- Jul
- 1,550
- 8,070
- مدالها
- 4
سعی کردم ظاهر خودم رو حفظ کنم. بعد از خرید و کادو پیچ کردن بوم و رنگ با آژانس راهی بیمارستان شدم؛
جلو در بیمارستان که رسیدم سریع پیاده شدم با سرعت زیادی رفتم داخل تا با صحنه ناراحت کنندهای مثل صبح رو به رو نشم! دست خودم نبود که با دیدن بدبختی مردم قلبم بدرد میاومد؛ حالم بد میشد وقتی میدیدم، مادری واسه بهبودی فرزندش با گریه از خدا طلب شفا میکنه. حکمت خداست که گاهی آدمها رو تو یه شرایطی قرار بده، تا آدما مجبور بشن با عجز و التماس از خدا یاد کنند... خدا حواسش به همه بندههاش هست؛ اما وقتی بندههاش کامل خدارو فراموش میکنن، خدا مجبور میشه برای یادآوری خودش یه سری موانع سد راهشون قرار بده. خدا دلش میخواد مورد توجه آدما قرار بگیره چون ما آدما خیلی واسه خدا ارزشمند هستیم. خودم تو زندگیم چند باری شده که تا در حد مرگ از یه اتفاق ترسیدم، تنها کاری که تونستم اون موقع انجام بدم این بود که بلند خدا رو صدا بزنم!
***
همه تو اتاق نسیم منتظر بودیم تا از فیزیوتراپی برگرده تو اتاقش؛ از عمد با پرسنل هماهنگ کردیم تا یکم لفتش بدن، ما بتونیم اتاق رو تزئین کنیم. برای ساعتی هم که شده باید افکار آزار دهنده رو از خودم دور کنم، هدیهام رو زیر تخت گذاشتم چون حجمش نسبت به حجم بقیه کادوها هم زیادتر بود هم اینجوری هیجانش بیشتر میشد. در اتاق باز شد و پرستار به همراه خواهر نسیم اومدن تو اتاق.
- هیس دارن میان.
همه از در فاصله گرفتیم، منتظر ورود نسیم شدیم. من بودم و سه چهارتا پرستار و دوتا دکتر بخش و خانواده و دوستای نسیم. من ممنون بودم از تمامی کسایی که اینجا بودن و نذاشتن نسیم احساس تنهایی کنه. در اتاق باز شد و کاغذهای رنگی به همراه دست و جیغ جمع بلد، شد... نسیم دستش رو جلو صورتش گذاشت از ته قلبش اشک ریخت... اشک ریخت از اینکه هنوز کسی فراموشش نکره... اشک ریخت از اینکه همه به فکر خوب بودن روحیه اون هستن. اشک ریخت و اشک ریخت! بعد از کلی تبریک و تشکر نوبت رسید به کیک تولد بزرگ که عکس نسیم روش چاپ شده بود؛ قرار بر این شد یه کیک واسه حاضرین جمع بگیریم و واسه کله بیمارستان کیکهای فنجونی یزدی. چقدر خوبه که امروز، روز تولد یکی دیگه از آفریدههای خدا حال بقیه هم خوب باشه!
- خوب خوب نوبتی هم باشه نوبت میرسه به کادوها! گلاب گلاب کاشونه این تولد نسیم جونه نسیم جونم تو ایوونه منتظر کیه؟
همه زدن زیر خنده یکی از دوستای نسیم گفت:
- منتظر شاهین!
اول سکوت حاکم شد اما بعد که در اتاق باز شد و قامت یه مرد شیک پوش تو در نمایان شد... همه شکه و متعجب شدن! نسیم از جاش بلند شد دستش رو گذاشت جلو دهنش، با ناباوری سرش رو تکون داد:
- نه امکان نداره یعنی دارم خواب میبینم؟
بعدم که پریدن تو بغل همدیگه و... انگار که نامزد نسیم بوده، چند هفتهای واسه کار رفته بوده خارج، اما هیچوقت ندیدمش! یکم قضیه عجیب و مشکوک بود، ولی خوب به من ربطی نداشت مهم الانه که هر دو از دیدن همدیگه خوشحالن! پدر نسیم گفت:
- امروز کله بیمارستان ناهار مهمون من.
خوشحال شدم از این بخشندگی و دست و دل بازی آقای فرجی. لبخندم رو خالصانه به روش پاشیدم بهم نگاه کرد، سعی کردم با چشمام قدردانی کنم.
جلو در بیمارستان که رسیدم سریع پیاده شدم با سرعت زیادی رفتم داخل تا با صحنه ناراحت کنندهای مثل صبح رو به رو نشم! دست خودم نبود که با دیدن بدبختی مردم قلبم بدرد میاومد؛ حالم بد میشد وقتی میدیدم، مادری واسه بهبودی فرزندش با گریه از خدا طلب شفا میکنه. حکمت خداست که گاهی آدمها رو تو یه شرایطی قرار بده، تا آدما مجبور بشن با عجز و التماس از خدا یاد کنند... خدا حواسش به همه بندههاش هست؛ اما وقتی بندههاش کامل خدارو فراموش میکنن، خدا مجبور میشه برای یادآوری خودش یه سری موانع سد راهشون قرار بده. خدا دلش میخواد مورد توجه آدما قرار بگیره چون ما آدما خیلی واسه خدا ارزشمند هستیم. خودم تو زندگیم چند باری شده که تا در حد مرگ از یه اتفاق ترسیدم، تنها کاری که تونستم اون موقع انجام بدم این بود که بلند خدا رو صدا بزنم!
***
همه تو اتاق نسیم منتظر بودیم تا از فیزیوتراپی برگرده تو اتاقش؛ از عمد با پرسنل هماهنگ کردیم تا یکم لفتش بدن، ما بتونیم اتاق رو تزئین کنیم. برای ساعتی هم که شده باید افکار آزار دهنده رو از خودم دور کنم، هدیهام رو زیر تخت گذاشتم چون حجمش نسبت به حجم بقیه کادوها هم زیادتر بود هم اینجوری هیجانش بیشتر میشد. در اتاق باز شد و پرستار به همراه خواهر نسیم اومدن تو اتاق.
- هیس دارن میان.
همه از در فاصله گرفتیم، منتظر ورود نسیم شدیم. من بودم و سه چهارتا پرستار و دوتا دکتر بخش و خانواده و دوستای نسیم. من ممنون بودم از تمامی کسایی که اینجا بودن و نذاشتن نسیم احساس تنهایی کنه. در اتاق باز شد و کاغذهای رنگی به همراه دست و جیغ جمع بلد، شد... نسیم دستش رو جلو صورتش گذاشت از ته قلبش اشک ریخت... اشک ریخت از اینکه هنوز کسی فراموشش نکره... اشک ریخت از اینکه همه به فکر خوب بودن روحیه اون هستن. اشک ریخت و اشک ریخت! بعد از کلی تبریک و تشکر نوبت رسید به کیک تولد بزرگ که عکس نسیم روش چاپ شده بود؛ قرار بر این شد یه کیک واسه حاضرین جمع بگیریم و واسه کله بیمارستان کیکهای فنجونی یزدی. چقدر خوبه که امروز، روز تولد یکی دیگه از آفریدههای خدا حال بقیه هم خوب باشه!
- خوب خوب نوبتی هم باشه نوبت میرسه به کادوها! گلاب گلاب کاشونه این تولد نسیم جونه نسیم جونم تو ایوونه منتظر کیه؟
همه زدن زیر خنده یکی از دوستای نسیم گفت:
- منتظر شاهین!
اول سکوت حاکم شد اما بعد که در اتاق باز شد و قامت یه مرد شیک پوش تو در نمایان شد... همه شکه و متعجب شدن! نسیم از جاش بلند شد دستش رو گذاشت جلو دهنش، با ناباوری سرش رو تکون داد:
- نه امکان نداره یعنی دارم خواب میبینم؟
بعدم که پریدن تو بغل همدیگه و... انگار که نامزد نسیم بوده، چند هفتهای واسه کار رفته بوده خارج، اما هیچوقت ندیدمش! یکم قضیه عجیب و مشکوک بود، ولی خوب به من ربطی نداشت مهم الانه که هر دو از دیدن همدیگه خوشحالن! پدر نسیم گفت:
- امروز کله بیمارستان ناهار مهمون من.
خوشحال شدم از این بخشندگی و دست و دل بازی آقای فرجی. لبخندم رو خالصانه به روش پاشیدم بهم نگاه کرد، سعی کردم با چشمام قدردانی کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: