- Jul
- 1,550
- 8,070
- مدالها
- 4
به نگهبان توجهی نکردم بچهای که بیشک چند روز بیشتر نداشت رو محکم کشیدم تو بغلم حتما گرسنهاش هس؛ با این فکر راه افتادم سمت پذیرش اینبار اگر بخوان از زیر مسئولیت شونه خالی کنن من میدونم و اونا. پا تو بیمارستان گذاشتم که صدای گریه و شیون زنی مقابل پذیرش رو به رو شدم؛
- خدا بچم...!
قطعاً بچهای که بغل من بود رو میگفت:
- خانم؟
سر تمام کسایی که اونجا بودن برگشت سمت من:
- مادر این بچه کیه؟
اون زنه سریع اومد بچه رو از دستم گرفت فشرد به سی*ن*هاش:
- تو مادرشی؟ تو اصلاً لیاقت مادر بودن رو نداری! تو چطور مادری هسی که بچهات رو ول کردی رفتی؟
اون زن گریه میکرد منم نمک به زخمش میپاشیدم، حقشه هرچیزی که بشنوه. اما شاید دلیلی داشته باشه ولی اگر دلیلی داشت الان جای سکوت در برابر زورگوییهام اعتراض میکرد! حقا که اون یه آدم بیخیال و بیقیده.
***
دو روز از روزی که بچه رو پیدا کرده بودم میگذشت، مادر بچه گفته بود که چند نفر قصد دزدیدن بچه رو داشتن و در آخر که راهی واسه فرار نداشتن بچه رو تو راهرو ول کردن، خواستن فرار کنن که گیر مامورها افتادن؛ هرچی کتک و تنبیه و بازجویی کردن ازشون نگفتن بچه کجاست، آخر هم که گفتن اومدن بیمارستان دیدن بچه نیست. این زندگی با تمام اتفاقاتش عین یه پازل کناره هم چیده شده، همه چیز حساب و کتاب شده هست. اگر من به قصد سوال از دکتر نمیرفتم اونجا یا اصلاً چرا راه دور بریم؟! اگر امروز اون پیر مرد از من کیک نمیخواست من هرگز اونجا نمیرفتم.
***
امروز ساشا عمل قلب داره، نگاهی به ساعت توی اتاق انداختم، ساعت سه بعد از ظهر رو نشون میداد. مرگ و زندگی همه دست خدایی هست که سرنوشت آدما رو تعیین کرده. پیمونه زندگی من داره پر میشه و کاری از دست کسی بر نمیآد، قسمت این بوده که سرنوشت من اینجا تموم بشه! اما دلم نمیخواد ساشا به این زودی اتفاقی واسش بیافته. تو این مدت که ساشا و نسیم بیشتر با هم رفت و آمد داشتن متوجه شدم که همچین نسب بههم بیمیل هم نیستن. نسیم و ساشا هر دو زخم خوردهاند هر دو خ*یانت دیدهاند... هر دو به دردی مبتلا شدهاند و هر دو میتونن خوب یکدیگرو درک کنند. الان دوساعتی میشه که ساشا تو اتاق عمله! اگر عملش خوب پیش بره برای همیشه مشکل قلبیش برطرف میشه. نسیم با گرانی مشهودی جلوم نشسته و مدام صلوات میفرسته.
- نسیم چته؟
نسیم: دلم شور میزنه.
- شور کی؟ ساشا؟ نگرانشی؟
نسیم: کی؟ من؟ نه فقط دلم میسوزه.
- آره تو که راس میگی.
میخواستم با شوخی و خنده از این حال و هوا درش بیارم ولی چندان موفق نبودم. این هم خوب بود هم بد، خوبیش اینکه حتما حسی پیدا کرده نسبت به ساشا که الان نگرانشه
بدیشم اینکه داره باخود خوری خودش رو اذیت میکنه.
- خدا بچم...!
قطعاً بچهای که بغل من بود رو میگفت:
- خانم؟
سر تمام کسایی که اونجا بودن برگشت سمت من:
- مادر این بچه کیه؟
اون زنه سریع اومد بچه رو از دستم گرفت فشرد به سی*ن*هاش:
- تو مادرشی؟ تو اصلاً لیاقت مادر بودن رو نداری! تو چطور مادری هسی که بچهات رو ول کردی رفتی؟
اون زن گریه میکرد منم نمک به زخمش میپاشیدم، حقشه هرچیزی که بشنوه. اما شاید دلیلی داشته باشه ولی اگر دلیلی داشت الان جای سکوت در برابر زورگوییهام اعتراض میکرد! حقا که اون یه آدم بیخیال و بیقیده.
***
دو روز از روزی که بچه رو پیدا کرده بودم میگذشت، مادر بچه گفته بود که چند نفر قصد دزدیدن بچه رو داشتن و در آخر که راهی واسه فرار نداشتن بچه رو تو راهرو ول کردن، خواستن فرار کنن که گیر مامورها افتادن؛ هرچی کتک و تنبیه و بازجویی کردن ازشون نگفتن بچه کجاست، آخر هم که گفتن اومدن بیمارستان دیدن بچه نیست. این زندگی با تمام اتفاقاتش عین یه پازل کناره هم چیده شده، همه چیز حساب و کتاب شده هست. اگر من به قصد سوال از دکتر نمیرفتم اونجا یا اصلاً چرا راه دور بریم؟! اگر امروز اون پیر مرد از من کیک نمیخواست من هرگز اونجا نمیرفتم.
***
امروز ساشا عمل قلب داره، نگاهی به ساعت توی اتاق انداختم، ساعت سه بعد از ظهر رو نشون میداد. مرگ و زندگی همه دست خدایی هست که سرنوشت آدما رو تعیین کرده. پیمونه زندگی من داره پر میشه و کاری از دست کسی بر نمیآد، قسمت این بوده که سرنوشت من اینجا تموم بشه! اما دلم نمیخواد ساشا به این زودی اتفاقی واسش بیافته. تو این مدت که ساشا و نسیم بیشتر با هم رفت و آمد داشتن متوجه شدم که همچین نسب بههم بیمیل هم نیستن. نسیم و ساشا هر دو زخم خوردهاند هر دو خ*یانت دیدهاند... هر دو به دردی مبتلا شدهاند و هر دو میتونن خوب یکدیگرو درک کنند. الان دوساعتی میشه که ساشا تو اتاق عمله! اگر عملش خوب پیش بره برای همیشه مشکل قلبیش برطرف میشه. نسیم با گرانی مشهودی جلوم نشسته و مدام صلوات میفرسته.
- نسیم چته؟
نسیم: دلم شور میزنه.
- شور کی؟ ساشا؟ نگرانشی؟
نسیم: کی؟ من؟ نه فقط دلم میسوزه.
- آره تو که راس میگی.
میخواستم با شوخی و خنده از این حال و هوا درش بیارم ولی چندان موفق نبودم. این هم خوب بود هم بد، خوبیش اینکه حتما حسی پیدا کرده نسبت به ساشا که الان نگرانشه
بدیشم اینکه داره باخود خوری خودش رو اذیت میکنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: