جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط ♡ریحانه♡ با نام رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,036 بازدید, 34 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری
نویسنده موضوع ♡ریحانه♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
Negar_۲۰۲۱۰۸۰۴_۱۳۳۰۱۵.png
کد: ۰۲۲
عنوان: بیمارستان در سکوت
نویسنده: ریحانه اسفندیاری
ژانر: تراژدی
ناظر: @ستی
ویراستار: @SETI_G
تگ: نیمه حرفه‌ای

خلاصه:
داستان در مورد پسرِ مهربونی هست که سرطان داره.
اون با حرف‌های امیدوار کننده‌اش خیلی‌ها رو به زندگی بر می‌گردونه؛ اما خودش کسی رو نداره، که بهش امید بده.
سرانجام پسر مهربون تنها در غروبی دلگیر جان می‌سپارد ولی جانش را نه به جان آفرین بلکه به آفریده جان آفرین می‌بخشد... همه چیز آن‌جا تمام نمی‌شود.
گاهی باید به معجزه‌ی خدا اعتقاد داشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

SETI_G

سطح
4
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jun
888
3,103
مدال‌ها
4
تاييد داستان کوتاه.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگوی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تایپک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تایپک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تایپک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
به نام خدا
« بیمارستان در سکوت »
***
مقدمه:
زندگی سخت یا آسان می‌گذرد.
زندگی زشت یا زیبا می‌گذرد.
زندگی با تو یا بی تو می‌گذرد.
زندگی کوتاه یا بلند می‌گذرد.
این دنیا محله توقف و اندیشه و گلایه نیست!
این دنیا محل گذر است.
رادوین:
سکوت کلافه کننده بیمارستان حالم رو بدتر می‌کرد؛ فضای دلهره آوری ایجاد شده. با این شرایط اگر آدم سالم هم پاش رو تو بیمارستان بذاره قطعاً مریض میشه! این دیگه چه وضعشه؟ از رو تختم بلند شدم رفتم سمت پنجره اتاقم؛ از تو شیشه پنجره نگاهی به خودم انداختم؛ که برای بار هزارم سر تراشیده‌ام رو دیدم لبخند غمگینی رو لبم نشست. این سرنوشت منه! نمی‌شه عوضش کرد. رفتم سمت در اتاق تو راه رو بیمارستان سکوت هم‌چنان حاکم بود، آدم حس می‌کرد اومده تیمارستان نه بیمارستان! وقتی به پله‌های منتهی راهرو رسیدم دختر بچه‌ای رو دیدم که قطعاً تازه اومده. تا حالا ندیده بودمش، من تمام بیمارهای این بیمارستان رو به خوبی می‌شناسم‌. رفتم سمتش و گفتم:
- سلام کوچولو.
اول نگاهی به سر تراشیدم انداخت و اخمی کرد ولی لبخندم و که دید لبخندی زد و جواب داد:
- سلام کچل!
به لحن بچه‌گونه و شیطونش خندم گرفت، آروم خندیدم گفتم:
- خوش‌بحال تو که کلی مو داری ازشون خوب مواظبت کن.
سری تکون داد و با اشاره به سرم گفت:
- چه بلایی سرشون اومده؟
دستی به سرم کشیدم و گفتم:
- سر من و دوست نداشتن همشون رفتن رو سر یکی دیگه!
دختر‌بچه: وا مگه میشه؟ مگه موهای آدم‌ها راه میرن؟
- آره که میرن، خوب خانم کوچولو اسمت و بهم نمی‌گی؟
دختربچه: آلما.
- چه اسم قشنگی داری آلما خانم!
آلما: می‌دونم، تازه معنی اسمم یعنی سیب.
- به‌به سیب، چه میوه خوشمزه‌ای
آلما: اسم تو چیه؟
- رادوین.
آلما: اسم تو هم خوشگله!
- ‌اینجا چی‌کار می‌کنی آلما خانم‌؟
آلما: با مامان و بابام اومدم تا دکتر حالمو خوب کنه.
با تعجب پرسیدم:
- چی شدی مگه؟
آلما: دکتر میگه باید اینجا بمونم تا حالم خوب بشه.
- اینجا تو این بخش؟
آلما: آره!
خیلی دلم گرفت، اینجا بخش سرطانی‌ها هست. حیف این دختر کوچولو که اسیر همچین بیماری شده.
- اصلاً نترسی ها! خیلی زود خوب میشی، اینجا نه دردی حس می‌کنی نه چیز دیگه‌ای تازه هر روز که اومدی میام پیشت کلی قصه برات میگم.
آلما: آخ جون قصه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
نگاه غم‌انگیزی به چهره شاد دخترک انداختم؛ یعنی سرنوشت دخترک چی میشه؟ درمان میشه یا مثلِ من جوری میشه که حتی خدا هم ناامیدش کرده. بی‌رمق چشم دوختم به انتهای پله‌ها دستی به صورتم کشیدم، راه افتادم سمت پایین. به در اتاق پسری رسیدم که حدودا نوزده سالشه و مشکل قلبی داره؛ خیلی ناامیده دائم یه گوشه بی‌حرف زل می‌زنه به اطراف. در اتاق رو باز کردم:
- سلام رفیق!
نگاهش که به من افتاد لبخندی زد.
ساشا: سلام بیا بشین.
رو مبل رو به روی تختش نشستم، لبخندی به چهره‌ی رنگ رفته‌اش زدم:
- امروز حالت چطوره؟
ساشا: حال جسمیم یا حال روحیم؟
‌- هر دو.
ساشا: حال جسمیم خوبه، اما حال روحیم اصلاً تعریفی نداره.
- چرا؟ دیگه نگران چی هستی؟ دکتر که گفت آخر هفته عمل داری همه دکترا هم گفتن عملت موفقیت‌آمیزه.
ساشا: درد من قلبم نیست، درد من عشقی هست که وقتی فهمید قلبم با اجبار می‌زنه ولم کرد!
- اگر عشقت واقعاً عاشقت بود، به این راحتی‌ها ولت نمی‌کرد.
ساشا: می‌دونم! درد منم همینِ که یه عمر عاشق کسی بودم که فقط تظاهر می‌کرد عاشقمه.
- هی بی‌خیال پسر، تازه اول جوونیته. چرا انقدر به خودت سخت می‌گیری؟
تو یه بار تو عمرت نوزده ساله میشی یه بار بیست ساله میشی، یه بار بیست و دو ساله میشی. عمری که رفته دیگه برنمی‌گرده، دیگه تکرار نمی‌شه!
ساشا: منم غصه این عمر رفته‌ام رو می‌خورم. کاش از اول می‌دونستم عاشقم نیست، این‌جوری راحت‌تر دل می‌کندم ازش!
- درست میگی ولی دلیل نمی‌شه که تمام عمرت رو صرف خاطراتت بکنی. تو فرصت این رو داری که دوباره عاشق بشی دوباره خاطره‌های خوبی هم واسه خودت هم عشقت بسازی.
ساشا: وقتی هنوز درگیر گذشته‌ام چطوری به آینده نگاه کنم؟
- فکرت و از گذشته پاک کن از الان به آینده فکر کن؛ جای اینکه به خاطراتت فکر کنی به این فکر کن که وقتی به طور کامل خوب شدی می خوای یه زندگی عالی رو از صفر شروع کنی بسازی!
لبخندی به روم زد و گفت:
- با حرفات آرومم می‌کنی، کاش زودتر با تو آشنا می‌شدم! حیف تو که گرفتار بیمارستان شدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
- سرنوشت من اینه باید بپذیرم! گاهی میگن باید با سرنوشت جنگید تا به چیزی که می‌خوای برسی. من جنگیدم، اما شکست خوردم، همیشه که آدما پیروز نمی‌شن.
ساشا: آره ولی به قول خودت ناامیدی خودِ مرگه!
- درسته منم ناامید نیستم مطمئنم از این وضعیت خلاص میشم!
و تو دلم گفتم:
- آره، می‌دونم که خلاص میشم می‌دونم، وضعیتم تغییر می‌کنه اما این‌بار مرگ سرنوشتم رو رقم می‌زنه من دیگه مرگم رو پذیرفتم. ولی لذومی نداره که بقیه، از این با خبر باشن. مرگمم حتی عین تولدم انقدر بی‌سروصدا خواهد بود که جز غسال و گورکن کسی خبر دار نمی‌شه. بعد از سر زدن به چندتا بیمار دیگه برگشتم تو اتاق خودم؛‌ همین که در اتاق رو بستم صدای گریه زنی بلند شد. سریع در اتاق رو باز کردم، دکترا و پرستارایی رو دیدم که سریع رفتن تو اتاق یکی از بیمارا. زنی جلو در اتاق جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد. می‌شناختمش! بیمار پیر مردی بود که سرطان معده داشت و زن در حال شیون خواهرش! جلوتر رفتم:
- سلام خانم همتی.
همتی: ای وای رادوین... دیدی چی شد؟ ای وای اگر برادرم بره من تنها میشـــم.
زار میزد و موهای خودش رو می‌کشید؛از دیدنش تو این وضعیت بشدت ناراحت شدم.
- امیدت به خدا باشه چیزی نمی‌شه.
همتی: وای چقدر امید دیگه جایی واسه امیدواری نمونده. اگر قرار بود برادرم خوب بشه تا حالا شده بود.
درست می‌گفت آقای همتی، الان هفت ساله که بخاطر سرطان تو بیمارستانه.
- با گریه کردن چیزی درست میشه؟
همتی: نه ولی گریه نکنم دق می‌کنم گریه نکنم چی‌کار کنم؟
دوباره چنگ انداخت به سر و صورتش، پرستاری رسید انگار تازه اومده بود چون نمی‌شناختمش.
- آقا برو تو اتاقت لطفاً!
بعدم دست خانم همتی رو گرفت و بردش سمت صندلی‌ها. منم برگشتم تو اتاقم، بی‌حوصله زل زدم به شمعدونی‌های خشکیده تو پنجره. تقصیر من نبود که شمعدونی‌ها مردن، اونا دل‌شون تو بیمارستان گرفت و پژمرده شدن آخرم مُردن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
رو تخت دراز کشیدم در ذهنم رو سقف اتاق خط‌های فرضی می‌کشیدم؛ عصر دلگیری بود، میلی برای بیرون رفتن نداشتم. فقط دلم می‌خواست زل بزنم به غروب خورشید. زندگی‌همه‌ی ما عین این خورشید هست همین‌طور که طلوع داره، یه غروب هم داره. دیر یا زود خورشید زندگی منم غروب می‌کرد و این آدما فراموش می‌کنن که روزی منی وجود داشته! آهنگ مورد علاقم رو پلی کردم با چشمای بسته گوش دادم، آرومم می‌کنه:
- دلداده‌ی توعم رویای هرشبی
عاشق نمی‌شدم عاشق شدم ببین
رفتی از کنارم اما رفتنت پر از معما
هــی!
گفتمت از عشق و باور گفتی از نگاه آخر
هــی!
راحت از این دل مـرو که جانم می‌رود
هرکجا روانه شوم صدایت می‌زنم
جان من رها به سوی تو... .
***
از یه جایی به بعد دیگه نمی‌شنیدم خواننده چی می‌خونه؛ فقط غرق شدم تو خاطراتم. سه سال پیش، خانوادم از هم پاشید. یه خواهر کوچیک داشتم در اثر تصادف مرد. بابام سرطان گرفت چندین سال قبل فوت کرد، مامانمم بخاطر قلبش رفت! حکمت خدا رو ببین؛ وقتی بخواد کسی رو تنها روونه‌ی این دنیا کنه، فکر همه جا رو می‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
صدای ناله و شیون تو یه لحظه انقدری بلند شد که تا برگشتم با دنده چپم از رو تخت پرت شدم پایین.
- آخ‌.
بی‌توجه به درد تو دنده سمت چپم رفتم سمت در که دیدم خانم همتی از حال رفته. نگاهم کشیده شد، به تختی که یه نفر روش خوابیده بود قطعاً آقای همتی بوده و پارچه سفید کشیده بودند رو صورتش.
- خدا رحمتش کنه، راحت شد!
رفتم سمتش، لحظه‌ای تخت رو نگه داشتم پارچه رو دادم بالا، صورتش سفید بود لباش پوست‌پوست شده و سفیدزیر چشماش گود بود؛ ناخداگاه دستم رو بردم سمت صورتش و آروم لمسش کردم. هنوز سرد نشده بود، ولی عادی هم نبود. دستم لرزید سریع کنار کشیدم. با فکر اینکه قراره چند وقت دیگه منم به این حال و روز بیفتم، تنم لرزید؛ ترس تو دلم رخنه کرد با قدم‌های شل و آروم برگشتم تو اتاقم، اشک سمجی از گوشه چشمم چکید. دست خودم نبود که می‌ترسیدم، من آدم بدی نیستم و نبودم اما آدم پاک و بی‌گناهی هم نبودم. سرم گیج رفت برای دو سه دقیقه جلو چشمم کامل سیاه شد؛ پیشونی و گونه‌هام داغ شد، تلو‌تلو خوردم دستم رو اطرافم تکون دادم تا به یه چیز بند کنم؛ چند دقیقه تو همین وضع موندم، بعد تونستم ببینم. از سکوت ترسناک بیمارستان کلافه شدم دوباره برگشتم و راه افتادم سمت حیاط بیمارستان.
***
رو نیمکت زیر تک درختِ پیره، بیمارستان نشستم. چشم دوختم به اطراف و آدمایی که با شادی یا غم و گریون وارد بیمارستان می‌شدن یا خارج می‌شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
پای چپم رو انداختم رو پای راستم صدای دکتر امینی از پشت سرم شنیدم برگشتم عقب:
- به‌به ببین کی اینجاست رادوین گلِ گلاب‌.
- سلام دکتر خوبی؟
دکتر: من باید از تو بپرسم تو خوبی؟
- هی بد نیستم، دیگه داره می‌گذره تا روز موعود فرا برسه.
دکتر: اما من هنوز امید دارم تو می‌تونی درمان بشی.
- دکتر من خودم سالگرد این حرفام
هر روز به همه از این حرفا رو می‌زنم تا تو بیمارستان دق نکنن.
دکتر: اما من الکی حرفی رو نمی‌زنم!
تو اگر بتونی بری ایتالیا خیلی زود درمان میشی.
- دیگه این زندگی من ارزش سرپا نگه داشتن رو نداره من نه خانواده‌ای دارم، نه آینده‌ای دارم نه شغل و تحصیلاتی... باید به چیه این زندگی دل خوش کنم؟من پذیرفتم مرگم رو.
دستش رو چند بار زد به شونه‌ام.
دکتر: حیف تو که اینجایی.
- این حرف رو روزی هزار بار از هزار نفر می‌شنوم.
دکتر: هرکی بهت گفت پس خوب تو رو شناخته!
***
دکتر امینی که رفت، به زندگی دکتر فکر کردم؛ اون یه دکتر پنجاه و خورده‌ای ساله هست، که دوتا پسر داره. یکی از پسراش دو سال قبل تو جوونی تصادف کرد و مرد. لعنتی هوا کامل تاریک شده بود. همیشه از سر شب بدم می‌اومد، اما نیمه شب که می‌شد. کنار پنجره اتاقم می‌نشستم، به ماه نگاه می‌کردم. وقتی بچه بودم فکر می‌کردم ماه تو زندان آسمون گیر افتاده. شبا میاد بیرون، داد می‌زنه که کمکش کنیم! این تخیل تو سرم بود تا اینکه رفتم مهدکودک اونجا بود که فهمیدم، هرچی قصه و داستان برام تعریف کردن الکی بوده. خسته و بی‌حال رفتم سمت اتاقم، دور خودم می‌چرخیدم یکم اتاق رو مرتب کردم پنجره رو تمیز کردم کتاب خوندم اما افاقه‌ای نکرد. از اتاق رفتم بیرون با دیدن راه‌پله ذهنم کشیده شده بود سمت دخترکی که امروز دیده بودمش. دلم می خواست یه بار دیگه ببینمش! کجا باید دنبالش بگردم؟ بهتره از دکتر بخش بپرسم؛ تو راه پرستاری رو دیدم که عصر دیده بودم.
- سلام خانم خسته نباشید.
پرستار: سلام ممنون.
- خانم تو این بخش یه دختر بچه هفت‌هشت ساله آوردن‌؟
پرستار: چطور؟
- می‌خواستم ببینمش.
پرستار: چرا‌؟
- انگار شما اصلاً من و نمی‌شناسی.
لبخندی زدم و ادامه دادم:
- من این بیمارستان رو با تمام پرسنل و مریضاش می‌شناسم اونا هم من و با حرف‌های قشنگم می‌شناسن.
خنده‌ای مصنوعی کرد.
پرستار: اتاق صد و هفت.
- وضعش خرابه؟
سوالم رو با نگرانی مشهود پرسیدم که انگار پرستار گاهم رو خوند.
پرستار: نه خیلی زیاد... بیماریش زیاد پیشرفت نکرده ولی با توجه به سنش زیادم هست‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
سری تکون دادم و خودم رو از سر راهش کنار کشیدم‌؛‌ راه افتادم سمت اتاق آلما، جلو در که رسیدم اول در زدم بعد با صدای خانمی که اجازه ورود رو صادر کرده بود رفتم داخل‌.
- سلام خانم مزاحم که نشدم‌؟
با خوشرویی جواب داد.
خانم: نه چه حرفیه بفرمایید.
رفتم داخل در رو پشت سر خودم بستم
آلما رو دیدم که رو تخت غرق خواب بود.
- امروز آلما کوچولو رو تو بخش دیدم از اینکه به این بیماری مبتلا شده واقعاً ناراحتم.
خانم: ممنون از ابراز همدردی، گویا شما هم به بیماری سرطان مبتلا هستید؟
- بله درسته! این بیماری ارثی بود و بالاخره به منم رسید.
خانم: متاسفم.
- آلما سرطان چی داره؟ منظورم این‌ِکه بیماری کجای بدنش ریشه زده؟
خانم: سرطان خون.
- امیدوارم خیلی زود از شر سرطان و بیمارستان خلاص بشید، آدم سالم بیاد تو این بیمارستان مریض برمی‌گرده حالا دیگه مریض بیاد که بدتر از قبلش برمی‌گرده... اینجا روحیه‌ی آدم داغون میشه!
خانم: درسته حق با شماست، من خودم دارم از این سکوت کلافه کننده بیمارستان عذاب می‌کشم فکر و خیال آلما هم یه‌طرف.
دیدم یکم معذبه از جام بلند شدم گفتم:
- خوشحالم از آشناییتون و همچنین خیلی متاسفم که همچین جایی باهاتون ملاقات کردم آرزوی، بهبودی آلما کوچولو رو دارم.
خانم: ممنون همچنین شما هم انشالله شفا پیدا کنید.
***
نیمه شب فرا رسید و من مثل قبل کنار پنجره نشستم و خیره شدم به ماه! ماه خیلی قشنگه، مخصوصاً وقتی از بین این همه دود و آلودگی بازم رنگ نقره‌ایش دیده میشه. وقتی به ماه خیره میشم غرق در خاطراتم میشم. یاد شعری افتادم که خودم قبلنا اون رو نوشته بودم:
- ای که یادت مرا دیوانه می‌کند جانت سلامت
ای که در نگاهت دیده‌ام دریایی از شهامت
با نگاهی کوته ببخش بر من آرامش را با سخاوت
پیش هرکه برده‌ام گله از این دنیای بی‌عدالت
چون مرا غمگین و پرشان دید بگفتا بر من قضاوت
من همان مرغ شبم که نامت رو می‌نوازد با لطافت
***
این شعر رو خودم با توجه به حالم نوشتم، همیشه خندیدم و بقیه رو شاد کردم اما هیچ ک.س پیدا نشد که حال واقعی من و کشف کنه! اصلاً کسی نبود که بخواد من و درک کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
خسته شدم رفتم رو تخت دراز کشیدم چشمام رو بستم؛ چیزی طول نکشید، تا خوابم برد.
***
صبح که از خواب بیدار شدم کلاغی رو دیدم که لبه پنجره نشسته بود؛ حس بدی تو دلم رخنه کرد، نمی‌دونم چرا ولی همیشه حس می‌کردم دیدن کلاغ ناخوشاینده. آخه روزی که رفتم جواب آزمایش سرطانم رو بگیرم؛ قبلش صبح زود کلاغی رو دیدم که رو دیوار بزرگ خونه نشسته بود. بعد از اینکه همه خانوادم فوت کردن دیگه هیچ‌ک.س از اقوام سراغی ازم نگرفتند، کسی یادش به من نیفتاد. منم تصمیم گرفتم حالا که قراره بمی‌رم چند روز اخری رو تو بیمارستان باشم! خونه و ماشین رو فروختم پولش رو شخصاً با دست خودم بردم دادم به نیازمندا. راستش خیلی اعتماد به موسسه خیریه نداشتم که بخوام اون همه پول رو بسپارم بهشون؛ پول زیادی بود‌ فقط یه مقدار برای خرج دفن و کفنم و بیمارستان کنار گذاشتم. رفتم از اتاقم بیرون که خانم هاشمی پرستار مهربون و جوون بخش رو دیدم.
- سال خانم هاشمی.
هاشمی: به‌به سلام صبح بخیر آقا رادوین.
- خوبی؟
هاشمی: ممنون تو چی؟ تو خوبی؟
- ای بهترم، می‌گذره.
هاشمی: راستی امروز تولد نسیم هست، قصد داریم غافل گیرش کنیم.
- عه چه کار خوبی منم دلم می‌خواد شرکت کنم پس باید برم یه کادو حسابی بگیرم.
خندید و سری تکون داد رفت؛ نسیم دختره ۲۴ ساله‌ای هست که دچار سرطان معده شده، حال جسمیش زیاد بد نیست ولی خودش خیلی ناامیده. چند باری باهاش صحبت کردم، حالش از روز اول خیلی بهتره. لباس بیمارستان رو با لباس شخصی خودم عوض کردم، تصمیم گرفتم یه بوم و قلمو و کلی رنگ واسه نقاشی بگیرم!
***
تو این چندماهی که تو بیمارستان بستری بودم زیاد از بیمارستان بیرون نرفتم؛ الان که اومدم بیرون حس غریب بودن آزاد شدن از بند، یا حس ناامیدی داشتم. به شخصه می‌تونم بگم از وقتی که پام روگذاشتم بیرون از بیمارستان حالم بدتر شد. اول که یه پسر جوون تصادفی رو دیدم. بعدم که پیر مردی رو دیدم از اوضاع بد زندگیش گله می‌کرد و خودزنی می‌کرد. حالا هم که یادم افتاد حتی نمی‌تونم واسه تولدم زنده بمونم، احتمالاً قبل از تولدم بمی‌رم.‌ تولد من ۱۳اردیبهشت هست، یعنی تا اون موقع دووم می‌آرم؟ بی‌خیال پسر امروز باید بشی همون رادوین قبل امروز تولد نسیمه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین