جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بررسی [رمان اِل تایلر] اثر «سارابهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط سارابـهار❁ با نام [رمان اِل تایلر] اثر «سارابهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,587 بازدید, 75 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [رمان اِل تایلر] اثر «سارابهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سارابـهار❁
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارابـهار❁
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
158
777
مدال‌ها
2
***
نسیم باد بوی مرگ می‌داد، خاکستر و برگ‌های سوخته در هوا می‌رقصیدند. بعد از مدتی طولانی بالآخره دوباره پا به دنیای انسان‌ها گذاشتم. دوباره با جادو ظاهرم را انسانی و معمولی کرده‌ام. از لحظه‌ی ورود به پورتال و رسیدنم به تریلند به بعد کول را ندیده‌ام. آن‌قدر خسته‌ بودم که حوصله به دنبالش گشتن و دیدنش را هم نداشتم. در شهر تریلند راه افتادم. در ذهنم هزاران فکر غوطه‌ور بود. چشمانم به هر گوشه‌ای می‌چرخید، به دنبال جادوگر سیاه و الهاندرو.
هر نشانه‌ای، هر فاجعه‌ای که دیده بودم، به آن دو اشاره کردند. احساس غیرقابل درکی داشتم. نمی‌دانستم چه در انتظارم است و دیگر چه چیزهایی قرار است رو به رویم قرار بگیرند. آن‌قدر که این مدت که پا گذاشته‌ام در دنیای انسان‌ها و وسط این ماجرا، اتفاقات شوم افتاده است؛ اما از یک بابت خوشحالم، هیچ‌گاه بعد از مرگ پدرم یا حتی در تمام زندگی‌ام هیچ نوع احساسی شبیه این احساس کنونی‌ام نداشته‌ام... گویا در این ماجراجویی خود را یافته بودم، حقیقت وجودم را. آرامش درونی داشتم. آرامشی که قرن‌ها آن را در خون و خون‌ریزی جستجو می‌کردم. غرق در افکارم هستم که صدای شیون و ناله‌ی انسانی را می‌شنوم، ابتدا صدای ناله‌ی چند نفر محدود؛ ولی سپس گویا صدای تمام مردم زنده‌ی سرزمین تریلند بلند می‌شود. نمی‌دانم چه شده است. به ناگهان فرم آسمان تغییر می‌کند، شهر در یک لحظه تبدیل به یک شهر خاکستری می‌شود. لعنتی! حتماً کار جادوگر سیاه است. سریعاً جادویم را از روی ظاهرم برمی‌دارم تا بال‌هایم ظاهر شوند. به هرطرفی که صدای ناله مردم بیشتر است می‌روم. باد از میان برج‌های سوخته‌ی شهر عبور می‌کند. آسمان، زرد و سرخ است، مثل زخمی باز که گویا هیچ‌گاه بسته نمی‌شود. ابرهایی سیاه و زنده بالای شهر می‌چرخند و نورهای تیره تر از سیاهی از میان‌شان می‌تابد.
نه این امکان ندارد! طلسم مرگبار در هوا مثل گرد طلا معلق است، زیبا؛ اما کشنده!
به میدان اصلی شهر که می‌رسم ناگهان بی‌هیچ کنترلی روی بدنم روی زمین زانو می‌زنم. پوستم از تماس با هوا می‌سوزد. بال‌هایم که زمانی سیاه بودند، حالا نیمه‌سوخته‌اند و پرهایشان می‌ریزند. لعنتی مادرم دارد چه بلایی سرم می‌آورد؟! چشمانم شعله‌ور می‌شوند.
زمین زیر پاهایم می‌لرزد. صدای فریادهای مردم در دوردست شنیده می‌شود؛ اما در میان باد گم می‌شود.
سرم تیر می‌کشد. سعی می‌کنم از جایم بلند شوم، دستانم را روی زمین سرد و سوزان می‌گذارم و موفق می‌شوم که روی پاهایم بایستم. تا بلند می‌شوم با کول چشم در چشم می‌شوم. در فاصله‌ی نزدیکی از من، ایستاده است. لباسی هم‌چون یک ردای سفید به تن دارد و با حالتی غیردوستانه نگاهم می‌کند.
لبخند می‌زند. لبخندی بی‌احساس، شبیه لبخند خدا بر گناه‌کاران.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
158
777
مدال‌ها
2
شهر نیمه‌ویران. آسمان مه‌‌آلود از طلسم، دود و تاریکی پر شده است. مردم یکی پس از دیگری به میدان شهر آمدند. با حالی زار و دردمند. آن‌ها از شدت رنج طلسم مرگبار در حال تبدیل شدن به سایه‌هایی از خودشان هستند. و کول رو به رویم قرار دارد. در حالی که درخشش سردی دورش حلقه زده است. برعکس همه این مدت که او را دوست خود می‌پنداشتم، او حالا مانند خدایی مصنوعی شده که در لباس سفید؛ اما چشمانی سیاه‌تر از شب، مقابلم قد علم کرده است.
این امکان ندارد که کول از دار و دسته‌ی مادرم و الهاندرو باشد، نه! این ناممکن است؛ ولی نگاه تاریکش چیز دیگری را به من هشدار می‌داد.
- بالآخره مقابل هم قرار گرفتیم اِل آندریا تایلر!
نه نمی‌توانستم باور کنم؛ ولی گویا دیگر چاره‌ای نداشتم.
- امروز من جهان رو از ضعف پاک می‌کنم.
صدایش دو رگه و غیرانسانی بود.
- وقتی تو نابود بشی، دیگه هیچ سایه‌ای روی نور نمی‌افته!
نابودی مرا می‌خواست؟ اما من که فقط برای کمکش آمده بودم. چشم‌هایش برق شیطانی داشت؛ اما در نگاهش هیچ ترسی نبود، هیچ تردیدی.
او برای اولین بار آشکارا نشان داد که تمام مسیرش حساب شده و برنامه‌ریزی شده بود.
هر قدمش، هر حرکتش، حتی لبخندش، سلاحی بود.
این بار نیازی نبود به ذهنش نفوذ کنم، بلکه در نگاهش حقیقت را دیدم. نه نفرت، نه جنایت، بلکه باوری کور به خیر، بدون فهمیدن معنایش!
صدایش رعدگون بود وقتی غرید:
- من دنیا رو از شر تو نجات میدم اِل تایلر!
او خودش را نجات‌دهنده می‌دانست؛ اما فقط به خودش ایمان داشت. چقدر آشنا بود این غرور...
من هم زمانی فکر می‌کردم می‌توانم همه چیز را نجات دهم. قبیله‌ام. پدرم. خودم و همه را از دست دادم. اشک در چشمانم حلقه زد. من کول هریسون را دوست انسانی‌ِ خود می‌پنداشتم و برای کمکش آمده بودم.
با لحن محکم و پر غروری که هیچ‌گاه از او ندیده بودم، گفت:
- می‌دونی اِل! تو نماد شر و بدی هستی، حتی اگه کارهای خوبی انجام بدی!
قدمی به جلو برداشت و اضافه کرد:
- من طلسم رو در قالب یه ویروس پخش کردم تا تو رو از دنیات بکشم بیرون و به همه هم‌نوع‌های خودم که همیشه وقتی به مشکل برمی‌خورن، منتظرن معجزه‌ای رخ بده و اونا رو نجات بده، بفهمونم که یه موجود غیرانسانی هیچ‌وقت منجی نمی‌شه!
در چشمان شعله‌ور و اشک‌آلودم خیره شد و بی هیچ هراسی ادامه داد:
- که انسان‌ها بفهمن که فقط و فقط خود انسان‌ها حق نجات خودشون رو دارن!
باورم نمی‌شود، باورم نمی‌شود کول هریسون آن‌قدر پست باشد که برای پایین کشیدن من، با مردم بی گناه خودش این‌چنین کند. صدای عذاب مردم گوشم را می‌خراشید. مردم سرزمین تریلند، یکصدا از شدت درد روحی و جسمی فریاد می‌کشیدند، طلسم به لحظه انفجار رسیده بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
158
777
مدال‌ها
2
من به دست هیچکس و با هیچ چیز کشته نمی‌شدم به جز از اراده خودم، من می‌بایست می‌خواستم که بمیرم، تا بمیرم! تا قبل از ملاقات با تلورا نمی‌دانستم مرگ برایم وجود دارد. این را تلورا به من گفته بود که جز به دست و اراده خودم با هیچ چیزی در این دنیا نخواهم مرد! کول این را از قبل می‌دانست، لعنتی! حالا هدف کول برایم روشن شده بود. برای همین مردم را به این حال دچار کرده بود. دلسوزی‌ام برای خودش وقتی 10 سال پیش بی‌گناه بود و نجاتش دادم را تبدیل به نقطه‌ی ضعفم کرده بود. از مردم بی گناه استفاده می‌کرد تا من خودم دست به خود نابودی، بزنم! می‌دانست با این روش نیازی نیست با من بجنگد! کول می‌خواست من بمیرم تا به جادوگر سیاه دستور بدهد طلسم را خنثی کند، ولی من هیچ اعتمادی دیگر به نسل بشر نداشتم، از کجا معلوم که کول بعد از مرگم مردم بی گناهش را آرام می‌گذاشت؟ اگر بنا بر مردنم بود، پس باید طوری می‌مردم که خیالم از بابت نجات مردم تریلند، راحت باشد.« انسان‌ها قبیله‌ی من نیستند...» چیزی درون مغزم این را زمزمه کرد؛ ولی بلافاصله خفه شد. انسان‌ها قبیله من نیستند؛ ولی آن‌ها بی گناه هستند. اگر برای منی که هزاران سال جاودانه زیسته‌ام مرگی است پس حداقل با شرافت و با وجدانی آسوده، مرگ را می‌پذیرم.
در چشمان سیاه‌تر از شب کول خیره می‌شوم و می‌غرم:
- کول هریسون! تو هیچی نیستی جز تجسمِ غرور بشری!
لبخندش تماماً شیطانی می‌شود و می‌گوید:
- نه اِل تایلر! تو اشتباه میکنی.
در چشمان غیرانسانی‌اش هیچ حسی پدیدار نمی‌شود وقتی می‌گوید:
- من خدای این مردمم! و این رو وقتی تو قبول کنی بمیری، با نجات دادن مردم از شر دردی که می‌کشن، بهشون ثابت میکنم و اون‌ها به من ایمان میارن!
هنوز گوشه‌ای از ذهنم منتظر ظاهر شدن جادوگر سیاه و الهاندرو بود. نترسیده بودم؛ ولی احساسی شدیداً بد داشتم. به من خ*یانت شده بود آن هم از طرف کسی که دستش را گرفته بودم به نیت کمک.
مانع چکیدن قطره اشکم شدم و خودم را نباختم. پوزخندی صدا دار حواله‌اش کردم و غریدم:
- کول هریسون! تو می‌خوای خدا باشی؟ تو حتی درحد یه انسان هم نیستی!
باد شدیدتر شده بود. اعصابم تشنجش روی هزار بود.
کول دوباره شروع به سخنرانی کرد:
- تصور می‌کنی حرف‌هایی که 10 سال پیش گفتم حقیقت داشتن؟ من با قلب یک معتقد واقعی؛ ولی با نیت‌های منحصر به فرد خودم، به شلیت‌لند وارد شدم.
نزدیکم می‌آید، پوزخندی می‌زند و دورم می‌چرخد.
- جادو رو از اعماق زمین شوم، استخراج کردم. می‌خواستم اون رو به دنیای خودم بیارم؛ ولی اون به من منتقل شد. بعداً فهمیدم که اون جادوی تاریکی بوده، اون در من رشد کرد، و من جادوگر تاریکی شدم!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
158
777
مدال‌ها
2
با لحنی شگفت‌زده مقابلم ایستاد و گفت:
- این فراتر از تصورت بود. تو همیشه همه چیز رو می‌دونستی مگه نه اِل تایلر؟
هم‌چون وزش باد، او هم اطرفم می‌چرخید و نطق می‌کرد.
- وقتی پیش تلورای پیر رفتی و بهت حقیقت رو نشون داد تو فقط مادرت رو دیدی و الهاندرو رو که مسبب این طلسم و توطئه هستن! درحالی‌که مادرت اول بازی حذف شد و کسی رو که توی جنگل سبز ملاقات کردی و سعی در گمراه کردنت داشت، قدرت من بود! قدرت من!
باز پوزخند زد و ادامه داد:
- الهاندرو هم کمی بعدتر از بازی حذف شد. خبر خوب برای تو، این‌که الهاندرو رو خودم کشتم و خبر بد برای تو، این‌که الهاندرو بود که 10 سال پیش کمکم کرد جادوی تاریکی رو از شلیت‌لند بدزدم!
پیش از آن‌که به من اجازه حیرت و تعجب بدهد، ادامه داد:
- ولی جادوگری که جادوی سفید و گوگرد رو برای طلسم پنهان سازی، به قیمت مرگش اجرا کرد، اون مادرت بود! جادوگر سیاه! برای نابودی دخترش، دختری که قرن‌ها پیش رهاش کرده بود و باز در نهایت با مرگش، نابودیت رو امضا کرد!
از شدت درد، خشم و تنفر شعله‌ی آتش از چشمانم کم مانده بود که بیرون بزند و تریلند را به آتش بکشد. این‌بار درست مقابلم ایستاد. او واقعاً آن کول هریسونی که برای کمکش آمده بودم نبود. چقدر انسان‌ها می‌توانند پست باشند. تمام عمرم، خود را نماد سیاهی و پلیدی تصور می‌کردم، نمی‌دانستم انسان‌ها از منِ هیولا هم هیولاتر اند!
- ولی خب تمسخر آمیزه با این‌که می‌دونستی، مادرت بهت ظلم کرده، بازم جنگل سبزی که وجود نداشت رو از نو خلق کردی برای نجاتش!
چیزی نگفتم، من برای نجات مادرم نه، بلکه برای ادای قولم جنگل سبز را از نو خلق کردم؛ ولی کسی مانند کول هریسون که هیچ‌وقت شانس این را نخواهد داشت که بفهمد قول و شرافت چیست! پس دلیلی نداشت دهانم را باز کنم. سرم تیری کشید. کولِ لعنتی تصور می‌کرد جادوی تاریکی‌ای که درونش است فقط قدرت خودش است، احمق نمی‌دانست که وسیله‌ای شده بود برای بازگشت و خیزش «تاریکی» تاریکی‌ای که از آخرین باری که دنیا را به نیستی کشانده بود، مهروموم شده در اعماق زمین شوم دفن شده بود تا دیگر نتواند به دنیا چیره شود؛ اما کول، کول عوضی و لعنتی آن را بیرون کشید و با خود همراه کرد و در درونش آن را پرورش داد. طوری که مردمش از همان نیروی تاریکی درونش، به این حال دچار شدند.
به او نزدیک شدم، در حالی که زمین زیر پایم ترک می‌خورد. باد به شدت می‌وزید، صدای فریادهای مردم در دور و اطراف شنیده میشد. تنها یک راه وجود داشت تا چرخه آن تاریکی برای همیشه از بین برود و زنجیره‌اش بشکند، آن هم نابودی کاملش بود، کول انسان بود و با مرگش تاریکی به جای نابودی، منتشر میشد. در سرم هزاران فکر بود، می‌دانستم وقتش رسیده است، وقتش رسیده بود که برای بشریتی که به دست یک هم‌نوع خودشان درحال زوال بود، کاری می‌کردم، کاری که هرچند به قیمت تمام شدنم، تمام میشد؛ ولی ارزش شرافتش را داشت.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
158
777
مدال‌ها
2
به ساختمان ‌های نیمه سوخته نگاه کردم، به مردمی که بعضی ایستاده و بعضی افتاده، درحال رنج کشیدن بودند. آسمان تکه‌ای سیاه بود، سیاهی‌ای که به آسانی نور را قبول نمی‌کرد. لبخند کمرنگی می‌زنم. بال‌هایم باز می‌شوند؛ اما حالا از نور ساخته شده‌اند، نه از سایه و سیاهی. من هم آماده بودم. بال‌هایم را گشودم، پرهای نیمه‌سوخته‌ام در نور خودشان برق زدند. احساس کردم نیرویی در درونم زنده شده که حتی خودم هم فراموش کرده بودم. باد موهای بلندم را به عقب راند.
دستم را بالا آوردم و به سمت قلب کول گرفتم. بی‌آن‌که به او فرصت کاری بدهم، اشعه‌ای طلایی از کف دستم به قلبش متصل می‌کنم. از دردی که به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش وارد می‌شود لحظه‌ای نفسش بند می‌آید و با چشمانی متعجب و خشمگین می‌غرد:
- داری چه غلطی می‌کنی؟!
حتی یک درصد هم آمادگی این حرکت مرا نداشت. تصور می‌کرد برای نجات مردم بی گناه، خودم را فدا می‌کنم و سپس او می‌ماند و مردمی که قرار بود برایشان خدایی کند. نمی‌دانست که اگر قرار است بمیرم، حداقل در آخرین لحظه‌ی عمر بی‌شمارم، یک اشتباه را دو بار تکرار نمی‌کنم و دوباره به حرف یک آدمیزاد اعتماد نمی‌کنم. سعی کرد دست‌هایش را بالا ببرد تا با استفاده از قدرتش اتصال را برهم بزند؛ ولی وقتی نتوانست دست‌هایش را تکان دهد متوجه شد که اِل تایلر از جادوی تاریکی هم قدرت‌مندتر است.
نور درون رگ‌هایم زنده شد، مثل هزاران آذرخش که در بدنم می‌دوید. بال‌هایم باز بودند و هم‌چون پر‌هایی آتشین و نورانی، احاطه‌ام کرده بودند. از دل تاریکی، نوری نقره‌ای سوسو زد، نه نوری از این جهان.
کول که فهمیده بود آخر کار است، وحشت‌زده گفت:
- داری چیکار می‌کنی؟ اِل! اگه این کار رو بک... .
پیش از آن‌که حرفش را کامل کند زبانش را با جادویم قفل کردم. دیگر بس بود آن‌قدر که در تمام این ماجرا، به حرف‌هایش گوش دادم. لبخند زدم. آرام، درست مانند روزی که برای اولین‌باری که فهمیدم می‌توانم پرواز کنم. نزدیکش شدم. هر قدمم زمین را لرزاند.
هر نفس، قدرتی که هزاران سال درونم زندانی شده بود را آزاد می‌کرد. یادم رفته بود چرا زنده‌ام و امروز به معنی واقعی زندگی رسیدم. نور از بدنم فوران کرد. گرما تمام استخوان‌هایم را سوزاند؛ اما در آن سوزش، آرامش بود. نور از بال‌هایم به آسمان پرید، به میان ابرهای آلوده، باد شدیدتر شد. خاک و خاکستر در هوا چرخید. در یک لحظه، جهان در سفیدی غرق شد و نور وجودم، تاریکی را بلعید و در خود حل کرد.
من به قولم عمل کردم و در همین لحظه، من فهمیدم نبرد واقعی نه تنها برای نجات دنیا، بلکه برای نجات معنای انسانیت بود. دنیا به مرگ من نیاز داشت. نه فقط برای نجات مردم، بلکه برای نجات چیزی که بیشتر از همه اهمیت دارد «معنای زندگی، بخشش و انسانیت»
من اِل آندریا تایلر، عجیب الخلقه و قدرتمندترین مخلوق جهان؛ هیچ نیرویی، هیچ خیانتی، هیچ انسانی نمی‌تواند وادارم کند تا از شرافت دست بکشم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
158
777
مدال‌ها
2
***
جهان نجات یافته؛ اما نه به شکل کامل مثل زخمی که بسته شده؛ اما هنوز می‌سوزد. هیچ صدایی نبود.
نه باد، نه حتی نسیم. فقط آرامشی بی‌انتها که مثل مه میان روحم پیچیده بود. چشم‌هایم را باز کردم، یا شاید خیال کردم باز می‌کنم. جهانی نقره‌ای مقابلم بود، بی‌مرز، بی‌زمان. جایی میان است و نیست. قدم برداشتم؛ اما زمین نبود. تنها موجی از نور زیر پاهایم پخش شد و آن‌جا، در دوردست، صدایی بود. صدای کسانی که هنوز در جهان نفس می‌کشیدند. کودکی که خندید. زنی که گریست. مردی که نفس راحتی کشید. صدای شیرین کودکی به گوشم رسید که می‌پرسید:
- مادر! ما رو یه هیولا نجات داد؟
و چهره مهربان مادرش در ذهنم نقش بست که اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
- بله یک هیولا... هیولایی که از هر انسانی، انسان‌تر بود.
سپس کودکش را در آغوش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- ما انسان‌ها باید یاد بگیریم که خیر لزوماً از جنس نور نیست و گاهی از دل تاریکی زاده می‌شود.
لبخند زدم. نه از غرور، نه از پیروزی، بلکه از فهمیدن چیزی که هزاران سال دنبالش بودم. نجات، نابودیِ شر نیست. نجات، بخشیدنِ آن چیزی‌ست که درونِ خودت از آن می‌ترسی. و من بالآخره، خودم را بخشیدم.
نور اطرافم لرزید. در میان آن نور، سایه‌ای دیدم.
بال‌هایی بزرگ و سیاه؛ اما در لبه‌هایشان رگه‌هایی از طلا می‌درخشید. قدم جلو گذاشتم، و سایه هم قدم برداشت با من. صدا از جایی درون مه گفت:
- تا زمانی که انسان‌ها میان نور و تاریکی در نوسان‌اند، نام تو زنده است اِل تایلر.
باد نرم و نامرئی از میان بال‌هایم گذشت. احساس سبکی کردم. سپس بال‌هایم را گشودم یک بال، نقره‌ای چون سپیده‌دم و دیگری، سیاه چون نیمه‌شب.
و در سکوتی ابدی، از میان نور گذشتم... به جایی که پایان، تنها آغاز دیگری بود.

پایان.
29 مهر 1404
 
بالا پایین