- Jul
- 1,550
- 8,070
- مدالها
- 4
ساشا: چهکاریه میریم بیرون چهارتا ظرف سبزه گلگلی میگیریم میآیم دیگه.
- نه اینکه خودت بکاری و جلو چشمای خودت رشد کنه یه چیز دیگست یه صفای دیگهای داره.
ساشا: حوصله داری میشینی تفسیر بافی میکنی.
- همین تفسیر بافی یادم داده اولین بویی که نشونه نو شدن سال هست بوی سبزهای هست که تو فضا رشد کرده و حالا قد کشیده مثله یه نوجوون شده.
ساشا: تو باید میشدی روانپزشک، کلاً اینجا حیف شدی.
- همچین بدم نشد.
ساشا: خوبم نشده؛ ببین از وقتی اومدی موهات سفیدتر شدن چشمات گودتر شدن، برق چشمات خاموشه.
- برق چشمام و خاموش کردم که تو مصرف برق صرفهجویی بشه.
درآسانسور باز شد با هم رفتیم بیرون نگاه هر دومون میخ آلمایی بود که با چشمای خیس از اشک جلو در اتاقم نشسته! سریع رفتم سمتش با صدای قدمهای بلندم نگاهم کرد:
- آلما؟ چیشده؟
خودش رو پرت کرد تو بغلم بلند گریه کرد، زار میزد و به سوال هام جواب نمیداد. بازوهای لاغرش رو بین انگشتام گرفتم بلندش کردم.
- نمیخوای بگی چیشده؟چرا اینطوری گریه میکنی؟
با هقهق و لکنت گفت:
- دکـ... تر... گف... خوب نمیشم، گف... ت دیگه امیدی... نیست... خودم از پشت درحرفاشون رو... شنیدم.
اول کمی گنگ بودم اما به یکباره دنیا رو سرم آوار شد، تمام بیمارستان دور سرم چرخید، چشمام تار شد خدا من نابود شدم خدا آلما نابود شد... . آلما تیکهای از وجود خودم میدونستم، همه خاطراتم با آلما مثله فیلم تو ذهنم پخش شد. روز اولی که با خنده شیطنت بهم گفت کچل! روزی که برام شکلات اورد تا مثلاً حالم و خوب کنه. یا روزی که موهای عروسکش رو چیده بود تا واسم مو بذاره... تمام بدنم به گزگز افتاده عرق سردی رو تیرهی کمرم نشسته و کف دستهام روپوشونده. دیگه صدای گنگ گریهی آلما رونشنیدم ساشا رو دیدم که داشت اشکهای آلما رو پاک میکرد و میگفت دکتر با تو نبوده و این حرفا... اما آلما خیلی تیزتر از ایناست که گول حرفای ساشا رو بخوره. رو زانوهام خیره به صورت و چشمای پراز اشک آلما افتادم رو سرامیکهای سرد بیمارستان، ساشا آلما رو کشید تو بغلش اینبار نمیتونستم نگاه خیرهام رو از تابلو علامت سکوت روبهروم بگیرم. حس میکردم قلبم دیگه تو بدنم نیست انگار رو پوستم نبض میزنه؛ تمام امید و دلخوشی من این بود که هربار با خریدن خوراکیهای رنگا رنگ به آلما دلخوشی بدم امّا حالا... حالا دیگه حتی اگر دکتر هم بگه خوب میشی آلما اون آلمای سابق نمیشه.
***
یک روز گذشت... از اتاقم بیرون نرفتم. نسیم همچنان با من قهر بود با ساشا سرسنگین رفتار میکرد. آلما از کنار من تکون نمیخورد میگفت کنار من احساس آرامش میکنه؛ خدای من بچهای که همچین حسی داشته باشه مگه میشه نفهمه چی به سرش اومده! وقتی دکتر واسه شیمیدرمانی اومد تو اتاقم در مورد آلما پرسیدم که گفت وضعیت آلما مشابه وضعیت منه. از خدا فقط یه چیز میخواستم که یه معجزه بشه بگن آلما خوب میشه. حتی اگر دروغ هم بود دلم میخواست یکی بیاد بهم بگه آلما خوب میشه.
- نه اینکه خودت بکاری و جلو چشمای خودت رشد کنه یه چیز دیگست یه صفای دیگهای داره.
ساشا: حوصله داری میشینی تفسیر بافی میکنی.
- همین تفسیر بافی یادم داده اولین بویی که نشونه نو شدن سال هست بوی سبزهای هست که تو فضا رشد کرده و حالا قد کشیده مثله یه نوجوون شده.
ساشا: تو باید میشدی روانپزشک، کلاً اینجا حیف شدی.
- همچین بدم نشد.
ساشا: خوبم نشده؛ ببین از وقتی اومدی موهات سفیدتر شدن چشمات گودتر شدن، برق چشمات خاموشه.
- برق چشمام و خاموش کردم که تو مصرف برق صرفهجویی بشه.
درآسانسور باز شد با هم رفتیم بیرون نگاه هر دومون میخ آلمایی بود که با چشمای خیس از اشک جلو در اتاقم نشسته! سریع رفتم سمتش با صدای قدمهای بلندم نگاهم کرد:
- آلما؟ چیشده؟
خودش رو پرت کرد تو بغلم بلند گریه کرد، زار میزد و به سوال هام جواب نمیداد. بازوهای لاغرش رو بین انگشتام گرفتم بلندش کردم.
- نمیخوای بگی چیشده؟چرا اینطوری گریه میکنی؟
با هقهق و لکنت گفت:
- دکـ... تر... گف... خوب نمیشم، گف... ت دیگه امیدی... نیست... خودم از پشت درحرفاشون رو... شنیدم.
اول کمی گنگ بودم اما به یکباره دنیا رو سرم آوار شد، تمام بیمارستان دور سرم چرخید، چشمام تار شد خدا من نابود شدم خدا آلما نابود شد... . آلما تیکهای از وجود خودم میدونستم، همه خاطراتم با آلما مثله فیلم تو ذهنم پخش شد. روز اولی که با خنده شیطنت بهم گفت کچل! روزی که برام شکلات اورد تا مثلاً حالم و خوب کنه. یا روزی که موهای عروسکش رو چیده بود تا واسم مو بذاره... تمام بدنم به گزگز افتاده عرق سردی رو تیرهی کمرم نشسته و کف دستهام روپوشونده. دیگه صدای گنگ گریهی آلما رونشنیدم ساشا رو دیدم که داشت اشکهای آلما رو پاک میکرد و میگفت دکتر با تو نبوده و این حرفا... اما آلما خیلی تیزتر از ایناست که گول حرفای ساشا رو بخوره. رو زانوهام خیره به صورت و چشمای پراز اشک آلما افتادم رو سرامیکهای سرد بیمارستان، ساشا آلما رو کشید تو بغلش اینبار نمیتونستم نگاه خیرهام رو از تابلو علامت سکوت روبهروم بگیرم. حس میکردم قلبم دیگه تو بدنم نیست انگار رو پوستم نبض میزنه؛ تمام امید و دلخوشی من این بود که هربار با خریدن خوراکیهای رنگا رنگ به آلما دلخوشی بدم امّا حالا... حالا دیگه حتی اگر دکتر هم بگه خوب میشی آلما اون آلمای سابق نمیشه.
***
یک روز گذشت... از اتاقم بیرون نرفتم. نسیم همچنان با من قهر بود با ساشا سرسنگین رفتار میکرد. آلما از کنار من تکون نمیخورد میگفت کنار من احساس آرامش میکنه؛ خدای من بچهای که همچین حسی داشته باشه مگه میشه نفهمه چی به سرش اومده! وقتی دکتر واسه شیمیدرمانی اومد تو اتاقم در مورد آلما پرسیدم که گفت وضعیت آلما مشابه وضعیت منه. از خدا فقط یه چیز میخواستم که یه معجزه بشه بگن آلما خوب میشه. حتی اگر دروغ هم بود دلم میخواست یکی بیاد بهم بگه آلما خوب میشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: