به نام خدا
« بیمارستان در سکوت »
***
مقدمه:
زندگی سخت یا آسان میگذرد.
زندگی زشت یا زیبا میگذرد.
زندگی با تو یا بی تو میگذرد.
زندگی کوتاه یا بلند میگذرد.
این دنیا محله توقف و اندیشه و گلایه نیست!
این دنیا محل گذر است.
رادوین:
سکوت کلافه کننده بیمارستان حالم رو بدتر میکرد؛ فضای دلهره آوری ایجاد شده. با این شرایط اگر آدم سالم هم پاش رو تو بیمارستان بذاره قطعاً مریض میشه! این دیگه چه وضعشه؟ از رو تختم بلند شدم رفتم سمت پنجره اتاقم؛ از تو شیشه پنجره نگاهی به خودم انداختم؛ که برای بار هزارم سر تراشیدهام رو دیدم لبخند غمگینی رو لبم نشست. این سرنوشت منه! نمیشه عوضش کرد. رفتم سمت در اتاق تو راه رو بیمارستان سکوت همچنان حاکم بود، آدم حس میکرد اومده تیمارستان نه بیمارستان! وقتی به پلههای منتهی راهرو رسیدم دختر بچهای رو دیدم که قطعاً تازه اومده. تا حالا ندیده بودمش، من تمام بیمارهای این بیمارستان رو به خوبی میشناسم. رفتم سمتش و گفتم:
- سلام کوچولو.
اول نگاهی به سر تراشیدم انداخت و اخمی کرد ولی لبخندم و که دید لبخندی زد و جواب داد:
- سلام کچل!
به لحن بچهگونه و شیطونش خندم گرفت، آروم خندیدم گفتم:
- خوشبحال تو که کلی مو داری ازشون خوب مواظبت کن.
سری تکون داد و با اشاره به سرم گفت:
- چه بلایی سرشون اومده؟
دستی به سرم کشیدم و گفتم:
- سر من و دوست نداشتن همشون رفتن رو سر یکی دیگه!
دختربچه: وا مگه میشه؟ مگه موهای آدمها راه میرن؟
- آره که میرن، خوب خانم کوچولو اسمت و بهم نمیگی؟
دختربچه: آلما.
- چه اسم قشنگی داری آلما خانم!
آلما: میدونم، تازه معنی اسمم یعنی سیب.
- بهبه سیب، چه میوه خوشمزهای
آلما: اسم تو چیه؟
- رادوین.
آلما: اسم تو هم خوشگله!
- اینجا چیکار میکنی آلما خانم؟
آلما: با مامان و بابام اومدم تا دکتر حالمو خوب کنه.
با تعجب پرسیدم:
- چی شدی مگه؟
آلما: دکتر میگه باید اینجا بمونم تا حالم خوب بشه.
- اینجا تو این بخش؟
آلما: آره!
خیلی دلم گرفت، اینجا بخش سرطانیها هست. حیف این دختر کوچولو که اسیر همچین بیماری شده.
- اصلاً نترسی ها! خیلی زود خوب میشی، اینجا نه دردی حس میکنی نه چیز دیگهای تازه هر روز که اومدی میام پیشت کلی قصه برات میگم.
آلما: آخ جون قصه!