جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان اِل تایلر] اثر «سارابهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط S.NAJM با نام [رمان اِل تایلر] اثر «سارابهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 577 بازدید, 37 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان اِل تایلر] اثر «سارابهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع S.NAJM
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط S.NAJM
موضوع نویسنده

S.NAJM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
66
281
مدال‌ها
2
‌پوزخندی زدم.
تصور می‌کرد اگر اراده کنم، می‌توانند از دستم جان سالم به در ببرند؟
خیره در چشمانش با خشم غریدم:
- اون شکار منه الهاندرو!
و چشمم را از او گرفتم و به شکارم چشم دوختم.
این‌بار که چشمم به شکارم افتاد، تازه پی به رنگِ جنگل بودنِ چشمانش بُردم!
مردمک‌های سبزفامِ چشمانش با تمام ترسی که درونشان موج می‌زد، به نوعی انگار می‌خواستند مرا درون خودشان بکشند!
در یک لحظه احساسی عجیب، ناخوانا و ناهماهنگ که در طول عمر بی‌شمارم احساس نکرده بودم درونِ قلبم پیچید. بی آن‌که بدانم چه شده است لبخندی روی لبم جا خوش کرد.
اولین بار بود که یک شکار گیرم آمده بود که خونش را می‌خواستم اما مرگش را نه!
چشمانش آن‌چنان مرا درون خود می‌کشاند که نمی‌توانستم به جذابیتِ پوست سفید، بینی قلمی و ته‌ریشش اعتنایی کنم.
اما موهایش چشم‌نواز بودند.
موهای کوتاه؛ اما وحشی‌اش، رنگی بی‌نهایت سیاه داشتند، طوری که گویا سیاهیِ هر چیزی را اولین بار از رنگ‌موهای او گرفته‌اند!
با خیره شدن به شکارم چیزی انگار درون مغزم می‌سوخت. ثانیه‌به‌ثانیه این سوزش بیشتر میشد.
گویا از خود عصبی بودم.
نمی‌دانستم چرا و چه‌طور و اصلاً برای چه؟
درحالی‌که کم مانده بود خودم را بیرون بکشم و با خود یقه‌به‌یقه شوم، صدای الهاندرو حواسم را پرت کرد.
- اون یه انسانه اِل آندریا!
به طرفش برگشتم و با نیش‌خندی که دندان‌های نیش‌ خون‌آشامی‌ام به وضوح مشخص بودند، گفتم:
- منم نگفتم که اون یه خرگوشه!
به من نزدیک شد درحدی که صدایش را کسی جز من نمی‌شنید و گفت:
- اون مال ماست!
ابروهایم بالا پریدند و صدای خنده‌ام به هوا رفت.
درست است که هیچ‌وقت انسان ندیده بود؛ اما این حد از ندید بدید بودن را از الهاندرو انتظار نداشتم!
با حفظِ پوزخندم، غریدم:
- اون آدمی‌زاد، شکار منه!
تیموتی درحالی‌که دنده‌‌ی شکسته‌اشبه دلیل آن‌که نمی‌توانست تبدیل شود، هنوز هم ترمیم نشده بود از جا بلند شد و گفت:
- من از صبح تاحالا دنبالشم.
ابرهای نیلی‌فام اجازه‌ی دیدن خورشید را نمی‌دادند؛ اما خوب می‌دانستم اکنون نزدیک غروب است.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تصور کن! این خبر به گوش قبیله‌ات برسه، بتای لایکنتروپ‌ها از صبح‌ تا عصر دنبال یه انسان معمولی بوده و هنوز نتونسته بگیرتش!
خندیدم، دیوانه‌وار و از ته دل و هم‌زمان ادامه دادم:
- تیمو! تو مثلاً بتایی و اون فقط یک آدمی‌زاد معمولیه، بی‌هیچ قدرتی!
حرفم که تمام شد ناخودآگاه خنده روی لبم خشکید.
گفته بودم بی‌هیچ قدرتی؟! اما اگر آن شکار لعنتی‌ام قدرتی ندارد پس چه‌طور چشمان یشمی‌فامش مرا به درون خودشان می‌کشند؟
- اِل... جناب الهاندرو... شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟
صدای فالین، پیرترین عضو قبیله‌‌ی لایکنتروپ‌ها، مرا به خودم آورد و چرخیدم سمتش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.NAJM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
66
281
مدال‌ها
2
پیکی یکی از گرگ‌های سطح پایین هم همراهش بود و تا چشمش به شکارِ لعنتی‌ام افتاد، پرسید:
- هی! اونی‌که روی زمین افتاده چیه؟
تیموتی خشک لب زد:
- یه انسان!
پیکی با تعجب پرسید:
- انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟!
قبل از آن‌که شخص دیگری حرفی بزند، فالین پیر جلو آمد و زمزمه کرد:
- بالآخره اومد!
خواستم بپرسم منظورش چیست که ادامه داد:
- پیشگویی محقق شده... اون طلسم شکنه!
با ابروهای بالا رفته منتظر توضیحی بودم که بفهمم آن‌جا دقیقاً چه‌خبر است.
فالین پیر قدی متوسط داشت و همیشه ردایی سرخ‌فام به تن می‌کرد و عصایی چوبین به دست می‌گرفت، درحالی‌که موقع صحبت کردن چین و چروک صورتش بیشتر به چشم می‌آمد، خطاب به ما پرسید:
- ومپایرها اول دیدنش یا گرگینه‌ها؟
من و تیموتی هردو هم‌زمان دستمان را بالا بردیم.
که باعث شد صدای تحقیرآمیز الهاندرو بلند شود:
- معلومه که ما. درضمن شما این‌جا ومپایر می‌بینین؟!
از شدت خشم خون در رگ‌هایم جوشید.
نیم‌نگاهی به من انداخت و چشمان پرخشمم را که دید، برای عصبی‌تر کردنم ادامه داد:
- آندریا که نه ومپایره نه گرگینه، اون فقط یه... .
می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید، می‌دانستم می‌خواهد با اشاره به عجیب‌الخلقه بودنم مرا بهم بریزد.
با مشتنج‌ترین حالت ممکن به سمتش یورش بردم و غریدم:
- الهاندرو! تو یه موجودِ رقت‌انگیزی!
***
«زمان حال»
سنجاب کباب شده را روی برگی بزرگ و ضخیم که با آب دریاچه‌‌ای که قرن‌ها بی‌هیچ خشکی‌ای، جریان داشت شُستم و روی تخت سنگی بزرگ، مقابل کول گذاشتم. خیره به سنجاب کباب شده که آتش کارش را ساخته بود و دیگر رنگ و روی یک سنجاب را نیز نداشت، با تردید پرسیدم:
- ببینم تو می‌تونی سنجاب بخوری اصلاً؟
با لبخندی زیبا که سبزِچشمانش را روشن‌تر می‌کرد گفت:
- معلومه که می‌تونم. ما انسان‌ها خرچنگ و خفاش هم می‌خوریم!
صورتم مچاله شد. درست است که من خون‌خوار بودم اما نه دیگر جک و جانور.
صورت درهمم را که دید با لبخندی که از آن شیطنت می‌بارید ادامه داد:
- حتی موش و سوسک هم می‌خوریم! وای اِل، نمی‌تونی تصور کنی چه مزه‌ای داره دسرِ جنین سقط‌شده‌ی موش!
قیافه‌ام بیشتر درهم رفت و پرسیدم:
- کول تو... مطمئنی شما انسانین؟!
با این سؤالم شلیک خنده‌اش به هوا رفت و بعد تیکه‌ای از گوشت کباب‌ شده‌ی سنجاب کند و گاز محکمی از آن گرفت و با دهانی پر گفت:
- شوخی کردم.
گاز دیگری به گوشت زد و ادامه داد:
- خب در اصل ما گوشت، سبزیجات، غلات، حبوبات و... رو به عنوان خوراکی می‌خوریم، اما یه سری مردم هستن که دقیقاً همون چیزهایی که اسم بردم رو می‌خورن... حالا نه این‌که چیز دیگه‌ای پیدا نشه، اونا خودشون انتخاب کردن همچین چیزهایی بخورن!
سرم را به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم. در همین حین چشمم افتاد به گردن کول و شاهرگی که خون از آن در بدنش جاری بود. جریان و حرکت خون قرمز و شیرین در زیر پوست سفید گردنش و لای رگ آبی را کاملاً می‌دیدم. قدرت شنواییِ بالای خون‌آشامی‌ام ناخودآگاه فعال شد و صدای جریان خون و تپش‌های منظم قلبش، باعث می‌شود رگه‌های سرخ و بنفش دور چشمانم به خود اجازه خودنمایی بدهند. آب دهانم را فرو می‌برم و سعی می‌کنم قبل از آن‌که کول متوجه حالتم شود، خود را به حالت نرمال برگردانم.
با این وضع، گلویم خشک می‌شود.
مسلماً تشنه‌ی خون بودم؛ اما اکنون وقتش نبود که بروم شکار.
سعی کردم خونسرد باشم، چیزی که در آن واقعاً موفق بوده‌ام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.NAJM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
66
281
مدال‌ها
2
کول درحالی‌که ده درصد از سنجاب کبابی را خورده بود و چربیِ اندام‌های سنجابِ کباب شده بر روی لب‌هایش نشسته بود، پرسید:
- تصمیمت چیه آندریا؟ با من میایی؟
نگاهی به موهای منظم و کوتاه‌ِ همیشه مشکی‌اش انداختم، چشمان قرمز و خونینم را قفل جنگل‌ یشم چشمانش کردم و گفتم:
- اول بهم بگو اون‌جا چیزی پیدا میشه من بخورم؟
ران کوچک سنجاب را گازی زد و استخوانش را پرت کرد روی برگ. سنجاب باقی مانده و استخون‌هایش را با برگ هُل داد به وسط تخت سنگ بزرگ و همان‌جا رهایشان کرد. از جایش بلند شد و به سمت دریاچه رفت. هم‌زمان که خودش را به دریاچه رسانده بود و درحال شُستن دستانش بود، پرسید:
- منظورت چه چیزیه؟ تو... ببینم آندریا، تو چی می‌خوری اصلاً؟
بال‌های سیاه و غول پیکرم را به صورت غیرارادی دورم باز کردم، لحظه‌ای وحشتی ثانیه‌ای را در چشمان کول دیدم؛ اما خیلی سریع وحشت جایش را با آرامش عوض کرد، او از من نمی‌ترسید! او تنها کسی بود که هیچ‌وقت از من نترسید، نمی‌دانم چرا ولی یقین داشت من هیچ‌وقت برایش خطرناک نخواهم بود.
نیش‌خندی روی لبم نقش بست و پرسیدم:
- تو نمی‌دونی من چی می‌خورم و چی می‌نوشم؟
کول دستش را در جیب فرو برد و سفید با طرحی زیبا که یک اژدها در گوی‌ای بلورین رویش خودنمایی می‌کرد از جیبِ شلوارش بیرون کشید و مشغول پاک‌ کردن دست‌هایش شد.
بعد با اطمینان قدمی به جلو گذاشت و گفت:
- نوشیدن رو که حتماً آب می‌خوری دیگه... اما بقیه‌اش رو نمی‌دونم، چون هیچ‌وقت ندیدم مقابلم چیزی بخوری.
حق داشت این سؤال را بپرسد.
او حتی ده سال پیش هم ندیده بود که خوراکم چیست و چه می‌خورم. اکنون از کجا باید می‌دانست؟
با همان نیش‌خندِ مخصوص خودم لب زدم:
- خوراکم گوشت تازه... و نوشیدنیم خون تازه!
نمی‌دانم از تعجب بود یا از وحشت، اما یک لحظه مردمک چشمانش گشاد شدند و زمزمه کرد:
- اوه خدای من!
نیش‌خندم را حفظ کردم و با کف دست زدم روی شانه‌اش و گفتم:
- پس فکر کردی گیاه‌خوارم؟
- خُب نه... اما تصور می‌کردم تو متفاوت از تمامیِ خون‌آشام‌ها هستی و گفتم شاید تو... .
باصدای شکستن شاخه‌ی درختی‌ شوم، توجه‌ جفتمان جلب شد و حرفش نصفه ماند.
به دقت گوش کردم. صدای حرکت، نفس و جریانِ خونِ هیچ جُنبنده‌ی زنده‌ای جز حشرات و حیوانات در جنگل‌ِ شوم، به گوش‌های تیز و خون‌آشامی‌ام نرسید.
بی‌خیال برگشتم سمت کول و گفتم:
- حتماً استدلالت این بوده که چون کرگدن گیاه‌خواره، منم گیاه‌خوارم؟
مردمک چشم‌های یشمی‌اش طوری که انگار عجیب‌ترین خبر عمرش را شنیده باشد بزرگ‌تر از حدِ معمول شدند و با حیرتی که در صدایش موج می‌زد پرسید:
- چـی؟ واقعاً کرگدن با اون هیکلِ گولاخش، گیاه می‌خوره؟
به بال‌هایم تکانی دادم که صدای گوش‌خراشی ایجاد کردند و چهره‌ی کول درهم رفت و با بی‌تفاوتی به قیافه‌اش، گفتم:
- به هیکلش چه ربطی داره؟ دایناسور هم گیاه‌خواره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.NAJM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
66
281
مدال‌ها
2
یک آن چهره درهمش کنار رفت و روی لبش لبخند زیبایی نقش بست و گفت:
- این‌طور که معلومه توی سرزمین شما حتی اژدها هم می‌تونه گیاه‌خوار باشه جز تو! آره؟
با لبخند گفتم:
- آره همین‌طوره. خب حالا بگو ببینم من توی دنیای شما چی شکار کنم؟
لحظه‌ای به موجِ درونِ چشمانم خیره شد و تقریباً بی‌ربط به سؤالم، گفت:
- هرموقع اسم شکار میاد، یادم می‌افته که یه‌روز شکارت بودم.
با این حرفش من نیز یاد خاطرات تلخم می‌افتم و با تأسف زمزمه می‌کنم:
- آره بدترین شکارم.
متوجه تغییر حالم می‌شود و می‌پرسد:
- ان‌قدر از نجاتِ جونم ناراحتی یعنی؟
نیش‌خندم این‌بار بی‌شباهت به تلخ‌خند نبود.
به او نگاه کردم. رنگ جنگلی که درونش بودیم گویا با رنگِ چشمانش ادغام شده بود.
خیره‌ی جنگلِ‌چشمانش، گفتم:
- نه دیوونه، منظورم این بود که تنها شکاری بودی که نخورده از دستم رفتی!
لبخندی مهمان صورتم کردم تا بداند منظور بدی نداشتم.
باز بی‌ربط پرسید:
- اگه مدتی خون نخوری، ضعیف میشی؟
لب زدم:
- هرگز!
سرش را به آرامی تکان داد که باعث شد موهای کوتاهش کمی پریشان شوند و پیشانی‌اش را قاب بگیرند. سپس با آرامش مرا خطاب قرار داد:
- پس لطفاً تا موقعی که توی دنیای مایی، لطفاً از گوشت خام و خون تغذیه نکن.
بدون تردید سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و می‌دانستم این تأیید هم‌چون قولی محکم باید پا برجا بماند.
می‌خواست باز چیزی بگوید که قبلش پرسیدم:
- کی میریم دنیای انسان‌ها؟
لبخند رضایت‌بخشی زد و گفت:
- هرچه زودتر بهتر.
***
(یک‌ ماه و اندی بعد)
با احساس کرختی و خستگی‌ِ بدی چشمانم را باز می‌کنم. چشم می‌چرخانم در اتاقی که در این
یک‌ ماهی که از ورودم به دنیای انسان‌ها گذشته است در اختیارم قرار دارد. با دیدن نوری که از پنجره‌ی کاخِ فرمانرواییِ کول که مُدام یادآوری می‌کند بگویم کاخ ریاست جمهوری، به داخل جهیده و اتاق را روشن کرده است، آه از نهادم بلند می‌شود.
خواب تنها چیزیست که این لحظه می‌خواهمش؛ اما
خمیازه‌ای می‌کشم و از روی تخت بلند می‌شوم تا از سرویس استفاده کنم و آبی به دست و صورتم بزنم تا خواب‌آلودگیِ ناشی از خستگی‌ِ انسانی، از بین برود.
منِ همیشه بیدار، به‌محض ورودم به این دنیا، طعمه خواب گشتم!
گاهی با خود می‌اندیشم که شاید خواب یک موجود شیطانی باشد و با این تصور دلم می‌خواهد پیدایش کنم و با پنجه‌های خون‌آشامی‌ام روی گردنِ کریه‌اش شکافی ایجاد کنم و دندان‌های نیشم را عمیقاً فرو کنم درون شکاف گردنش و تا آخرین قطره‌ی خونش را بمکم!
تصورِ مکیدن خونِ موجودی زنده، عطشم را بیدار می‌کند و تیزیِ دندان‌های نیشم را روی لثه‌هایم احساس می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.NAJM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
66
281
مدال‌ها
2
با غرور از جلوی آینه‌ای بزرگ که به آن آینه‌ قدی می‌گویند، رد می‌شوم و به قامتِ جدیدم لحظه‌ای خیره می‌شوم. موهای بلند و دومتری‌ام را با جادو تا روی شانه‌ام نامرئی کرده‌ام. رنگ مردمکِ چشمانم را روی قرمز ثابت کرده‌ام تا با دیدن مردمکِ شعله‌ور در آتش و یا موجِ دریای خروشان، هیچ انسانی از ترس تلف نشود.
گرچه هنوز هم این رنگِ قرمزِ مردمک‌هایم، در ذوق بعضی‌ها می‌زند، چون انسان‌ها هیچ‌کدام مردمک چشمانشان قرمز نیست.
بال‌های سیاه و بزرگم را هم نامرئی کرده‌ام.
هرچیزی که با جادوی درونم نامرئی‌اش کرده‌ام از دید بشر و آینه‌ها و وسایلی که کول آن‌ها را دوربین معرفی کرده است، پنهان می‌کند.
ولی خودم حتی بدونِ نگاه کردن در آینه می‌توانم به‌راحتی بال‌های بزرگ و موهای بلندم را احساس کنم.
از جلوی آینه رد می‌شوم و به قسمتی از اتاقم که به آن سرویس بهداشتی می‌گویند می‌رسم.
در این یک‌ ماه خیلی دست‌ و پا شکسته، کول یک‌سری چیزها از دنیایشان را به من یاد داده است.
از بعضی‌هایشان خوشم می‌آید.
مانند وسیله‌ای که به آن خمیر دندان می‌گویند و برای هرچه زیباتر شدن و براق شدنِ دندان‌های نیشم کارساز است!
در سرزمین تاریک برای تیزی و براقیِ دندان‌هایم مُدام قلبِ خفاشِ‌ سمی، می‌خوردم.
قلب خفاشِ سمی، حاوی مقدار زیادی خونِ‌ زهرآلود است که زهرِ درون خونش به‌طرزی غیرقابل وصف می‌تواند باعث تیزیِ دندان‌ها بشود.
از یادآوریِ طعم‌ زهرآلودش لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند.
وارد سرویس می‌شوم و شیرآب را باز می‌کنم و مُشت‌هایم را برعکس زیرِ فشار آب می‌گیرم و آب را به صورتِ رنگ پریده و مُرده‌ام می‌پاشم. خنکای آب پوست سفید صورتم را قلقلک می‌دهد و به آن تازگی می‌بخشد. با اکراه حوله را بر می‌دارم صورتم را خشک می‌کنم سپس بعد از گذاشتن حوله سر جایش، سریع از سرویس خارج می‌شوم و می‌روم سراغ کمدی که انبوهی از لباس‌هایی که هیچ‌چیزی درست و حسابی از جنس و طرح‌شان نمی‌دانم، درونش قرار دارد.
درب کمد را باز می‌کنم و چند تکه لباس با عناوین تیشرت، شلوار جین و کُت اسپرت و چرم که همگی هم مشکی‌فام هستند بیرون می‌کشم و جایگزین لباس شخصی خاکستری و گله گشادِ تنم، می‌کنم.
نیم‌بوت‌های دوست داشتنی‌ام که خیلی از آنان خوشم آمده را می‌پوشم و سپس می‌روم جلوی آینه و از روی میزِ مقابلش که به‌قول انسان‌ها میزِ آرایش است، بطریِ شیشه‌ایِ عطری برمی‌دارم و سعی می‌کنم روی خودم خالی‌اش کنم اما چون حفره‌ کوچیکی دارد خیلی کم از آن خارج می‌شود. دقیق نگاهش می‌کنم و در دستم می‌چرخانمش و می‌خواهم حفره‌اش را بزرگ‌تر کنم که بطریِ شیشه‌ای درون دستم خورد و خاکشیر می‌شود.
آه نه، بطری چرا شکست؟ من فقط می‌خواستم از شرِ فیس‌فیس کردنش راحت شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.NAJM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
66
281
مدال‌ها
2
کلافه لُپ‌هایم را باد می‌کنم و پوفی می‌کشم.
تکه‌های شکسته‌ی شیشه‌ی عطر را روی میز آرایش و کف اتاق رها می‌کنم.
انتظار بیشتری نباید می‌داشتم، این جهان با تمام انسان‌ها و وسایل‌شان فانی است.
بوی عطر روی دست‌هایم مانده است، از فرصت استفاده می‌کنم و دستانم را به موها و لباس‌هایم می‌مالم تا خوش‌بو شوند.
گرچه به خوش بوییِ گل‌های وحشیِ جنگل شوم، نیستند؛ اما باز هم از هیچ بهترند.
وسیله‌ای که آن را برس یا شانه سر می‌نامند را برمی‌دارم و می‌خواهم موهای بلندم را باز کنم و حالی به آن‌ها بدهم که صدای تقه‌ای که به درب اتاق می‌خورد حواسم را جمع می‌کند.
- صبح به‌خیر خانم تایلر، بیدارین؟
صدای ادی یکی از رعیت‌های کول هست.
با صدایی بلند می‌گویم:
- بله.
لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس صدایش بلند می‌شود:
- جناب رئیس جمهور سر میز صبحانه منتظر شما هستن.
می‌خواهم بگویم برود و خودم می‌آیم اما فکری به‌ سرم می‌زند و می‌پرسم:
- اون دختره مو بلوند هم اون‌جاست؟
با اجازه‌ای می‌گوید و در را باز می‌کند و داخل می‌شود.
جلویم می‌ایستد و می‌پرسد:
- منظورتون خانم مینر هستن؟
با لحنی غرغرمانند بله‌ای می‌گویم و او پاسخم را می‌دهد:
- بله ایشون هم هستن.
خیره به چشمانش می‌غُرم:
- ترجیح میدم ریختش رو نبینم.
و صورتم را برمی‌گردانم. هیچ‌گونه دلم نمی‌خواست آرامش سر صبحم را با دریافت یک عالم انرژی منفی خراب کنم.
ادی که می‌بیند چیز دیگری نمی‌گویم، بعد مکث کوتاهی می‌گوید:
- پس من به جناب رئیس جمهور اطلاع میدم.
می‌رود و درب اتاق را پشت سرش می‌بندد.
برس را روی میز رها می‌کنم و روی تخت نرم می‌نشینم.
نرمیِ تخت برایم قابل تحمل نیست، من عادت کرده‌ام روی تخت سنگی خود در جنگل شوم بخوابم. آهی می‌کشم و روی تخت ولو می‌شوم که اول به درب اتاق تقه‌ای وارد می‌شود و سپس با شدت باز می‌شود.
قامت کول هریسون در قاب درب ظاهر می‌شود.
صورت جدی کول با استایل کت و شلواری و اتو کشیده‌اش هم‌خوانی دارد. جلو می‌آید و کلافه می‌پرسد:
- آندریا، مشکل چیه؟
برعکس او، من آرام و خونسرد احساس درونی‌ام را بازگو می‌کنم و پاسخ می‌دهم:
- از اون دختره بلوندی خوشم نمیاد.
کول قدمی به جلو می‌آید و با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و کلافه‌تر می‌گوید:
- این همه کار و مشکل مهم داریم، اون‌وقت تو کلیک کردی روی منشی من؟ اِل خوبی تو؟ نکنه به کیت حسودیت میشه؟
حسودی برای چه؟ من از آن کیت مینرِ مو بلوند خیلی قوی‌ترم.
کول که سکوتم را می‌بیند دوباره دهان می‌گشاید:
- نمی‌دونم حسادته یانه؛ اما می‌دونم دنیای ما داره روت تأثیر می‌ذاره اونم بدجور!
پوزخندی زدم و برای آن‌که منظورم را روشن سازم سریع می‌گویم:
- من دلیلی برای این‌که به کسی که از من ضعیف‌تره، حسودی کنم ندارم کول... من فقط ازش انرژی منفی دریافت می‌کنم، از نگاهش از... .
ابروهایش را بالا می‌دهد و درحالی‌که کلافگی در صورتش مشهود است، قبل از اتمام صحبتمان، دستم را می‌گیرد و از روی تخت بلندم می‌کند. به آرامی و با احترام مرا به دنبال خود از پله‌ها پایین می‌برد.
باهم به میزِ صبحانه رسیده بودیم که چشمم به محتویات روی میز می‌افتد، روی میز صبحانه، همه چیز بود به‌ جز خوراکی‌هایی که من می‌خواستم. گوشت و خون تازه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.NAJM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
66
281
مدال‌ها
2
معده‌ام درهم می‌پیچد و به ناچار با قدم‌های آهسته خود را به میز رساندم و روی صندلی نشستم.
به محتویات روی میز خیره شدم و به یادم آمد قولی که به کول داده بودم تا در دنیای آن‌ها گوشت و خون نخورم.
گرچه من گوشت و خون تازه‌ی حیوانات را می‌خوردم؛ اما احساس می‌کنم کول می‌ترسید اگر در دنیای آن‌ها لب به گوشت و خون تازه‌ی حیوانات بزنم، عطشم نسبت به خون انسان‌ها بیدار می‌شود.
صندلی‌ای که روی آن نشسته‌ام دقیقاً مقابل صندلیِ کیت مینر قرار دارد. ظاهرش عادی‌ست. چشمان آبی وزغ‌مانندش با پوست بسیار سفید و لب‌های باریک و گلگونش که بیش از حد در چشم است و موهای بلوندش، برای او یک صورت بی نقص ساخته اند، ولی با هر باری که چشمم به او می‌افتد، حجم بالایی از انرژی منفی از وجودش به سمت من، سرازیر می‌شود. نمی‌دانم دلیلش چیست؛ اما باید زودتر بفهمم، پیش از آن‌که کول به خیال‌های مبهمش درباره‌ی آن‌که به کیت حسودی‌ام شده است، پر و بال بیشتری بدهد.
کیت با چشمانِ وزغش به من خیره شده است و سپس با پوزخندی نامفهوم رو برمی‌گرداند سمت کول و می‌گوید:
- جناب رئیس‌جمهور، شما امروز در کنف... .
کول که هنوز ننشسته است و تازه صندلی را کنار می‌کشد تا بنشیند، حرفش را می‌بُرد و می‌گوید:
- یه لحظه کیت. تمامی قرارهای امروزم رو کنسل کن.
در یک لحظه‌ی آنی قیافه‌ی کیت آویزان می‌شود و احساس می‌کنم خودش و موهایش باهم بهم می‌ریزند!
- اما جناب رئی... .
کول باز هم حرفش را می‌بُرد و می‌گوید:
- امروز مسائل مهم‌تری برای رسیدگی داریم.
این‌بار کیت چنگالی که با آن تکه‌ای پنیر به دهان برده است را در بشقاب رها می‌کند و به آرامی می‌گوید:
- مفهومه. بفرمایید امروز باید چی‌کار کنیم؟
کول که فنجان کوچک و زیبایی را در دست گرفته‌ است و نوشیدنی‌ِ قهوه‌نامش را مزه‌مزه می‌کند هم‌زمان پاسخ می‌دهد:
- امروز با تو کاری ندارم. به مسائلی که گفتم من و خانم تایلر رسیدگی می‌کنیم، فقط ترتیبی بده که همه چیز آماده باشه.
کیت با دندان‌های فشرده روی هم نگاهی نامفهوم به من می‌اندازد و با لحنی که اکراه در آن کاملاً مشهود است، می‌گوید:
- چشم جناب رئیس‌جمهور.
سپس از جایش بلند می‌شود و صندلی را عقب می‌کشد. با اجازه‌ای می‌گوید و می‌رود.
بعد از رفتنش، در ذهنم رفتارِ کیت مینر را تجزیه و تحلیل می‌کردم. نمی‌دانستم دیوانه است که آن‌ همه انرژی منفی از او به اطراف تراوش می‌کند و یا واقعاً ریگی به کفشش است!
از روزی که او را دیده بودم انرژی منفی‌ بسیاری از او احساس می‌کردم. عمیقاً می‌خواستم ذهنش را در یک لحظه آنی بخوانم؛ اما به کول قول داده بودم تا وقتی کاملاً چیزی مشخص نشده باشد از قدرت‌هایم استفاده نکنم. گرچه کول متوجه نمی‌شد اگر ذهن کیت را می‌خواندم؛ اما این درست نیست، من قول داده‌ام و یک ومپایر روی قولش باقی می‌ماند، فرقی ندارد به یک حلزونِ سمی قول داده باشد یا به یک آدمی‌زاد معمولی.
کول ذره‌ای مُربای غیرطبیعی آلبالو به دهان می‌برد و می‌گوید:
- بخور بریم.
سرم را تکان دادم و فنجان مقابلم را برداشتم و یک نفس سر کشیدم.
گرمای شدید آب با طعم چندشش حالم را بهم زد. طوری که می‌خواستم خونِ فاسد بخورم؛ اما این را نه!
کول که قیافه‌ی درهمم را دید پرسید:
- چرا همیشه از چای خوردن بدت میاد؟
دهانم را کمی کج کردم و گفتم:
- چای؟ بهتره اسمش رو بذارین لجن دم کشیده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.NAJM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
66
281
مدال‌ها
2
***
(ده سال قبل)
آلکن و فالین، دو بزرگ قبیله‌های خون‌آشام‌ها و لایکنتروپ‌ها کنار هم در غارِ زیرزمینیِ خون‌آشامان نشسته بودند، همه‌ی اعضای دو قبیله مقابلشان زانو زده بودند و درحالِ گوش دادن به سخنانشان بودند.
من ایستاده به دیوار غار تکیه داده بودم و تاریکی غار گویا که مرا بلعیده است، با این‌که می‌دانستند من آنجا هستم؛ اما تاریکی مانع میشد مرا ببینند.
بعد از تنش و درگیری‌ای که در جنگل، میان من و الهاندرو صورت گرفت و فقط به‌دلیل حضورِ فالین پیر، خشمم را عقب راندم، به غیر از الهاندرو، بقیه باهم به این‌جا آمدیم تا درمورد ورود آن شکارِ لعنتی‌ام به سرزمین تاریک، صحبت شود.
حرف‌های آلکن و فالین در سرم نمی‌رود.
یعنی‌ چه که آن آدمی‌زاد طلسم شکن است؟ یک آدمی‌زاد از پسِ شکستن طلسمِ نفرینی سی‌صد ساله برمی‌آید؟ آن هم نفرینی که سی‌صد سال هر دو قبیله را در بند کشیده است. چرا آنان به این نکته توجه نمی‌کنند که او فقط یک آدمی‌زاد معمولی‌ست و زمانی که ما با قدرت‌هایمان نتوانستیم این نفرین را بشکنیم پس چه‌طور یک انسانِ بی‌قدرت می‌تواند؟ انسان‌ها که قدرتی ندارند مگر...مگر خونشان...نه! نمی‌توانم این اجازه را بدهم.
برای اطمینان از فکرم، صدایم را بالا بردم:
- خونش طلسم رو می‌شکنه درسته؟
فالین پیر سرش را به علامت تأیید تکان داد.
خونم به جوش آمد و تمامِ تلاشم این بود که کنترلم را از دست ندهم.
آلکن پیر از روی تخته سنگی که درکنار فالین نشسته بود بلند شد. ایستاد و درحالی‌که دستش را لای محاسن سفیدش می‌برد رو به من کرد و گفت:
- بله فرمانروا. اون انسان باید قربانی بشه.
بی‌توجه به جایگاهم فریاد کشیدم:
- نـه!
صدای همهمه همگان بلند شد.
ومپایرها و لایکنتروپ‌ها همگی به تکاپو افتادند.
آلکن به طرفی که بودم در تاریکی خیره شد و با لحنی که سرشار از حیرت بود پرسید:
- فرمانروا! منظورتون چیه؟
منظورم مشخص بود، نمی‌خواستم آن انسان قربانی شود و برای این نخواستن، هزار و یک دلیل داشتم.
ذهنم پر از سؤال بود درمورد چگونه وارد شدنش به دنیایی که قابل دیدن برای هیچ چشم بشری نیست و اول می‌خواستم به جواب سؤال‌هایم برسم و بعد کارِ لازم را انجام بدهم.
صدای یکی از خون‌آشام‌ها که دقیقاً حرف ذهن مرا به زبان آورد توجه‌ام را جلب کرد:
- اگه اون یه انسان معمولیه پس چه‌طور دنیای تاریک رو دیده و تونسته واردش بشه؟
سپس صدای یکی دیگر از خون‌آشامان و در پیِ آن صدای چند لایکنتروپ هم بلند شد که مجهولات ذهنشان را بیان می‌کردند.
همهمه بیشتر شد و آلکن از همگان خواست ساکت بمانند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.NAJM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
66
281
مدال‌ها
2
با خود می‌اندیشیدم که با این اوصاف که آن آدمی‌زاد توانسته دنیای تاریک را پیدا کند و ببیند، ممکن است او یک انسان معمولی نباشد؛ اما شاید هم حدسم نادُرست باشد و او بنابر دلایلی که نمی‌دانم چیست راهی برای ورود به دنیای ما پیدا کرده باشد که البته این باعث می‌شود ماجرا به همان اندازه که هیجان‌انگیز است همان‌ اندازه هم خطرناک بشود.
باید سریع‌تر با آدمی‌زاد صحبت کنم و او را حتی شده به زورِ شکنجه و ریختن زهرِ جیرجیرک سمی در حلقش به حرف بیاورم تا اگر این حدسم درست باشد، باید آن راه را پیدا کنم و درش را گل بگیرم تا مبادا به چشم انسان دیگری بیایید و پای انسان دیگری به سرزمین تاریک باز شود.
با این‌که هیچ‌گاه در طول عمر بی‌شمارم انسانی غیر از او ندیده‌ام باز هم از افسانه‌ها به خاطر دارم که انسان‌ها به هرجایی قدم گذاشته‌اند آن‌جا را به خون کشیده‌اند و نابودی را برای مخلوقات و موجودات آن‌جا به ارمغان آورده‌اند.
نه این‌که از آن‌ها بترسم نه، فقط نمی‌خواهم آرامشی که بعد از نفرین برای قبیله‌ام ساخته‌ام حتی برای یک ثانیه از بین برود.
انسان‌ها در طول تاریخ موجوداتی سرکش بوده‌اند و کارهایی کرده‌اند که حتی ما خون‌آشام‌ها که آن‌ها مسلماً ما را موجوداتی رعب‌انگیز می‌نامند، نکرده‌ایم.
گرچه شکستن طلسم را برای قبیله‌ام بیشتر از هر چیزی می‌خواهم چون احساس حسرت درونشان برایم بیش‌ازحد سنگین است ولی نمی‌توانم روی برهم‌زدنِ آرامششان خطایی کنم که هیچ جبرانی نتواند داشته باشد. من مسئول حفظ امنیت و آرامش قبیله‌ام هستم، به پدرم قول داده‌ام و نمی‌توانم بگذارم کسی و چیزی باعث شود قولم به پدرم بشکند.
قبل از آن‌که چیزی بگویم الهاندرو با کتیبه‌ای طلایی‌فام که دور تا دورش را آتشِ محافظ فرا گرفته است، وارد غار می‌شود و از روی سنگ‌های سیاهی که کف غار را پوشانده بودند عبور می‌کند و میانِ همه می‌ایستد. کتیبه را باز می‌کند و صفحه‌ای را رو به همه نشان می‌دهد و می‌گوید:
- طبق نوشته‌های کتیبه‌ی آتشین، قربانی کردن یه انسان فقط می‌تونه نفرین یه قبیله رو بشکنه.
با این حرف همهمه در بین اعضا شدت می‌گیرد. الهاندروی لعنتی باز چه در سر داشت؟
از تاریکی خود را به بیرون کشیدم و در مقابل الهاندرو ایستادم و غُریدم:
- داری بلوف می‌زنی!
با خشم به من خیره شد و خواست پاسخم را بدهد که فالین و آلکن هردو هم‌زمان صدایشان را بالا بردند:
- درسته!
فالین به همین یک کلمه اکتفا کرد و آلکن گفت:
- کتیبه‌ی آتشین برای هر پرسشی پاسخی صحیح داره و این درست‌ترین پاسخ به این موضوع بوده.
الهاندرو بعد از شنیدن سخنانِ آلکن، لب گشود:
- هر قبیله‌ای که زودتر اون انسان رو دیده باید قربانیش کنه و نفرینش رو بشکنه، این تنها راهِ عدالت و انصافه.
صدای تیموتی از لای‌به‌لای اعضا بلند شد:
- آره‌آره همینه... و ما گرگینه‌ها اول دیدیمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.NAJM

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
66
281
مدال‌ها
2
باز همگان به تکاپو افتادند و همهمه شدت گرفت.
به تک‌تکشان نگاه کردم. می‌توانستم صدای ذهنشان را بشنوم، می‌دانستم هر یک از اعضای هر قبیله درحال حاضر چه احساسی دارد و به آن‌ها حق می‌دادم. نفسم را با اعصابی متشنج بیرون راندم. چیزی درون مغزم می‌جوشید، نمی‌توانستم اجازه دهم هم‌چون اتفاقی رُخ دهد.
نه برای این‌که لایکنتروپ‌ها اول دیده بودنش و من باخته‌ام. نه برای این‌که چشمان آن انسان مرا به اعماق خود می‌کشاند و برای لحظه‌ای درونم احساسی را بیدار کرد که هیچ‌گاه نشناخته بودمش و حتی هنوز نمی‌دانم نام آن احساس ترحم است یا چیز دیگری. نه برای این‌که مایع ناامیدیِ قبیله‌ام می‌شوم و حسرت دیدن آفتاب و مهتاب باز هم به دلشان می‌ماند، نـه هیچ‌کدام از این دلایل درست نیستند.
بلکه تمام دلیلم این است که آرامش قبیله‌ام را برهم نزنم و خیلی خوب می‌دانم اگر انسانی را قربانی کنیم با توجه به این‌که نمی‌دانیم آن انسان چه‌طور وارد دنیای ما شده، ممکن است هزاران انسان دیگر هم وارد دنیای ما شوند و آرامش قبیله‌ام برهم بخورد.
هیچ خطر و ناآرامی و ناامنی‌ای را برای قبیله‌ام نمی‌خواهم.
- من اجازه این‌کار رو بهتون نمیدم.
فالین پیر رو به من گفت:
- فرمانروا اِل، شما خون‌آشامان مردمان شریفی هستین، نباید بی‌عدالتی کنین.
صدای پوزخند الهاندرو روی اعصابم بود و هم‌زمان با خشم گفتم:
- قرار نیست بی‌عدالتی‌ای رُخ بده، فقط نمی‌تونم این اجازه رو بدم که کسی از هیچ‌یک از قبایل، خون اون انسان رو بریزه.
آلکن مرا مورد خطاب قرار داد:
- فرامانروا! می‌خواین چی بگین؟
درحالی‌که می‌خواستم قبل از حرف زدن، قلبِ کثیف الهاندرو را بیرون بکشم تا با پوزخند روی لبش خشک شود و به زمین بیفتد، باز هم سعی کردم اعصابم را تحت کنترل نگه‌دارم و دهان گشودم:
- وقتی یکی از انسان‌ها وارد دنیای تاریک شده ممکنه بقیه‌شون هم وارد دنیامون بشن و ما نمی‌تونیم همچین ریسکی کنیم و بدون فهمیدن راز ورودِ اون انسان به دنیامون، بستن و از بین بردن اون راه، خونش رو بریزیم و با دست خودمون برای خودمون دشمن بسازیم.
الهاندرو با پوزخند روی لبش گفت:
- تو ترسیدی اِل آندریا!
با خشم غریدم:
- من هیچ‌وقت نمی‌ترسم؛ اما نمی‌تونم روی آرامش قبیله‌ام ریسک کنم. تصور نکنید اونا فقط انسان معمولی هستن و خالی از قدرتن، اگه این‌طور می‌بود از ازل بهشون نمی‌گفتن اشرف مخلوقات!
پیکی که تا آن لحظه گوشه‌ای نشسته بود و با ژاکت بافته‌ شده از موی شیر وحشی که به تن داشت مشغول بود، بلند شد و ایستاد و گفت:
- اما اون درحال حاضر فقط یه انسان بی دفاع و تنهاست، می‌تونیم راحت قربانیش کنیم.
رو به پیکی کردم و گفتم:
- اون تنهاست درسته؛ اما وقتی هم‌نوعانش وارد دنیامون بشن تنها نمیان.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین