جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Taraneh با نام رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,984 بازدید, 74 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh
نویسنده موضوع Taraneh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
آرشام:
دلم مي‌خواست تا می‌تونستم می‌زدم خوردش می‌کردم. پسرِ عوضی تو اون جمع همه می‌دونستن يه زمانی هوراد عاشق سارگل بوده و این نگاه‌های گاه و بی‌گاه‌شون به سارگل این رو ثابت می‌کرد! آهنگ که تموم شد همه براش دست و سوت زدن منم باید ثابت می‌کردم که سارگل رو خیلی بیشتر از هوراد یا هرکس ديگه‌ای دوست دارم. هنوزم خیلی‌ها چشمشون دنبال زن منه نگاه سارگل نگران بود لبخندی به روش زدم تا کمی از اضطرابش کم بشه! خم شدم گیتار رو از دستش گرفتم روم رو کردم به سارگل اونم لبخند زده بود و به من نگاه می‌کرد. صدام رو صاف کردم:
(لطفا این آهنگ را دانلود کنید تا حس بهتر به شما منتقل شود.)
(حمید هیراد: دلبر)
"خدا کنه که همیشه یکی عاشق یکی‌شه
بدون عشق مگه زندگی ميشه نه نمي‌شه نه نمي‌شه
خدا کنه که برای دلم بموني همیشه
بدون تو مگه زندگی ميشه نه نمي‌شه نه نمي‌شه
از راه به درم کرده نگاه تو خدا می‌داند
ما قسمت هم هستیم عشق من خدا می‌خواهد
عشق من خدا می‌خواهد
رخ بنما دلبر من صبر من آمد به سر
این دل عاشق شده را با خود هرجا ببر
عطر به جا مانده زِ تو مرهم جانم شده
این‌که تو جانان منی ورد زبانم شده
از راه به درم کرده نگاه تو خدا می‌داند
ما قسمت هم هستیم عشق من خدا می‌خواهد
از راه به درم کرده نگاه تو خدا می‌داند
ما قسمت هم هستیم عشق من خدا می‌داند
عشق من خدا می‌خواهد."
سعی کردم با خوندن این آهنگ تمام حس بی‌نهایتی که به سارگل دارم رو بهش انتقال بدم که گویا موفق شده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
سارگل:
از این کار آرشام به قدری به وجد اومده بودم، که محکم بغلش کردم و تو گوشش نجوا کردم:
- ممنونم آرشام! ممنونم واسه این زندگی رویایی!
آرشام: من ممنونم که هستی هم پیش من هم بچه‌هامون!
لبخندی زدم و ازش جدا شدم! بچه‌ها دست و جیغ مي‌زدن و باهم یک صدا می‌خوندن:
- دوباره‌دوباره، یک بار فایده نداره!
یهویی سیاوش یکی از دوست‌هاي هوراد از جاش بلند شد شروع کرد با صدای بچه‌ها رقصیدن و با صدای زنانه‌ای می‌خوند:
- اِن‌قدر نگيد دوباره‌دوباره مزه‌ش به همون یک بارِ!
از ته دل به حرکاتش می‌خندیدم، واقعاً پسر بامزه‌ای بود. کل جمع رو به خنده‌ای پایان ناپذیر دعوت کرده بود اون شب همه داخل ویلا خوابیدن صبح بعد از صبحانه راهی عمارت شدیم، بچه ها از خستگی هنوز خواب بودن.
***
صبح بعد از این‌که بچه‌ها رو گذاشتم مهد راهی دادگاه شدم تا از موکلم دفاع کنم، واقعاً روز سختی بود! بعد از اونم که راهی دفترم. همین که وارد شدم منشی هول‌زده اومد طرفم:
- خانم بزرگمهر سلام يه آقایی اومدن دیدن شما خیلی هم بهشون گفتم بیرون منتظر باشن ولی اهمیت ندادن‌‌
- سلام باشه مشکلی نیست.
وارد اتاق شدم ولی با دیدن فرد روبه‌روم درجا خشک شدم، مغزم فرمان هیچ کاری رو بهم نمی‌داد. بردیا این‌جا چی‌کار داشت؟! از قبلش خیلی بهتر شده بود، سر و وضعش مرتب‌تر و خوشتیپ‌تر شده بود وقتی دید من هيچي نمی‌گم چند قدم بهم نزدیک شد و با همون لبخند گوشه لبش به استقبالم آمد.
بردیا: سلام عزیزم!
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
بردیا: اومدم تو رو ببینم! از حق نگذريم از قبلت خیلی دلرباتر شدی.
- خفه شو گم‌ شو بیرون!
یهویی خنده روی لب‌هاش پر کشید و رفت. چشم‌هاش پر از غم شد و دست‌هاش مشت. آشفته بود! لب زد:
- سارگل من با حنا خوشبخت نیستم! من تو رو مي‌خوام بیا برگرد خواهش می‌کنم برگرد!
چشم‌هام چهار تا شد! واقعاً چه فکری راجع به من کرده بود؟
- بردیا چرا چرت میگی؟ من عاشق شوهرمم، عاشق زندگیمم، من دوتا بچه دارم حيوون!
بردیا: مي‌دونم دوتا بچه داری اون‌ها رو قبول می‌کنم، تو فقط بیا!
- من عاشق شوهرمم. اِن‌قدر خوشبختم که هیچ وقت به تو فکرم نکنم! ديگه نمی‌خوامت از همون موقع که ول کردی رفتی ازت حالم بهم می‌خوره!
بردیا: سارگل من دوست دارم از همون دقیقه اولم تو رو می‌خواستم! حنا گولم زد، حالام که حامله شده مي‌خواد پاگیرم کنه!
- برو گم شو پی زندگیت!
ناباور بهم نگاه کرد و رفت بیرون. نفس عمیقی کشیدم ناخودآگاه دلم برای آرشام تنگ شد! باهاش تماس گرفتم.
- الو آرشام سلام!
آرشام: سلام عزیزم جانم کاری داشتی؟
- نه زنگ زدم صدات و بشنوم دلم برات تنگ شده بود!
آرشام: الهی قربونت برم! عزیزم شب میای بریم رستوران؟
- بچه‌ها رو هم ببریم؟
آرشام: ببریم!
- دوست دارم آرشام!
آرشام: من بیشتر نفسم!
برای بار هزارم خدا رو واسه داشتن این زندگی شکر کردم و خان بابا و واسه ارثیِ دردسرسازش دعا کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
***
(سی سال بعد)
(دیار)

از شدت اضطراب احساس ضعف دارم ولی سعی در پنهان کردن جلوي توسکا دارم. دلم نمی‌خواد اونم مثل من مضطرب بشه. من ديگه سی و دو سالم شده مي‌تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم! ولی خب پدرم این رو قبول نداره! با صدای توسکا به خودم آمدم!
توسکا: دیار به نظرت امشب که با پدرت صحبت کنی قبول می‌کنه پا پیش بذاره بیاد خواستگاری؟
به چشم‌های معصوم و مشکی رنگش نگاه کردم. با این‌که خودم هنوز مطمئن نبودم، ولی دلم رضا به ناراحتیش رو نمی‌داد!
- معلومه که قبول می‌کنه! کی از تو بهتر؟
توسکا: دیار هم من مي‌دونم هم تو، که هیچ شخص تو خانواده نه من رو مي‌خواد نه مادرم رو! من بچه زن دوم بابا هورادم همه ايزابلا جون رو دوست دارن.
- چرا خودت رو ناراحت می‌کنی؟ تو این 23 سالی زنده‌ای و داری با ما زندگی می‌کنی بی‌احترامی از ما دیدی؟
توسکا: نه اصلاً فقط از اين ناراحتم که مامان سولمازم درست روزی که من رو به دنیا آورد؛ گذاشتتم جلوي در عمارت، ايزابلا جون تا متوجه خ*یانت بابام بهش بشه! من چه‌قدر حقیرم آخه که حتی یک بارم مادرم رو نبینم!
- اگه نمی‌آوردت ما هیچ وقت هم رو نمی‌دیدیم.
توسکا: آره اونم هست!
- حالا هم پاشو برو واسه شب که بابام زنگ مي‌زنه منتظر باش!
توسکا: امیدوارم!
اون که رفت منم از کافی‌شاپ زدم بیرون و ديگه شرکت نرفتم، برگشتم عمارت! الان بابا و مامان خونه هستن تا دردان‌ه و آقا آراز نيومدن باید باهاشون صحبت کنم. شب خواهرم و شوهرش آقا آراز و دخترش شادی خونه ما مهمون هستن! راهی عمارت شدم همین که رسیدم کمی بعد باهاشون شروع به صحبت کردم :
- بابا و مامان من يه دختری رو دوست دارم، دختر عمو هوراد توسکا رو؛ لطفاً امشب باهاشون تماس بگیرید قرار بذارید باهاشون!
بابا مثل بمب منفجر شد و مامان رنگش پرید! طبق آمادگی قبلی که داشتم ما همه از گذشته خانواده‌هامون و عشق عمو هوراد آگاهی داشتیم.
آرشام: پسر مگه عقل تو کلت نیست؟ فکر کردی هوراد دخترش رو به ما ميده؟ احمق اون از ما کینه داره!
- بابا اون ماجرا برای 35 سال پیشِ! تموم شده رفته!
بابا حالش خوب نبود، اين‌بار مامانم به صدا در اومد:
مامان: پسرم تموم نشده! خودتم می‌دونی خواهرت با تک پسر یکی از بزرگترین تاجرهای جواهر ازدواج کرده، بعد تو می‌خوای توسکا رو بگیری وقتی آزيتا خواهر شوهر خواهرت عاشق توئه؟
- مگه توسکا چی کم داره؟ هم دانشجو مهندسی مثل خودم مهندس ميشه، هم این‌که دختر عمو هوراد، هم فامیل‌مون، هم باباش کلی ثروت داره با ما هم سطح هستن مگه دروغ ميگم؟
همه با غضب نگاه‌ هم می‌کردن منم کم‌کم عصبی می‌شدم! باید هر طور شده با توسکا ازدوام کنم! بعد از شش سال پا پیش گذاشتم تا الانم به خاطر سن و سال کم توسکا حرفی نزدم! بابا از جاش بلند شد و در حین رفتن فریاد زد:
- به من هیچ ربطی نداره اگه خیلی عاشقی با مادرت هماهنگ کن تماس بگیری قرار بذارید، ولی بدون من راضی به این ازدواج نيستم؛ چون پسرمی و عشق رو از تو چشم‌هات می‌بینم تا الان سکوت کردم اگه هوراد چرت و پرت بگه قاطی می‌کنم!
با شادی به مادرم نگاه کردم سری با اخم تکون داد:
- زنگ می‌زنم؛ ولی فقط به خاطر این‌که توسکا دختر خوبیِ و ايزابلا بزرگش کرده و تو خیلی دوسش داری!
- خیلی ممنونم مامان مرسی که به خواسته‌ام احترام می‌ذارین.
لبخندي زد و رفت طرف تلفن و با خاله ايزابلا هماهنگ کرد و قرار رو برای فردا شب گذاشت. وقتی به دردانه گفتیم کلی ذوق کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
هوراد:

از وقتی مادر توسکا که بیست و سه سال پیش به مدت یک سال صیغه کرده بودم و بعدم ولش کردم بهم نگفت که باردار شده منم بهش گفتم ديگه نمی‌خوامش، اونم باهام لج کرد بچه رو نگه داشت روزی که از بیمارستان مرخص مي‌شد بچه رو آورد گذاشت جلوي در خونه و داخل نامه‌ای که نوشته بود، گفته بود که من پدرشم، ما هم رفتیم تست دی‌ان‌ای دادیم و ثابت شد توسکا دختر منِ! اولش ايزابلا خیلی ناراحتی کرد و تا چند وقت رفت کشور خودش! تازه فهمیدم که چه‌قدر دوستش دارم رفتم دنبالش اونم من رو بخشید و قبول کرد که برگرده! واسه توسکا هم مثل بچه خودش مادری کرد و من واقعاً برای این موضوع ازش خیلی ممنونم! بعد از اون سعی کردم از گل نازک‌تر بهش نگم ولی حالا روبه‌روم ایستاده از خواستگار دخترم کسی که از دشمنم بدترهبدتره ميگه! ناخودآگاه فریاد زدم:
- به ولای علی اگه آرشام و خانواده‌اش پاشون رو این‌جا برای خواستگاری بذارن من مي‌دونم و شماها! تا الانم به زور تحمل‌شون می‌کنم دیگه بخوام پسرش رو به عنوان داماد قبول کنم که باید برم بمي‌رم!
توسکا: بابا به خدا اگه با این ازدواج مخالفت کنی خودم رو می‌کشم، به قرآن می‌کشم.
با این حرف توسکا دهن همه بسته شد! خوش به حال پسرم که واسه تحصیل رفت فرانسه همون‌جا ازدواج کرد و حالا يه دخترم داره، کاش منم مثل اون راه‌ام دور بود، دیگه نمی‌تونستم حرفی بزنم نه من نه ايزابلا؛ چون همه می‌دونستیم حرف‌هاي توسکا همیشه عملی ميشه و این ثابت شده بود!
- باشه بیان ولی بدون من راضی نیستم!
لبخندی از رضایت زد منم با اعصابی داغون از خونه زدم بیرون، تا بلکه با آرشام صحبت کنم اون نياد خواستگاری. جلوي بیمارستان که رسیدم راهی اتاق مدیریت شدم و بعد از کمی معطلی برای هماهنگی وارد شدم.
آرشام: به‌‌به آقا هوراد سلام خوش اومدي بفرما بشین!
- سلام ممنون آرشام نيومدم خوش و بش اومدم تا تکلیف بچه‌ها رو مشخص کنم!
آرشام: تکلیف بچه‌ها مشخص شده ما مي‌آيم خواستگاری!
- تو چه‌طور راضی به این ازدواج شدی؟ نیا خواستگاری آرشام! تو که می‌دونی این ازدواج پایان نداره!
آرشام: دیار ول کن نیست توهم بی خیال شو!
- توسکا هم راضيه!
آرشام: پس مبارکه دیگه!
با حرص نگاهش کردم، انگار واقعاً مي‌خواست بیاد خواستگاری کاری هم از من بر نمی‌آد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
سارگل:

از این‌که پسرم رو داخل کت و شلوار می‌بینم در پوست خودم نمی‌گنجم! به جرئت مي‌تونم بگم بهترین حس دنیا همین حس مي‌تونه باشه، درست مثل وقتی که دردانه! رو تو لباس عروس دیدم وصف حالم غیرقابل توصیف بود! همه راهی عمارت شدیم سر راه دیار گل و شیرینی که سفارش داده بود رو گرفت وقتی وارد عمارت شدیم همه چیز عالی بود! خدابيامرز خان بابا مامان و بابا و زن عمو و عمو جاشون مثل هميشه خالی بود! از وقتی از بین ما رفتن... ! با صدای آرشام خیره شدم به بهترین مرد زندگیم کسی که هر روز بیشتر عاشقش می‌شدم!
آرشام: خب هوراد جان همون‌طور که می‌دونم ما خدمت رسیدیم واسه امر خیر!
هوراد: بله يه زمانی دختری که دوسش داشتم رو ازم گرفتی حالا می‌خوای دخترم رو ازم بگیری؛ شما پدر پسر چه‌قدر خودخواه‌اید!
آرشام: بس کن این بحث کثیف رو! دوباره شروع نکن سارگل زنه من این رو بفهم دهنت رو آب بکش.
با فریاد آرشام سعی در آروم کردنش داشتم، ايزابلا هم هوراد رو آروم می‌کرد و بچه‌هاهم فقط تماشاچی بودن. کم‌کم با اصرار بچه‌ها قرار عقد و عروسی گذاشته شد. دروغ چرا من توسکا رو خیلی دوست داشتم و خوشحالم از این‌که عروسم شده. از فردای اون روز يه صیغه محرمیت خوندن و برای جشن عقد راهی خرید شدن. پسرم از بچگی تا به الان‌اش هیچ وقت اِن‌قدر شاد نبود! وجود توسکا تو زندگیش بهش جون دوباره داده و باعث خوشحالی همه ما شده حتی آرشامی که مخالف بود. ولی ای کاش سرنوشت دوباره با ما کاری نداشت، کاش لجبازي نمی‌کرد، کاش شادی رو برامون زیاد نمی‌دید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
***
(یک سال بعد)
(دیار)

بالأخره بعد از یک سال نامزدی پر دردسر و گیردادن‌های عمو هوراد امروز روز عروسی‌مونِ! من بعد از این همه سال دارم به آرزوم می‌رسم، آرزوی داشتن توسکا من رو به آسمون‌ها می‌بره و حالا دارم به آرزوی چندین ساله‌ام می‌رسم. دسته گل رز توی دستم بود و منتظر جلوي آرایشگاه ایستادم تا بياد. دل تو دلم نیست! با صدای کفش‌های پاشنه بلندش خیره شدم به اون همه زیبایی چهره‌ای که از همیشه خواستنی‌تر شده بود ناخودآگاه به طرفش دویدم محکم بغلش کردم! حس این‌که توسکا مال من شده يه چيز ديگه‌ست. دل تو دلم نبود انگار بچه شده بودم، کل مراسم سر از پا نمی‌شناختم حال توسکا هم عالی بود پا به پای من مي‌اومد و از چشم‌هاش برق شادی رو می‌خوندم، چشم‌های همه‌ برق شادی داشت، به جز عمو هوراد! از رفتارهای سردش ناخودآگاه سردم مي‌شد نه تنها من بلکه توسکا هم ناراحت کرد ولی با صحبت‌های من دوباره می‌خندید و شاد مي‌شد. از بس رقصیدیم پاهامون درد گرفته بود و به چشم غره‌های گاه و بي‌گاه عمو هم اهميت نمی‌دادم، حتی بابام هم حسابی شاد بود از شادی مامان ناخودآگاه انرژی مي‌گرفتم. حتی داداش توسکا هم با خانواده‌اش اومده بود و حسابی ترکوند. خواهرمم حق خواهری رو به کل ادا کرد. از همه ممنون بودم واسه داشتن این جشن و سهیم بودن خانواده‌هامون. داخلش آخر شب که همه رفتن ما هم رفتیم عمارتی که خریده بودیم و حالا که توسکا رو کنارم دارم انگار دنیا رو دارم یکی شدنم با توسکا تمام شادی من رو کامل کرد. صبح روز عروسی مراسم پاتختی بود و سرمون با اون گرم بود، فرداش راهی سفر به اُتریش شدیم ولی خب ای کاش نمی‌رفتیم، ای کاش بدبختی‌هامون باهم مسابقه نذاشته بودن! من رو با خاک یکسان نمي‌کرد، کمرم رو نمی‌شکوند و مخالفت‌های عمو هوراد رو به یقین تبدیل نمی‌کرد، منم شرمنده همه نمی‌کرد! یک ماه تمام می‌گشتیم و کیف می‌کردیم هر لحظه کنار توسکا بودن برام از هرچیزی بهتر بود، با تمام سلول‌های بدنم احساس شادی می‌کردم، خوشبختی رو با همه وجودم حس می‌کردم. روزی که مي‌خواستيم بریم فرودگاه تا برگردیم ایران سوار ماشین بودیم که یهو توسکا جیغ زد و باعث شد دو متر بپرم هوا و زل بزنم بهش:
- دیار نگه‌دار، نگه‌دار دیار!
- چی‌شد توسکا؟ چرا داد می‌زنی؟
توسکا: این‌جا لباس‌های فوق‌العاده‌ای داره مي‌خوام واسه دردانه خرید کنم.
- دردانه؟ خواهرم؟
توسکا: بله اون خواهر منم هست هر روز باهم صحبت می‌کنیم.
- عجب به منم اهمیت نمی‌دید!
توسکا: لوس نباش مي‌خوام برم داخل.
همین که از ماشین در اومد، من حرکت کردم تا جای پارک پیدا کنم، که یهو صدای جیغ توسکا از پشت اومد. بدبختی رو با چشم‌هام دیدم، توسکا بی‌جون روی زمین افتاده بود ماشین بهش زده بود ماشین رو ول کردم رفتم طرفش، مردم دورش جمع بودن از سرش خون می‌ریخت حالش خوب نبود! با چشم‌های بسته مدام ناله می‌کرد! اصلاً متوجه نشدم چه‌طوري آمبولانس رسید و توسکا رو بردن بیمارستان منم با ماشین با هزار بدبختی و چهره‌ای زار رفتم دنبال‌شون و خودم رو بهشون رسوندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
بعد از کلی معاینه دکترهای مختلف و عکس و اسکن بالأخره تونستم با یکی از دکترها صحبت کنم. حالم خیلی خراب بود، مدام بهم سرم تزریق می‌کردن! حالت تهوع امونم رو بریده بود،! اضطراب شدیدی داشتم! جلوی دکتر ایستاده بودم نمی‌تونستم صحبت کنم؛ می‌ترسیدم خبر بد بشنوم! نمی‌دونم تو چهره‌ام چی دید، که خودش به حرف اومد:
- پسرم ما معاینه‌اشون کردیم ضربه شدیدی به گیج‌گاه‌شون خورده، امکان آلزايمر 90 درصد هست، باقی هم امکان داره خون لخته شده باشه داخل مغزشون که باید عمل بشه!
خیلی سخت بود تو کشور غریب با زبان غریب آدماي غریبه‌تر و همسری که تصادف کرده! شاید عجیب باشه که مرد غش کنه ولی ديگه توان نداشتم و سیاهی و سیاهی... .
***
وقتی بیدار شدم از دکترش خواستم انتقالش بدن ایران تا اون‌جا بابام عملش کنه، پول زیادی خرج کردم تا بعد یک هفته با هواپیما خصوصی و کادر درمان شخصی بعد از یک هفته پیچوندن خانواده‌ها رسیدیم فرودگاه و با کمک آمبولانس رفتیم بیمارستان. بابا وقتی چهره‌ام رو ديد متوجه اتفاقی که افتاده بود شد، بعد معاینه با دکترهای مختلف خودش به همه خبر داد تا بیان بیمارستان، منم که دوباره غش کردم و با سرم بیدار می‌شدم. وقتی همه اومدن تازه بدبختی‌های من شروع شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
عمو هوراد آخرین نفری بود که وارد بیمارستان مي‌شد! همه ناراحت بودن ولی کسی چیزی نمی‌گفت! انگار از چهره‌ام شرمندگی رو می‌خوندن! که کسی چیزی جز دلداری دادن نمی‌گفت! اما همین که عمو هوراد وارد شد شروع کرد داد و بی‌داد کردن و حمله کردن طرف من؛ منم بی‌حرکت ایستاده بودم. واقعاً شرمنده بودم از همه! بابا و آراز به زور نگه‌اش داشته بودن. برادرش که کشور خودش بود و خاله ايزابلا نذاشت بهش خبر بدیم، مامانم و دردانه هم پیش خاله بودن که براش سرم تزریق کنن. عمو فریاد می‌زد:
- پاره تنم رو ازم گرفتی الهی بمیری نامرد! چه‌قدر گفتم راضی نیستم نمی‌خوام دخترم رو بدم بهت؟ توهم مثل بابات اومدي یکی از عزيزام رو گرفتی روزگارت رو سیاه می‌کنم، می‌شنوی چی ميگم دیار؟
قلبش درد گرفت افتاد روی صندلی، پرستارها اومدن بردنش دست خودم نبود جلوي همه‌شون زار می‌زدم عمو که گریه‌هام رو ديد ساکت شد. حالا نوبت من بود:
- عمو من شرمنده‌ام... از همه شرمنده‌ام نمی‌خواستم اين‌جوري بشه! يه دختری بهش زد خیلی بچه بود! ببخش من رو همه‌تون ببخشيد؛ من امانت‌دار خوبی نبودم. به قرآن جيگر خودم داره آتیش می‌گیره دارم ديوونه می‌شم؛ من بدون توسکا می‌میرم ديگه نمی‌کشم!
فقط صدای گریه‌های من این سکوت مرگبار رو می‌شکوند. اِن‌قدر گریه کردم تا دوباره از فشار عصبی زیاد برای بار هزارم بی‌هوش شدم!
***
وقتی چشم‌هام رو باز کردم همه بالا سرم بودن به جز عمو هوراد! لبخند خسته‌ای به روی چهره رنگ پریده مامانم کردم با بغض لب زد:
- مادرت بميره کجاست؛ اون دیاری که خدای غرور بود؟ بچه‌ام پوست استخون شد!
خواستم جوابش رو بدم، که بابا توپید:
- خدا نکنه سارگل خانم شما نباشی ما می‌میریم. انشالله توسکا جانم زود خوب ميشه!
همون لحظه پرستار دوید داخل و رو به بابا با ناباوري لب زد:
- آقای دکتر جواب آزمایش‌های توسکا خانم اومد!
بابا هول کرد و از جا بلند شد، منم نشستم سرجام همه خشک شده بودیم.
بابا: همون چکاپ کل بدن؟
پرستار: بله!
بابا: خب بگو ديگه مردیم، ما اون آزمایش رو نوشتیم واسه این‌که بفهمیم بدنش چه‌قدر کمبود ویتامین و خون داره تا اندازه داروها رو کم و زیاد نکنیم! مگه چی‌شده؟
پرستار: توسکا خانم باردارن، یک ماهی ميشه!
خشک شدم مثل بقیه ولی ناخودآگاه از ته دلم خوشحال بودم؛ داشتن بچه‌ای از توسکا به دنیا می‌ارزید، ولی خب وقتی خودش نبود چه فایده‌ای داشت؟! همه تبریک می‌گفتن و من با لبخند خسته‌ای جوابشون رو می‌دادم. برای کل بیمارستان شیرینی دادم. بابا مي‌گفت هیچ مشکلی نیست و هیچ آسیبی این بارداری نه به بچه مي‌زنه نه توسکا! دچار دوگانگي شده بودم هم شاد بودم از این‌که بابا میشم هم غمگین از این حال توسکا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
***
(پنج ماه بعد)
مثل کل این پنج ماه از پشت شیشه‌ی سی‌سی يو زل زده بودم به توسکا؛ بی‌حال و بی‌هوش روی تخت هنوز هیچ تغییری تو بیماری‌اش پیدا نشده بود! فقط شکمش کمی بالا اومده بود و حالا معلوم بود باردارِ دکترها ميگن هم بچه خوبه هم توسکا، ولی من آشوبم و ناآروم، نگرانم از این‌که معلوم نیست کی حال توسکا خوب ميشه! همه رفتن سر زندگی‌هاشون؛ خودم ازشون خواستم تنها باشم اونا هم نوبتی خدمتکار می‌بردن هفته‌ای یک بار خونه رو مرتب می‌کردن و هر روز نوبتی برام غذا مي‌آوردن. امروز نوبت دردانه بود دیگه باید پيداش مي‌شد! با صداش زنجیر افکارم پاره شد.
دردانه: داداش قربونت برم دوساعت دارم صدات می‌کنم!
- حواسم نبود!
دردانه: بیا بریم اتاق بابا اون‌جا سه‌تایی ناهار بخوریم. بميرم برات لاغر شدی خداکنه زودتر خوب بشه!
- خداکنه!
بعد ناهار دردانه رفت منم با بابا تنها شدم.
- بابا حال توسکا تغییر نکرده؟
بابا: نه متأسفانه! ولی صدات رو که هر روز باهاش صحبت می‌کنی می‌شنوه.
- اگه هر روز باهاش حرف نزنم می‌میرم!
بابا: کار خوبی می‌کنی؛ حرف بزن باباجان بلکه خالی بشی!
- من تا توسکا خوب نشه خوب نمی‌شم!
بابا: انشالله خوب ميشه. توسکا مثل دردانه برام عزيزِ! امروزم هوراد زنگ زد حالت رو می‌پرسید مي‌گفت جواب زنگش رو ندادي نگران شد!
- مي‌دونم، ممنونم! گوشيم از دیشب خاموش بود!
با عمو هوراد سه ماهی هست آشتی کردیم‌؛ بی‌تابی‌های من دلش رو به رحم آورده بود و من رو به عنوان داماد قبول کرده بود.‌ هنوز داداش توسکا چیزی راجب بیماری‌اش نگفته بود مدام می‌پیچوندیم‌شون! گوشيم رو به شارژ زدم و با عمو هوراد صحبت کردم دوباره رفتم پیش توسکا تا باهاش مثل هر روز یک ساعت حرف بزنم و ازش گله کنم، گریه کنم تا کمی خالی بشم. بابام مي‌گفت می‌شنوه ولی نمي‌تونه عکس‌العمل نشون بده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
از اتاق توسکا خارج شدم، که گوشيم شروع کرد به زنگ خوردن؛ مامان بود! اشک‌هام رو پاک کردم و تماس رو وصل کردم!
- جانم مادر!
مامان: سلام پسر گلم خوبی مادر؟ توسکا و بچه چه‌طورن؟
- خوبم، مثل هميشه!
مامان: انشالله درست ميشه مادر، الان من و ايزابلا باهم نشستیم گفتیم بهت بگم توسکا شش ماه‌اشِ! بیا باهم بریم برای بچه سیسمونی بخریم!
- خودم می‌خرم مادر، از خاله هم تشکر کن بگو لازم نیست!
مامان: ولی پسرم... .
- ممنون مادر. فعلاً.
بعدم قطع کردم و رفتم سراغ سیسمونی، به کل فراموش کرده بودم سفارش ست کامل سیسمونی دادم و همه چیز براش خریدم. يه دو هفته‌ای طول کشید تا همه چیز محيا شد و چیده شد. کارگرها اتاق رو چیدن! ست تخت و کمد سفید بود رو تختی طوسی کاغذ دیواری‌ها هم بچگونه بودن و کاراکتر‌های کارتونی؛ چون جنسیت بچه معلوم نبود منم رنگی گرفتم که هم دخترونه باشه هم پسرونه! اسباب‌بازی هم پسرونه گرفتم هم دخترونه. همه چیز که مرتب شد خودمم يه دوش مثل هميشه هول‌هولکی گرفتم و بعد آماده شدن راهی بیمارستان؛ مکانی که این چند روز خونه و کار من شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین