- Feb
- 75
- 353
***
(سه ماه بعد)
از صبح حال توسکا و بچه خوب نیست تا الان ده بار سرم لازم شدم حالم از اونها هم بدترِ! دکترها مدام میرن اتاق برميگردن! تازه دکترها از اتاق خارج شده بودن با مکافات راضیشون کردم برم اتاق تا کمی از نزدیک توسکا رو ببینم همین که وارد اتاق شدم متوجه تکون خوردن دستهاش شدم! هنوز تو شوک دستهاش بودم، که یهو چشمهاش باز شد؛ منم که کلاً لال شده بودم انگار درد داشت یهویی سیخ نشست شروع کرد جیغ زدن و من رو صدا زدن! نميدونم چرا ولی انگار خدا کلاً قدرت تکون خوردن رو از من گرفته بود که فقط نگاهاش میکردم!
توسکا: آی دارم میمیرم، درد دارم آی دیار چرا ایستادی؟ بیا بیا کمکم کن این چه وضع منه؟ چرا شکمم اِنقدر باد کرده؟ آی خدا دارم میمیرم کمک!
همهی دکترها ریختن تو اتاق؛ انگار اونام شوکه شده بودن بعد از معالجه یکی از دکترها رو به من کرد!
دکتر: آقا بیرون باشید لطفاً. موقع زایمان رسیده!
درجا از هنگ بیرون اومدم محکم زدم تو سرم و رو به توسکا فریاد زدم!
- الهی بميرم برات توسکا؛ بچهمون داره مياد فدات شم!
از اتاق انداختنم بیرون، بعدم توسکا رو بردن اتاق عمل و دکتر زنان و زایمان هم وارد اتاق شد. به مادرم خبر دادم اونم خودش به همه خبر داد در عرض نیم ساعت همه اومدن و منم که دل تو دلم نبود پدرم که رسید هولزده بغلش کردم!
- بابا چهطور ممکنه حال توسکا خوب شده باشه؟ هنوزم باورم نمي شه!
بابا: پسرم درد زایمان شوک بزرگی به توسکا بود؛ برای همین به هوش اومده، درد باعث شده مغز به کار بيافته!
- خدا رو شکر خیلی خوشحالم
بابا: خدا رو شکر پسرم!
بعد از چهار ساعت بالأخره پرستار بچه به بغل اومد.
(سه ماه بعد)
از صبح حال توسکا و بچه خوب نیست تا الان ده بار سرم لازم شدم حالم از اونها هم بدترِ! دکترها مدام میرن اتاق برميگردن! تازه دکترها از اتاق خارج شده بودن با مکافات راضیشون کردم برم اتاق تا کمی از نزدیک توسکا رو ببینم همین که وارد اتاق شدم متوجه تکون خوردن دستهاش شدم! هنوز تو شوک دستهاش بودم، که یهو چشمهاش باز شد؛ منم که کلاً لال شده بودم انگار درد داشت یهویی سیخ نشست شروع کرد جیغ زدن و من رو صدا زدن! نميدونم چرا ولی انگار خدا کلاً قدرت تکون خوردن رو از من گرفته بود که فقط نگاهاش میکردم!
توسکا: آی دارم میمیرم، درد دارم آی دیار چرا ایستادی؟ بیا بیا کمکم کن این چه وضع منه؟ چرا شکمم اِنقدر باد کرده؟ آی خدا دارم میمیرم کمک!
همهی دکترها ریختن تو اتاق؛ انگار اونام شوکه شده بودن بعد از معالجه یکی از دکترها رو به من کرد!
دکتر: آقا بیرون باشید لطفاً. موقع زایمان رسیده!
درجا از هنگ بیرون اومدم محکم زدم تو سرم و رو به توسکا فریاد زدم!
- الهی بميرم برات توسکا؛ بچهمون داره مياد فدات شم!
از اتاق انداختنم بیرون، بعدم توسکا رو بردن اتاق عمل و دکتر زنان و زایمان هم وارد اتاق شد. به مادرم خبر دادم اونم خودش به همه خبر داد در عرض نیم ساعت همه اومدن و منم که دل تو دلم نبود پدرم که رسید هولزده بغلش کردم!
- بابا چهطور ممکنه حال توسکا خوب شده باشه؟ هنوزم باورم نمي شه!
بابا: پسرم درد زایمان شوک بزرگی به توسکا بود؛ برای همین به هوش اومده، درد باعث شده مغز به کار بيافته!
- خدا رو شکر خیلی خوشحالم
بابا: خدا رو شکر پسرم!
بعد از چهار ساعت بالأخره پرستار بچه به بغل اومد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: