جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Taraneh با نام رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,984 بازدید, 74 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh
نویسنده موضوع Taraneh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
***
(سه ماه بعد)
از صبح حال توسکا و بچه خوب نیست تا الان ده بار سرم لازم شدم حالم از اون‌ها هم بدترِ! دکترها مدام میرن اتاق برمي‌گردن! تازه دکترها از اتاق خارج شده بودن با مکافات راضی‌شون کردم برم اتاق تا کمی از نزدیک توسکا رو ببینم همین که وارد اتاق شدم متوجه تکون خوردن دست‌هاش شدم! هنوز تو شوک دست‌هاش بودم، که یهو چشم‌هاش باز شد؛ منم که کلاً لال شده بودم انگار درد داشت یهویی سیخ نشست شروع کرد جیغ زدن و من رو صدا زدن! نمي‌دونم چرا ولی انگار خدا کلاً قدرت تکون خوردن رو از من گرفته بود که فقط نگاه‌اش می‌کردم!
توسکا: آی دارم می‌میرم، درد دارم آی دیار چرا ایستادی؟ بیا بیا کمکم کن این چه وضع منه؟ چرا شکمم اِن‌قدر باد کرده؟ آی خدا دارم می‌میرم کمک!
همه‌ی دکترها ریختن تو اتاق؛ انگار اونام شوکه شده بودن بعد از معالجه یکی از دکترها رو به من کرد!
دکتر: آقا بیرون باشید لطفاً. موقع زایمان رسیده!
درجا از هنگ بیرون اومدم محکم زدم تو سرم و رو به توسکا فریاد زدم!
- الهی بميرم برات توسکا؛ بچه‌مون داره مياد فدات شم!
از اتاق انداختنم بیرون، بعدم توسکا رو بردن اتاق عمل و دکتر زنان و زایمان هم وارد اتاق شد. به مادرم خبر دادم اونم خودش به همه خبر داد در عرض نیم ساعت همه اومدن و منم که دل تو دلم نبود پدرم که رسید هول‌زده بغلش کردم!
- بابا چه‌طور ممکنه حال توسکا خوب شده باشه؟ هنوزم باورم نمي شه!
بابا: پسرم درد زایمان شوک بزرگی به توسکا بود؛ برای همین به هوش اومده، درد باعث شده مغز به کار بيافته!
- خدا رو شکر خیلی خوشحالم‌
بابا: خدا رو شکر پسرم!
بعد از چهار ساعت بالأخره پرستار بچه به بغل اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
همه هجوم بردیم طرف پرستار! اولین کسی که دهن باز کرد من بودم!
- خانم حال خانومم چه‌طوره؟ خوبه؟
پرستار: خیلی حال‌شون خوبه، زایمان طبیعی داشته!
- خدا رو شکر!
پرستار: اینم گل پسر شما!
تازه متوجه بچه شدم! با لبخند بغلش کردم پوست سفید و چشم‌های مشکی درست مثل توسکا! ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هام جوونه زد! از جیبم چندتا تراول در آوردم دادم به پرستار اونم با لبخند ازم گرفت.
پرستار: آقا مبارکتون باشه، ولی این خیلی زیاده!
- نه زیاد نیست، خسته نباشید.
همه دور بچه جمع شده بودن بچه رو بوسیدم پرستار ازم گرفت و با خودش برد، کمی بعد توسکا رو انتقال دادن به اتاق خصوصي منم رفتم برای ملاقات اولین کاری که کردم از شوق دیدنش هوار کشیدم!
- توسکا عاشقتم، تو دنیای منی، الهی فدات‌شم، قربونت برم عزیزدلم!
توسکا بلند می‌خندید! منم با لبخندش لبخند روی لب‌هام مهمون مي‌شد و هیچ‌جورِ قصد رفتن نداشت! کمی که پیشش موندم بچه رو آوردن دادن بغل توسکا تا کمی بهش شیر بده با دیدن اون صحنه‌های رویایی هزاران بار خداروشکر کردم؛ شکر کردم برای داشتن توسکا برای داشتن پسرم برای داشتن خانواده‌ای به این زیبایی! برای برگشتن سلامتی توسکا. بچه که شیر خورد توسکا هم خوابید تا برای ساعت ملاقات سرحال باشه، منم رفتم چند جعبه شیرینی خریدم دادم پرستار اونم به کل بیمارستان پخش کرد. ساعت ملاقات همه با گل و شیرینی اومدن داخل هم بچه رو ديدن هم توسکا رو. مامانم همین‌طور که بچه بغلش بود با لبخند از توسکا پرسید:
- توسکا دخترم چی صدا کنیم این آقا کوچولو رو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
توسکا:

- توسکا دخترم چی صدا کنیم این آقا کوچولو رو؟
ناخودآگاه به فکر فرو رفتم؛ چون نمي‌دونستم حامله‌ام اصلاً به اين موضوع فکر نکرده بودم! نگاه‌ام به دیار کشیده شد، که با لبخند من نگاه می‌کرد
- دیار تو اسمش رو بگو!
دیار: نه عزیزم من نمي‌دونم! خودت بگو تو مادرشی ولی این رو بدون پسرمون یاور خوشبختی ما شده.
کمی فکر کردم یاور اسم خیلی قشنگيِ. به پسرم نگاه کردم بهش مياد با لبخند روبه خاله گفتم:
- یاور.
همه لبخند زدن و تبریک گفتن، بابا با بغض به بچه نگاه می‌کرد و باعث خنده همه مي‌شد. محکم بغلم کرد و کنار گوشم پچ زد:
- مبارکت باشه باباجان. شرمنده‌ام که مخالف ازدواجت بودم! امیدوارم همیشه خوشبخت کنار شوهرت و بچه‌ات باشی منم نظاره‌گر این خوشبختی باشم.
- ممنونم بابا!
محکم بغلش کردم همه کادوهای بچه رو دادن و بعدم رفتن دیارم رفت شناسنامه یاور رو بگيره. از ته دلم برای داشتن دیار خوش‌حالم اون واقعاً يه مرد واقعیِ. متوجه لاغر شدنش شدم هرچي ازش پرسیدم چرا لاغر شدی چیزی نگفت فقط با بغض نگاه‌ام می‌کرد؛ معلوم بود خیلی سختی کشیده، ولی دم نمی‌زد! نگاه‌ام به سرویسی که دیار برام خریده بود افتاد اسم خودم به لاتین نوشته شده بود خیلی دوستش داشتم؛ دیار همیشه همه کارهاش به جا و به موقع بود و همین من رو خوش‌حال می‌کرد و برای داشتن این زندگی و دیار شکر گذارتر. با گریه‌ی بچه سریع بغلش کردم، بهش شیر دادم دوباره خوابید. کلاً بچه ساکتی بود، گریه نمي‌کرد، کمی نق مي‌زد که اونم زود قطع مي‌شد. بچه‌ام مثل پدرش خیلی آقاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
***
(دو روز بعد)
(دیار)

با شرایط کمایِ توسکا، بالأخره بعد دوروز اجازه دادن بریم خونه. حال هم توسکا هم یاور خوبه حال منم که کلاً ديگه گفتن نداره، انگار تو آسمون‌ها پرواز می‌کردم! با ورودمون همه منتظرمون بودن، دوتا گوسفند جلوي پامون قربانی شد و یکی‌اش رو به خیریه دادیم یکی‌اش هم بین خودمون پخش کردیم. کل روز بزن برقص داشتیم و ديجي آورده بودیم، اِن‌قدر رقصیدیم که پاهامون درد گرفت! واسه شام همه مثل مرده‌ها بودن از خستگی شام چند مدل از رستوران آوردن و میز چیده شد. بعد شام ديگه کم‌کم همه رفتن و فقط مامانم و دردانه و خاله ايزابلا موندن تا به توسکا کمک کنن. تا صبح صدای خنده‌های بلند توسکا حال قلبم رو خوب کرد و جواب تمام سختی‌ها و صبوری‌هام رو با خنده‌هاش داد. توسکا وقتی اتاق یاور رو ديد خیلی خوشحال شد. یاور بچه خیلی آرومی بود و کل شب فقط چندبار نق زد و شیر خورد خوابید. صبح همه کله‌پاچه خوردیم و من راهی ثبت احوال شدم! با يه جعبه شیرینی وارد ثبت احوال شدم و شناسنامه رو تحويل گرفتم صفحه رو باز کردم و خوندم و لذت دنیا رو بردم!
- یاور بزرگمهر. نام پدر دیار، نام مادر توسکا!
چیزی که مدت‌ها بود آرزوش رو داشتم رو بالأخره دیدم، داشتن حاصلی از عشق بین من و توسکا! بازم ميگم:
- خدایا شکرت!


*پایان*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

SETI_G

سطح
4
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jun
888
3,103
مدال‌ها
4
IMG-20210618-WA0044.jpg

نویسنده عزیز ضمن خسته نباشید بابت اتمام اثر خود، از شما بابت اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن رمان بوک سپاسگذاریم🌹
موفق باشید!
 
بالا پایین