگاه ۲۰۶ پارک کردم! علاقه‌ای به اون یکی ماشین‌ها نداشتم! با همین ماشین که توجه‌ای جلب خودش نمي‌کرد، راحت‌تر بودم! هموراه شیرین از پارکینگ زدم بیرون که با صدای ناباور شیرین رد نگاهش رو گرفتم و ناباور فقط نگاه کردم!
شیرین: سارگل باز دوباره که شوهرت اومده جلو دانشگاه! طفلکی گناه داره بابا درست 24 روزه هر روز مياد جلو در دانشگاه هر بارم تو فرار می‌کنی! اون چند روزی‌ام که نيومد دانشگاه تعطیل بود! برو حرف بزن، کارو تموم کن!
نمی‌تونستم باهاش روبه رو بشم... پس مثل هميشه پا گذاشتم به فرار ولی اینبار انگار آمادگی داشت که دنبال دوید و سر یکی از کوچه‌ها مچ دستم رو گرفت و وادارم کرد به ایستادن! سرم رو انداخته بودم پایین به اون دوتا تیله جذاب مشکی که امون‌ من رو بریده بود نگاه نکردم! یک نگاه کافی بود که بزنم گریه و فریاد عاشقی بزنم! صدای درمونده‌ش که به گوشم رسید حالم رو دگرگون کرد و باعث شد سرم رو بیشتر بندازم پایین تا يه وقت وا ندم!
آرشام: سارگل خواهش می‌کنم یکم نگام کن! چشمات و ازم نگیر، به خدا دارم ديونه میشم... حالم خرابه! بیا برگردیم خونه! من اون خونه رو نمی‌خوام! اگه حتی یک لحظه هم تو اونجا نباشی سارگل! تو شب عروسی خان بابا رو فرستادی بهم بگه یک هفته خونه نمی‌آی منم هرچقدر مخالفت کردم، بی‌فایده بود! بابا به خدا خسته شدم! بیا برگرد بریم سر خونه زندگيمون!
نگاهش کردم! چقدر کلافه بود مثل هميشه نبود. يه جورايي انگار نامرتب بود. ولی هنوزم جذاب بود. جوری که قلبم و به آتیش می‌کشید! چشماش عجیب غمگین بود. با صدای پر بغضی لب زدم:
- آرشام... ‌
همین یک کلمه کافی بود تا محکم بغلم کنه و با صدای آرام‌ بخشش کنار گوشم لب بزنِ!
آرشام: جانم! بگو عزیزم الهی قربون بغض کردنت برم!
- خدا نکنه ديوونه! من نمي‌آم چون پگاه ناراحت ميشه اون تازه عروس!
آرشام: این چه حرفيه؟ پگاه مدام سراغت رو می‌گیرِ!
کمی فکر کردم سکوت‌م رو که دید، آروم آروم لب زد:
- پس من ساعت سه که کلاست تموم ميشه ميام دنبالت، باهم بریم وسایلت رو برداریم بعدم بریم خونه!
محکم گونه‌م رو بوسید و خواست بره که با صدای بلندی گفتم:
- آرشام ماشین دارم نمی‌خواد بیای!
آرشام: پس ميام جلوي در خونه تا از عمو و زن عمو تشکر کنم که چند وقت زلزله منو نگه داشتن و ازش مراقبت کردن! راستی اين‌م بگم چادر خیلی بهت مياد!
بعدم رفت پوزخندی به حرفش زدم خبر نداشت که من، تو این یک ماه فقط گریه و زاری کردم و هیچ صدایی ازم بیرون نیومده! جوری که مادرم با نگرانی بیاد و پا به پام گریه کنه و ازم یکم شیطنت یا حتی حرف زدن رو خواهش کنه یا حتی بابام که واسه خندوندن من از هر روشی استفاده می‌کرد! اونم منی که قبلاً صدای خنده‌هام گوش فلک رو کر می‌کرد! راهی دانشگاه شدم و بعد از اون شیرین و رساندم خونه خودم راهی عمارت شدم! مامانم وقتی ماجرا رو فهمید خیلی خوش‌حال شد و کلی دعا کرد که ديگه مشکلی واسمون پیش نياد! وسایلم رو جمع کردم و بعد ناهار منتظر آرشام موندم! وقتی اومد دیگه کاملاً مرتب شده بود مثل روز‌های اول چشماش برق عجیبی داشت! از مامانم کلی تشکر کرد و خواست که از بابا هم به جای اون تشکر کنه! جعبه شیرینی بزرگ داد به مامان گلم به من دسته گل بزرگی رو که فوق العاده زیبا بود رو داد! بعد تشکر دوتاییمون از مامان، راهی خونه شدیم! دروغ چرا از ته دلم خوش‌حال بودم ولی به روم نمی‌آوردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
وارد عمارت که شدیم پگاه رو داخل حیاط منتظر دیدم! با لبخند اومد استقبالم! ولی من همه چيزو به راحتی از تو چشماش می‌خوندم، غم و طوفانی که تو چشماش بود نوید قلب ناارومش رو مي‌داد! درست مثل من با لبخند همديگر رو بغل کردیم و تظاهر به شادی بودن از دیدن همديگه کردیم! آرشام و که نگاه کردم عجیب کلافه بود چمدونم رو برداشت و تو همون حین با صدای گرفته جمله‌ای به زبون آورد!
آرشام: من چمدون‌ها رو میزارم داخل اتاقت تا شما هم بیاید بالا!
اون که رفت ما هم از هم ديگه جدا شدیم. همون‌طور که داشتیم مي‌رفتيم سمت خونه که، صدای شرمنده پگاه شرمندگی رو به دردام اضافه کرد و حالمو بدتر کرد!
پگاه: سارگل جان تو رو خدا منو حلال کن! به خدا دوست ندارم به چشم هوو به هم نگاه کنیم! بیا سعی کنیم باهم دوست باشیم!
- این حرفا چيه پگاه جون، عزیزم من اصلاً به چشم هوو بهت نگاه نمی‌کنم تو هم نکن! همین روزاست که ارثیه رو بگیرم و برم! شما هم به زندگيتون برسید!
بغضی که از فکر رفتن توی گلوم قرار گرفت و با بدبختی پس زدم! با هم راهی خونه شديم. آرشام داخل آشپزخونه بود. پگاه هم رفت طرف آشپزخونه! منم راهی اتاقم شدم که صدای متعجب پگاه بلند شد!
پگاه: سارگل جون کجا میری؟ بیا می‌خوایم قهوه بخوریم!
- ميام عزیزم مي‌خوام لباس عوض کنم!
پگاه: باشه پس زودي بیا!
رفتم طبقه بالا به بغضم اجازه ریزش دادم و از ته دل زار زدم و متکارو فشار دادم که صدام به بیرون نره! کمی که آروم شدم، صورتم رو شستم و يه پیراهن بنفش بلند تا مچ پام بود و آستین کوتاه پوشیدم! از سی*ن*ه تنگ بود و ديگه گشاد ميشد! موهام رو بافتم انداختم پشتم و صندل های یاسی هم پام کردم! راهی طبقه پایین شدم پگاه نبود ولی آرشام نشسته بود روی کاناپه با فاصله زیادی نشستم کنارش! دوست نداشتم پگاه ازم ناراحت بشه يا حس بدی بهم داشته باشه! با صداش از فکر خارج شدم.
آرشام: سارگل باز گریه کردی؟
- نه! گریه واسه چی؟
آرشام: سارگل به من دروغ نگو! توروخدا بی‌خیال این خود خوریات باش‌!
- من خوبم آرشام!
آرشام: نیستی، نیستی سارگل! این چشم‌ها مثل قبل نیست!
خواستم چیزی بگم که با اومدن پگاه ساکت شدم! رفت آشپزخونه کلی وسایل آورد و نشست پیشمون! همه تظاهر به شادی می‌کردیم! ولی آرشام عجیب ساکت بود! شب موقع خواب من رفتم تو اتاقم به نگاه عجیب غریب آرشام هم توجهی نکردم و با گفتن يه شب بخیر شب رو تموم کردم! تا صبح خوابم نبرد، فکر کردن به اینکه اون دوتا کنار هم باشن و من مزاحم‌شون، حالم رو داغون می‌کرد و روحم رو خراش مي‌داد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
صبح زود از خونه زدم بیرون، تا يه سر برم خونه‌ی مامان و بابا! ماشین و ازشون بگیرم! تازگی‌ها تنبل شده بودم. چادرم رو مرتب کردم و سوار تاکسی شدم بعد از تحویل گرفتن ماشین رفتم دنبال شیرین! با هم راهی دانشگاه شدیم. داشتیم مي‌رفتيم سمت کلاس که با دیدن بچه‌ها تو راه رو چشمم خورد به شایان که از وقتی چادری شده بودم و تو مهموني‌ها شرکت نمي‌کردم سعی می‌کردم باهاش روبه رو نشم! ولی الان مجبور بودم ازش بپرسم!
_ شایان چرا اينجا جمع شدید؟ چه خبره؟ مگه شماها ترم بالایی نیستید چرا کلاس قاطی شده؟
شایان: استاد سکته قلبی کردِ! فوت شده همه کلاس‌ها رو دارن کنسل می‌کنن! منتظريم تکلیفمون معلوم بشه! ولی چون شماها با اون کلاس داشتید، کلاستون کلاً امروز کنسل شده! می‌تونید برید.
- ای بابا اون که سالم بود! درسته سنش بالا بود، ولی حالش خوب بود! خدا رحمتش کنِ!
با شیرین راه افتادیم تو حیاط. هیچ میلی به خونه رفتن نداشتم! دوست نداشتم زیاد، جلو چشم پگاه باشم! اون که گناهی نداشت! يه تازه عروس که اسیر این ارثیه دردسرساز شده بود! رو کردم به شيرين تا بلکه اونم رضایت بده!
- شیرین میای بریم بگردیم؟ ناهار و شام هم مهمون من! اصلاً دوست ندارم برم خونه!
شیرین: باشه عزیزم! درکت می‌کنم! هرجا دوست داری بریم.
لبخندی زدم و قدر شناسانِ نگاهش کردم. از بوفه دوتا نسکافه و کیک گرفتم و سوار ماشین که شدیم آهنگ و تا آخر زیاد کردم! انقدر بهمون خوش گذشت که متوجه گذر زمان نشدم! ساعت پنج بود که رفتیم رستوران تا ناهار بخوریم! بعد سفارش دو پرس جوجه کباب و مخلفات گوشیم رو از کیفم در آوردم با دیدن بیست تا میس کال و ده تا مسيج از آرشام و پنج تماس از پگاه و هفت تماس از مامان شیش تا تماسم از زن عمو مغزم هنگ کرد! چه خبر شده بود؟! همون لحظه گوشيم تو دستم زنگ خورد با دیدن اسم آرشام سریع وصل کردم که، صدای فریادش تو گوشم پیچید!
آرشام: کدوم گورستانی رفتی از صبح که اون ماس ماسک بی‌صاحاب‌تم جواب نمی‌دی؟ با تو‌ام مگه لالی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ سارگل با توام!
- با شیرین اومديم رستوران، چی‌شده مگه؟
آرشام: از صبح کدوم گوری بودی؟ امروز که دانشگاه تعطیل بود! وقتی اومدم دانشگاه دنبالت دو ساعت مثل سگ پا سوخته دنبالت گشتم! آخر سرم مدیر اون بی‌صاحابی بهم گفت!
- آرشام من... .
آرشام: سارگل هيچي نگو! همین الان راه بيافت بیا خونه! زود!
قطع کردم. انقدر داد زده بود که صداش به گوش شیرین که ازم با فاصله نشسته بودم رسید! با بغض نگاهش کردم که با گیجی جوری که انگار داره با خوش حرف بزنه گفت:
- این پسرو من آدمش می‌کنم! قسم می‌خورم!
بعدم یهویی پرید هوا. رو به من که متعجب بهش نگاه می‌کردم با شادی تقریباً داد بزنه، و باعث بشه مردمی که اونجا بودم با تعجب زل بزنن به ما!
شیرین: سارگل آرشام عاشقت شده! این عشق یک طرفه نیست من حاضرم قسم بخورم که، نیست! این رفتارها تنها از یک عاشق بر مياد! نه کسی که دنبال يه ارثیه باشه! اونم ارثیه دردسرساز! می‌فهمی چی ميگم؟
- ای بابا شیرین چرت نگو اون پگاه و دوست داره!
شیرین: بهت ثابت می‌کنم!
همون لحظه غذاهارو آوردن انقدر استراب داشتم که گفتم غذاهارو اماده کنن ببریم بعد از حساب غذاها رو با دوتا قاشق گرفتیم تو راه خوردیم! هر چيم از شیرین راجب اون فکرای توی سرش بود پرسیدم، جوابم و نداد! اون رو که رسوندم، خودمم راهی عمارت شدم! درست نیم ساعت بعد از تماسش جلوي در بودم! ماشينم پارک کردم برام عجیب بود، ولی این ترسی که از آرشام توی دلم افتاده بودو تا حالا هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم! آخه کلاً آدم ترسویی نبودم اهمیت به حرف هیچ‌‌ک.س جز خودم نمی‌دادم! ولی آرشام هیچ‌ک.س نبود و همین باعت شده بود، تموم بدنم از استراب بلرزه و نتونم از ماشین پیاده بشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
از ماشین پیاده شدم و با پاهای لرزون وارد ساختمان شدم! وقتی چشمم به این همه آدم توی خونه خورد چشمام از تعجب دو برابر شد! مامان با چشمای اشکی، زن عمو با شالی که دور سرش پیچیده دستش رو رو سرش گذاشته بود، بابا مدام از این ور به اونور مي‌رفت و هي با تلفن صحبت می‌کرد، عمو هي مخالف جهت بابام راه مي‌رفت و انگار منتظر يه تماس بود، خان بابا که نشسته بود روی مبل و با اخم به پارکت‌های کف زمین نگاه می‌کرد، پگاه بیچاره هم با يه سینی آب قند داشت مي‌اومد سمت پذیرایی، در آخرم آرشامی با چشمای سرخِ سرخ و موهای ژولیده! هي از این ور خونه به اون ور خونه مي‌رفت و هي دست می‌کشید به موهاش! انقدر آروم اومده بودم که کسی متوجه حضورم نشده بود! آب دهنم رو قورت دادم با صدای لرزونی لب زدم:
- سلام!
همین يه کلمه کافی بود که همه متوجه حضورم بشن! آرشام بیمعطلی به سمتم هجوم آورد و محکم خوابوند تو گوشم جوری که سرم به جهت مخالف کج شد و طعم شور خون تو دهنم احساس کردم! صدای جیغ ناخودآگاه پگاه پیچید! مامانم و زن عمو دویدن طرف ما من هنوز با بهت سیلی که خورده بودم، تکون نمی‌خوردم آرشامم ساکت بود انگار اونم قاطی کرده بود عمو و بابام اومدن! آرشام و بردن عقب که با صدای مامان کنار گوشم به خودم اومدم. خزیدم تو بغلش از ته دل زار زدم!
مامان: سارگل مامان... .
- مامان به خدا من کاری نکردم آرشام من و زد! من... من نيومدم خونه چون نمی‌خواستم مزاحم پگاه و آرشام باشم! به خدا من کار بدی نکردم!
همین جمله انگار کافی بود تا آرشام عین انبار باروت بترکه و به سمتم هجوم بياره که عمو و بابا به زور نگهش داشتن! از همونجا دستش رو به نشونه تهدید تکون داد و تو همون رو به من که با ترس نگاهش می‌کردم فریاد بزنه:
- چند بار بهت بگم بابا اينجا خونه توئه! همه عالم بدونن اینجا خونه سارگلِ؟ چند بار باید بگم؟ سارگل به قرآن قسم اگه فقط یک بار ديگه بپیچونی، ول کنی بری آتیشت می‌زنم! به خدا می‌زنم!
آرشام رو بردن حیاط تا یکم آروم بشه منم بین مامانم و زن عمو نشستم و سرم و بین دستام گرفتم! پگاه جلوي پام زانو زده بود و آب قندم و هم ميزد! تو همون حین با صدای گرفته گفتم:
- شماها اینجا چیکار میکنین؟
مامان: آرشام زنگ زد مادر! از تو پرسید صداش خیلی نگران بود! واسه همین ماهم اومديم اینجا ببینیم چیشده! از ساعت ده ما اینجاییم! جایی نمونده سر نزنيم!
صدای مامانم خیلی گرفته بود! زن عمو اصلاً جونی واسه صحبت نداشت و پگاهم که آروم اشک می ریخت! معلوم بود ترسیده! آب قند با يه لبخند غمگین برای تشکر ازش گرفتم و کمی خوردم که صدای خان بابا که تا الان سکوت کرده بود بلند شد:
- سارگل هوراد فرداشب برمي گرده! مي‌خوام آخر این هفته ارث‌تون رو بدم بهتون! نمي‌دونستم زندگي‌تون اين‌جوري ميشه وگرنه هیچ‌وقت این کار رو نمي‌کردم! شرمنده‌ام دخترم!
هنوز تو سوی حرفش بودم که، پاشد رفت و بقیه هم به تبعیت از اون رفتن و من حتی نایی واسه خداحافظی نداشتم! اگه ارثیه رو بهمون مي‌داد ديگه دلیلی واسه زندگی کردن با آرشام باقی نمی‌موند و من باید ازش جدا می‌شدم! اونم درست دوماه بعد از عروسیم! با بغض رفتم تو اتاقم چندباری پگاه اومد از پشت در از حالم رو پرسید و من هر بار ردش کردم، رفت! حتی شامم نذاشتم برام بي‌آره! ولی هیچ خبری از آرشام نبود! موبايلم رو در آوردم و زنگ زدم به شيرين! چند باری مسيج داده بود و من جواب نداده بودم! می‌دونستم نگرانم ميشه و چون شرايط رو نمی‌دونست باهام تماس نگرفته! که اوضاع خراب‌تر نشه! با اولین بوق صدای پر استرسش تو گوشم پیچید:
- الو سارگل خوبی عزیزم؟ مردم از نگرانی!
- شیرین... شیرین... .
زدم زیر گریه با صدای بلند گریه می‌کردم! کمی که گریه کردم و آروم‌تر شدم، صداش که پر بغض بود تو گوشم پیچید و دلم رو قرص کرد که مثل خواهر نداشتم پیشم هست و من رو تنها نمی‌ذاره!
شیرین: الهی بميرم برات، فداتشم گریه نکن! بگو ببینم چی‌شده؟ می‌خوای بيام پیشت؟
تمام ماجرارو براش با صدای گرفته‌ام گفتم! کمی سکوت کردو بعد با صدای پر حرصی گفت:
- سارگل به حرفاي من گوش کن تا این آدم و درستش کنیم! قبوله؟
- قبول... ولی چی‌کار می‌خوای بکنی؟
شیرین: فردا تو دانشگاه برات ميگم!
- باشه! ممنونم که هستی شیرین!
کمی باهاش صحبت کردم و آروم شدم! بعدم دوش گرفتم و با ذهنی پر از آشفتگی راهی تخت خوابی شدم! که شاهد روزهاي خوب بین منو آرشام بود! حالا هم شاهد تنهایی‌های من و اشک‌های بی‌صدا و زجه‌هام شده! صبح با سر درد بدی بیدار شدم! ولی با خوردن يه قهوه و کمی بیسکوییت بهتر شد! حاضر که شدم راه افتادم طرف خونه شیرین تا شاید راهی برای نجات زندگیم پیاده کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
- شیرین زده به سرت؟ واقعاً قاطی کردی؟ من عمراً این، غلط رو بکنم! هرگز!
شیرین: ای بابا سارگل، مگه خودت نگفتی هرکاری من بگم انجام ميدي؟ نمی‌خوای بمی‌ری که يه لحظه‌اس!
- شیرین اگه پسر عموت بزنه پای من رو به کل نابود کنه چی؟ به کل فلج می‌شم!
شیرین: اوف‌اوف... وای‌وای... از دست تو سارگل، نگران نباش سهند خودش دکتره بلده چی‌کار کنِ تا فقط پات در بره! بعدم زنگ می‌زنیم آرشام مياد جمعت می‌کنِ! ببین الان ساعت شیش شدِ! اگه تا یک ساعت ديگه کارمون رو نکنیم، آرشام بخاطر دیر اومدنت به خونه ولت نمی‌کنه! تا الانم زنگ نزده چون فکر می‌کنه دانشگاهی!
یکم فکر کردم، راست مي‌گفت! با اینکه دلم نمی‌خواست، ولی مجبور بودم انجامش بدم. تا بلکه به شيرين ثابت بشه که، آرشام هیچ علاقه‌ای بهم نداره. با چشمایی که به شدت تردید توش موج ميزد، نگاهی به چشم‌های شیطونش کردم.
- باشه بگو بیاد! زود تمومش کنه!
شیرین: عاشقتم!
- گم‌شو نکبت!
لبخندی زدو ابروهاش رو انداخت بالا، بعدم زنگ زد به اون پسر عموی خلش! یک ربع بعد با يه چوب بزرگ اومد بالا سرم. از ترس به لکنت افتادم.
- شیرین تو که گفتی قرار نیست منو بکشی! عوضیِ بی‌جود این چوب به پای من بخوره، می‌میرم که!
شیرین: انقدر زر نزن چشمات رو ببند، نبینی!
چشمام رو که بستم، چوب محکم خورد به مچ پام! احساس می‌کردم روح داره از تنم جدا میشه! راه نفس کشیدنم سد شده بود که صدای عصبی شیرین خطاب به پسر عموش بلند شد و من حتی قدرت باز کردن چشمام و هم نداشتم!
شیرین: سهند الهی گور به گور بشی، زدی پاش و ترکوندی که احمق مگه نگفتی بلدی؟
سهند: بابا من دکترم! چوب کش نیستم که، بلد باشم چطوري بزنم! پاشو ببریمش بیمارستان!
شیرین: خاک تو سرت، فقط بلدی عین خر درس بخوني! سارگل جونم... بمي‌رم برات، ببخشيد!
لای چشمام رو باز کردم! از درد می‌لرزیدم! چشمم که به پام افتاد از شدت کبودی و بادی که کرده بود، چشمام داشت ميزد بیرون! شیرین محکم زد تو سرش و با گریه شماره آرشام و گرفت:
- الو... آقا آرشام سلام! آقا آرشام سارگل... سارگل، افتاده زمین پاش شکسته! ما جلوي دانشگاه هستیم! نه نه نگران نباشید حواسم هست! چشم‌‌چشم!
با لبخند گوشی رو گرفت طرفم. از شدت گریه نفسم بالا نمی‌اومد! با این حال گوشی رو گرفتم و نالیدم:
- آرشام... .
آرشام: جانم... ‌جانم سارگل، عزیزم الان میام. دارم ميام.
- منتظرتم دارم از درد می‌میرم!
آرشام: اومدم... اومدم!
ديگه نایی واسه حرف زدن نداشتم!واسه همین گوشیو دادم به شیرین! اونم با لبخند گله گشایی که من و ديوونه می‌کرد، رو به سهند و من تقریباً فریاد زد:
- دیدید؟ دیدید گفتم؟ آرشام عاشقته خره! آخه کدوم آدمی واسه هم خونه‌اش، اونم کسی که باعث این ارثیه دردسرساز شده، انقدر نگران ميشه و هول می‌کنه؟
سهند هم با لبخندی شرمنده لب زد:
- من نمي‌دونم... چون تا حالا نديدمش! الان میرم بیمارستان! شما هم بیاید! شرمنده سارگل خانم، من اولين بارم بود! از وقتی عاشق شیرین شدم، برای گرفتن جواب بله ازش خیلی کارایی رو کردم که، هیچ‌وقت فکرشون نمي‌کردم!
شیرین: همينه که هست! کسی زورت نکرده!
با صدای خجالت زده شیرین، ميون درد خندیدم! سهند که رفت رست پنج دقیقه بعدش پگاه و آرشام رسیدن! فکرشم نمي‌کردم انقدر زود برسن! پگاه پشت فرمون بود و آرشام... گزارش چهره آرشام واقعاً نگران بود! تا منو دید بی‌حرف بغلم کرد و سوار ماشین‌م کرد! پگاه و شیرین جلو نشستن منم تو بغل آرشام، عقب! دوست داشتم از فرصت استفاده کممون بوی آرامش‌ بخش عطرش رو استشمام کنم! ولی حسِ حسادت امونم رو بریده بود! آرشام خیلی پگاه رو دوست داشت که اجازه داده بود، اون بشينه پشت رول ماشین عزيزش! اونم ماشینی که به جونش بسته بود! همه سکوت کرده بودیم و من بی‌صدا گریه می‌کردم! آرشامم که فقط کلافه دستشو لای موهاش می‌کشید! به زور با چادر وارد بیمارستان شدم و آرشام نذاشت زیاد راه برم! گفت برام ويلچر آورد و من و گذاشت توش و همه رفتیم داخل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین