جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط ♡ریحانه♡ با نام رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,032 بازدید, 34 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان بیمارستان در سکوت اثر ریحانه اسفندیاری
نویسنده موضوع ♡ریحانه♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط SETI_G
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
به نگهبان توجهی‌ نکردم بچه‌ای که بی‌شک چند روز بیشتر نداشت رو محکم کشیدم تو بغلم حتما گرسنه‌اش هس؛ با این فکر راه افتادم سمت پذیرش این‌بار اگر بخوان از زیر مسئولیت شونه خالی کنن من می‌دونم و اونا. پا تو بیمارستان گذاشتم که صدای گریه و شیون زنی مقابل پذیرش رو به رو شدم؛
- خدا بچم...!
قطعاً بچه‌ای که بغل من بود رو می‌گفت:
- خانم؟
سر تمام کسایی که اونجا بودن برگشت سمت من:
- مادر این بچه کیه؟
اون زنه سریع اومد بچه رو از دستم گرفت فشرد به سی*ن*ه‌اش:
- تو مادرشی؟ تو اصلاً لیاقت مادر بودن رو نداری! تو چطور مادری هسی که بچه‌ات رو ول کردی رفتی؟
اون زن گریه می‌کرد منم نمک به زخمش می‌پاشیدم، حقشه هرچیزی که بشنوه. اما شاید دلیلی داشته باشه ولی اگر دلیلی داشت الان جای سکوت در برابر زورگویی‌هام اعتراض می‌کرد! حقا که اون یه آدم بی‌خیال و بی‌قیده.
***
دو روز از روزی که بچه رو پیدا کرده بودم می‌گذشت، مادر بچه گفته بود که چند نفر قصد دزدیدن بچه رو داشتن و در آخر که راهی واسه فرار نداشتن بچه رو تو راهرو ول کردن، خواستن فرار کنن که گیر مامورها افتادن؛ هرچی کتک و تنبیه و بازجویی کردن ازشون نگفتن بچه کجاست، آخر هم که گفتن اومدن بیمارستان دیدن بچه نیست. این زندگی با تمام اتفاقاتش عین یه پازل کناره هم چیده شده، همه چیز حساب و کتاب شده هست. اگر من به قصد سوال از دکتر نمی‌رفتم اونجا یا اصلا‌ً چرا راه دور بریم؟! اگر امروز اون پیر مرد از من کیک نمی‌خواست من هرگز اونجا نمی‌رفتم.
***
امروز ساشا عمل قلب داره، نگاهی به ساعت توی اتاق انداختم، ساعت سه بعد از ظهر رو نشون می‌داد. مرگ و زندگی همه دست خدایی هست که سرنوشت آدما رو تعیین کرده. پیمونه زندگی من داره پر میشه و کاری از دست کسی بر نمی‌آد، قسمت این بوده که سرنوشت من اینجا تموم بشه! اما دلم نمی‌خواد ساشا به این زودی اتفاقی واسش بی‌افته. تو این مدت که ساشا و نسیم بیشتر با هم رفت و آمد داشتن متوجه شدم که همچین نسب به‌هم بی‌میل هم نیستن. نسیم و ساشا هر دو زخم خورده‌اند هر دو خ*یانت دیده‌اند... هر دو به دردی مبتلا شده‌اند و هر دو می‌تونن خوب یکدیگرو درک کنند. الان دوساعتی میشه که ساشا تو اتاق عمله‌! اگر عملش خوب پیش بره برای همیشه مشکل قلبیش برطرف میشه. نسیم با گرانی مشهودی جلوم نشسته و مدام صلوات می‌فرسته.
- نسیم چته؟
نسیم: دلم شور می‌زنه.
- شور کی؟ ساشا؟ نگرانشی؟
نسیم: کی؟ من؟ نه فقط دلم می‌سوزه.
- آره تو که راس میگی.
می‌خواستم با شوخی و خنده از این حال و هوا درش بیارم ولی چندان موفق نبودم. این هم خوب بود هم بد، خوبیش این‌که حتما حسی پیدا کرده نسبت به ساشا که الان نگرانشه
بدیشم این‌که داره باخود خوری خودش رو اذیت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
زیر چشمی نگاهی به نسیم انداختم که سریع مچ نگاهم رو گرفت، چشم‌غره‌ای بهم رفت باعث شد به خنده بی‌افتم.
- چته؟ چرا می‌خندی؟
- هیچی ای بابا.
دوباره با خنده زل زدم به نسیم که یه شاخه گل از داخل گلدون رو میز برداشت پرتاب کرد سمتم رو هوا گرفتم گذاشتم رو تخت جدی شدم:
- میگم نسیم کارت با شاهین با کجا رسید؟
نسیم: درخواست طلاق دادم.
- خانوادت مخالفت نکردن؟
نسیم: چرا مخالفت کردن اما جواب محکمم باعث شد زیاد پاپیچم نشن
- آها.
دوباره ذهنم پر کشید سمت ساشا دورباره ترس و استرس به دلم چنگ زد. یه چیز تو کله وجودم تیر کشید عرق سردی رو تنم نشست، استرسم بیشتر شد. بلند شدم رفتم سمت پنجره اتاق درش رو باز کردم، نفس عمیقی کشیدم چشمم رو بستم نسیم ملایمی صورتم رو نوازش کرد. گاهی از این‌که سرهرچیزی انقدر استرس و ترس تو وجودم می‌نشست کلافه می‌شدم. حس بدی نسبت به فردای خودم دارم از زمانی که فهمیدم پیمونه زندگیم رو به اتمامه همه چیزم و باختم و کارم شده روز شماری تا زمان موعود. نسیم با صدای گرفته که هر لحظه دورتر می‌شد گفت:
- من برم ببینم چی‌شد.
- به منم خبر بده.
- باشه.
نسیم رفت و من و با کوله باری از غم تنها گذاشت از تو شیشه پنجره به خودم خیره شدم که حالا با یه مرد پیر شکسته رو به رو شدم؛ چشمای گود و سیاه، لبای سفید و پوست‌پوست شده، گونه‌ای که چیزی جز استخون ازش باقی نمونده. دستم رو کشیدم رو تصویر خودم تو آینه:
- چقدر نابود شدم!
کاش حداقل تو این مدتی که زنده‌ام فرصت زندگی کردن رو داشتم حوصله و اراده‌اش رو داشتم... اما افسوس که تمام این احساسات درون قلبم مرده
***
یک ساعت دیگه گذشت. نفسم به شماره افتاده بود، مدام پشت در اتاق عمل بالا و پایین می‌رفتم. نسیم بدتر از من دیگه اشکش در اومده بود چشمام تار می‌دید اما نذاشتم بسته بشه باید تا زمانی که ساشا سالم و سلامت از در این اتاق بیرون میاد سرپا باشم. رو صندلی کنار نسین نشستم، از گرمای شوفاژ خمار شدم و خستگی بهم چیره شد همین باعث شد به خواب برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
***
با سروصدای زیادی از خواب بیدار شدم اما تا زمان و مکان رو درک کردم فوری از جام بلند شدم نسیم رو دیدم که مقابلم با چشمان گریونی وایساده بودم فکرم کشیده شد سمت ساشا!
- ساشاساشا چیزیش شده؟
نسیم نگاهی به چشمام انداخت بعدم دستش رو جلو چشمش گرفت و گریه‌کرد.
- نسیم چی‌شده؟
نسیم: هیچی خداروشکر سالم و سلامت عمل تموم شد.
- پس این اشک و گریه‌ات دیگه چیه؟
لبخندی زد و با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- اشک شوقه!
- بیا بریم پیش ساشا، راستی من چند ساعته این‌جام؟
نسیم: یک ساعت و بیست دقیقه.
- اوه!
***
ده دقیقه‌ای می‌شد خیره به ساشا نشسته بودیم، سکوت تو اتاق طولانی شده بود هیچ‌ک.س حرفی واسه زدن نداشت چهره‌اش رنگ پریده‌تر از همیشه بود ماسک اکسیژن رو دهنش بود همین باعث شده بود رد قرمز رنگی رو دماغ و دهنش باشه.
- نسیم چیزی می‌خوری؟
نسیم: نه.
- پس من میرم دوتا قهوه بیارم‌.
نسیم: میگم نمی‌خورم بعد تو میگی برم دوتا قهوه بیارم؟
- مگه نمی‌دونی؟
نسیم: چیو؟
- این‌که شما هرچی بگید من نشنیده می‌گیرم!
چشم‌غره‌ای بهم رفت که لبخندی زدم رفتم سمت در، دستم رو دستگیره در بود یهو در بی‌هوا باز شد و خانم امیری اومد داخل ولی قبلش در بشدت با دماغم برخورد کرد:
- آخ.
امیری: ای وای خدا مرگم بده چی‌شد؟
دماغم رو مالیدم، انصافاً بدجور درد گرفته بود!
- وای خانم امیری زدی دماغم رو کج کردی.
امیری: خب من از کجا باید می‌دونستم شما پشت در وایسادی؟
- بی‌خیال انگار طلبکارم شدم.
صدای خنده‌ی بی‌جون نسیم و امیری تو گوشم پیچید دهنم رو کج کردم واسشون رفتم بیرون. تو راهرو آلما رو دیدم که با اون لباس صورتی گشادش داشت گریه می‌کرد:
- آلما چی‌شده؟
هق‌هق کرد و گفت:
- می‌خوان موهام رو از ته بتراشن... ‌‌.
دلم براش سوخت چقدر مظلومانه داره اشک می‌ریزه! یه جایی خونده بودم موی دختر که از کمرش بگذره دیگه عضوی از بدنش میشه، حالا می‌خوان یه عضو مهم از بدن آلما جدا کنن! بهش حق میدم، من که آدم عاقلی بودم بزرگ بودم موقع تراشیدن سرم بدجور دلم گرفت آلما که جای خود داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
رو زانوهام نشستم دستم رو کشیدم رو موهاش:
- آلما خانم می‌دونی اگر موهات رو بتراشی زودتر بلند میشن و حالت خوب میشه؟ دیگه لازم نیست تو بیمارستان بمونی.
آلما: می‌دونم ولی دلم نمی‌خواد موهام رو بتراشم من موهام رو دوست دارم کلی زحمت کشیدم تا انقدری بشن.
- موهای منم خیلی بلند بودن اما مجبور بودم بتراشم تا حالم خوب بشه
با لجبازی پاهاش رو کوبید به زمین دستم رو پس زد و گفت:
- نمی‌خوام نمی‌خوام نمی‌خـــوام!
سریع دوید سمت پله‌ها منم برگشتم تو اتاقم.
***
مشغول خوندن ادامه کتاب شدم:
« هوای سرد صورت بی‌روح دخترک را نوازش می‌داد، گویی زندگی گرمای خود را بر اون حرام کرده بود دیگر به چیزی جز رهایی فکر نمی‌کرد! با دستان سردش خود رو در آغوش کشید و به راهش ادامه داد، این قصه سر درازی داشت. گویا امشب قصد به پایان رسیدن نداشت، عالمیان با او سرلج برداشته بودند قطره اشک سمجی گونه‌هایش رو شست. بادی وزدید و اندام دخترک به لرزه درآمدند لباس‌هایش کهنه و پاره شده بودند...»
تشنگی باعث شد کتاب رو ببندم و عجولانه خودم رو سریع به پارچ آب برسونم هیچ چیز به اندازه‌ی تشنگی و گرسنگی باعث نمی‌شد من عجول بشم. نگاهم کشیده شد سمت لباس‌های تنم که زمان تعویض‌شون فرا رسیده بود. خمیازه‌ای کشیدم به بدن خشک شده‌ام قوسی دادم رفتم سمت کمد چوبی که کنج اتاقم خاک می‌خورد، قطعاً با لباس شخصی نمی‌تونستم تو بیمارستان بچرخم پس باید از خدمات لباس می‌گرفتم. امیدوارم الان که در اتاق رو باز می‌کنم یکی از پرستارها رو ببینم و بهش سفارش یه‌دست لباس بدم. با همین فکر و خیال در و باز کردم کسی نبود یکم تو سالن چرخیدم، اما ناامید رفتم سمت پله‌ها با صدای جیغ و گریه‌ی آلما پاهام رو پله‌ها قفل شد. سریع برگشتم با سرعت به سمت اتاق الما رفتم. در و رو محکم باز کردم که نگاه همه چرخید رو صورت من:
- چی‌کارش دارید؟ وقتی نمی‌خواد موهاش رو بتراشه چرا زورش می‌کنید؟ بهتر نیست ولش کنید موهاش به مرور زمان بر اثر شیمی‌درمانی بریزه تا این که همین الان جلو چشم خودش تیکه‌ای از وجودش رو ازش بگیرید؟
از خشم به نفس‌نفس افتاده بودم قفسه سی*ن*ه‌ام محکم بالا و پایین می‌شد. همه لال شده بودن. آلما که من و ناجی می‌دونست خودش رو پرت کرد تو بغلم صدای گریه‌ی آلما با صدای گریه‌ی مامانش سکوت اتاق رو شکست. آروم سرم رو خم کردم سمت آلما تو گوشش گفتم:
- بریم بیرون؟
با صدای بغض‌آلودش باشه‌ای گفت که منم بی‌معطلی در اتاق رو باز کردم کشیدمش بیرون قبل از اینکه در و ببندم گفتم‌:
- من و آلما بریم یه دوری بزنیم برگردیم.
پدرش با سر اجازه رو داد تصمیم گرفتم برم برای آلما خوراکی بگیرم.
- دیگه گریه نکن باشه؟
آلما: قراره موهام بریزه؟
- نه کی گفته؟
آلما: خودت تو اتاق گفتی.
- من الکی گفتم که موهات رو نزنن.
بچه بود و نادون چی سرش میشد؟ اما انقدری تیز بود که حرف تو اتاقم رو شنیده باشه. جلو در مغازه کوچیک وایسادیم هم‌زمان با ما زنی رو دیدم که بچه به بغل کنار ما وایساد حالا که خوب دقت می‌کنم این مادر همون بچه‌ای هست که چند روز پیش تو بیمارستان دیده بودم:
- سلام خانم خوب هستید؟ کوچولو خوبه؟
نگاهی بهم انداخت اول کمی مکث کرد بعد گفت:
خانم: آقا رادوین شمایید؟‌ ممنون شما خوبید؟
- مرسی حال بچه‌اتون خوبه؟
خانم: آره امروز وقت واکسن داشت.
- آها بسلامتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
***
روزا ها از پی هم می‌گذشتن تمام لحظه هام رو منتظر فرا رسیدین لحظه مرگم هستم، خسته شدم از انتظار کشیدن خسته شدم از درد کشیدن. گاهی درد بسیار زیادی تو سرم می‌پیچه که به گریه در میام تمام سرم سوت می‌کشه قلبم از همیشه مریض تر شده و سرگیجه هام هر روز بیشتر از دیروز... بدنم بی‌حال‌تر از هرلحظه، سکوت بیمارستان مثله نعره دردناک گوشم رو به آتیش می‌کشه، گریه های بقیه یه طرف گریه‌ی آلما هم یه طرف! قبلاً فکر می‌کردم اگر به مرور زمان موهاش بریزه بهتر می‌تونه با قضیه کنار بیاد ولی وقتی متوجه ریزش شدید موهاش شد خیلی حالش بد شد. چشمام می‌سوزه و سویی نداره امید از وجودم پر کشیده. دیگه مثله قبل چندان مشتاق سرزدن به بقیه نیستم یعنی حوصله‌اش رو ندارم وقتی درد و مریضی‌شون رو می‌بینم حالم بدتر میشه. رابطه ساشا و نسیم بهتر شده و این کمی خیال من و راحت می‌کنه، دکتر آلما میگه مریضی آلما قابل درمانه اما طول می‌کشه؛ نگرانی من از اینکه تا بخواد درمان بشه افسردگی بگیره... بهار نزدیکه، همه درحال نو شدن هستن اما من هنوز همون رادوین افسرده قدیمی هستم! مغز پوسیده من فرمان انجام کاری رو صادر نمی‌کنه، قلب بیمارم اجازه هرگونه نو شدنی رو نمی‌ده. قبلاً برای خوردن غذاهای مختلف حریص بودم اما الان بزور دکتر و پرستار شاید روزی بتونم یه وعده غذا بخورم. تنها تغییری که می‌تونم تو آینده بکنم این‌که دیگه قلبم خسته بشه از تپیدن و بهم اجازه مرگ بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
گاهی جوری از تمام دنیا می‌بری که حتی مرگ هم آرومت نمی‌کنه. دیگه دیدن غروب خورشید و تماشای طبیعت و صحبت با دیگران توفیقی تو حالم نداره، غم دنیا آوار شده سرم. صدای ساشا من و از افکارم بیرون کشید:
- چطوری؟
- خوبم تو چطوری؟ کی ترخیص میشی؟
ساشا: فعلاً باید تا چهارشنبه هفته بعد باشم.
- رابطت با نسیم چطوره؟
خودش رو بالا کشید نشست کنارم رو تخت، دستش رو کشید رو تخت و نگاه گریزونش رو دوخت به زمین:
-‌ بد نیست.
- این یعنی چی؟ بالاخره باید یه تغییری کنه یا نه؟
ساشا: تغییر که کرده، امّا قراره هفته‌ی دیگه از این خراب شده برم بیرون ولی نسیم مشخص نیست کی بیاد؛ یه روز دیگه یه ماه دیگه، یه سال...ده سال.
- از فرصت استفاده کن!
نگاهم رو دوختم به چشمای دریاییش زمزمه‌وار ادامه دادم:
- تا فرصت هست بهش بگو.
ساشا: چی بگم؟
- از احساست.
ساشا: می‌دونی گاهی احساس می‌کنم تمام عالم و آدم از من متنفرن، اما من نمی‌تونم ولشون کنم مثلاً... مثلاً... .
فهمیدم منظورش عشق قبلشه که هنوز نتونسته فراموشش کنه!
- خودت باید اراده کنی فکرشو از سرت بیرون کنی!
ساشا: چطوری اخه؟ همه‌ی زندگی من پر از خاطرات گذشته هست مطمئنم نسیم هم نمی‌تونه گذشته‌اش رو با شاهین فراموش کنه.
یه لحظه یادم افتاد که نسیم چهار پنج سال از ساشا بزرگ تره! چرا زودتر نفهمیدم؟! درسته سن تاثیری روی زندگی نداره امّا نمی‌شه نادیده گرفت، نسیم خیلی از ساشا بزرگ‌ترِ من اصلاً حواسم به این نبود.
- ساشا چند سالته؟
ساشا: بیست سال.
- نسیم چند سالشه؟
چشماشو باریک کرد نگاهم کرد و گفت:
- نمی‌دونم!
مشکوک نگاهم کرد، از رو تخت پریدم پایین رو به روش وایسادم:
- نسیم چند روز پیش تولد بیست و پنج سالگیش بود.
شکه شده با دهن باز نگاهم کرد، خیره صورتش بودم که واکنش بعدی رو شکار کنم اما همچنان خیره نگاهم می‌کرد بعدم با عصبانیت غرید:
- تو الان باید اینارو بهم بگی؟
- من خودمم حواسم نبود ولی چرا خودتون دوتا زودتر به این قضیه نرسیدید؟
ساشا: من از کجا باید می‌دونستم نسیم پنج سال ازم بزرگ‌تره؟
- از اونجایی که هر روز تو پاچه هم بودید.
حرصی شد سریع خیز برداشت سمتم تا خواستم اقدام به فرار کنم محکم کوبید تو کتفم!
- آخ لعنتی شکست.
ساشا: بدرک حقته یک ماهه همه رو اسکول خودت کردی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
الکی بلند خندیدم تا بلکه مشت کوبیدن‌هاش رو تموم کنه اما انگار خیال نداشت دست از کتف من برداره.
-‌ هوی ساشا بسه خورد شد.
مشت آخر رو محکم زد و رفتم کنار پنجره یه دستش رو گذاشت رو پهلوش اون یکی دستش رو کشید رو صورتش با غم مشهود در صداش نالید:
- حالا من با نسیم چی‌کار کنم؟ اگر وابسته شده باشه چی؟ اگر توهم اینکه من ازش بزرگ‌ترم رو بزنه چی؟ رادوین تو نباید به من می‌گفتی؟
- خیله خوب بابا منم انقدر خودم بدبختی داشتم که دیگه واسه این چیزا فرصت فکر کردن نداشتم!
ساشا: خودت بدبختی داشتی مارم بدبخت کردی.
- بیا و خوبی کن، من و باش به فکر تنهایی توئه بوزینه بودم.
ساشا: شما لطف کن از این به بعد جوری ثواب کنی که کباب نشی.
لیوان آب رو پر کردم، با حالت مدافعی رفتم جلو گرفتم سمتش نگاهی به لیوان آب بعد هم به من انداخت و گفت:
- چیه چرا تو حالت آماده باشی؟
- والا تو که مثله دینامیت در حال انفجاری!
ساشا: بس کن رادوین حوصله شوخی ندارم.
- مگه نمی‌دونی؟
ساشا: چیو؟
- این‌که تو هرچی بگی من به هیچ جام نمی‌گیرم.
لبخند پهنی رو لبش نشست که ته دلم رو قرص کرد چشمام رو آروم باز و بسته کردم با اطمینان گفتم:
- کافیه تو بخوای با نسیم بمونی من همه مشکلاتتون رو حل می‌کنم.
ساشا: نمی‌دونم، تکلیفم با خودم مشخص نیست چه برسه نسیم.
- اگر نسیم بخواد باهات بمونه می‌پذیری؟
ساشا: خیلی دلم می‌خواد گذشته کذایی رو فراموش کنم، فکر کنم با شروع زندگی جدید بتونم.
- عالیه! اینکه حتی بهش فکر کنی هم می‌تونه یه قدم باشه سمت آینده‌ای پر از آرامش.
ساشا: تو چی؟
- من چی؟
ساشا: تکلیف تو چیه؟
- تکلیف چی چیه؟ من که نه عاشقم نه معشوقه‌، نه خانواده دارم نه زندگی اون بیرون دارم؛ زندگی من این تو هس.
نگاه پر ترحمی بهم انداخت چندبار لب باز کرد تا چیزی بگت اما نگفت؛ می‌دونم اونم می‌خواست در مورد وضعیت بیماریم بپرسه اما حرف تو دهنش ماسید. سعی می‌کرد من و ناراحت نکنه اما نمی‌دونست حرفش رو چطور بزنه!
- ساشا من خوبم فقط روند درمانم طول می‌کشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
ساشا: لازم نیست دروغ بگی آدما اونقدرا هم که فکر می‌کنی نادون نیستن!
- خداروشکر که همه عالم به دنیا اومدن.
ساشا: بحث فایده نداره گندی که خودت زدی رو جمعش می‌کنی، می‌دونی که باید چی‌کار کنی؟
***
نسیم مشکوک کنارم رو نیمکت زیر درخت پیر بیمارستان نشست زل زد به چشمام:
- خوب رادوین، چی می‌خواستی بگی؟
- نسیم اگر ساشا بهت وابسته شده باشه چیکار می‌کنی؟
نسیم: یعنی چی؟
- یعنی این‌که اگر ساشا دوست داشته باشه باهاش می‌مونی؟
نسیم: منظورت و نمی‌فهمم ما... رابطه ما فقط در حد یه دوستیه!
- لازم به پنهان‌کاری نیست؛ نسیم هر دو از گذشته هم با خبرید من معتقدم چون هر دو زخم خورده‌اید می‌تونید مسکن خوبی واسه هم باشید بخاطر همینه انقدر راحت با هم صحبت می‌کنید رفتار می‌کنید.
نسیم با عصبانیت از جاش بلند شد و رو به روم با اخم وایساد گفت:
- رابطه ما فقط یک دوستی هست وسلام!
به تبعیت از اون بلند،شدم.
- نسیم کیو گول می‌زنی؟ من و یا خودتو؟ من باید گوشام مخملی باشه که نفهمم بهم وابسته شدید.
نسیم: خب رادوین حرف حسابت چیه؟ می‌خوای به کجا برسی؟
- اینکه با ساشا می‌مونی یا نه؟
سرش رو پایین انداخت با نوک کفشش سنگ ریزه ها رو زیر پاش جا به جا کرد انگار داشت فکر می‌کرد؛ سکوت کردم تا خوب فکراش رو بکنه هرچند این چند، دقیقه زمان مناسبی واسه فکر کردن راجع یه عمر نیست اما نسیم و ساشا خیلی وقته همدیگه رو می‌شناسن نیاز به فکر کردن نیست‌.
نسیم: رادوین نمی‌دونم باید فکر کنم.
- نسیم... نسیم خبر داری پنج سال از ساشا بزرگ‌تری؟
شکه شده مثله برق گرفته‌ها بلند، غرید:
- چــی؟
- تو هم نمی‌دونستی... .
نسیم: رادویـــن!
- بله؟
نسیم: تو اینو الان باید به من بگی؟
- پس کی باید بگم؟
این‌بار عربده کوشید! جوری که گوشم سوت زنان دنیال راهی واسه خلاصی از درد بود:
- رادویـــن چرا به من نگفتی هان؟ مارو مسخره خودت کرده بودی؟
- نه بابا مسخره چیه منم یادم نبود.
با عصبانیت دوید سمت در ورودی بیمارستان. هی خدا حالا چی‌کار کنم اومدم ابروش درست کنم زدم چشمشم کور کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
بی‌چاره‌وار بلند، شدم جسم خسته‌ام رو دنبال خودم کشیدم سمت ورودی بیمارستان؛ حالا باید نسیم و از کجا پیدا کنم؟ جلو پذیرش وایسادم به پرستار مسنی که مشغول نوشتن چیزی تو پرونده جلوش بود آروم گفتم:
- خسته نباشید، یه خانم جوون همین الان وارد بیمارستان شد ندیدی کجا رفت؟
با اخم نگاهم کرد خط وسط پیشونیش پررنگ‌تر شد، عینکش رو جابه جا کرد با صدای خشنی کوتاه گفت:
- ندیدم!
- مرسی.
سریع از آستیشن فاصله گرفتم انگار که اگر یکم دیگه می‌موندم با پرونده تو دستش سیاه و کبودم می‌کرد؛ جلو در آسانسور تابلویی توجهم رو جلب کرد که باعث شد نسیم رو واسه لحظاتی فراموش کنم. تابلو در مورد مشاوره به افراد مریض روحی بود باید حتماً نسیم و ساشا رو بفرستم پیش این روان‌پزشکه. هیاهویی تو فضا پیچید نیم‌چرخی به سمت عقب زدم، وای خدای من دوباره تصادفی آوردن تو بیمارستان حالا دیگه محاله بتونم ذهنم رو از چهره‌ی خونی مرد سال‌خورده روبه رو بگیرم. صورتش پرِ خون هست شکمش پر خون... . خواستم از اونجا دور بشن امّا حسابی کنجکاو شدم ببینم چه بلایی سرش اومده، جلوتر رفتم دکترا و پرستارا پسم زدن وارد قسمتی از سالن شدن که توسط پرده‌ای سفید رنگ از دید کدر می‌شد. به مردی که با نگرانی جلو پذیرش وایساده بود نزدیک شدم در حال تکمیل پرونده‌ی بیمار بود، ترس تو چهره‌اش مشهود بود:
- ببخشید؛ برای اون آقا چه اتفاقی افتاده؟
نگاهم کرد با پشت دست عرق پیشونی‌اش رو گرفت و با هول و ولا گفت:
- با موتور پیچید تو کوچه ندیدمش زدم بهش شکم و سرش با لبه‌های تیز پلیت برخورد کرد.
اگر ادامه می‌داد مطمئنا به گریه می‌افتاد! دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش آروم نوازش کردم و گفتم:
- نگران نباش چیزیش نمی‌شه روزی هزارتا بدتر این میاد و میره آب از آب تکون نمی‌خوره مقصر تو نیستی اونم نیست! مطمئن باش تا اخر شب بهوش میاد.
سری تکون داد و گفت:
- خداکنه.
بیشتر از این منتظر نموندم چون همون لحظه ساشا از آسانسور پیاده شد منم یادم اومد می‌خواستم برم دنبال نسیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

♡ریحانه♡

سطح
1
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Jul
1,550
8,070
مدال‌ها
4
ساشا با عجله اومد سمتم.
ساشا: هوف پسر تو کجایی کله طبقه‌ها رو دنبالت گشتم.
- رفتم با نسیم حرف زدم.
ساشا: خوب چی‌شد؟ چی‌گفت؟
- عصبی شد، اومد سمت بیمارستان منم اومدم دنبالش ولی ندیدمش.
ساشا: رفت تو اتاق دکتر حمیدی.
- اونجا چیکار؟
ساشا: نمی‌دونم، ولی هروقت می‌خواست با کسی صحبت کنه یا مشاوره بخواد میره اونجا، خانم حمیدی چند دوره روانپزشکی خونده.
- اها پس خودش رفته پیش روانپزشک... .
ساشا: چطور؟
- می‌خواستم هرجور که شده راضی‌تون کنم برید با هم پیش روانپزشک اما انگار نسیم خودش رفته.
ساشا: اگر به من می‌گفتی عمراً قبول نمی‌کردم.
- بیجا کردی تو!
ساشا: رادوین بعضی وقتا با حرفات آدم و داغ می‌کنی جوری که قطب شمال و آب می‌کنه.
- اینم یه خواصیت منه یه‌جا یادداشت کن یادت بمونه.
ساشا: بیا بریم داخل دکتر امینی ببینه اومدیم بیرون دوباره من و سیخ می‌کنه؟
- چطور؟
ساشا: دفعه قبل که تو حیاط حرف می‌زدیم امینی دیده بود بعدم اومد رو سرن هوار شد که انقدر تو این هوای سرد رادوین و نکشون بیرون.
- می‌بینی چقدر هوادار دارم؟
ساشا: یه جور می‌گه هوادار انگار بردپیته!
- قراره تا صبح اینجا بمونیم؟
ساشا: نه بیا بریم بالا این دختره کی بود الا الیا هلیا... .
- آلما؟
ساشا: آره دنبالت می‌گشت.
- عقل کل الیا هم اسم دختره؟
ساشا: بی‌خیال بابا گیر نده انگار من وایسادم اونجا ببینم طرف کیه.
با هم وارد آسانسور شدیم موزیک ملایم سکوت فضا رو می‌شکست؛ چیزی تا عید نمونده همیشه هرسال قبل از عید اول از همه برای کاشت سبزه اقدام می‌کردم باید گندم بکارم تا عید رشد کنه؛
- امروز چندمه؟
ساشا: ۲۷ اسفند.
- اوه پس دیگه وقت ندارم!
ساشا شک شد با ترس و حیرت نالید:
- واسه چی وقت نداری؟
- چیه نکنه فکر کردی قراره تا عید بمی‌رم که وقت ندارم؟
ساشا: خدانکنه.
- می‌خواستم سبزه بکارم که دیگه وقت نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین