جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Taraneh با نام رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,989 بازدید, 74 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان ارثیه دردسر‌‌ ساز اثر Taraneh
نویسنده موضوع Taraneh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
با حرص داشتم نگاش می‌کردم هیچ عیب و نقصی نداشت، قد بلند بود با هیکل ورزشکاری و چشم‌های مشکی و لب و بینی خوش‌فرم و موهای مشکی. هم خوشتیپ بود، هم خوش هیکل با صدای بمش به خودم اومدم.
- ببین سارگل من یازده سال از تو بزرگ‌ترم، تو دختر همه چی تموم هستی؛ این اشتباهاتتم می‌ذارم پای سن کمت، بابام و عمو هیچ‌جوره زیر بار این‌که از این همه ثروت بگذرن نمي‌رن، منم قول ازدواج به يه دختری دادم‌ می‌خواستم با اون ازدواج کنم؛ باهاش صحبت کردم ازش خواستم که یک‌سال صبر کنه، اون‌هم قبول کرد. ما باهم يه ازدواج صوری داشته باشیم بعد یک‌سال که ارث‌ و گرفتیم از هم جدا مي‌شيم؛ باشه؟
- حالم از اين ارثیه دردسرساز بهم می‌خوره، منم باید با بردیا صحبت کنم، خدا کنه راضی بشه.
- راه ديگه‌اي نداریم، اگه قبول نکنیم باباهامون تا عمر داریم ولمون نمی‌کنن؛ می‌شناسیشون چقدر لجبازن!
- آره خوب... .
- بگیر بخواب فردا باید بریم آزمایشگاه.
بعدم بلند شد رفت من‌ و با يه دنيا تعجّب و ترس تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(آرشام)
واقعاً عصبی و خسته بودم، سارگل دختر خوبی بود؛ هم خوشگل بود هم خوش هیکل، ولی تیپ و نوع رفتارش با من‌ و خانواده‌ام هیچ شباهتی نداشت. مادرم‌ و همه‌ی خانم‌هاي خانواده‌ام چادری بودن، ولی سارگل به زور شال سر می‌کرد؛ چه برسه به چادر. خودم اون‌قدر به چادر اهمیت نمی‌دادم. من معتقدم که انسان‌ها خودشون بايد ذات‌شون درست باشه. شب رو خونه زن‌عمو خوابيديم؛ صبح ساعت چهار بیدار شدم، بعد از نماز راهی حمامی که داخل اتاقم بود شدم و با حوله تنپوشی که دیشب زن‌عمو با بسته بندیش بهم داد، خودم‌ و خشک کردم‌. راه افتادم به طرف حیاط، از داخل ماشينم لباسم‌ و برداشتم يه بلیز مردانه صورتی کمرنگ با شلوار مشکی. همیشه يه دست لباس داخل ماشینم می‌ذاشتم که اگر کثیف شد بتونم عوضش کنم. لباس‌هام‌ رو پوشیدم، با حوله موهام‌ رو خشک کردم؛ همون‌طور که آستین‌هام‌ رو تا می‌زدم و ساعتم‌ و می‌بستم به سمت اتاق سارگل راه افتادم؛ درو که زدم با صدای بلند داد زد:
- بيدارم بيدارم!
- تا یک‌ساعت ديگه حاضر باش.
ديگه صدایی ازش نيومد، سری با تاسف براش تکون دادم. با منشی تماس گرفتم گفتم امروز کلاً نمي‌آم. وقتی صداش اومد به طرفش برگشتم؛ يه کتونی سفید پاش بود با شلوار جین تنگ آبی روشن کوتاه زیپ‌دار که از هم باز شده بودن و کاملاً پاهاش معلوم بودن؛ يه مانتو نخی اسپرت سفید تنش بود که آستینای سه ربع داشت و دکمه‌هاش‌ و بسته بود تا رونش به زور می‌رسید، با شال آبی آسمانی‌ موهاشم ریخته بود دورش؛ خواستم چیزی بگم که با دیدن چهره‌اش کلاً منصرف شدم؛ واقعاً زيبا بود، با این‌که هیچ آرایشی نداشت ولی هر مردی‌ ‌و مجذوب خودش می‌کرد؛ همین باعث نگرانی من مي‌شد که اگر بعد از ازدواجم بخواد به شیطنت‌هاش ادامه بده و آبروی من ‌رو ببره و عمو و بابا و خان‌بابا من رو بی‌غیرت بدونن، اعصابم بهم می‌ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
(یک ماه بعد)
***
(سارگل)
امروز روز عروسی من‌ و آرشامِ. کل این یک ماه رو مدام درگیر کارهای عروسی بودیم. هوراد خیلی داد و بیداد می‌کرد، حتی چندبار با منم دعوا کرد که چرا دارم تن به این ازدواج میدم ولی خوب هیچ‌ک.س نمي‌تونه نظر خان‌بابا رو عوض کنه. هوراد تو این یک ماه با همه حرف زده بود و التماس همه رو کرده بود، یک‌بارم که با آرشام حسابی همديگر رو زدن ولی خب وقتی دید نمي‌شه و منم آدمی نیستم که پایند زندگی باشم؛ دیروز برای همیشه رفت فرانسه تا زندگيش‌ رو از نو بسازه، برای من‌ و آرشامم آرزوی خوشبختی کرد و از همه معذرت خواهی کرد؛ ولی بغض توی صداش اذيتم می‌کرد. من هوراد رو مثل برادرم دوست دارم، از یک‌طرفم وقتی بردیا فهمید که مي‌خوام ازدواج کنم کلی داد و بیداد کرد و تا یک هفته هم باهام قهر بود؛ ولی بعد از منت کشی‌هايي که کردم و بهش گفتم که ازدواج صوری و بعد از یک‌‌سال ازش جدا میشم و منتظر ارثمم، قبول کرد که صبر کنه‌. چندین بار دیدم که با حنا خیلی میگن و می‌خندن؛ هربارم ازشون پرسیدم گفتن:
- توخیلی حساسی، ما باهم حرف مي‌زنيم.
منم سعی کردم زیاد حساسیت به خرج ندم؛ خلاصه که این یک ماه مدام استرس داشتم. با صدای خانم آرایشگر که از صبح اسیرشم، به خودم اومدم.
- عزیزم ماه بودی، ماه‌تر شدی. بلند شو کمکت کنم لباس عروست و بپوشی.
بعد از پوشیدن لباس عروسی که کلی هم سرش آرشام‌ و حرص دادم، آخر سرم که خان‌بابا دید سر پوشیده بودن و مدل لباس به تفاهم نمی‌رسیم؛ با یکی از بهترین طراح‌های ایتالیایی قرار داد بست و اونم چند دست لباس آورد؛ یکی از خیاطاش مي‌گفت:
- این لباس عروس‌ها رو چون به تن مانکن‌های ایتالیایی دوختن فقط به اندازه اوناست و تا به حال تن هیچ ک.س جزء خودشون نشده.
بی‌اهمیت بهش لباس‌ و گرفتم پوشیدم؛ کاملاً اندازه تنم بود. از این که هم هیکل مانکن‌های ایتالیایی بودم کلی به وجد اومدم و آرشام‌ و مسخره کردم. اون‌هم طفلی هيچي نمی‌گفت. لباسم‌ رو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون؛ هیچ‌ک.س به جزء من و مامانم‌ و زن‌عمو و آرايشگرها نبودن. آرشام واسه کل روز اجاره‌اش کرده بود تا ما راحت باشیم. همه ازم تعریف می‌کردن‌ و مامانمم بغض کرده بود. جلوي آینه ایستادم؛ واقعاً چقدر تغییر کرده بودم چون هیچ وقت آرایش نمي‌کردم حالا یهویی کلی عوض شدم. يه آرایش ساده و دخترانه داشتم؛ موهام‌ و باز درست کرده بود و پایینش و پیچیده بود و هایلایت‌های فوق العاده‌ای توشون درآورده بود که بهم مي‌اومد. ابروهام‌ و به خواست خودم کاملاً دخترانه مرتب کرده بود و يه تاج ظریف هم گذاشته بود روی سرم که با سرویس جواهرم‌ ست بود و سنگ‌های سبز روش کار شده بود و بهش تور بلند لباس عروسم وصل بود و روی زمین کشیده ميشد. یقه قایقی بود و کاملاً تا کمرم تنگ ميشد و بعدشم که پفدار ميشد؛ پفش زیاد بود و من خیلی دوسش داشتم و خیلی هم براق بود. خیلی جلب توجه داشت، کفش‌های پاشنه پنج سانتی سفید پام بود چون لباسم خیلی سنگین بود و نمي‌شد با پاشنه خیلی بلند راه برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
با صدای خانم آرایشگر که مي‌گفت داماد اومده، شنلم‌ و با کمک زن‌عمو سرم کردم‌ و راه افتادم طرف درب خروجی، می‌دونستم که مردهاي زیادی اون بیرون هستن ولی خب کیه که اهمیت بده! کلاه شنلم افتاده بود و موهام مشخص بودن؛ داشتم مي‌رفتم بیرون که دیدم آرشام تو راه‌رو ایستاده. رفتم جلو يه دست کت شلوار مشکی پوشیده بود با يه بلیز مردانه سفید که خیلی بهش مي‌اومد؛ انگار امروز عجیب جذاب شده بود. دسته گل رو ازش گرفتم؛ خواستم برم که مانع شد، سوالی نگاش می‌کردم که با اخم گفت:
- کلاه شنلت رو سرت کن.
- برو بابا!
خواستم رد بشم که به زور دستم‌ و نگه داشت؛ خودش کلاه رو مرتب کرد و دستم رو گرفت. همون‌جا قسم خوردم که تو این یک‌سال نذارم يه آب خوش از گلوش پایین بره. توی راه فلشم‌ زو گذاشتم‌ و صداش‌ و زیاد کردم؛ آرشام ماشین خودش‌ رو گل زده بود؛ يه فراری مشکی که من عاشقش بودم. همراه آهنگ می‌خوندم. وقتی رسیدیم باغ عکاسی، همه دوستام بودن به جزء بردیا و حنا؛ حالم گرفته شد. از هستی پرسیدم:
- هستی پس بردیا و حنا کجان؟
- بردیا با پیمان سر تو دعواشون شد، حنا هم بردیا رو برد تا آرومش کنه؛ واسه تالار میان نگران نباش.
- چرا دعوا کردن؟
- هيچي پیمان به بردیا گفت عین این بی‌غیرت‌ها پاشدی اومدي عروسی دوست جدیدت، اون‌هم با دوست جديدت! بردیا هم يه دل سیر پیمان‌ و زد.
-‌ دوست جدید کیه؟ چرا پیمان اين‌ و گفت؟
- بردیا و حنا هم‌ و بغل کرده بودن با آهنگ می‌رقصیدن که اين رو گفت.
مغزم قفل شده بود؛ چرا باید بردیا حنا رو بغل کنه؟ با صدای عکاس از فکر خارج شدم، الان باید آرشام‌ و حرص بدم؛ زود شنلم‌ و در آوردم؛ آرشام با اخم نگام می‌کرد، منم لبخند مليح می‌زدم. تو اتاق دوتایی تنها بودیم‌ و کسی تنم رو نمی‌دید. عکاس‌ها هم همه زن بودن. اصلاً آرشام واسه همین پول بیشتری داد که همه کارهای عکس‌ها رو حتی چاپ کردن‌ شونم خانوم‌ها انجام بدن؛ بعد از کلی عکس‌هايي که گرفتیم من از خنده مرده بودم و آرشام همش حرص می‌خورد. خواستم راهی بیرون بشم که آرشام مانع شد؛ چشماش حسابی ترسناک شده بودن. با اخم گفت:
- ببین سارگل از امروز تا یک‌سال ديگه تو زن منی، پس حق نداری پا رو اعتقاداتم بذاری. حالام اون شنل کوفتی‌ و سرت کن.
بی‌حرف سرم کردمش؛ ديگه چوب خطش پر شده بود و نمي‌شد باهاش سروکله زد. با بچه‌ها راهی تالار شدیم؛ اون طفلی‌ها هم خودشون دوست داشتن بیان آتلیه تا خاطره بشه؛ آخه آرشام گفته بود فقط مي‌تونم با دخترا عکس بندازم، منم ديگه ساقدوش انتخاب نکردم، همون‌جا چند تا عکس باهاشون انداختم. همه رفتیم تالار همه چیز عالی شده بود ولی حیف که عروسی جدا بود؛ منم تا تونستم رقصیدم با همه. فکرشم نمي‌کردم آرشام رقصیدن بلد باشه، ولی آن‌چنان مردونه قر مي‌داد که من هنگ کرده بودم. پا به پاش مي‌اومدم؛ آخرشم که با يه رقص تانگو تموم شد و آرشام رفت مردونه؛ منم با خانوم‌ها افتادم وسط کلی بهم خوش گذشت. برعکس همیشه که در کنار آرشام فقط حرص می‌خوردم ولی حالا خیلی خنديدم‌ و بهم خوش گذشت. اون‌ شب نه بردیا و نه حنا هیچ کدوم نيومدن؛ هرچیم بچه‌ها بهشون زنگ زدن گوشی‌شون خاموش بود‌. برای شام آرشام اومد پیشم؛ داشتیم مي‌رفتيم واسه شام که دختراي فامیل دورمون‌ و گرفتن با آواز می‌خوندن:
- عروس دوماد و ببوس يالا! يالا يالا یالا... .
آرشام بی‌خیال نگام می‌کرد؛ منم که کلاً پایه شیطنت، روی پنجه پا بلند شدم آروم چونش‌ و بوسیدم. دخترا دست زدن و منتظر ایستادن تا گل پرت کنم‌ دست آرشام‌ و گرفتم و پشتم‌ و به بچه‌ها کردم؛ همون‌طور که به بلوز آرشام نگاه می‌کردم گل‌ و پرت کردم؛ روم نمي‌شد به آرشام نگاه کنم و این واسه خودمم عجیب بود‌ من‌ و خجالت باهم غریبه بوديم. برگشتم دیدم گل دست هستی. هردو جیغ زدیم‌ و هم‌ و بغل کردیم. بعدهم من و آرشام رفتیم واسه شام، آرشام فیلم‌بردار رو مرخص کرد و منم چون گرسنه بودم بی‌خیال شیطنت شدم و غذام‌ رو خوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
رفتیم سراغ ماشین همه فامیل هم برای مراسم عروس برون آماده بودن نشستیم تو ماشين کل راه رو من بلند با آهنگ می‌خوندم. رسیدیم به خونه‌مون خان‌ بابا اون‌جا هم يه دي‌جي آورده بود تا جوون‌ها برقصند تا از ماشین پیاده شديم سه تا گوسفند جلوي پامون قربانی کردن منم به کمک آرشام از روشون رد شدم همه تو کوچه می‌رقصیدن مخصوصاً رفقای من؛ منم که با دست همراهی‌شون می‌کردم آخه آرشام مدام با چشماش برام خط و نشون می‌کشید حقّم داشت خانواده‌ی‌ ما خیلی مذهبی‌تر از این حرفا بودن که اگر من مي‌رفتم وسط این همه مرد می‌رقصیدم به آرشام انگ بی‌غیرت بودن رو می زنن بعد از رقص من رو مامانم از بس گریه کردیم اشک همه رو به غیر آرشام و خان‌‌بابا رو در آورديم آخر سرهم خان بابا اومد جدامون کرد و ديگه همه رفتن من و آرشامم رفتیم خونمون يه خونه ویلایی خیلی بزرگ از کنار استخر رد شديم و وارد خونه دوبلکسمون شدیم که هر کدوم از طبقه‌ها 600 متر بودن دوتا اتاق خواب طبقه پایین داشت و آشپزخونه و با يه دست سرویس دستشویی و حمام که خیلی بزرگ بودن بعدم که پله‌های چوبی بالا می‌رفتی 5 اتاق خواب داشت و يه آشپزخونه و داخل هر کدوم از اتاق‌ها سرویس دستشویی حمام داشت که یکم کوچیک‌تر از مال پذیرایی بودن دنبال آرشام وارد اتاق خواب شدم که همه چیز ست سفید مشکی بودن من اولين بارم بود که مي‌اومدم اینجا حتی برای چیدن جهاز هم نيومدم مامانم و زن‌عمو يه عالم کارگر رو خدمتکار اومده بودن اینجا رو چیده بودن و مرتب کرده بودن ماهم درگیر خرید عروسی بودیم آرشام امشب عجیب ساکت شده بود با پیچیده شدن دستش دور دستم درجا خشک شدم کنار گوشم پچ‌پچ‌وار گفت:
- ممنونم سارگل که امشب درکم کردی و شنلت رو در نياوردی ممنونم که درکم کردی‌
دهنم به کل بسته شده بود و فقط به کاراش نگاه می‌کردم، بعد هم رفت بیرون منم در اتاقم رو قفل کردم رو بعد در آوردن لباس عروسم رو گذاشتنش داخل جعبه به همراه تاجش پریدم تو حموم لباس عروسم رو برام خریده بودن رو منم باید يه جا براش پیدا می‌کردم يه دوش سرپايي گرفتم و يه تاپ شلوارک مشکی پوشیدم مسواکم و زدم خواستم بخوابم که در به صدا در اومد بعدشم صدای آرشام:
- سارگل صبح باید ساعت 7 بيدار باشی ببرمت خونه خان بابا‌.
- واسه چی؟
- پاتختی.
آه از نهادم بلند شد بغضم گرفت حالا باید چه خاکی می‌ریختم تو سرم رفتم در و باز کردم آرشام با يه تيشرت سفید و شلوار سفید داشت با تعجب نگام می‌کرد با مکث پرسید:
- سارگل چرا بغض کردی؟
همین يه جمله کافی بود تا بغضم بشکنه نشوندم کنارش روی تخت ولی من هنوز داشتم تو گریه می‌کردم با شک پرسید:
- سارگل واسه فردا ناراحتی؟
- آرشام حالا چی‌کار کنیم؟ بدبخت شدیم!
- چرا بدبخت شدیم؟ مگه چی‌شده؟
- ای بابا یعنی تو نمی‌دونی تو پاتختی چه خبره؟
- خب معلوم که نه مگه مردها رو پاتختی راه ميدن؟
تازه یادم افتاد که هیچ مردی نمی‌دونه تو مراسم پاتختی چه اتفاقی می‌افته به جز دامادها که اون‌هم وقتی می فهمن که ميرن دکتر بيارن منم اين رو تو جشن پاتختی دختر عموی بابام فهمیدم وقتی 14سالم بود آخه هیچ بچه‌ای تا 14 سالش نمي‌شد راهش نمی‌دادن‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
با صدای ترسیده آرشام بهش نگاه کردم.
- سارگل حرف بزن ديگه سکتم دادی آخه!
- آرشام بلند شو! زنگ بزن مامانم و مامانت بیان!
- الان؟ آخه نمی‌خوای بگي چی‌شده؟
- ميگم ولی قبلش بگو بیان‌.
آرشام رفت تلفن برداشت و کمی بعد اومد روبه‌روم نشست با صدای آرومی گفت:
- سارگل نمی‌خوای بگي چی‌شده؟
- آرشام من و تو باهم قرار گذاشته بودیم که ازدواجمون صوری باشه مگه نه؟
- خب آره حالا مگه چی‌شده؟
- جشن پاتختی خانواده ما کلاً باهمه خانواده‌ها فرق داره فردا تو مراسم پاتختی دکتر مي‌آرن و جلوي اون همه آدمی که اونجا نشستن اعلام کنه که وارد دنیای جدید شدم ولی ماکه صوری ازدواج کردیم آبرومون ميره یا به تو شک میکنن یابه من شک می‌کنن و مي‌گن حتماً مشکلی دارم حالا چه خاکی تو سرمون کنیم؟
- خدایا پس چرا ما مردها هيچي از این قضیه نمی‌دونستیم؟
- تا زمانی که داماد نشي کسی بهت چیزی نمي‌گه توهم اگر فردا منو ببری می‌فرستن بری دکتر بياري.
- خب من آشنا زیاد دارم با اون‌ها‌ هماهنگ می‌کنم به یکیشون پول میدم تا بياد .
- زرنگ کل زن‌های خاندان از زیر دست یک دکتر رد شدن زن 105 سالشه خانم جون و عمه خدا بيامرز و مامان منو مامان تورو همه زن‌هاي فامیل رو اون معاینه کرده قبل اون‌هم مامانش اینکارو می‌کرده حتماً بعد خودشم دخترشه‌!
- ای بابا... .
خواست چیزی بگه که در به صدا در اومد رفت درو باز کرد زن عمو و مامان باهم اومدن داخل با لبخند نگاهمون میکردن ماهم با اخم به او‌ن‌ها با صدای بلند گفتم:
- خیلی آدماي پستی هستید حالا ما چه خاکی تو سرمون کنیم؟
مامانم با تعجب گفت:
- عزیزم همون‌کاری و که همه انجام ميدن‌.
اين‌بار آرشام که تا حالا ساکت بود فریاد زد:
- یعنی چی؟من که بهتون گفتم راضيم بخاطر اون ارثیه دردسرساز این ازدواج و قبول کنم چرا مراسم پاتختی گرفتید؟
زن‌عمو با صدایی که معلوم بود متعجّب شده دهن باز کرد و مامانمم با سر حرفشو تایید کرد‌:
- پسرم ما این مراسم‌ رو نگرفتیم اصلاً با خان‌بابا تصمیم گرفته بودیم که پاتختی نگیریم به همه بگيم عروس حالش خراب شد و رفت بیمارستان خودمون يه پارچه نشونشون بدیم ولی دیشب عمو محمد عموی پدرت یادت مياد پسرش خواستگار سر سخت سارگل بود؟ اومده پیش خان بابا بهش گفته که سارگل نجابت نداشته واسه همین‌هم ندادنش به اونا خان بابام گفته فردا تو مراسم پاتختی نجابت سارگل رو نشون ميده‌.
با شنیدن این حرف‌ها نشستم زمین و از ته دل زار زدم زن عمو اومد کنارم نشست و مامانم رفت پیش آرشام که حسابی کلافه بود‌‌:
- سارگل جان ما الان برمی‌گردیم خونه خان‌بابا کلی کار داریم توهم با آرشام راه بیا نزار حرف مردم تا عمر داریم پشتمون باشه‌!
هيچي نگفتم با صدای در فهمیدم رفتن آرشام اومد کنارم نشست با صدای گرفته‌ای لب زد:
- سارگل بیا بزار دهن همه رو ببندیم باشه؟
- مگه چاره ديگه‌ای هم داریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
صبح با نوازش‌های کسی بیدار شدم! با دیدن آرشام همه‌ی ماجراها برام یادآوری شد. ازش خجالت می‌کشیدم. با صدایی که توش خنده موج ميزد گفت:
- سارگل پاشو خجالت رو بزار کنار این شیر عسل رو بخور، تو که خجالتی نبودی!
اومدم از جام بلندبشم که با دردی که توی دلم پیچید، دوباره نشستم بغض کردم با گریه نالیدم:
- آرشام من خیلی درد دارم!
آرشام: کجات درد می‌کنه؟
- دلم!
پیشونیم رو بوسید!
آرشام: عزیزم من صبح زنگ زدم به مادرت، ازش پرسیدم اونم گفت که طبیعی هست ولی اگر دوش بگیری بهتر میشی!
لیوان رو گرفت طرفم به زور خوردم، بعدم کمکم کرد برم حمام. ساعت شش صبح بود و ما تا ساعت چهار صبح بخاطر درد من نتونستيم بخوابيم، برای همین خیلی خوابم مي اومد ولی آرشام چون دوش گرفته بود حالش خوب بود! بعد از حمام و خشک کردن موهام، و پوشیدن يه پیراهن بلند آستین حلقه‌ای سفید و صندل های زرد رنگم موهام رو ریختم دورم! اصلاً حال جمع کردنشون رو نداشتم با دیدن آرشام پشت میز صبحانه چشام گرد شد!
آرشام: سارگل اومدي؟ بیا‌بیا صبحانه بخور بعد بریم.
- آرشام من اصلاً میلی به صبحانه ندارم، بیا بریم.
بعد از کلی دعوا کردن باهاش بلاخره راضی شد که، بریم اصلاً جون نداشتم خیلی بی‌حال بودم‌. و رنگم هم پریده بود روی همون پيراهنم يه مانتو مشکی پوشیدم و کفش‌های عروسکی مشکی و شال سفید! موهامم ریختم دورم رفتم بیرون، آرشام يه دست کت شلوار سورمه‌ای با بلیز آبی آسمانی پوشیده بود، با اخم بهم نگاه می‌کرد!
آرشام: این‌جوری می‌خوای بیای؟ همه موهات معلومِ!
- وای آرشام بی‌خیال اصلاً حال ندارم، اگه مي‌توني بیا خودت جمعشون کن.
دیدم اومد طرفم دستمو گرفت‌ و برم گردوندم به اتاق موهام رو بست. بعدم يه چيز طلق مانند از تو کشو در آورد با اشاره بهش گفت:
- سارگل چادر سر می‌کنی؟ اگر هم دوست نداری مانتو‌ت رو عوض کن!
کمی مکث کردم کردم، اصلاً حوصله مانتو عوض کردن نداشتم پس بیخیال نالیدم:
- من بلد نیستم چادر سر کنم، اگه مي‌توني خودت سرم کن!
آرشام: باشه.
با شوق زود شالم رو در آورد اون طلق رو گذاشت داخلش! بعدم از تو کشو یکی از چاد هايي که مادر آرشام به اصرار خودش برام خریده بود رو در آورد روی سرم مرتب کرد! بعدم با چشمایی که داخلش تحسین موج ميزد، و من تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
- خیلی بهت مياد!
رفتم جلوي آینه، چقدر تغییر کردم! يه شال سفید روی سرم بود، که به وسیله اون طلق خیلی مرتب ایستاده بود و يه چادر مشکی که روش طرح های برجسته داشت؛ خیلی خوشگل بود لبخندی زدم‌ و همراه آرشام راهی عمارت خان بابا شدیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
کل راه رو آرشام بهم نگاه می‌کرد و لبخند ميزد. سر راه دوتا معجون خرید و وادارم کرد همه‌اش رو بخورم تا جون بگیرم! راستم مي گفت، معجون رو که خوردم خیلی بهتر شدم! وقتی می‌خواستم از ماشین پیاده بشم خم شد طرفم گونم رو بوسید متعجب بهش نگاه می‌کردم که، بلند زد زیر خنده!
آرشام: چرا اينجوري نگاه می‌کنی سارگل؟ خب دلم خواست!
- همین‌جوری! نمی‌آی داخل؟
- ميام چون اگه نیام خان بابا پوستم رو می‌کنه!
همراه هم وارد حیاط شدیم همه با تعجب نگاه‌م می‌کردن حتی مردا، به خاطر اینکه چادر سر کرده بودم! همه رو متعجب کرده بود! آرشام موند پایین تا پیش دوستاش باشه و موقعی که نیاز شد بره دکتر رو بياره! منم رفتم داخل زن عمو تا منو دید شروع کرد کل کشیدن مامانم هم اومد محکم بغلم کردم!
مامان: دخترم حالت خوبه؟ درد نداری؟ بیا برات کاچی درست کردیم با زن عموت!
- خوبم مامان! ممنون، میل ندارم آرشام اومدنی برام شیر عسل آورد و از سر راه هم معجون خرید خوردم ديگه‌جا ندارم!
مامان: نوش جونتون، پس برو بالا برات لباس خریدیم گذاشتیم! آرايشگرم بالا منتظرته تازه اومده!
- باشه.
راهی طبقه بالا شدم آرایشگر تو اتاق خودم بود! بعد از کمی احوال‌پرسی تبریک گفت که، اول لباسم رو بپوشم! بهش نگاه کردم خیلی زیبا بود! يه لباس دکلته که تا کمر تنگ بودو سنگ دوزی شده و پايينش چین خورده بودو گشاد ميشد، يه کمی روی زمین کشیده ميشد‌ و به رنگ آبی آسمانی! پس آرشامم برای همین کت شلوار سورمه‌ای و بلیز آبی پوشیده بود لباسم رو پوشیدم و کفش‌های پاشنه ده سانتی آبيم رو پوشیدم! نشستم تا آرایشگر شروع کنه از ساعت هشت تا دوازده بکوب داشت کار می‌کرد! وقتی کارش تموم شد با صدای شادی تقریباً فریاد کشید!
آرایشگر: ماشالله عزیزم خیلی زیباتر شدی مي‌توني بلند بشی نگاه کنی! بعد بشين ناخونات رو درست کنم!
- خیلی ممنون!
بلند شدم نگاهی کردم موهام رو اتو کشیده بودو ریخته بود دورم از وسط فرق باز کرده بودو رو به بالا دو طرفم و بافته بود و چشمام رو کشیده‌تر نشون مي‌داد يه آرایش ساده و دخترونه کرده بود و رژلب سرخی زده بود! ازش کلی تشکر کردم و نشستم تا برام ناخونام رو لاک بزنه! بعد از تموم شدن کارش صدای در بلند شد و بعدشم صدای آرشام اومد!
آرشام: سارگل مي‌تونم بيام داخل؟
خانم آرایشگر حجابش رو با چادر درست کرد و وسایلشو برداشت رفت بعدشم آرشام اومد، داخل با دیدنم چند لحظه تو سکوت نگام می‌کرد، با خنده گفتم:
- چيه آرشام؟ چرا اون‌جوري نگام می‌کنی؟ زشت شدم؟
آرشام: نه‌... نه خیلی خوشگل شدی!
- یعنی قبلش زشت بودم؟
آرشام: نه خوشگل بودی خوشگل‌تر شدی!
- ممنون.
آرشام: بیا برات ناهار آوردم تا برسم بالا همه می‌خواستن ازم بگیرنش، با مکافات آوردمش تا اینجا!
- دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟ منم با بقیه می‌خوردم ديگه!
آرشام: بقیه مي‌خوان آبگوشت بخورن! تو که با این همه آرایش نمی‌تونستی بشینی بخوری!
- وا چرا نمی‌تونستم؟
آرشام: گیر نده دیگه سارگل!
- آخه من دوست داشتم با بقیه بخورم!
آرشام: بابا من دوست ندارم زنم با این همه آرایش، بشينِ روبه روی کلی مرد که میدونن، دیشب تو خونه ما چه خبر بوده، آبگوشت بخوره بفهم اين و!
اصلاً به اين موضوع فکرم نکرده بودم غذام رو داد دستم، خودشم نشست کنارم شروع کرد به خوردن! جوجه کباب گرفته بود اولین قاشق رو که خوردم، تازه فهمیدم چقدر گرسنه‌م بوده! در همون هين پرسیدم:
- آرشام پایین چه خبره؟
آرشام: هيچي من رو که یک ساعت پیش فرستادن، رفتم دکتر رو آوردم! همه کارها رو انجام دادن! مردها حیاط رو، زن‌ها هم داخل خونه رو! الان هم دارن ناهار می‌خورن! منم تا فهمیدم غذا چيه به مامانت گفتم برای غذا صدات نکنه! غذاها رو که دیدن دستم همه‌شون بهم کلی خندیدن! هرچی هم که تعارف کردم، گفتم الان ناهار خوردن و میل ندارن! مي‌خوان سفره رو جمع کنن! مهمون‌ها الان ديگه میان!
ناهارم رو خوردم آرشام رفت توی حیاط پیش مردها از پنجره به بیرون نگاه کردم پسرا می‌رقصیدن، بابا و خان بابا و عمو بهشون شاباش می‌دادن و آرشامم پیش دوستاش ایستاده بود و با دست زدن دوستاش رو حمایت می‌کرد! ولی دوستاش کشیدن بردنش وسط. شروع کردن رقصیدن چقدر قشنگ می‌رقصید! همه بهش شاباش می‌دادن و اونم با بابا و خان بابا و عمو می‌رقصید! با صدای مامان به طرفش برگشتم و همراهش راه افتادم پایین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
با مامان وارد سالن پذیرایی شدیم! همه برام دست و کل مي‌زدن! کمی بعد از اینکه نشستم زن عمو بلند شد ملافه رو آورد به همه نشون داد و همه دست زدن! بعدم که منو فرستادن داخل اتاق دکتر معاینم کرد، بعدم همراه هم از اتاق خارج شدیم دکتر با صدای بلند روبه اون همه خانم فضولی که نشسته بودن گفت:
- تبریک ميگم دیشب عروس خانم وارد دنیای زنانگی شده!
همه شروع کردن به کل کشیدن آرشام رو صدا کردن اومد داخل! همه خانم ها حجابشون رو مرتب کردن همین که اومد، نشست کنار من! مامان و زن عمو دوتایی وسط می‌رقصیدن. آرشام بهشون شاباش داد و بعدم اومدن من رو به زور بردن وسط رقصاندن! رفتم کنار آرشام با مظلوم‌ترین لحن ممکن کنار گوشش پچ‌پچ‌وار لب زدم:
- آرشام من درد دارم یه کاری بکن بشينم!
آرشام با خنده سری تکون داد. از همه معذرت خواهی کرد و کمک کرد من بشينم! بعدم یکم نشست و رفت پیش آقايون شب بعد از شام مهمونا رفتن! ما هم بعد اونا راهی خونمون شديم! آرشام مرد خیلی خوبی بود ولی کاش همیشه خوب باقی می‌موند. کاش سرنوشت انقدر با من لجبازي نمی‌کرد. فردای آن روز بعد از یک ماه راهی دانشگاه شدم! آرشامم رفت بیمارستان. داشتم با بچه ها راجب رسممون می‌گفتم که، يه دفعه با صدای فریاد بردیا دومتر پریدم هوا!
بردیا: چه غلطی کردی سارگل؟ چطوري تونستي باهام این‌کارو بکنی؟ مگه قرار نبود ازدواج صوری داشته باشی؟
- خب چیکار می‌تونستم بکنم؟ اگر اینکارو نمي‌کردم همه تا عمر داشتم پشت سرم حرف مي‌زدن!
بردیا: گور بابای مردم، اين رو بدون سارگل حالا که ديگه دست خورده شدی باید قید منم بزنی!
- یعنی چی؟ چرا چرت میگی؟ يه مدته عوض شدی همش دنبال بهونه‌ای!
بردیا: آره دنبال بهونه‌ام ديگه نمی‌خوامت!
خشک شده بودم؛ حنا بردیا رو هل داد که بره! بعدم اومد کنارم شروع کرد آب قند درست کردن برام. نشستم روی زمین من کسی نبودم که به این راحتی غرورم بشکنه. کمی که آب قند خوردم از جام بلند شدم و برگشتم خونه! ديگه کلاس نداشتم اومدم خونه يه دوش گرفتم کمی بهتر شدم، بعدم گرفتم خوابیدم. وقتی بیدار شدم صداهایی از طبقه پایین ميومد بلند شدم رفتم پایین با دیدن دختر چشم ابرو مشکی و ریزه ميزه‌ای که يه بلیز شلوار سفید پوشیده بود و چادر مشکی که سرش بود مغزم قفل کرد آرشام چایی به دست اومد سمتمون دختره هنوز متوجه من نشده بود ولی آرشام منو دید با لبخند نگام کرد و اشاره کرد بشينم‌.
آرشام: سارگل بیدار شدی؟ بیا عزیزم بیا بشين مي‌خوام با پگاه آشنا کنم!
سری تکون دادم و رفتم کنارشون. آرشام نشست بین ما. با دختره دست دادم و نشستم آرشام با صدای ارومی گفت:
- سارگل يادته روزی که ميخواستيم بریم آزمایشگاه بهت گفتم، با يه دختری قرار ازدواج دارم؟ خب پگاه همون دختره م يدونم قرار بود که یکسال صبر کنیم بعد از طلاق هرکی بره پی زندگی خودش! ولی پگاه يه خواستگار از يه خانواده خوب داره پدر مادرشم راضين دلم نمی خواد از دستش بدم! اگه الان نرم خواستگاريش تا آخر عمرم از دستش میدم!
- خب حالا میگی من چیکار کنم؟
آرشام: مي‌خوام فردا شب برم خواستگاريش!
پاهام چسبید زمین ما تازه سه روز بود ازدواج کرده بودیم! حالا باید کنار هوو زندگی کنم، ولی خب ازدواج ما صوری بود! لعنت به این ارثیه دردسرساز. چاره‌ای نبود باید قبول می کردم پس، لب باز کردم:
- خیلی خوب خوش بخت بشید، منم باید بيام؟
آرشام: اگه بیای که خیلی خوب ميشه!
- باشه مسئله‌ای نیست!
آرشام: خیلی ممنونم که درکم می‌کنی سارگل، من ميرم ناهار بگیرم شمام باهم صحبت کنید یکم آشنا بشید!
بعدم رفت منو با این دختره تنها گذاشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Taraneh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
75
353
دختره یا همون پگاه لب باز کرد و من کنجکاو نگاش می‌کردم!
پگاه: من پگاه فرهمندم! از یک خانواده با وضعیت مالی افتضاح‌م دیپلم انسانی دارم و ۲۳ سالمِ چهارتا برادر دارم سه سالی هست که منشی مطب آرشامم!قرار شده بود که بعد از این یک‌سال بیاد خواستگاریم، ولی هفته پیش يه خواستگار برام پیدا شد که وضعیت مال خوبی داره تو این یک هفته از هر راهی بود مخالفت کردم ولی بی‌فایده بود تا اینکه دیشب گفتم آرشام خواستگارم بابا هم اسرار کرد که اگر من رو مي‌خواد باید بیاد خواستگاریم اين‌جوري شد، که الان من اينجام!
- می‌خوای اینجا زندگی کنی؟
پگاه: اگه شما ناراحت می‌شید من ميرم جای ديگه! آرشام گفت هرجور شما دوست داشته باشید، همون ميشه!
- مي‌توني بموني، خانوادت می‌دونن ما باهم ازدواج کردیم؟
- بله می‌دونن مشکلی ندارن!
ديگه چیزی نگفتم خیلی واسم عجیب بود. دوست داشتم اینجا باشه تا من بتونم سر از کارش در بيارم. مشکوک ميزد!
- راستی آرشام به عمو و زن عمو گفته؟
پگاه: گفت که امشب مي‌خواد بگه!
آرشام که اومد تو سکوت ناهارم رو خوردم. اصلاً گنجايش يه خبر بد ديگه رو نداشتم. بعد ناهار آرشام و پگاه رفتن! منم دوباره خوابیدم. مطمئنم امشب شب پر ماجرایی خواهیم داشت! قرار بود آرشام همه‌ی کارهای شب و انجام بده غذاها رو هم مثل هميشه سفارش مي‌داد! ساعت شش بود بیدار شدم آرشام هم اومده بود داشت ميوه می چید تو ظرف! رفتم حمام يه پیراهن تا یک وجب پایین زانوم سورمه‌ای که پایین دامنش نوار سفید داشت و آستین حلقه‌ای بود پوشیدم يه کت کوتاه سورمه‌ای هم داشت اونم تنم کردم! موهام رو بافتم انداختم پشتم! راهی طبقه پایین شدم. خان بابا و مامان و بابام و عمو و زن عمو اومده بودن! باهاشون کمی صحبت کردیم بعد شام بود داشتیم میوه می‌خوردیم که زن عمو پرسید:
- خب پسرم بگو ببینم اون موضوع مهمی که می‌خواستی بگي چيه؟
آرشام: مامان من يه دختری رو دوست دارم مي‌خوام فردا شب برم خواستگاريش!
همه ساکت داشتن نگاه می‌کردن انگار همه شوکه شدن که خان بابا فریاد زد:
- یعنی چی پسر می‌خوای سر سارگل هوو بياري؟ مگه ديوونه شدی؟
عمو هم با حرص از جاش بلند شد و انگشتش رو تهدیدوار به سوی آرشام تکون داد!
عمو: آرشام اين رو بدون بری اون دختر و بگیری بي‌آري. مطمئن باش کاری می‌کنم پشيمون بشی!
بابامم که تا الان از عصبانیت داشت کبود ميشد، یهو عین بمب ترکید!
بابا: این‌جوری از پاره تنم نگهداری می‌کنی؟ این بود غیرتت؟ همین فردا اقدام می‌کنم طلاقش رو ازت می‌گیرم فکر کردی که چی؟ کل اون ارثیه دردسرساز شده واسه همه‌ی زندگيمون نمی‌خوایمش!
این جمله کافی بود تا زن عمو قش کنه مامانم دوید طرفش همین‌جوری که داشت سعی می‌کرد، زن عمو بهوش بياره با عصبانیت رو به آرشام گفت:
- آرشام ببین همه رو به چه روزی انداختی!
زن عمو که بهوش اومد با صدای بلندی روبه همه فریاد زدم:
- بسه‌بسه ديگه من با این موضوع مشکلی ندارم! حتی خود قانونشم گفته که ميشه چهار تا زنم بگيره پس تمومش کنید! همتون می‌دونید که ازدواج ما با اجبار شروع شده!
همه ساکت شدن بعد از کلی اشک و گریه داد و بیداد سر من همه‌اشون رفتن منم بی‌حرف رفتم تو اتاقم تا خود صبح اشک ریختم باورم نمي‌شد، ولی غرورم در حال شکستن بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین