جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط ♡ریحانه♡ با نام رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,036 بازدید, 34 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری
نویسنده موضوع ♡ریحانه♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
ساشا: چه‌کاریه می‌ریم بیرون چهارتا ظرف سبزه گل‌گلی می‌گیریم می‌آیم دیگه‌.
- نه اینکه خودت بکاری و جلو چشمای خودت رشد کنه یه چیز دیگست یه صفای دیگه‌ای داره.
ساشا: حوصله داری می‌شینی تفسیر بافی می‌کنی.
- همین تفسیر بافی یادم داده اولین بویی که نشونه نو شدن سال هست بوی سبزه‌ای هست که تو فضا رشد کرده و حالا قد کشیده مثله یه نوجوون شده.
ساشا: تو باید می‌شدی روانپزشک، کلاً اینجا حیف شدی.
- همچین بدم نشد.
ساشا: خوبم نشده؛ ببین از وقتی اومدی موهات سفیدتر شدن چشمات گود‌تر شدن، برق چشمات خاموشه.
- برق چشمام و خاموش کردم که تو مصرف برق صرفه‌جویی بشه.
درآسانسور باز شد با هم رفتیم بیرون نگاه هر دومون میخ آلمایی بود که با چشمای خیس از اشک جلو در اتاقم نشسته! سریع رفتم سمتش با صدای قدم‌های بلندم نگاهم کرد:
- آلما؟ چی‌شده؟
خودش رو پرت کرد تو بغلم بلند گریه کرد، زار میزد و به سوال هام جواب نمی‌داد. بازوهای لاغرش رو بین انگشتام گرفتم بلندش کردم.
- نمی‌خوای بگی چی‌شده؟چرا اینطوری گریه می‌کنی؟
با هق‌هق و لکنت گفت:
- دکـ... تر... گف... خوب نمی‌شم، گف... ت دیگه امیدی... نیست... خودم از پشت درحرفاشون رو... شنیدم.
اول کمی گنگ بودم اما به یک‌باره دنیا رو سرم آوار شد، تمام بیمارستان دور سرم چرخید، چشمام تار شد خدا من نابود شدم خدا آلما نابود شد... . آلما تیکه‌ای از وجود خودم می‌دونستم، همه خاطراتم با آلما مثله فیلم تو ذهنم پخش شد. روز اولی که با خنده شیطنت بهم گفت کچل! روزی که برام شکلات اورد تا مثلاً حالم و خوب کنه. یا روزی که موهای عروسکش رو چیده بود تا واسم مو بذاره... تمام بدنم به گز‌گز افتاده عرق سردی رو تیره‌ی کمرم نشسته و کف دست‌هام روپوشونده. دیگه صدای گنگ گریه‌ی آلما رونشنیدم ساشا رو دیدم که داشت اشک‌های آلما رو پاک می‌کرد و می‌گفت دکتر با تو نبوده و این حرفا... اما آلما خیلی تیزتر از ایناست که گول حرفای ساشا رو بخوره. رو زانوهام خیره به صورت و چشمای پراز اشک آلما افتادم رو سرامیک‌های سرد بیمارستان، ساشا آلما رو کشید تو بغلش این‌بار نمی‌تونستم نگاه خیره‌ام رو از تابلو علامت سکوت روبه‌روم بگیرم. حس می‌کردم قلبم دیگه تو بدنم نیست انگار رو پوستم نبض می‌زنه؛ تمام امید و دلخوشی من این بود که هربار با خریدن خوراکی‌های رنگا رنگ به آلما دلخوشی بدم امّا حالا... حالا دیگه حتی اگر دکتر هم بگه خوب میشی آلما اون آلمای سابق نمی‌شه.
***
یک روز گذشت... از اتاقم بیرون نرفتم. نسیم همچنان با من قهر بود با ساشا سرسنگین رفتار می‌کرد. آلما از کنار من تکون نمی‌خورد می‌گفت کنار من احساس آرامش می‌کنه؛ خدای من بچه‌ای که همچین حسی داشته باشه مگه میشه نفهمه چی‌ به سرش اومده! وقتی دکتر واسه شیمی‌درمانی اومد تو اتاقم در مورد آلما پرسیدم که گفت وضعیت آلما مشابه وضعیت منه. از خدا فقط یه چیز می‌خواستم که یه معجزه بشه بگن آلما خوب میشه. حتی اگر دروغ هم بود دلم می‌خواست یکی بیاد بهم بگه آلما خوب میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
باید خودم با دکتر دوباره حرف بزنم. خیلی بدنم کسل و بی‌جون بود حس می‌کردم هرلحظه ممکنه تمام اعضای بدنم بیاد رو پوستم.انگار دست و پام هزار کیلو شده و ممکنه از بدنم جدا بشه. تو سالن وایسادم، نگاهم رو دوختم به پنجره بزرگ انتهای سالن که نور طلایی رنگ خورشید ازش رد شده و فضا رو غم‌انگیز کرده بود؛ سکوت همه‌جا رو فرا گرفته و غم دل آدم بیشتر میشه. زانو‌هام سست شد، می‌دونستم بیماریم اوج گرفته دکتر همچین روزهایی رو دیده بود؛ بهم گفته بود که یه روز می‌رسه حتی رو پاهامم نمی‌تونم وایسام. دستم رو گرفتم به دیوار آروم چرخیدم سمت پله‌ها، یکی‌یکی با مشقت پله‌ها رو گذروندم. تو راه رو خانم هاشمی رو دیدم که داشت با عجله می‌رفت سمت اتاق دکتر. تو بخش ما یه قسمت بود که با چندتا پله‌ جدا می‌شد می‌رسید به اتاق دکتر‌های مربوطه‌ی بخش. خودم رو رسوندم به در اتاق؛ با دستم کوبیدم به پشت در و با صدای ناله‌ مانندی گفتم:
- دکتر منم رادوین.
دکتر: بیا داخل.
در و باز کردم رفتم داخل خانم هاشمی درحال گشتن بین پرونده‌های تو اتاق بود دکتر هم درحال نوشتن چیزی.
- سلام.
هر دو نگاهم کردن، جوابم رو دادن دکتر پرسید:
- چی‌شده رادوین؟
- طبقه‌ گفته‌ی شما دیگه نمی‌تونم رو زانو‌هام وایسم.
با بهت عینکش و از رو چشماش برداشت موهای نقره‌ایش رو از رو پیشونیش کنار زد اومد سمتم.
دکتر: یعنی چی؟ زانو‌هات دچار ضعف و سستی شده؟
- آره یه همچین چیزی، درکل بدون کمک از وسایل اطراف نمی‌تونم راه برم.
دستم رو گرفت اشاره کرد تا بشینم.
دکتر: بشین تا من بیام خانم هاشمی شما پرونده‌ای که گفتم و پیدا کنید بذارید رو میزم.
هاشمی: چشم.
نگاهم رو دوختم به دکور قهوه‌ای سوخته اتاق دکتر که بارها سلیقه خوبش نظرم رو جلب کرده بود و باعث شده بود تحسینش کنم، این‌بار جهت نگاه خسته‌ام رو دوختم به خانم هاشمی دکتر خوش‌چهره؛ صورت گرد و سفیدی داشت با چشمای درشت سبز.
اون من و همیشه یاد خواهرم می‌انداخت! رنگ چشم‌های خواهرمم سبز بود، مثله چشم‌های بابام ولی رنگ چشمای من آبی تیره بود مثله چشمای مامانم. اینجا خبری از نور طلایی رنگ خورشید نیست، تمام اتاق با پرده‌ها پوشیده شدن قفسه‌های بزرگ کتاب سد عبور نور شدن. دکتر وارد اتاق شد پشت سرش چندتا دیگه از دکترهای مسن بخش هم وارد، شدن به احترام وایسادم و سلام دادم با نگرانی و حیرت جوابم رو دادن و دورم حلقه زدن؛یکی‌شون پرسید:
- خب رادوین بگو ببینم چقدر ضعف داری؟
- به قدری که نمی‌تونم بدون کمک اجسام راه برم.
دکتر امینی کلافه دستش رو کشید روی چشماش، همون دکتر که احتمالاً دکتر جلالی بوده پرسید:
- دستات چی؟ می‌تونی دستات رو تکون بدی؟
- آره دستام مشکلی ندارن، فقط حس می‌کنم خیلی سنگین شدن به‌زور باید تکونشون بدم.
ناراحتی از چهره‌ی همه‌شون هویدا بود کسی به در اتاق دکتر در زد وقتی اجازه ورود گرفت و وارد شد با پدر و مادر آلما رو به رو شدم! یاد آلما یادم به کل یادم رفته بود برای چی اومدم اینجا. دکتر امینی رو به پدر و مادر آلما تعارف کرد تا بشینن بعدم به من گفت:
- رادوین می‌تونی با دکتر جلالی بری اتاقت تا منم بیام.
- نه اتفاقاً منم اومده بودم در مورد وضعیت آلما بپرسم، بذارید باشم.
پدر آلما نگاه خونین‌اش رو دوخت به چشمام، و با نگرانی پرسید:
- آلما تو اتاقته؟
- آره.
پدر آلما: ممنونم ازت، ممنونم ازت رادوین تو خیلی حال روحیه آلما رو با حرفات و کارات خوب کردی.
- کار مهمی نکردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
***
از اتاق دکتر اومدیم بیرون همون حرفای همیشگی! دیگه مغزم نمی‌کشه پاهام جون نداره به‌سختی از پله‌ها رفتم بالا جلو در اتاقم مکثی کردم امّا داخل نرفتم. تو این چند روز حسابی از ساشا و نسیم قافل شده بودم؛ راهم و کج کردم سمت اتاق نسیم. راستش دیگه نمی‌تونستم برم طبقه پایین دیدن ساشا بنا براین میرم اتاق نسیم تا اوضاع رو برسی کنم. به‌سختی با زانوهایی که هرلحظه امکان داشت خم شوند رفتم خودم رو رسوندم جلو در... . چند تقه به در زدم با صدای خش دار دختری در و باز کردم:
- سلام.
دو نفر دیگه جز نسیم تو اتاق بودن. هرسه سلام دادن، اون دوتا دختره که احتمالاً دوست نسیم بودن داشتن می‌رفتن؛ منتظر موندم تا برن بعد بحث رو شروع کنم. بعد از کلی معطلی بالاخره رفتن؛ نفسم رو بیرون فرستادم رفتم جلوتر نسیم با نگاه محزونی خیره شد بهم.
- خب نسیم خانم نباید یه خبر ازم بگیری؟ دو روز نبودم به کل فراموشم کردید فکر کنم چهار روز دیگه که مردم اصلاً یادتون میره رادوینی هم وجود داشته!
نسیم: با خودم درگیر بودم نمی‌تونستم افکارم و جمع و جور کنم!
- درکت می‌کنم، می‌دونم این قضیه انقدرا هم عادی و راحت نبود که بشه سریع هضمش کرد... اما بنظرم تا الان باید تصمیمتو گرفته باشی.
نسیم: نظر ساشا چیه؟
- اونم انگار دلش می‌خواد تو قبول کنی وگرنه مشکلی نداره.
نسیم: رادوین می‌خوام باهات روراست باشم... نمی‌تونم از فکر ساشا بیرون بیام!
لبخند محوی بعد از این همه اتفاق بد و ناگوار روی لبم نشست.
- پس این خبر خوب رو به ساشا بگم؟
نسیم: نه رادوین... قراره آخر هفته جلسه‌ی برسی پرونده پزشکیم برگذار بشه بذار تکلیفم با خودم مشخص بشه بعد. هرجور مایلی، ولی خدایی خیلی خوشحال شدم!
نسیم: شنیدم اوضاع آلما بده چی شده؟
- سرطانش رسیده به رگ‌های خونی میگن یا باید کله خونش رو تعویض کنن که مسلماً می‌میره یا باید رگی که سرطان بهش ریشه زده رو عوض کنن منتها نمی‌تونن رگ پیدا کنن تو بدنش هیچ رگ سالمی نیست.
نسیم: چقدر بدبخته آلما! از همین بچگی باید درد تلخ مریضی رو با تمام وجودش حس کنه.
خواستم چیزی بگم که جیغ بلند و نعره‌ی آشنایی باعث شد به سرعت غیرقابل تصوری خودم رو به در اتاق برسونم. سریع رفتم بیرون آلما... یا قرآن آلما وسط سالن از حال رفته بود. دویدم سمتش صدای پای نسیم شنیدم که از کنارم گذشت حتما رفته به دکتا خبر بده... خون از دهن و دماغ آلما روون شده بود صورتش زرد و دور چشماش سیاه شده. جمع زیادی از دکتر و پرستار ریختن دورمون قلبم به شدت تو سی*ن*ه می‌کوبید. دستام یخ کرده بود و روی تیره‌ی کمرم عرقی نشسته بود، شقیقه‌هام نبض گرفته بودن. دکتر فریاد کشید اتاق عمل رو آماده کنن بعد هم گفت:
- هرکس داوطلب هست آزمایش خون بده اگر رگ پیدا نشه بی‌شک همین‌جا جون میده.
برای اولین بار آشکارا با هق‌هق جلو جمعیت زدم زیر گریه دستام رو گزاشتم رو چشمام و با آخرین توانم رفتم سمت آزمایشگاه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
***
«بیست و دو سال بعد»
«آلما»

آب رو ریختم رو سنگ قبر مشکی و سرد عینک آفتابیم رو گذشتم رو موهام. زیر لب فاتحه‌ای خوندم، بعد گل‌ها رو روی قبر پرپر کردم؛ بیست ساله هربار که میام اینجا اشکام با سرعت جاری میشن. صورتم خیس از اشک بود، بغض داشت خفم می‌کرد انگار قرار نبود چشمه‌ی اشکم خشک بشه! انگار قرار نبود بغض تو گلوم پایین بره. حالا رگ‌های جوون مرد و اسطوره‌ی زندگیم داره تو رگ‌هام خون رو به جریان می‌ندازه... چقدر سخته نبودش. کاش کنارم بود، کاش می‌تونستم برم پیشش. بذار همه بفهمن تو چه جوون مردی هستی؛ با صدای خیلی بلندی زدم زیر گریه:
- چرا تو رفتی؟ چـرا اون کارو کردی؟ چرا نگفتم مرگ رو به رفتنت ترجیح میدم؟ لــعنــتی! لــعنت به من.
خودم رو روی سنگ قبر انداختم و با دستم اسمش رو نوازش کردم:
- خدایـــا خدایا دیگه تحمل ندارم. خدایا کی میشه برم پیشش؟
می‌دونستم تمام کسایی که تو بهشت زهرا هستن خیره دارن نگام می‌کنن اما برام مهم نبود. حسابی زار می‌زدم با اعتراض پیرزنی سرم رو بلند کردم نگاه سبز وحشیم رو گره دادم به نگاه شرورش:
- دلم می‌خواد هرجور بخوام گریه می‌کنم مشکلیه؟
پیرزن: آره ما مشکل داریم.
- خوب بدرک مشکل گشا ابوالفضل.
بدون هیچ حرف دیگه‌ای متوجه حال و روزم شد و گذاشت رفت. ساشا و نسیم رو دیدم که حالا نوزده سال از زندگی مشترک‌شون می‌گذره و دو تا پسر و دو تا دختر دارن. ساشا و نسیم بعد از رادوین تنها کسایی هستن که در کنارشون احساس آرامش می‌کنم.
نزدیک‌تر که شدن سلام دادم هر دو جوابم و داد و فاتحه خوندن:
- شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟
نسیم: اومدیم تو رو با خودمون ببریم.
- کجا؟
ساشا: خونه‌ی رادوین.
با شنیدن اسم رادوین احساس سبکی کردم، اون همیشه آرامش و سنگ صبور و شیشه عمر منه اون دلیل زندگی منه! اگر بیست و پنج سال قبل رگ بدنش رو بهم هدیه نمی‌داد... بی‌شک الان جایی کنار پدرم در این بهشت زهرا خوابیده بودم. خدا بی‌انصافی نکرد و جواب تمام خوبی‌هاش رو داد و عمر دوباره‌ای در کنار همسر و چهارتا دخترش به او داد.
- اونجا چه خبره؟
ساشا: امشب مراسم خواستگاری دختر رادوین هست انگار فراموش کردی؟
با پشت دست اشکام و پاک کردم و بلند شدم، لباسم رو تکوندم:
- نه فکر کردم فرداست.
هر سه به‌سمت خروجی قدم برداشتیم:
- اول بریم خونه اوضاعم رو درست کنم.
***
با دیدن چهره‌ی نورانی رادوین مثلِ پرنده‌ای آزاد شده پرکشیدم تو بغلش:
- سلام عشق من نفس من عمر من!
همسر رادوین با اینکه می‌دونست رابطه ما از کجا نشئت می‌گیره امّا محظه شوخی گفت:
- خوردی شوهرمو!
- غرغر نکن پیر زن شوهرت عشقمه!
رادوین با خنده موهام رو نوازش کرد و با صدای ملودی مانندش گفت:
- خوش اومدی عمر من!
پایانـ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

SETI_G

سطح
4
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jun
888
3,103
مدال‌ها
4
IMG-20210618-WA0044.jpg

نویسنده عزیز ضمن خسته نباشید بابت اتمام اثر خود، از شما بابت اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن رمان بوک سپاسگذاریم🌹
موفق باشید!
 
بالا پایین