- Nov
- 158
- 777
- مدالها
- 2
نیشخندی به حرکتِ نیروانا میزنم و بیتوجه به قیافهی آویزان کول، به راهم ادامه میدهم. در همین حین چیزی احساس میکنم، چیزی که بوی نزدیک شدن، بوی رسیدن میدهد. نگاهی به اطراف و مسیری که درحال طی کردن آن هستم میاندازم و جنگلی را احساس میکنم که فقط با احساس میتوان لمسش کرد نه با چشم. فضای اطراف به ناگهان سنگین میشود و زیر لب برای آن دو که بیخبر به دنبالم در حرکت هستند نجوا میکنم:
- رسیدیم!
آنقدر محو جنگل نامرئی میشوم که نمیشنوم کول و نیروانا بعد از شنیدن حرفم، چه واکنشی نشان میدهند. جلو میروم، احساسش میکنم، گویا جنگل نامرئی تنها جای جهان است که برای دیدنش، هیچ موجودی نیاز به چشم ندارد. قدم به جلو گذاشتم، گویا یک ملودیِ آرام که هیچ منبعی نداشت، درحال نوازش گوشهایم بود، چشمانم را بستم و خود را به ملودی سپردم. یک دروازه دایره مانند را احساس کردم، واردش شدم، خنکای جنگل لحظهای تنم را لرزاند. شروع به قدم برداشتن کردم. گویا کفشهایم محو شده بودند، کف پاهای برهنهام به سطح آب برخورد کردند، رگهای پاهایم لحظهای از خنکی آب، از جریان خون دست کشیدند و دوباره شروع به کار کردند. میتوانستم همزمان با ملودیای که درحال نوازش گوشهایم بود و لطافت آب که درحال لمس پاهایم بود، ریزش ریز به ریز برگهای درختان را احساس کنم که با برخورد آرامشان به سطح آب، آرامآرام احساسی فراتر از آرامش را به وجودم القا میکرد.
- آندریا!
نجوای نامم کنار گوشم، مرا وادار به باز کردن چشمانم میکند. با باز کردن چشمانم یک آن با محیطی رو به رو میشوم که نه در آن آبی درحال جاری شدن است و نه ملودیای و نه حتی درختی که برگی از آن فرو بریزد.
کول و نیروانا نزدیکم میشوند و کول میگوید:
- خوبی آندریا؟ چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی خب؟ فکر کردم تسخیر شدی! نمیگی ما آدمیزادیم، خوف میکنیم همچین جاهایی!
نیروانا که بعد از مشاجرهی کوتاهی که با کول داشت، هنوز هم روی همان مود است، حرفش را اصلاح میکند:
- فقط تو آدمیزادی!
کول نگاه کجی به او میاندازد و با چشمانی منتظر به من خیره میشود. هنوز احساس لحظات پیش را در وجودم دارم و گوشهای از قلبم خواهان تکرار دوبارهی آن آرامش است.
- با جفتتون هستم، این جنگل هولناکه، میتونین بیرون جنگل نامرئی منتظر من بمونین تا برگردم.
نیروانا بلافاصله مخالفت میکند و میگوید:
- من باهاتون میام، میخوام منم سهمی توی بیدار کردن مادربزرگم و زنده کردن دوبارهی جنگل سبزم، داشته باشم!
او دخترکی کوچک و ریزنقش است که با این حال، مسئولیت پذیری و شجاعتش مرا به یاد خودم میاندازد.
- رسیدیم!
آنقدر محو جنگل نامرئی میشوم که نمیشنوم کول و نیروانا بعد از شنیدن حرفم، چه واکنشی نشان میدهند. جلو میروم، احساسش میکنم، گویا جنگل نامرئی تنها جای جهان است که برای دیدنش، هیچ موجودی نیاز به چشم ندارد. قدم به جلو گذاشتم، گویا یک ملودیِ آرام که هیچ منبعی نداشت، درحال نوازش گوشهایم بود، چشمانم را بستم و خود را به ملودی سپردم. یک دروازه دایره مانند را احساس کردم، واردش شدم، خنکای جنگل لحظهای تنم را لرزاند. شروع به قدم برداشتن کردم. گویا کفشهایم محو شده بودند، کف پاهای برهنهام به سطح آب برخورد کردند، رگهای پاهایم لحظهای از خنکی آب، از جریان خون دست کشیدند و دوباره شروع به کار کردند. میتوانستم همزمان با ملودیای که درحال نوازش گوشهایم بود و لطافت آب که درحال لمس پاهایم بود، ریزش ریز به ریز برگهای درختان را احساس کنم که با برخورد آرامشان به سطح آب، آرامآرام احساسی فراتر از آرامش را به وجودم القا میکرد.
- آندریا!
نجوای نامم کنار گوشم، مرا وادار به باز کردن چشمانم میکند. با باز کردن چشمانم یک آن با محیطی رو به رو میشوم که نه در آن آبی درحال جاری شدن است و نه ملودیای و نه حتی درختی که برگی از آن فرو بریزد.
کول و نیروانا نزدیکم میشوند و کول میگوید:
- خوبی آندریا؟ چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی خب؟ فکر کردم تسخیر شدی! نمیگی ما آدمیزادیم، خوف میکنیم همچین جاهایی!
نیروانا که بعد از مشاجرهی کوتاهی که با کول داشت، هنوز هم روی همان مود است، حرفش را اصلاح میکند:
- فقط تو آدمیزادی!
کول نگاه کجی به او میاندازد و با چشمانی منتظر به من خیره میشود. هنوز احساس لحظات پیش را در وجودم دارم و گوشهای از قلبم خواهان تکرار دوبارهی آن آرامش است.
- با جفتتون هستم، این جنگل هولناکه، میتونین بیرون جنگل نامرئی منتظر من بمونین تا برگردم.
نیروانا بلافاصله مخالفت میکند و میگوید:
- من باهاتون میام، میخوام منم سهمی توی بیدار کردن مادربزرگم و زنده کردن دوبارهی جنگل سبزم، داشته باشم!
او دخترکی کوچک و ریزنقش است که با این حال، مسئولیت پذیری و شجاعتش مرا به یاد خودم میاندازد.