جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Taraneh با نام رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,984 بازدید, 74 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh
نویسنده موضوع Taraneh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
ناخودآگاه لبخندی اومد روی لبم، به چشم‌هاش نگاه کردم؛ صداقت داخلش موج مي‌زد.
- آرشام راستش رو بخوای دیروز رفتم پیش پگاه اون همه چيز و برام گفت ولی گفته بود بهت نگم حالا که تو خودت گفتی دلم نيومد نگم!
آرشام: پس ماجرای دیشبم واسه همین بود؟
- خب دوست داشتم بهت نشون بدم که از بودن کنارت راضي‌ام. فقط همین!
آرشام: سارگل من.‌‌.. من خیلی دوسِت دارم از همون دقیقه‌ی اول هم عاشقت شده بودم ولی این غرور لعنتی مانع مي‌شد! ممنونم ازت برای اومدنت به زندگیم.
لبخندی پت و پهن روی لبم نقش بست. کنار گوشش گفتم:
- آرشام منم عاشق تو و این زندگی و ارثیه دردسرسازمون که باعث این ازدواج شده هستم. شاید اول ازدواجمون راضی نبودم! ولی حالا راضیه راضي‌ام.
***

(آرشام)
(۱ ماه بعد)
از این‌که همه حرف‌هاي دلم رو به سارگل زدم از ته دل خوشحالم طعم داشتن دوباره سارگل من رو برد به آسمون‌ها. همه چیز برام رویاییِ زندگي‌مون مثل زندگيِ خيلی‌های ديگه عادی شده. دادگاه‌مون با پگاه برگذار شد و باهم طلاق توافقی گرفتیم منم طبق قرار قبلی‌مون رفتیم دفترخونه اونم راضی به این طلاق بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
***
(سه ماه بعد)
(سارگل)
- آرشام دیدی چه خاکی توی سرمون شد؟ حالا چه غلطی بکنیم؟ نخند بچه پررو!
آرشام: بابا حالا مگه چی‌شده؟ چه اشکالی داره؟
- آرشام من با نوزده سال سن چه ‌طوري بشم مادر دوتا بچه دوقلو؟ يه دختر يه پسر من هنوز غذا پختنم درست بلد نیستم!
آرشام: عزیزدلم برات پرستار می‌گیرم تو غصه نخور فدات شم من. خوشحال نیستی داری مادر می‌شی؟
- معلومه که خوشحالم من عاشقشونم!
آرشام: پس بذار زنگ بزنم به همه خبر بدم.
- زنگ بزن به مادرم همه اونجان واسه شام ماهم باید بریم اون‌جا.
آرشام: واسه چی؟
- هوراد برگشته! هفته پیش با دختر‌یکی از سهام‌دارهای شرکت‌شون نامزد کردهِ! اسمش ايزابلا ‌ست! مثل من نوزده سالشه اومدن ایران تا ماهم ببینیمش! مگه نمی‌دونستی؟
آرشام: والا آخرین بار که باهاش صحبت کردم گفت که دنبال يه دختر خوب می‌گرده! امیدوارم خوشبخت بشه.
آرشام از وقتی فهمیده باردارم تا الان که چهارماهم شده سر از پا نمی‌شناسه از اولم دوست داشت دختر داشته باشه ولی من پسر می‌خواستم تا شبیه آرشام باشه. حالا که دوقلو شدن هردو راضي‌ایم. تنها ترسم اینه که نتونم خوب بهشون رسیدگی کنم! شکمم نسبت به خانم‌های باردار ديگه خیلی بزرگ‌ترِ همینم باعث خنده همه‌ی اطرافيانم ميشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
***
(شش ماه بعد)
قرار بود هوراد و ايزابلا تو ایران عروسی بگيرن! بعد برن کشورشون سر زندگي‌شون، اما بعد از مراسم نامزدی درست یک ماه بعدش خبر حاملگی ايزابلارو هوراد طی تماس‌هايي که با زن عمو و مامانم داشت بهشون گفته بود. ميونه هوراد و آرشام مثل قبل شده و روزانه حداقل یک بار باهم تماس مي‌گيرن، ماهم مثل هوراد وقتی خبر حاملگی ايزابلارو فهمیدیم کلی ذوق کردیم الان پنج ماهشِ و بچه‌شون پسره! ديگه عروسی هم نگرفتن و رفتن سر خونه زندگي‌شون. منم دارم هفته‌های آخر بارداریم رو طی می‌کنم. واقعاً لحظات لذت‌بخشی با تمام سختی‌هاش ميشه گفت که جزو خاطره‌انگيزترين دقایق عمر هر خانم اون نه ماه بارداریش. آرشام مدام مراقبمِ ولی تو این سه ماه آخر بارداریم مادرم و زن عموم به خواست خودشون نوبتی میان خونه‌مون به من کمک کنن و مراقبم باشن تا آرشام با خیال راحت بره دنبال کارهاش و همه‌اش کنار من نباشه. امروز مادرم کنارم از صبح که بیدار شدم مدام بچه‌ها تکون می‌خوردن اذيتم می‌کنن ولی به کسی نگفتم تا نگران نباشن این مدت خیلی این حالت بهم دست داده ولی هر لحظه دردم بیشتر مي‌شد ديگه نتونستم طاقت بيارم مادرم داخل آشپزخونه بود باصدایی که ناخودآگاه بلند شده بود فریاد زدم:
- مامان من حالم خیلی بده از صبح درد دارم!
مادرم هول‌زده دوید اومد کنارم.
میگه:
- ای وای مادرت بميره پس چرا هيچي نمی‌گی؟
تا خواستم جوابش رو بدم یهویی درد وحشتناکی تو دل و کمرم پیچید و وادارم کرد که فریاد بکشم هر لحظه درد بیش‌تر مي‌شد. مادرم دوید تلفن رو برداشت شماره آرشام و گرفت بهش خبر داد. آرشام ده دقیقه بعد خودش و رسوند؛ مشخص بود که هول کرده منم تو این مدت کوتاه با کمک مادرم روی پیراهن بلند بارداریم يه مانتو کتی و شال پوشیدم مادرمم آماده شد و راهی شدیم. آرشام اِن‌قدر ترسیده بود که چندین بار نزدیک بود تصادف کنیم. همه‌اش فریاد می‌کشیدم حالم خیلی خراب بود مادرم با دکتر تماس گرفت اونم گفت که باید هرچه سریع‌تر خودم رو برسونم به بیمارستان تا زایمان کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
آرشام:

هزاران بار خودم رو لعنت کردم تا زمانی که دکتر از اتاق عمل بیاد بیرون مردم و زنده شدم. همه اومده بودن بیمارستان ولی من اصلاً حوصله کسی رو نداشتم مدام خودم ر‌و سرزنش می‌کردم که باعث بانی این حال سارگلم. وقتی دکتر از اتاق عمل خارج شد همه به سمتش یورش بردیم من زودتر از همه دهن باز کردم:
- خانم دکتر خانمم چه‌طوره؟
دکتر: خدا رو شکر هم حال همسرتون خوبه هم دوقلوهاتون.
- خدا رو شکر! خدا رو شکر!
ديگه به چیزی اهمیت ندادم همین که حال‌شون خوب بود برام کافیِ. تا زمانی که سارگل به هوش بیاد بچه‌هام رو نشونم دادن از شدت ذوق دست از پا نمی‌شناختم برای کل بیمارستان شیرینی گرفتم پخش کردم حالم غیر قابل وصف بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
***
(دو سال بعد)
(سارگل)
دردانه رو بغل کردم و از بالکن عمارت آرشام و دیدم که داشت دیار رو می‌ذاشت تو ماشين.
- آرشام همه خوراکی‌ها رو گذاشتی تو ماشین؟
آرشام: آره عزیزم گذاشتم زود باشید بیاید بریم دیر شد!
- اومديم.
همراه دردانه به سمت ماشین راه افتادیم. آرشام دردانه رو ازم گرفت گذاشت رو صندلی ماشینش کمربندشم بست، منم نشستم و دست‌هام رو محکم زدم به هم با ذوق وصف ناپذیری رو به آرشام لب زدم:
- پیش به سوی 13 به‌ در.
آرشام ماشین رو روشن کرد و به سوی ویلای چالوس خان بابا حرکت کردیم. هوراد دو ساله که اومده ایران؛ پدر و مادر ايزابلا تو يه حادثه هوایی فوت شدن بعد از اونم اون‌ها همه چيز رو فروختن اومدن ایران، این‌جا کارخانه‌شون رو تاسیس کردن. پسرشون رادمان کپی مامانش چشم‌های سبز درشت و موهای بور و پوست سفید داره هیچ شباهتی به هوراد نداره امروز هم مثل پارسال همه دور هم جمعیم. به پشت برگشتم نگاهی به بچه‌هام انداختم؛ دیار کپی آرشام حتی از لحاظ اخلاقم کپی باباشِ پنج دقیقه هم از دردانه بزرگتره دردانه همه چیزش کپی منِ! با صدای آرشام به خودم اومدم نگاهش کردم.
آرشام: سارگل عزیزم دیشب که با هوراد صحبت کردم مي‌گفت که قرار شده کلی از دوست‌هاشم بیان خواهشاً از کنار من تا جایی که مي‌توني تکون نخور!
- چشم، چشم!
ديگه تا زمانی که برسیم هیچ صحبت خاصی به جز صحبت‌های من و خنده‌های آرشام هيچي نشد. بچه‌ها هم که با اسباب بازی‌هاشون بازی می‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
آرشام:

تو این سه سالی که تونستم با سارگل زندگی عادی داشته باشم از ته دلم احساس خوشبختی می‌کنم! از وقتی دیار و دردانه وارد زندگي‌مون شدن خوشبختی‌مون کامل شده هر لحظه از خان بابا برای داشتن این زندگی بیشتر ممنونم ولی هنوزم يه چيزي مثل خوره روحم رو می‌خوره اونم چشم‌های عاشق هوراد. هنوزم وقتی به سارگل نگاه می‌کنه به راحتی مي‌تونم برق عشق تو چشم‌هاش رو ببینم با وجود زن و بچه‌اش هنوزم ميشه با یکمی توجه به حرکاتش با سارگل به راحتی متوجه علاقه‌اش بشی، ولی خب نمي‌شد کاری کرد همین که کشید کنار تا من سارگل و داشته باشم خودش کافیه. سارگل هوراد و داداش صدا می‌کنه و واقعاً به راحتی ميشه فهمید که هوراد و مثل برادرش مي‌دونه همینم یکم خیال من و راحت می‌کنه. نگاهم کشیده شد به طرف سارگل که مثل همیشه واسه خودش شادی می‌کنه و با بچه‌ها بازی می‌کنه. جلوي در ویلا که رسیدیم بوق زدم مش رحیم سرایدار باغ در و برامون باز کرد وارد که شدم همه ماشین‌ها داخل حیاط بودن سارگل دیار رو بغل کرد منم دردانه رو همراه هم وارد ویلا شديم همه داخل بودن تا مار و دیدن بازار احوال‌پرسی گرم شد بازم مثل هميشه دیار و دردانه با دیدن رادمان مشغول بازی شدن. هنوز دوست‌هاي هوراد نيومده بودن و جمع خانوادگی خودمون بودن و ما راحت بودیم. سارگل ديگه مثل دوران مجردی‌اش نمی‌گرده اوایل ازدواجمون چادری شده بود تا دوران بارداری بچه‌ها می‌دیدم خیلی کلافه ميشه ولی هيچي نمی‌گفت خودم ازش خواستم چادرش و بذاره کنار مثل خانم‌های مانتویی بگرده. حالا کاملاً معمولی شده نه خیلی باز و جلف نه خیلی محجبه من واقعاً از این نوع پوشش راضي‌ام خیلی از رفتارهای اون و من درست کردم با من نماز خوندن یاد گرفت و حالا مدام مي‌خونه منم از اون خیلی چیزها یاد گرفتم مثل گشت و گذار از ته دل خندیدن! زندگی با سارگل پراز خوبی و لذته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
سارگل:

همه رفته بودیم داخل حیاط و آقايون مشغول قليون کشیدن و خوشگذروني بودن! ما خانم‌ها هم کنار هم نشسته بودیم! دیار و دردانه و رادمان پیش باباهاشون بازی می‌کردن منم کنار ايزابلا نشسته بودم صحبت می‌کردیم، که در ویلا باز شد و چهار تا شاسی بلند اومدن داخل. پر از دختر و پسرهای جوون تا اون‌ها اومدن آرشام اومد کنار من نشست؛ لبخندی به روش زدم و يه تکه از سیبی که پوست کنه بودم و بهش تعارف کردم. بچه‌های جالبی بودن بعد از احوال پرسی مشغول بازی وسطی شدیم منم که کشته مرده‌ی وسطی همه جوون‌ها شروع کردیم به بازی به جز آرشام و ايزابلا اون‌ها مراقب بچه‌ها بودن مامانم و زن عمو و بابام و عمو هم چهارتایی داشتن منچ بازی می‌کردن. به دوتا گروه هشت نفره تقسیم شدیم من تو يه تیم بودم هورادم تو تیم حریف ديگه اجرای بازی بود و من مونده بودم وسط همین که توپ پرتاب شد خورد به شبنم اون که رفت فقط من موندم.
- سارگل خانم ست پنج بارست.
- باشه باشه!
توپ دست هوراد بود خیره شده بود توی چشم‌هام توقع داشت توپ و محکم پرتاب کنِ طرفم ولی اِن‌قدر آروم توپ و پرتاپ کرد، که من به راحتی از روش پریدم. صدای فریاد همه بلند شد ولی هوراد فقط به من نگاه می‌کرد لبخندی برای تشکر بهش زدم دوباره می‌خواستن توپ و پرتاب کنن که باصدای آرشام همه متوقف شدن:
- اون توپ و بدین به من، من مي‌دونم چی‌کار کنم!
هنوز تو شوک حرف‌هاش بودم که توپ محکم به طرفم پرتاپ شد و خورد به رون پام. صدای هورا گفتن‌های بچه‌های تیم حریف رفته بود رو اعصابم از یه طرفم گلایه‌های بچه‌های تیم خودمون! نگاهم به چهره ریلکس آرشام که خورد بدتر قاطی کردم بی‌اهمیت بهش رفتم رو تخت گوشه حیاط کنار ايزابلا نشستم هوراد دوید طرفم بی‌چاره نفس‌نفس مي‌زد.
هوراد: سارگل چرا هرچي صدات می‌کنم اهمیت نمی‌دی؟ از نفس افتادم! حالت خوبه پات درد می‌کنه؟
- نه خوبم. متوجه صدات نشدم!
سری تکون داد خواست چیزی بگه که موبايلش زنگ خورد با يه ببخشيد تماس رو وصل کرد همون لحظه آرشام با لبخند اومد طرفم ناخودآگاه اخم‌هام رفت توهم پشتم رو کردم بهش، که خم شد روی گونم و بوسید کنار گوشم پچ زد:
- سارگل تو که باهام قهر می‌کنی نفسم قطع ميشه، می‌میرم نکن این کار رو با من نفسم!
نگاهی بهش کردم لبخند خجولی زد، که باعث شد لبخند بزنم با لبخند من محکم بغلم کرد با صدای هوراد از هم جدا شدیم.
- ببخشيد وکیلم بود. هم دوست صمیمی‌ام هم وکیلم عماد دو ساله ازدواج کرده امسال خانواده‌اش رفتن فرانسه تنها بودن منم گفتم اون‌هام مثل بقیه بیان الان زنگ زده بود آدرس می‌خواست الان مي‌رسن ما بریم استقبال‌شون‌.
همراه ايزابلا رفتن چند دقیقه بعد اومدن کنار هوراد يه پسری همسن و سال خودش قد بلند بود و خوش هیکل سفید پوست، چشم‌های قهوه‌ای، موهای خوش حالت خرمایی لب و بینی خوش‌فرم؛ يه تيشرت سفید مشکی پوشیده بود با شلوار تنگ مشکی و کفش‌های کالج مشکی. همین که به پشت سرش نگاه کردم خشک شدم پگاه این‌جا چی‌کار می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
آرشام:
پسر خوش قد و بالایی بود! همون لحظه اول ناخودآگاه به دلم نشست اما با دیدن دختر پشت سرش ناخودآگاه چشم‌هام گرد شد؛ پگاه این‌جا چی‌کار داشت؟ منتظر ایستادم تا بیان طرفمون کمی بعد هوراد و اون پسرِ عماد همراه ايزابلا و پگاه اومدن طرفمون از چهره پگاهم معلوم بود که حسابی از دیدن ما تعجب کرده. با صدای هوراد از فکر خارج شدم و نگاه‌اش کردم همون‌طور که به پگاه اشاره می‌کرد دهن باز کرد:
- خب شماها که هم‌ديگر و می‌شناسید ولی بازم معرفی می‌کنم ايشون پگاه جان هستن همسر عماد جان!
- پگاه جان خیلی خوشحال شدم که ديدمت. نمي‌دونستم ازدواج کردی انشالله خوشبخت بشی!
پگاه: ممنونم آرشام جان تو همیشه به من لطف داشتی.
از ته دلم به خاطر ازدواج پگاه خوشحال بودم سارگل محکم پگاه رو بغل کرد و باهاش بوسی کرد و تبریک گفت. دوباره هوراد شروع کرد به صحبت کردن:
- ايشونم آقا عماد هستن همسر پگاه جان! ايشونم آرشام جان هستن.
باهاش دست دادم و تبریک گفتم با صداش خیره چشم‌هاش شدم:
- من همون موقع که با پگاه ازدواج کردم ماجرای ازدواج صوری شما رو فهمیدم ازتون ممنونم که مراقبش بودید خیلی مشتاق دیدارتون بودم.
- منم ممنونم که درک کردید!
پسر خیلی خوبی بود با صدای دوباره هوراد نگاه‌ام کشیده شد بهش:
- ايشونم سارگل خانم دختر دایی بنده و همسر آرشام جان هستن.
عماد: بله خیلی خوش‌وقتم. از هوراد خیلی تعریف شما رو شنیده بودم الان که زیارتتون کردم متوجه شدم که هرچه گفته حق داشته!
سارگل: ممنونم شما لطف دارید!
ناخودآگاه اخم‌هام تو هم کشیده شد مطمئن بودم راجب علاقه‌اش به سارگل گفته؛ چون رفاقت این دوتا برای چندین سال قبله. دست‌هام مشت شده بود دلم مي‌خواست با مشت برم تو صورت هوراد، ولی باید خودم و کنترل می‌کردم. سخت بود ولی شدنی بود. بچه‌ها رو بهونه! کردم دست سارگل رو گرفتم رفتیم طرف زن عمو و مامانم تا بچه‌ها رو ازشون بگیریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
سارگل:

از نگاه‌های آرشام به راحتی می‌تونستم بفهمم که عصبی شده، ولی هیچ چیزی نمی‌تونست حال خوب من رو خراب کنه. از وقتی فهمیدم پگاه‌ام ازدواج کرده و از زندگیش راضيِ خیلی خوشحالم. کنار پگاه و ايزابلا نشسته بودم و داشتم به صحبت‌های پگاه گوش می‌دادم‌.
پگاه: خب من برای مشکلاتی که برای مغازه‌هايي که آرشام زده بود به نامم داشتم دنبال يه وکیل خوب بودم می‌دونستم که توهم دفتر وکالت داری و مي‌توني مشکل من و حل کنی ولی گفتم شاید آرشام دوست نداشته باشه برای همین از دیگران پرس و جو کردم و رسیدم به عماد چند وقتی که درگیر کارهای اداری بودیم عاشق هم شديم، دو ماه برای آشنایی بیشتر باهم رفت و آمد کردیم و کارمون رسید به ازدواج خودم به آقا هوراد گفتم که بهتون راجب ازدواج ما نگه اونم قبول کرد. عماد به راحتی ازدواج من و آرشام قبول کرد و باهاش کنار اومد الانم که چهار ماه باردارم.
از شدت ذوق ناخودآگاه جیغ زدم و محکم بغلش کردم.
- عزیز دلم مبارک باشه چه‌قدر خوش حال شدم!
با لبخند چادرش و زد کنار، دستم و گذاشتم رو شکمش که حالا یکم بالا اومده بود.
- حالا این فسقلی دخترِ یا پسر؟
پگاه: پسر!
- عزیزدلم خدا حفظش کنه.
خواست جواب رو بده که با صدای فریاد آرشام و هوراد و عماد نگاه ما يه تا به طرفشون برگشت دهنم از تعجب باز مونده بود. آرشام يه سیخ جوجه گرفته بود دستش می‌دوید طرف من هوراد و عمادم دنبال اون بودن تا سیخ رو ازش بگيرن تا آرشام رسید بهم يه تکه جوجه از سیخ درآورد گرفت طرفم از دستش گرفتم آرشام سیخ رو به طرف ايزابلا و پگاه‌ام گرفت هر کدوم يه تکه برداشتن بقیه‌اش هم آرشام داد به من و با شوخی و خنده با هوراد و عماد رفتن پیش بقیه با صدای ايزابلا نگاهم رو دادم بهش.
ایزابلا: خوش به حالت سارگل جون شوهرت خیلی دوست داره هوراد هیچ وقت اِن‌قدر من رو دوست نداشت!
لبخند خجولی زدم که اين‌بار پگاه دهن باز کرد:
- آره راست ميگه آرشام خیلی دوست داره!
داشتم با لبخند نگاه‌شون می‌کردم که مامانم بچه‌ها رو آورد داد بهم پگاه کلی باهاشون بازی کرد و از شباهتشون با ما کلی تعجب کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
مامانم و زن عمو بچه‌ها رو برده بودن بخوابونن، خان بابا و عمو و بابام داخل نشسته بودن فیلم تماشا می‌کردن! ما جوون‌ها هم دور هم کنار آتش بزرگی که آقايون درست کرده بودن نشسته بودیم. من کنار آرشام بودم، روبه‌روی ما هوراد و ايزابلا هم کنار هم نشسته بودن، وسطم پگاه و عماد بقیه هم دورتادور نشسته بودن. یکی از دخترها که موهای کوتاه داشت و چهره معمولی، ولی با نمک؛ رو به هوراد کرد و لب زد:
- هوراد ميشه گیتارت رو بياري یکم برامون بخوني؟
هوراد یکم به من نگاه کرد و بعدم بلند شد رفت. چند دقیقه بعد همراه گیتارش برگشت سرجاش نشست هر کدوم از بچه‌ها يه آهنگی رو درخواست می‌دادن، ولی هوراد رو کرد به همه با صدای بلندی فریاد زد:
- يه دو دقیقه خفه خون بگیرید خودم مي‌دونم چی بخونم نکبت‌ها!
همه با صدای بلندی خندیدن و کم‌کم ساکت شدن. هوراد یکم با گیتار ور رفت آخرسرم با نگاهی به من شروع کرد.
(لطفا آهنگ رو دانلود کنید تا حس بهتر بهتون انتقال پیدا کنه)
از درد بی‌کسی دارم یواش‌یواش زار می‌زنم
واسه تموم قصه‌ها اسمت رو فریاد می‌زنم
مي‌خوام بگم دوست دارم عاشقتم تا آخرش
رسمش نبود که بی‌وفا من رو کشتی از اولش
هيچي نخواستم غیر از تو و دوست داشتنت همین و بس
فکر نمي‌کردم که میری من می‌مونم تو این قفس
رفتی و من با خاطر عطر تن تو زنده‌ام
رفتی ولی بدون عزیز حقم نبود که بی‌توام
تو این قم*ار بی‌کسی تنها منم بازیگری
بازی‌چه دست تو و بازی‌چه دست همه.
نگاهش خیره چشم‌هام بود و این کارش واقعاً حال من رو خراب می‌کرد. از دست‌هاي مشت شده آرشام مشخص بود که عصبی شده، نگران بودم خیلی زیاد! چهره غمگین ايزابلا هم به این ناراحتی دامن مي‌زد. ديگه به ادامه آهنگ گوش نکردم یعنی اِن‌قدر ذهنم درگیر شد که نتونستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین