جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط ♡ریحانه♡ با نام رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,036 بازدید, 34 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری
نویسنده موضوع ♡ریحانه♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
سعی کردم ظاهر خودم رو حفظ کنم. بعد از خرید و کادو پیچ کردن بوم و رنگ با آژانس راهی بیمارستان شدم؛
جلو در بیمارستان که رسیدم سریع پیاده شدم با سرعت زیادی رفتم داخل تا با صحنه ناراحت کننده‌ای مثل صبح رو به رو نشم! دست خودم نبود که با دیدن بدبختی مردم قلبم بدرد می‌اومد؛ حالم بد می‌شد وقتی می‌دیدم، مادری واسه بهبودی فرزندش با گریه از خدا طلب شفا می‌کنه. حکمت خداست که گاهی آدم‌ها رو تو یه شرایطی قرار بده، تا آدما مجبور بشن با عجز و التماس از خدا یاد کنند... خدا حواسش به همه بنده‌هاش هست؛ اما وقتی بنده‌هاش کامل خدارو فراموش می‌کنن، خدا مجبور میشه برای یادآوری خودش یه سری موانع سد راهشون قرار بده. خدا دلش می‌خواد مورد توجه آدما قرار بگیره چون ما آدما خیلی واسه خدا ارزشمند هستیم. خودم تو زندگیم چند باری شده که تا در حد مرگ از یه اتفاق ترسیدم، تنها کاری که تونستم اون موقع انجام بدم این بود که بلند خدا رو صدا بزنم!
***
همه تو اتاق نسیم منتظر بودیم تا از فیزیوتراپی برگرده تو اتاقش؛ از عمد با پرسنل هماهنگ کردیم تا یکم لفتش بدن، ما بتونیم اتاق رو تزئین کنیم. برای ساعتی هم که شده باید افکار آزار دهنده رو از خودم دور کنم، هدیه‌ام رو زیر تخت گذاشتم چون حجمش نسبت به حجم بقیه کادوها هم زیادتر بود هم اینجوری هیجانش بیشتر می‌شد. در اتاق باز شد و پرستار به همراه خواهر نسیم اومدن تو اتاق.
- هیس دارن میان.
همه از در فاصله گرفتیم، منتظر ورود نسیم شدیم. من بودم و سه چهارتا پرستار و دوتا دکتر بخش و خانواده و دوستای نسیم. من ممنون بودم از تمامی کسایی که اینجا بودن و نذاشتن نسیم احساس تنهایی کنه. در اتاق باز شد و کاغذهای رنگی به همراه دست و جیغ جمع بلد، شد... نسیم دستش رو جلو صورتش گذاشت از ته قلبش اشک ریخت... اشک ریخت از این‌که هنوز کسی فراموشش نکره... اشک ریخت از این‌که همه به فکر خوب بودن روحیه اون هستن. اشک ریخت و اشک ریخت! بعد از کلی تبریک و تشکر نوبت رسید به کیک تولد بزرگ که عکس نسیم روش چاپ شده بود؛ قرار بر این شد یه کیک واسه حاضرین جمع بگیریم و واسه کله بیمارستان کیک‌های فنجونی یزدی. چقدر خوبه که امروز، روز تولد یکی دیگه از آفریده‌های خدا حال بقیه هم خوب باشه!
- خوب خوب نوبتی هم باشه نوبت می‌رسه به کادوها! گلاب گلاب کاشونه این تولد نسیم جونه نسیم جونم تو ایوونه منتظر کیه؟
همه زدن زیر خنده یکی از دوستای نسیم گفت:
- منتظر شاهین!
اول سکوت حاکم شد اما بعد که در اتاق باز شد و قامت یه مرد شیک پوش تو در نمایان شد... همه شکه و متعجب شدن! نسیم از جاش بلند شد دستش رو گذاشت جلو دهنش، با ناباوری سرش رو تکون داد:
- نه امکان نداره یعنی دارم خواب می‌بینم؟
بعدم که پریدن تو بغل همدیگه و... انگار که نامزد نسیم بوده، چند هفته‌ای واسه کار رفته بوده خارج، اما هیچ‌وقت ندیدمش! یکم قضیه عجیب و مشکوک بود، ولی خوب به من ربطی نداشت مهم الانه که هر دو از دیدن همدیگه خوش‌حالن! پدر نسیم گفت‌:
- امروز کله بیمارستان ناهار مهمون من‌.
خوش‌حال شدم از این بخشندگی و دست و دل بازی آقای فرجی. لبخندم رو خالصانه به روش پاشیدم بهم نگاه کرد، سعی کردم با چشمام قدردانی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
لبخندی متقابلاً به روم پاشید، سرش رو چرخوند سمت نسیم و شاهین که با نگاه‌شون بهم ثابت می‌کردن عاشق هم هستن. بعد از اتمام مراسم هرکس رفت پی بدبختی خودش منم بی‌حوصله راه افتادم سمت اتاقم؛ اصلاً حوصله تنهایی و سکوت اتاقم رو نداشتم، یه لحظه ذهنم پر کشید سمت آلما کوچولو... برگشتم عقب سمت پرستاری که داشت کیک‌ها رو اتاق به اتاق پخش می‌کرد؛ چندتا کیک واسه آلما گرفتم، رفتم سمت اتاق آلما. جلو در اتاق که رسیدم در زدم. منتظر موندم، بعد از اجازه ورود توسط آقایی در و باز کردم رفتم داخل.‌ آلما با ذوق دستش رو کوبید بهم از دیدنم خوشحال شده بود وگرنه کیک‌ها تو نایلون کدر بود دیده نمی‌شد:
- سلام، خوب هستید آلما کوچولو شما خوبی؟
آقایی که حدس زدم پدرش باشه بعد از تشکر نایلون رو دادم دستش که باز کرد کیک رو داد به آلما:
- آخ جون کیک، مرسی عمو جون.
- قابل تو رو نداشت.
اسمی از تولد و مناسبت کیک نی‌آوردم ممکن بود آلما ناراحت بشه از این‌که تو تولد شرکت نکرده.
- شرایط آلما چطوره؟
پدرآلما: والا فعلا که نه بد شده نه خوب؛ ولی دکترا میگن با شیمی درمانی بهتر می‌شه.
- اصلاً نگران نباشید من خیلی وقته اینجا هستم خیلی‌ها رو دیدم از آلما کوچیک‌‌تر بودن وضعشون هم بدتر از آلما اما با امید به خدا خوب شدن.
پدرآلما: انشالله!
بعد از یکم حرف زدن و امید دادن به پدر آلما از اتاق اومدم بیرون که باز همون پرستار جدیده رو دیدم:
- خسته نباشید.
پرستار: ممنون.
لبخندی زد و سریع رد شد رفت. شت، این چشه؟ یه جور رفتار می‌کنه انگار می‌خوام بخورمش. خواستم از پله‌های بخش برم پایین یه سر به مریض‌های بخش پایین بزنم که دکتر صدام زد:
- رادوین؟
- جونم دکتر؟
دکتر: بیا بالا وقت آمپولته!
- آخ نه دکتر درد داره من آمپول نمی‌زنم.
دکتر: بیا بالا مسخره بازی،در نیار.
- نمی‌آم اگر می‌تونی بیا خودت من و ببر.
دکتر: رادوین یا خودت با پای خودت بیا و مسخره بازی رو بذار کنار یا این‌که اگر خودم اومدم حسابت با کریم الکاتبین هس.
- آخ آخ این‌طوری که تو تهدید کردی دل و رودم بهم پیچید.
خنده‌ای کرد و رفت سمت اتاقم منم راه رفته رو برگشتم؛ انصافاً دروغ نگفتم از آمپول بدم می‌اومد یا راحت‌تر بگم می‌ترسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
- اخ دکتر یواش.
‌دکتر: هنوز که نزدم!
- خب دارم از الان میگم که یواش بزنی دیگه.
دکتر: تو هیچ‌وقت آدم نمی‌شی.
- چطوری دیگه باید آدم بشم؟ دست و پام عین آدم نیس یا قیافه‌ام؟
دکتر: بی‌خیال تو آدم و به غلط کردن می‌ندازی!
- اِ این چه حرفیه دکتر؟ نگو تو رو به دینت.
دکتر: رادوین می‌دونی که حال جسمیت روز به روز داره بدتر میشه؟!
لبخند از رو لبم پر کشید، دستی به گردنم کشیدم:
- آره.
دکتر: و اینم می‌دونی تنها راه نجاتت رفتن به خارجه؟
- و شما هم می‌دونی که حتی پزشکای خارج هم جوابم کردن!
سرش رو تکون داد عینکش رو برداشت:
دکتر: واقعاً حیف تو!
- روزی هزار بار این کلمه رو می‌شنوم!
***
بعد از رفتن دکتر رفتم سمت میز کوچیک کنج اتاق، لیوان آبی ریختم قرصم رو که خوردم چشمم خورد به کتاب رو میز؛ برداشتم دستی رو جلد چرمش کشیدم، این یه کتاب قصه ترسناک هست... از بچه‌گی عاشق هیجان و ترس بودم دلم می‌خواست اتفاق‌های هیجانی رو دنبال کنم‌. مثلِ فیلم داستان و خیلی چیزای دیگه. رو تخت نشستم کتاب رو باز کردم رفتم سر صفحه‌ای که دفعه قبل نخونده بودم
با هیجان واسه خوندن ادامه داستان شروع کردم « باد سردی میوزید تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و خاک! زوزه باد به گوشم سیلی می‌زد، گرد و قبار مانع باز نگه داشتن چشمانم می‌شد... »
***
خسته از خوندن کتاب دستم رو به پشت گردنم کشیدم؛ کتاب رو گذاشتم سرجاش تصمیم گرفتم برم حموم. بعد از برداشتن حوله و لباسام رفتم سمت سرویس بهداشتی اتاق! حوله و لباسام رو آویزون کردم، دوش آب گرم رو باز کردم سرم رو گرفتم زیر آب؛ همیشه از ریختن آب به سر و گردنم احساس خوشایندی بهم دست می‌داد. ربع ساعتی رو تو همون حالت موندم بعد شامپوی مخصوصم رو که بوی لیمو می‌داد، خالی کردم رو تنه و بدنم؛
***
بعد از حموم کردن اومدم بیرون که دیدم ساشا همون پسره نوزده ساله رو تختم نشسته.
- سلام جوون.
برگشت نگاهم کرد تک خنده‌ای زد:
- سلام پیر مرد حالت چطوره؟
- ای به خوبیت می‌گذره... چی‌شده یادی از ما کردی؟
ساشا: اومدم باهات حرف بزنم!
انگار قضیه جدی بود که نگاه‌ش به غم نشست.
- خب می‌شنوم!
ساشا: این پرستار جدیده که اومده رو دیدی؟
- آره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
ساشا: یه حسی نسبت بهش دارم... .
- این خوبه که! یعنی تونستی عشق قبلت رو فراموش کنی!
ساشا: نه‌نه اشتباه نکن از اون حسا نه، یه حس نزدیکی احساس می‌کنم چند ساله می‌شناسمش، ته چهره‌اش خیلی آشناست.
- تو فک و فامیل، دوست و آشنا کسی هست که مثلِ این باشه؟
ساشا: هرچی فکر می‌کنم کسی رو بخاطر نمی‌آرم که مثله خانم زمانی باشه!
- آها پس اسمشم زمانیه! چطوره خودت ازش بپرسی؟
ساشا: می‌ترسم جوابم رو نده، ی... یا شایدم بشناسه و تفره بره... .
- به‌نظر من که اگر آشنا بود اونم تو رو می‌شناخت!
ساشا: نمی‌دونم.
- بهترین کار این‌که از خودش بپرسی یعنی راه دیگه‌ای هم نداری.
ساشا: آره باید منتظر باشم تا بیاد اینجا.
- اون پرستار این بخشه، کارش تو همین بخشه پس هر موقع که بخوای می‌تونی پیداش کنی.
ساشا: حله دمت گرم.
بعد از رفتن ساشا، فکرم مشغول شد چندباری دیده بودم خانم زمانی میره سمت اتاق ساشا اما داخل نمی‌ره... حالا دارم مشکوک میشم! قبلاً فکر می‌کردم اتفاقی هست، اما الان می‌بینم یه بار دوبار که نبوده بذارم پای اتفاق! تو این بخش؛ فقط من هستم و آلما و نسیم و دوتا سه تا پیر مرد یه پیر زن!
ساشا بخش قلبه، و خانم زمانی پرستار بخش سرطان چه کاری می‌تونه داشته باشه؟ نکنه خدای نکرده به قصد و نیت بدی وارد شده؟ به این فکر از جام بلند، شدم راه افتادم سمت در اتاق؛ چشمم به ساعت دیواری رو به رو افتاد که ساعت هفت رو نشون می‌داد؛ اگر شیفت روز بوده باشه تا الان تموم شده رفته! تو سالن کسی نبود اما سکوت مثلِ همیشه پابرجا نبود، صدای حرف زدن از اتاق نسیم و آلما می‌اومد تو چندتا از اتاقا هم صدای دکتر و پرستار. تصمیم گرفتم قضیه رو اول با ساشا در میون بذارم بعدم با رئیس بیمارستان ببینم این دختره کیه و از کجا آومده؟ حالا ساشا رو از کجا پیدا کنم؟! اول خواستم برم سمت پله‌ها که سرم به شدت گیج رفت؛ احساس کردم تپش قلبم رفته بالا. دستم رو آویزون میله‌ها کردم، و تو یه لحظه حالم بد شد و از پله‌ها پرت شدم پایین؛ تو دنیای بی‌خبری فرو رفتم.


***

حس می‌کردم یه جای تنگ و تاریکم؛
نمی‌تونستم، چشمام رو باز کنم انگار دست و پاهام رو با چیزی بسته باشن
بزور خودم رو تکون می‌دادم اما فایده‌ای نداشت، جام انقدر تنگ بود که حتی یه ذره هم نمی‌تونستم تکون بخورم؛ ناله می‌کردم چون صدام اصلاً در نمی‌اومد. صدای بقیه رو بالای سرم می‌شنیدم! صدای گریه، صدای خواهرم مادرم صدای بابام! خیلی عجیبه، هم صدای گریه می‌شنوم هم صدای خانواده‌ام که فوت کردن. یکم بعد انگار کسی چشمام رو باز کرده باشه؛ دقیق اطراف رو نگاه کردم؛ وای خدای من ... وای.. من و تو قبر خوابوندن! من هنوز نمردم. بلند خواستم فریاد بزنم که من نمردم؛ اما سرم به تابوت برخورد کرد و یه چیز گرمی رو لبم روون شد. این، این شیر مادرمه! پس من مردم. درسته که می‌گفتن آدما وقتی می‌میرن سعی می‌کنن به اطرافیان بفهمونن که اونو خاک نکنن اما اطرافیان چیزی نمی‌فهمن و بعدم سر مرده به تابوت می‌خوره و تمام شیری که از مادر خورده از دماغش بیرون میاد! چقدر مرگ من عجیبه که تمام اینارو یادم مونده؛ حتی یادمه که چشم آدم تا هفت دقیقه بعد از مرگش همه جا رو می‌بینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
یه لحظه انگار که از زمین جدا شدم؛ به سرعت بالا کشیده شده باشم، نور شدیدی چشمام رو زد. مجبور شدم چشمام رو ببندم.
***
همه‌جا آروم و ساکت بود، فقط صدای دستگاهای بیمارستان بود که سکوت رو می‌شکست؛ توان باز کردن چشمام رو یا حرکت کردن رو نداشتم، انگار یه وزنه صد کیلویی بهم وصل شده باشه. صدای دختری رو بالای سرم شنیدم احتمالاً یکی از پرستارا هست:
- اگر صدام و می‌شنوی سرتو تکون بده.
صداش رو شنیدم اما قدرت تکون دادن سرم رو نداشتم؛ آروم انگشتم رو تکون دادم ولی بعید می‌دونم دیده باشه. چند دقیقه‌ای حضورش رو بالای سرم حس می‌کردم، حرفی نمی‌زد پس داره چی‌کار می‌کنه این؟ همون لحظه نفسم تنگ شد، صدای دستگاه‌ها بلند شد بعدم صدای، داد و بی‌داد:
- داری چیکار می‌کنی دختره‌ی عوضی
آها پس ازم پرسیده ببینه اگر بی‌هوشم کارم و تموم کنه ولی این کیه که با من دشمنی داره؟ نکنه خانم زمانی هست؟ بی‌جون‌تر از قبل شدم، ولی یکم بعد دوباره تنفسم عادی شد این‌بار سعی کردم یه تکونی به خودم بدم بزور دستم رو بالا آوردم که انگار دکتر دیده باشه:
- رادوین؟ رادوین پسرم؟‌ صدام و می‌شنوی؟
این دکتر خودم بود، دکتر امینی. تا اونجایی که یادم میاد از پله‌های افتادم پایین و دیگه چیزی یادم نمی‌آد.
***
چند روزی گذشته بود و مشخص شده بود خانم زمانی اصلاً پرستار نبوده و به قصد کشت بیمارها وارد بیمارستان شده. با تشخیص روانپزشک خانم زمانی مشکل روانی داره و الانم بستری هست. اون واقعاً یه آدم روانی هست وگرنه چرا باید قصد کشت کسی رو داشته باشه که هیچ شناختی ازشون نداره؟ منم بعد از اون ضربه دیگه نتونستم مثله قبل هر روز و هر دقیقه به دیدن مریضا برم اما اونا بی‌معرفت نبودن بهم سر می‌زدن. خوش‌حال شدم وقتی دیدم آلما کوچولو هم با یه شکلات اومده حال من و خوب کنه! قربون خدا حکمت و ببین! یه بچه به فکر منه. با اشتیاق شکلات رو باز کردم گذاشتم تو دهنم.
- اوم چه خوشمزه هست.
آلما: آره اینا رو مامانم درست کرده.
- به‌به برای خودتم داری؟
آلما: آره کلی شکلات دارم اگر قول بدی زود خوب بشی بازم بهت میدم.
قهقهه بلندی سر دادم. محکم لپ تپل و سرخ آلما رو بوسیدم.
- تو یه پرنسس هستی!
دستش رو بهم کوبید و پرید بالا گفت:
- مـن؟ واقعا؟
- اوم آره تو، تو خیلی مهربونی!
تو دلم گفتم باید واسه آلما یه کادو کوچیک بگیرم! این و یه گوشه ذهنم نگه داشتم تا به یکی از پرستارا بسپارم.
آلما: رادوین ژون من دیگه برم پیش مامانیم مواظب خودت باش.
- تو هم مواظب خودت باش خرگوش کوچولو.
خنده‌ای کرد و آویزون دستگیره در شد به سختی در و باز کرد و رفت بیرون. موقع تزریغ که شد، به پرستار سپردم واسه آلما یه عروسک بگیره و پولش رو هم دادم به زور پول رو قبول کرد. تو آینه سرویس بهداشتی نگاهی به خودم انداختم؛ چهره‌ام از همیشه بدتر شده بود. همش احساس خستگی بیش از حد می‌کردم، همش دلم می‌خواست بخوابم! اینا رو که به دکتر می‌گفتم با ناراحتی می‌گفت این نشونه اینه که بیماریم داره پیشرفت می‌کنه. رو تخت دراز کشیدم، درکمال تعجب خوابم برد.
***
- رادوین؟
با صدای نازک زنونه‌ای چشمام رو آروم باز کردم احساس کسالت می‌کردم. رو تخت نیم خیز شدم:
- سلام خانم هاشمی
هاشمی: سلام آقا رادوین امانتی رو واست آوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
نگاهم کشیده شد سمت دستش که یه جعبه کادو پیچ شده بود.
- ممنون ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.
هاشمی: خواهش می‌کنم این چه حرفیه؟!
- اگر شما نبودید مطمئناً من تا حالا دووم نمی‌آوردم.
هاشمی: نظر لطفتون هست!
***
رفتم سمت اتاق آلما در زدم بعدم در باز کردم کسی داخل نبود فقط آلما نشسته بود رو تخت نگاهش به سرم تو دستش بود.
- سلام آلما خانم ببین واست چی آوردم.
نگاهش خورد به جعبه تو دستم با ذوق بچه گونه‌ای گفت:
- واقعاً برای منه؟
- آره یادته بهت گفتم تو یه پرنسسی؟
آلما: آره.
- خوب اینم جایزه برای یه پرنسس مهربون هست!
آلما: مرسی عمو جون.
دستی به موهاش کشیدم، نرم و لطیف بود؛ تا چند روز دیگه تمام این موهای خوشگل قراره بریزه و چی دردناک‌تر از ریختن موهای یه دختر؟ در اتاق باز شد پدر و مادر آلما به همراه دکتر وارد اتاق شدن.
- سلام.
دکتر: سلام رادوین جان حالت خوبه؟
- ممنون خوبم شما خوبید.
دکتر: به خوبیت پسرم.
آلما عروسک رو که دید با ذوق بچه‌گانه گفت:
- مامان ببین عمو برام چی خریده
خوش‌حالم شدم از خوش‌حالی آلما کوچولو. مامان آلما لبخندی زد اشک‌هاش روونه شد:
- ممنون آقا رادوین.
- خواهش می‌کنم کاری نکردم.
***
از اتاق آلما اومدم بیرون صدای نسیم رو شنیدم:
- نه‌نه تو گوش کن چند ماه رفتی واسه خودت اونور آب زندگی می‌کردی برای خودت زندگی تشکیل دادی، بعد حالا اومدی این‌ور حرف از عشق و علاقه می‌زنی؟
شاهین: نسیم جان گوش کن.
- نه دیگه گوش نمی‌کنم برو به زندگیت برس وقتی من این‌جا از درد و ناامیدی بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زدم تو اون‌ور واسه خودت زندگی و زن و بچه تشکیل داده بودی. به این نمی‌گن عشق... برو شاهین برو ما دیگه بدرد هم نمی‌خوریم.
بعد نسیم از اتاق اومد بیرون پشت سرش شاهین هر دوشون من و دیدن.
- سلام.
نسیم با صدای گرفته‌ای گفت:
- سلام آقا رادوین حالت خوبه؟ شنیدم از پله‌ها افتادی پایین.
این یعنی اینکه اگر چیزی هم شنیدی به رو خودت نیار؛ دستی به پشت گردنم کشیدم گفتم:
- والا داشتم تو پله‌ها لی‌لی بازی می‌کردم یهو انگشتم رفت تو چشمم افتادم پایین. خندید و اشکاش رو پاک کرد؛ شاهین با اخم زل زد بهم که منم نخواستم باعث بشه فکر بدی راجبم کنه گفتم:
- با اجازه من دیگه برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
نسیم با همون صدای گرفته گفت:
- آقا رادوین می‌تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
برگشتم با تردید یه نگاهی به شاهین انداختم بعدم به نسیم؛ انگار هر دوشون از تعللم فهمیدن، شاهین گفت:
- راحت باشید.
بعدم با عجله رد شد رفت، خواستم برم دنبالش که نسیم آستینم رو گرفت کشید:
- بی‌خیال اون می‌خوام یکم باهات حرف بزنم.
- سر و پا گوشم، بفرمایید بریم تو حیاط هواش آزادترِ اینجا آدم خفه میشه.
نسیم: بریم.
دلیل این‌که گفتم بریم حیاط این بود که کسی فکر بدی راجب‌مون نکنه. من پیش همه دکتر و پرستار و مریضا می‌رفتم، این برای همه عادی شده بود ولی الان شرایط نسیم فرق می‌کرد؛ من نمی‌تونستم برم تو اتاق یه دختری که نامزد داره... هرچقدر نیت من پاک باشه فکر مردم کثیفه! رو نیمکت زیر همون درختِ کهنه و پیر نشستیم:
- خوب نسیم شروع کن.
نسیم: شاهین رو که دیگه می‌شناسی می‌دونی نامزدم بود؟!
- آره ولی چرا "بود" مگه حالا نیست؟
نسیم: گوش کن همینو می‌خوام بگم، ازت راهنمایی می‌خوام.
- ببین نسیم من با جون و دل حرفات را گوش میدم، همه حرفات هم همین‌جا پیش خودمون چال می‌کنم ولی نمی‌تونم راجب آیندت و تصمیمت نظر بدم چون ممکنه همه چیز اون‌طوری که فکر می‌کردیم پیش نره اون‌وقت مقصر سیاه بختی تو میشم!
نسیم: نه رادوین این حرف و نزن، من بهت اعتماد دارم اصلاً مهم نیست نتیجه‌اش چی میشه! فقط الان می‌خوام قضیه رو بگم تو هرچی بگی همونه.
- آخه من راجب زندگی تو نمی‌تونم تصمیم بگیرم این زندگی توئه.
نسیم: رادوین گفتم مهم نیست، الان فقط می‌خوام تو بهم بگی چیکار کنم.
- باشه خب قضیه چیه؟
نسیم: ببین دوسال پیش من و شاهین نامزد کردیم، همه چی خوب بود شاهین مدیر آژانس هوایی بود، عاشق هم بودیم تا اینکه تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم. اوایل خون دماغ می‌شدم سرگیجه داشتم آزمایش که دادم مشخص شد سرطان دارم خیلی به شاهین اصرار کردن من و ول کنه بره پی زندگیش اما اون می‌گفت عاشقمه، نمی‌تونه ولم کنه. باورش کردم. موقعی که تو بیمارستان بستری شدم شاهین به بهانه کار رفت استانبول. من از این‌که ولم کرده دلخور شدم ولی چیزی نگفتم!تا شد اون روزی که اومد واسه جشن تولدم تو این مدت خیلی کم بهم زنگ میزد فوری یه حال و احوال می‌کرد و قطع می‌کرد؛ دیشب یه خانمی زنگ زد و گفت شاهین باهاش ازدواج کرده، الانم بارداره... اونجا بود که دلیل غیبت شاهین و بی‌توجهی‌هاش رو فهمیدم.
وقتی نسیم سکوت کردم تو دلم فکر کردم چقدر نسیم و ساشا بهم میان چی میشه اگر نسیم و ساشا با هم جور بشن هر دوشون هم زخم خورده‌ان، مطمئناً مسکن خوبی واسه هم میشن.
- خب نسیم تو چرا باور کردی دختر خوب؟ هرکس ممکنه از حسادت یا دو بهم زنی این حرفا رو بزنه!
نسیم: نه رادوین تصویری زنگ زد من شکم زنه رو دیدم من شاهین رو دیدم بغل دستش خواب بود عکس عروسی‌شون که به دیوار اتاقشون بود رو دیدم!
- خب شاید فتوشاپ باشه شاید اونی که تو اتاق اون زن بوده یکی شبیه شاهین بوده که گریمش کردن!
نسیم: نه شاهین هیچ‌کدام از اینارو انکار نکرد، دل‌دل می‌کردم بگه دروغِ تا با جون و دل قبول کنم ولی نگفت.
- یعنی چی؟ ینی شاهین تایید کرده زن گرفته؟
نسیم: آره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
- تصمیم خودت چیه می‌خوای با شاهین باشی؟
نسیم: نه محاله شاهین از چشمم افتاد.
- مطمئنی اونم جدایی می‌خواد؟
نسیم: اگر نمی‌خواست نمی‌رفت زن بگیره.
- اینم حرفیه پس به خانواده‌ات بگو!
نسیم: بگم خ*یانت کرده؟
- نه بگو یه سری مشکل شخصی هست اینجوری نه دروغی گفتی نه ابروی شاهین رو بردی.
نسیم: درست میگی بخاطر همینه اومدم با تو مشورت کنم.
لبخندی زدم، خیره شدم به در بیمارستان؛ شدیدا تو فکر ساشا و نسیم بودم که خیلی بهم می‌اومدن، باید حتماً نظرم رو به ساشا بگم.
- نسیم من برم داخل یه کاری دارم.
نسیم: بسلامت.
***
جلو در اتاق ساشا وایسادم، خواستم در بزنم یه پرستار در و باز کرد اومد بیرون؛
- خسته نباشید.
پرستار: ممنون‌.
رفتم داخل ساشا در حال خوندن کتابی بود که بهش داده بودم. تو این طبقه که سه تا بخش بود اتاق من و ساشا خصوصی بود، بقیه همه دو به دو یا بیشتر تو یه اتاق بودن.
- سلام.
ساشا: سلام رادوین چطوری؟
- خوبم تو چطوری خوبی؟
ساشا: ممنون، بیا بشین.
- ساشا یه کار خیلی مهمی دارم.
ساشا: خوب؟
- نسیم و که می‌شناسی تو بخش سرطان؟
ساشا: آره.
- یه چی میگم بین خودمون بمونه.
ساشا: خیالت راحت.
- تو دلت می‌خواد زندگیت رنگ بگیره از فکر گذشته‌ای که دیگه بر نمی‌گرده بیای بیرون؟
ساشا: آره ولی چه ربطی به نسیم داره؟
- نسیمم گذشته‌اش مثله توئه از نظر من شما دوتا که زخم خورده‌اید می‌تونید یه مسکن واسه هم باشید.
ساشا: اوه بی‌خیال رفیق من کجا نسیم کجا.
- دِ نه دِ نشد، باید استارت کار رو از به جایی بزنی، چه بهتر که با نسیم دختر زیبا و مهربون و پاک شروع کنی این‌طوری هم زندگیت از این حالت در میاد هم زندگی نسیم.
ساشا: نمی‌دونم باید بیشتر فکر کنم حرف یه عمرِ نمی‌خوام دوباره اشتباه کنم.
- درست میگی، تو فکرات رو بکن بعد برو جلو خودت تو این کارا استادی فقط حرفی از من نزن.
ساشا: نه خیالت راحت.
- من دیگه برم؟
ساشا: کجا تو که تازه اومدی.
- می‌خوام برم پیش پیر مردا.
ساشا: چه حوصله‌ای داری تو دیگه!
- ببند.
ساشا: بی‌تربیت.
- در پنجره رو میگم.
ساشا: اِ اها اوکی.
خندم گرفت؛ خیلی پرته از دور بازی
فکرشم نمی‌کردم به این راحتی‌ها قبول کنه، انگار با قضیه گیلدا عشق اولش کنار اومده. دختری که وقتی فهمید عشقش مریضه راحت ول کرد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
قلبم تیر کشید، چند روزی بود درد می‌کرد اینم یه درد دیگه که به دردام اضافه شد. من سرطان مغز دارم، قلبم به گفته دکتر ضعیفه فکرمم که دائم گیر بدبختی‌های این و اونه. اینم شد زندگی؟ خدایا حداقل زندگی درست و درمونی بهم ندادی یه نفر و می‌آفریدی که کنارم باشه. تو این زندگی من از همه چیز دریغ شدم از خواهر مادر پدر قوم و خویش، عشق یار و معشوقه... خب دیوونه تو که دیگه نفسای آخرتِ یار و معشوقه می‌خوای چی‌کار؟ بیست و سه سالم بود که فهمیدم به این بیماری مبتلا شدم؛ تا قبل از اینکه بفهمم یه جنتلمن بودم واسه خودم، پولدار و خوش تیپ. هر روز باشگاه و بدن سازی می‌رفتم حالا چی شدم؟ شدم عین مترسک! میگن خدا می‌تونه یه نفر و یه شبه از فرش به عرش برسونه یه نفر و هم می‌تونه از عرش به فرش برسونه؛ حالا منم میگم خدا می‌تونه طی سالیان سال یه نفر و بدبخت و بی‌چاره کنه و هم می‌تونه یه نفرو خوشبخت کنه. اینکه دائم احساس خستگی می‌کردم من و رنج می‌داد؛ کلافه شده بودم اولین بار بود که عصبی شدم، فکر ساشا و نسیم دیوونم کرد. اونا هنوز جوونن نباید اتفاقی واسشون بی‌افته؛ یا همین آلما... اون هنوز خیلی کوچیکه نباید اتفاقی واسش بی‌افته. رفتم سمت آشپزخونه بیمارستان تا چیزی بخورم هرچند حالا وقت غذا خوردن نبود کلی تا ناهار مونده ولی صبونه نخورده بودم.
***
- سلام اکرم خانم.
اکرم: سلام پسرم خوبی انشالله؟
- ممنون شما خوبی؟
اکرم: به خوبی تو، کم پیدایی!
- این روزا یکم ناخوشم زیاد حال ندارم.
اکرم: هی خدا حکمتت از اینکه این درد و انداختی به جون این پسر چی بود؟
- قسمته!
اکرم: آره ولی انگار بدترین قسمتش نسیب تو شده.
- اشکال نداره همیشه که نباید زندگی سخت برای بقیه باشه ما هم جزئه همین مردمیم.
خیلی وقتا با این حرفام عصبی می‌شدن خیلی وقتام تحسینم می‌کردن.
- یه چی بدت من بخورم که خیلی گشنمه صبونه هم نخوردم.
اکرم: الهی قربونت برم هیچی نمی‌خوری که داری از پا در میای دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
کلافه از این بحث سری تکون دادم.
- وقت نشد حالا چیزی هست به من بدی؟
- آره مادر جون بشین برات بی‌آرم.
یکم منتظر موندم، که اکرم خانم یه ظرف ماکارونی گذاشت جلوم؛
- ممنون.
اکرم: نوش جونت.
در حال خوردن بودم که یادم افتاد به یکی از پیر مردا که ازم خواسته بود براش کیک خامه‌ای بگیرم؛ دلم نیومد جواب نه بدم که دلش بشکنه ولی خب می‌ترسم واسش بد باشه باید اول با دکترش صحبت کنم!
***
از آشپزخونه بیمارستان اومدم بیرون راه افتادم سمت اتاق دکتر. جلو در اتاق که رسیدم، در زدم جوابی نشنیدم انگار که تو اتاق نبود، برگشتم برم سمت اتاق آلما صدای بچه‌ای توجهم رو جلب کرد؛
سمت راستم یه راهرو وجود داشتم چرخیدم که چشمم خورد به یه نوزاد. رو زمین رها شده بود، کسی اون اطراف نبود فقط دوتا در اتاق تزریغات بود که هر دو قفل بودن. رفتم سمت بچه، که بی‌تابانه گریه می‌کرد، نگاهی به اطراف انداختم کسی اینجا نبود بچه رو بغل کردم احتمال دادم دختر باشه چون خیلی سفید بود. محکم تو آغوشم کشیدمش رفتم سمت پذیرش پرستار که من و دید با بهت نگاهم کرد.
- سلام خانم.
پرستار: سلام رادوین این چیه؟
- هویجه!
پرستار: هه‌هه‌هه با مزه... میگم این بچه کیه؟
- نمی‌دونم تو راهرو اتاق تزریغات داشت گریه می‌کرد کسی هم اونجا نبود.حالا بیا بگیرش خانوادش پیدا شدن بده بهشون.
پرستار: من الان کار دارم اصلاً از بچه نگه داشتن خوشم نمی‌آد.
- خوب نکنه توقع داری من نگهش دارم؟
پرستار: نه برو بده به یکی از پرسنل یا حراست.
هوف خدا... .
***
- جناب دارم میگم کسی اون اطراف نبود.
نگهبان: حالا میگی چی‌کار کنم؟
- تو مسئولی از من می‌پرسی؟
نگهبان: بزارش اینجا و برو.
- این‌جور که تو میگی ولش کنم تو خیابون بیام امنیتش بیشتره.
نگهبان: خب پس برو ولش کن تو خیابون.
- یعنی چی آقا تو مگه مسئول این خراب شده نیسی؟
نگهبان: منم به عنوان مسئول این خراب شده گفتم بزارش اینجا و برو.
- اصلاً نمی‌خواد من می‌برمش اتاق خودم صاحب پیدا کرد بگو بیاد بخش سرطان طبقه چهارم اتاق بیست و هشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین