جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط zahra_z با نام رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,841 بازدید, 78 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z
نویسنده موضوع zahra_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا حیدریان
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
با صداش که می‌گفت پوشیدم چشمامو باز کردم و دیدم که شلوارکشو پوشیده ولی تیشرتشو نپوشیده.
اومد پیش من که رو تخت نشسته بودم و گفت:
- من عادت دارم شبا بدون تیشرت می‌خوابم، اشکالی که نداره؟
- نه چه اشکالی
چون تختم دو نفره بود خیالم راحت بود که هردو رو تخت جا می‌شیم!
دستمو گرفت و گفت:
- بریم بخوابیم.
هردومون رفتیم روی تخت و دراز کشیدیم و من سرمو گذاشتم رو سی*ن*ه‌ی جورج و زیر گلوشو بوسیدم. دستش که زیر سرم بود رو روی موهام حرکت داد.
سرشو آورد جلو و بوسه کوتاهی روی لب هام نشوند و رفت عقب.
همونطور که موهامو نوازش می‌کرد گفت:
- شب بخیر فنچ کوچولوی من
خودمو بیشتر توی بغلش جمع کردم و گفتم:
- شب توام بخیر عشق من
صبح با صدای گوشیم از خواب بلند شدم. آلارم گوشی رو قطع کردم و یاد افتاد که باید پاشیم بریم سرکار. جورج هنوز همونطور خواب بود.انقدر ناز خوابیده بود که دلم نمی‌اومد بیدارش کنم. ناچار دستمو کردم توی موهاش و نازش کردم و همونطور آروم صداش زدم. چشماش رو بازکرد و با دیدن من لبخند زد و گفت:
- آخ کی بشه بریم خونه خودمون و تو هر روز صبح اینطوری من رو بیدار کنی.
بهش لبخندی زدم و گفتم:
- اونم به زودی
جورج: آوا؟
- جان
جورج: دیشب یه خواب خوب رفتم؛ بازم بیام پیشت بخوابم؟
و چهرشو مظلوم کرد.
- هعـی چی بگم وقتی خودتو اینجور مظلوم می‌کنی؛ باشه بیا.
خوشحال شد و گفت:
- حالا بیا بشین بغل عمو
دستاشو از هم باز کرد و منم رفتم نشستم تو بغلش و اونم محکم منو به خودش میفشرد.
موهامو نوازش کرد و گفت:
- آوا از این به بعد هروقت که من کنارت بودم و خواستی موهات رو شونه کنی باید بدی من موهاتو شونه کنم.
- باشه
جورج: پس حالا برو شونه رو بیار تا موهات رو شونه کنم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
***یک هفته مونده تا عروسی***
لباس عروسی رو که انتخاب کرده بودیم رو پوشیدم. توی آینه اتاق پرو به خودم نگاه کردم. لباسش خیلی خوب بود. یه لباس عروس سفید پف دکلته یقه قایقی(کلا همه لباس مجلسی هام یقه قایقی هست) که بعضی جاهاش هم کار شده بود. عالی بود. جورج رو صدا زدم و ازش نظر خواستم که اونم لباس رو تائید کرد و قرار شد همون لباس رو بخریم.
بعد از حساب کردن لباس یه کفش پاشنه پنج سانتی سفید خریدم چون قدم بلند بود نیازی به کفشی که خیلی پاشنه ش بلند بود نبود. بعد از اینکه تمام وسایل مربوط به من رو خریدیم رفتیم سراغ لباس های جورج. کت و شلوار و جلیقه جورج خاکستری تقریبا روشن بود با پیراهن سفید و کراوات زرشکی و تو جیب کت هم یه دستمال زرشکی اومده بود بیرون با ساعت و کفش مشکی.
موهام رو دو سه روز پیش رنگش رو عوض کرده بودم و رنگ کنفی روشن کرده بودم.
جورج:
- خب خریدا تموم شد من گشنمه بریم غذا بخوریم؟
- ای شکمو! آره بریم.
رفتیم توی رستوران و غذا خوردیم. نشسته بودیم که جورج گفت:
- آوا این رنگ مو خیلی بهت میاد.
- میسی
جورج توی این چندوقت نذاشته بود خونه‌ش رو ببینم. می‌گفت چون همه وسایل رو عوض کرده می‌خواد منو سورپرایز کنه و هرچی هم که بهش اصرار می‌کردم می‌گفت:
- این دیگه سورپرایزه.
/....../
توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم از خرید به خونه برمی‌گشتیم که جورج گفت:
- فردا عروسیمونه! کاراتو کردی؟
- آره فقط مونده برم حموم، تو چی؟
با شیطنت گفت:
- منم فقط حموم مونده! چه جالب !
- کوفت اون فکرو از ذهنت بیرون بیار منحرف بدبخت!
دوباره با شیطنت گفت:
- اصلا از کجا می‌دونی من به چی فکر می‌کردم؟ نوچ نوچ خیلی ذهنت منحرفه!
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- اصلا من پشیمون شدم! یه خل و چل به من انداختن.
جورج:دیگه پشیمونی سودی نداره نداره نداره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
روز عروسیمون رسید. الان توی یکی از بهترین آرایشگاه های پاریس هستم و این آرایشگر داره هی موهامو می‌کشه و من توی دلم بهش فحش میدم. راستش یکم استرس دارم. از خدا می‌خوام که کمکم کنه.
آرایشگر: عزیزم پاشو لباساتو بپوش الان آقای دوماد میاد.
از جام بلند شدم و تشکر کردم و رفتم تا لباسمو بپوشم. لباسم رو پوشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم، خیلی تغییر کرده بودم. از اتاقک رفتم بیرون که نفس منو دید و اومد کلی جیغ جیغ کرد و از بس بلند حرف میزد مامان و مامان الیزابت هم اومدن.
نفس: وای آوا خدا نکشتت چقدر ناز شدی
- تو که از من قشنگتر شدی ،خدا کنه نگن که تو عروسی.
و زدیم زیر خنده. نفس یه ماکسی بند فیروزه ای پوشیده بود که خیلی بهش می‌اومد. بعد از نفس مامان که توی چشماش اشک جمع شده بود اومد بغلم کرد و گفت:
- همیشه آرزو داشتم همچین روزی رو ببینم؛ خوشبخت بشی آوای من.
و من رو بوسید. مامان هم یه ماکسی سرمه ای پوشیده بود و توی تنش عالی بود، با این که دوتا زایمان داشته و سنش هم خب زیاد نیست ولی کم هم نیست ولی هیکلش توپ توپه. بعد از مامان هم مامان الیزابت اومد و بغلم کرد و ابراز خوشحالی کرد. اونم یه لباس بلند سبز یشمی پوشیده بود که خیلی هم بهش می‌اومد.
بعد از اون هم جسیکا که یه لباس کوتاه کرمی پوشیده بود اومد و بغلم کرد.
وقتی آرایشگر گفت که داماد اومده کمی استرس گرفتم. کیف مجلسی کوچیکمو گرفتم دستم. جورج اومد توی آرایشگاه و چقدر با اون کت و شوار جذاب و نفس گیر شده بود.اومد جلوی من و دسته گل خوشگل که از گل های طبیعی رز لب صورتی بود بهم داد و زمزمه کرد:
- سلام عشق من
تا خواستم جواب بدم منو بوسید که صدای دست و هورای جسیکا و نفس اومد.
با خجالت سرمو انداختم پایین که فیلمبردار دستور رفتن رو داد. پشت سر فیلمبردار می‌رفتیم و اون فیلم می‌گرفت. رسیدیم به ماشین و جورج در ماشین رو برام باز کرد و من نشستم؛ بعد از اون فیلمبردار که فیلمبردار آتلیه جسیکا بود به ما آدرس جایی که می‌خواستیم عکس و فیلم بگیریم رو داد و سوار ماشین خودشون شد و راه افتاد. قرار شد نیم ساعت دیگه بریم اون آدرسی که داده بود. جورج سوار ماشین شد و راه افتاد. با یک دستش فرمون رو هدایت می‌کرد و با دست دیگه‌ش دست منو محکم توی دستاش گرفته بود. بعد از کلی حرف های عاشقانه ای که زد گفت:
- دیگه از امشب مال خودم میشی.
لبخند خجالتی‌ای زدم که گفت:
- باز از من خجالت کشیدی خانومم؟
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و صورت منو بین دستاش گرفت و گفت:
- کوچولوی من نباید از من خجالت بکشه!
با لحن باحالی گفتم:
- باشه
جورج: قربون این باشه گفتنات برم!
با این حرفش اخمی کردم و گفتم:
- عه خدانکنه.
جورج: جون خودمه.
و زیر‌زیرکی خندید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
به آتلیه رسیدیم و جورج دستشو دور کرد حلقه کرد و رفتیم داخل. بعد از کلی ژست های مختلف، خانومه که اتفاقا خیلی هم مهربون بود گفت:
- خب یک استراحت کنید تا بعدش بریم برای کلیپ.
خانومه رفت و مارو تنها گذاشت. جورج نشست کنار من و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و رو به من گفت:
- آوا یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
جورج: من اینهمه تورو بوسیدم ولی رژلبت پاک نشد، چه رژلبیه که پاک نشد؟ ولی رنگش خوشگله همیشه رژلب همین رنگی بزن.
نوک بینیش رو کشیدم و با خنده گفتم:
- به همه چیز هم کار داری! این رژلب دائمیه پاک نمی‌شه! البته اگه بخوام می‌تونم برم ترمیم و پاکش کنم ولی در غیر اون صورت پاک نمی‌شه!
با تعجب گفت:
- چه باحال! نه پاکش نکن خیلی بهت میاد ناز شدی.
سرمو روی سینش گذاشتم و گفتم:
- به خاطر تو باشه!
منو به خودش فشرد و گفت:
- یادته دوست ایرانیم رو واسه عروسی دعوت کردم که بیاد؟
سری به نشانه اره تکون دادم که گفت:
- صبحی زنگ زد و گفت نمی‌تونه بیاد.
- آخی. اشکال نداره حالا.
فیلمبرداره صدامون کرد که بریم برای ادامه کار. بعد از تموم شدن دیگه هوا داشت تاریک میشد. قرار شد بریم باغ چون جشن شروع شده بود.سوار ماشین شدیم و جورج یه آهنگ ایرانی گذاشت و خودشم با آهنگ بعضی جاهاش رو می‌خوند.صداش هم برای خوندن معرکه بود.
"نمیگی؛ این جوری که دل می بری ازم
آخه چطور؛ وابسته نشم
با این همه خوبی هم؛ مگه ک.سِ دیگه ای میاد به چشم؟
نمیگی؛ وقتی می خوای از پیشم بری
چه جوری دل بکنم ازت؟
حتی اگه بد بشی باهام؛ جای تو، توو قلبمه فقط
از علاقم به تو؛ کم نمیشه
بیا… آرامشِ خونه ام باش
یه کمی دیوونم باش
دلتو بده؛ جونموُ میدم جاش
حتی اگه همیشه تورو ببینمت، هی
بازم دلم تنگ میشه برات
یه حالی میشم وقتی تو؛ میاری اسمموُ رو لبات
عالم دیگه ای داره چشات
یه آرامشی داره نگاهت؛ که وقتی خیره میشم بهت
یهویی دلم، میره برات
منم و یه دلِ رفته به باد؛ که هیشکی رو جز تو نمی خواد
حتی وقتی که پرته حواسم
فکرت، از سرم در نمی‌اد"
(آهنگ دلم میره برات از امو بند)
وقتی که آهنگ تموم شد به باغ رسیدیم و جورج در رو برام باز کرد و پیاده شدم.صدای آهنگ و جیغ و هورا می‌اومد و می‌دونستم که همه ی اینا زیر سر نفس و جسیکا هست و ازشون هم ممنون بودم. جورج دستمو گرفت و وارد باغ شدیم و نفس و آراد و جسیکا و ساشاکه ساقدوش بودند پشت سر ما می‌اومدن.رفتیم و توی جایگاه نشستیم و بیشتری ها رفتن وسط تا برقصن. نفس و آراد و سوفیا کوچولو اومدن پیش ما. همشون لباساشون باهم ست بود.نفس که ماکسی فیروزه ای پوشیده بود و سوفیا هم که الان 3 ماهش بود یه لباس تور که دامنش فیروزه ای بود ولی بالا تنش خاکستری خیلی روشن که به سفید میزد پوشیده بود و آراد هم توی تیپش رنگ فیروزه ای بود. هردوتاشون به ما تبریک گفتن و بعد از اون جورج سوفیا رو که بغل آراد بود رو بغل کرد و نفس عکس گرفت. بعد از اونا هم بقیه اومدن و تبریک گفتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
بعد از اینکه کلی با جورج و نفس و جسیکا رقصیدیم نوبت به زمانی شد که من می‌خواستم تکی برقصم. این رو فقط جسیکا و نفس می‌دونستند و ک.س دیگه ای خصوصا جورج نمی‌دونست چون یه سورپرایز بود. به نفس و جسیکا اشاره کردم و اونا هم به دیجی گفتند و دیجی هم آهنگ رو پلی کرد. رفتم وسط و آهنگ شروع شد و شروع کردم به رقصیدن.
" بی سر و سامانم
دلِ دیوانم هوس صحبت عاشقانه کرده
ای تو همه جانم
دلِ دیوانم؛ تب دستان تو را بهانه کرده
بنشین با ناز در کنجِ دلم خانه کن
قلبم تنهاست؛ این پیله رو پروانه کن
دلتنگم باز… دلتنگم باز… بنشین با ناز
ای سوره ی شیرین عشق
دنیا زیباست، هر جا برود دینِ عشق
دنیا زیباست… آره دنیا زیباست
تویی طوفان؛ تویی باران
تویی دریا و تو ساحل
منم آلوده ی عشق توی دیوانه عاقل
دل من رفته ز دستم؛ چه کنم ای دل غافل؟
من در آغوش کسی غیر تو، آرام نگیرم
منم آزادترین ک.س؛ که به دستِ تو اسیرم
میشد ای کاش؛ به عشق تو برای تو بمیرم
بنشین با ناز در کنجِ دلم خانه کن
قلبم تنهاست؛ این پیله رو پروانه کن
دلتنگم باز… دلتنگم باز… بنشین با ناز
ای سوره ی شیرین عشق
دنیا زیباست، هر جا برود دینِ عشق
دنیا زیباست… آره دنیا زیباست"
(آهنگ بی سر و سامانم از علی منتظری)
آهنگ تموم شد و جورج اومد وسط منو بغل کرد و چرخوند و بعد از اون منو بوسید. با صدای تشویق بقیه از هم جدا شدیم و به سمت جایگاه عروس و دوماد رفتیم و نشستیم. نوبت غذا خوردن شد که همه به اون طرف باغ که میز غذاخوری چیده بودن، رفتن و ما هم به اتاقک مخصوص غذاخوری عروس و داماد رفتیم و بعد از اینکه فیلمبردار کلی دستور داد که اینطور کنید، اونطور کنید دست از سر کچل ما برداشت و رفت و ما هم غذامونو خوردیم. بعد از غذا خوردن نوبت عروس کشون شد و هرکس سوار ماشین خودش می‌اومد و نفس و جسیکا هم که کل پاریس رو گذاشته بودن روی سرشون. ماشین آراد اینا یه طرف‌مون و ماشین ساشا طرف دیگه‌مون بود و هردو صدای آهنگ هاشون رو زیاد کرده بودن و دیوونه بازی در می‌آوردن.مامان و بابا و خانواده جورج هم پشت سرمون می‌اومدند و نفس سوفیا رو داده بود به مامان تا بچه از صدای آهنگ اذیت نشه. رسیدیم دم برج‌مون که مامان بابا‌ها خداحافظی کردن و رفتن و ماهم رفتیم بالا و بعد از بوس و ماچ و از این کارا من و جورج رفتیم توی خونه. وارد خونه شدم و دور تا دور خونه رو نگاه کردم. تم خونه خاکستری و صورتی بود. برگشتم سمت جورج و گفتم:
- رنگ مورد علاقمو از کجا می‌دونستی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دیگه دیگه
کمی که خونه رو نظاره کردم جورج با مهربونی گفت:
- تموم شد؟ خوشت اومد عشق من؟
دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
- عالیه جورج! ازت ممنونم.
بوسه ای روی گونه‌م کاشت و دستمو گرفت و گفت:
- بریم اتاق ها رو هم ببینیم.
بعد از دیدن اتاقا وارد اتاق خودمون شدیم... .
و من اون شب به دنیای جدیدی پا گذاشتم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
یک ماه از عروسی‌مون می‌گذشت و هر روز بهتر از روز قبل بود. روز به روز حسم به جورج بیشتر میشد. جورج فوق العاده بود! با صدای جورج از فکر بیرون اومدم:
- به چی فکر می‌کنی عزیزم؟
- چیز خاصی نبود!
جورج: حالا که چیز خاصی نبود بگو ببینم برای عروسی جسیکا لباس داری یا بریم بخریم؟
دو سه روز دیگه عروسی جسیکا و ساشا بود. کمی فکر کردم و بعد گفتم:
- اون لباسایی بود که برای مهمونی دیوید خریدیم؛ اونا خوبن.
جورج: آره خوبه.
دستاشو از هم باز کرد من توی بغلش جا گرفتم. با دستش موهام رو نوازش می‌کرد و بعد گفت:
- دوستم که ایرانی بود؛ اون رو برای عروسی جسیکا دعوت کردم و اونم قبول کرد که بیاد.
- میاد اینجا؟
جورج: نه. بهش گفتم بیاد اینجا ولی گفت میره هتل.
- اوکی. راستی این دوستت زن هم داره؟
جورج: ازدواج کرده بود ولی مثل اینکه یکی دوماه بعد از ازدواجشون زنش بهش خ*یانت کرده و از هم جدا شدن.
- اها
جورج: حالا بیخیال اون. هنوز که ناهار درست نکردی نه؟
- هنوز نه. چرا؟
جورج: خب خوبه چون میخوام یادم بدی غذای ایرانی درست کنم.
- باشه بزن بریم!
غذا رو درست کردیم و الان برنج داره دم می‌کشه و حدد نیم ساعت دیگه غذا آماده میشه.
جورج: برام گیتار می‌زنی؟
قبول کردم و رفتم از تو اتاق گیتار رو آوردم.البته جورج خودش هم گیتار بلد بود هم پیانو ولی همیشه می‌گفت صدای تو بیشتر به دلم می‎شینه. شروع کردم به آهنگ زدن و خوندن:
" تو چقد نابی
بس که جذابی
منو دیوونه می‌کنی
رو چه حسابی بازی می‌کنی
با من اینجوری بیخودی
همینجوری بمون نذار تغییرت بدن این آدمای بد
تو چشم نباش اصلا
این حسودا آدمو چشم می‌زنن فقط
دلبر ناب دلم با چشای خوشگل مشکیت یکم
یه نگاه ریز زیرچشمی به من بنداز
که من دیوونه شم ای وای من
دلبر ناب دلم من
دو آتیشه طرفدارم ببین
دست نمیشه از تو بردارم همین ای وای من
بیمارتم ای وای من
یه منظومه تو چشماته که تا میشم بهش خیره منو می‌گیره
میره بالا توقعم هی نباشی تو توهمت آدم می‌میره
نمی‌دونم چی داری که شبیه مهره ماری که چشام می‌گیره
باید زودتر می‌دیدمت همین الانشم برای بودن دیره
دلبر ناب دلم با چشای خوشگل مشکیت یکم
یه نگاه ریز زیرچشمی به من بنداز
که من دیوونه شم ای وای من
دلبر ناب دلم من دو آتیشه طرفدارم ببین
دست نمیشه از تو بردارم همین
ای وای من بیمارتم ای وای من"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
امروز روز عروسی جسیکا و ساشا هست و یک ساعت دیگه جشن شروع میشه و من هنوز توی آرایشگاه هستم. منتظر جورج هستم تا بیاد دنبالم و بریم. با تک زنگ گوشیم از نفس و مامان الیزابت و مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون. جورج دم در منتظرم بود. بهش سلام کردم که با خوشرویی جوابمو داد و در ماشین رو برام باز کرد. مسیر باغ بدون حرف طی شد و رسیدیم به باغ و در کال تعجب دیدیم که مامان اینا زودتر از ما رسیدن. با نفس و جورج و آراد سر یه میز نشسته بودیم و حرف می‌زدیم که عروس و داماد اومدن. جسیکا توی اون لباس عروس پف پفی کرم دکلته مثل پرنسس ها شده بود. خداروشکر نیازی به ساقدوش نبود و دوستای ساشا و جسیکا اینکار رو انجام می‌دادن. بعد از اینکه عروس و داماد نشستن با جورج دست تو دست هم رفتیم و بهشون تبریک گفتیم. وقتی از جایگاه دور شدیم گوشی جورج زنگ خورد و فهمیدم که دوستش رسیده دم باغ. جورج به دوستش گفته بود که هروقت به باغ رسید، زنگ بزنه تا من و جورج بریم به استقبالش. هنوز با دوستش آشنا نشده بودم. جورج بعد از اینکه تلفنش تموم شد رو به من کرد و گفت:
- مثل اینکه دم دره. بریم؟
دستشو فشردم و گفتم:
- بریم.
جورج دستش رو از دستم بیرون آورد و دور کمرم حلقه کرد. رسیدیم به ورودی باغ که جورج به مردی که پشتش به ما بود اشاره کرد و گفت:
- اوناهاش. بریم پیشش
- بریم.
رفتیم پیش اون مرد و جورج دستش رو روی شونه مرد گذاشت و برگشتن مرد همانا و مات شدن من همانا. هردو شوک زده به هم نگاه می‌کردیم که جورج با نگرانی منو تو بغلش فشرد و گفت:
- آوا؟ چی شده عزیزم؟
به خودم اومدم و از بغل جورج دراومدم و بوسه ای روی گونه‌ش نشوندم و گفتم:
- جورج من میرم تو توام زود بیا؛ فعلا
مهلت حرف زدن به جورج ندادم و از اون محل دور شدم و نفس نفس زنان رفتم سمت میزی که روش نشسته بودیم. نفس با دیدن من گفت:
- آوا چی شده چرا نفس نفس می‌زنی چرا رنگت پریده؟
با لکنت گفتم:
- نفس اون اینجاست، نفس من زندگیمو دوست دارم نذار زندگیمو به هم بزنه.
نفس:کی اینجاست آوا؟؟
- رادین
با چشمای گرد شده گفت:
- رادین؟؟!
سری تکون دادم تا خواست چیزی بگه جورج اومد. با نگرانی بهش نگاه کردم که نشست پیش من و گفت:
- چرا رنگت پریده؟
- به همون دلیل که خودت می‌دونی. جورج من ازش متنفرم تو واسه چی دعوتش کردی؟
جورج منو گرفت توی بغلش و گفت:
- عزیزم من که نمی‌دونستم این رادین همون رادینه! وقتی تو رفتی خودش گفت که یه زمانی با تو نامزد بوده منم بهش گفتم تو الان زن منی و اونم سریع رفت. خیالت راحت عزیزم دیگه اونو نمی‌بینی.
خودمو توی بغلش جمع کردم و زیر گلوش رو بوسیدم و با لحن بچه گونه گفتم:
- مرسی که هستی جورج...
یهو نفس چهارپا پرید وسط حرفامون و گفت:
- بسه دیگه نشستین هی لاو می‌ترکونین! پاشین بیاین وسط ببینم.
خلاصه بلند شدیم و رفتیم وسط و کلی رقصیدیم. جسیکا و ساشا زوج محشری بودن و خیلی به هم می‌اومدن. بعد از جشن نوبت عروس کشون شد. قرار شده بود که ساشا و جسیکا زندگی جدیدشون رو توی همون خونه جسیکا شروع کنند؛ با اینکه ساشا خونه داشت ولی جسیکا گفت که دوست داره توی همین خونه و نزدیک به ما باشه. بعد از عروس کشون همه به خونه های خودمون رفتیم و دوباره روزی از نو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
حدود پنج شش ماه از عروسی جسیکا و ساشا می‌گذشت و زندگی‌مون روز به روز بهتر میشد. به درخواست جورج صبح ها سرکار نمی‌رفتم؛ می‌گفت:
- درآمد من اونقدری هست که تو نخوای کار کنی ولی چون به کارت علاقه داری سرکار برو ولی زیاد نرو چون اذیت میشی!
و به این خاطر من صبح ها سرکار نمی‌رفتم و ازش ممنون هم بودم و بیشتر اوقات می‌رفتم پیش نفس چون اون هم صبح ها سرکار نمی‌رفت. الانم دارم غذا درست می‌کنم ولی حالم خیلی خوب نیست و حالت تهوع دارم. بعد از تموم شدن کارم یه زنگ به نفس زدم چون حوصله نداشتم برم خونه‌شون. نفس برداشت و گفت:
- سلوم چطوری؟
- سلام نفسی! بد نیستم تو چطوری؟
بعد از احوالپرسی کردن و از این حرفا قضیه حالت تهوعم رو بهش گفتم که با جیغ گفت:
- واییی آوا حامله نیستی؟؟
با تعجب گفتم:
- نمیدونم نفس! یعنی ممکنه؟
نفس: آره که ممکنه! بیبی چک داری یا نه؟
- نه ندارم! الان میرم می‌خرم.
نفس: نه نمی‌خواد من دارم الان برات می‌آرم
- باشه ممنون
نفس: خواهش
پنج دقیقه نشده بود که زنگ خونه به صدا در اومد و نفس بهم داد و گفت:
- من میرم نتیجشو بهم بگو
بعد از رفتن نفس رفتم و بیبی چک زدم و منتظر شدم. بعد از پانزده دقیقه نگاهی بهش کردم که در کمال ناباوری دیدم مثبته! خیلی خوشحال شده بودم. خدا رو شکر کردم که من رو لایق مادر شدن دونسته! بعد از اون به نفس زنگ زدم و بهش گفتم که کلی تبریک گفت و بعد از اون گفت:
- آوا حالا چطور می‌خوای به جورج بگی؟ چطور سورپرایزش می‌کنی؟
نقشه‌مو براش تعریف کردم و بعدش گفتم:
- این نقشه‌ بود حالا هم می‌خوام آماده بشم تا برم و وسایلش رو بخرم!
نفس با خنده گفت:
- جورج چه ساعتی میاد؟
- ساعت دوازده و نیم. چطور؟
نفس:الان ساعت چنده؟
- ده
نفس: غذات هم که آمادست، پاشو بیا خونه ما من تموم وسایلی رو که می‌خوای رو دارم بیا اینجا با هم آمادش می‌کنیم.
- باشه اومدم. فعلا
نفس:می‌بینمت.
سریع یه تیشرت و یه ساپورت پوشیدم و با برداشتن گوشی و کلید از خونه بیرون رفتم. برای ظهر لازانیا درست کرده بودم و فقط مونده بود که توی فر بذارم که اون هم زود آماده میشد.
رفتم بیرون و زنگ خونه نفس اینا رو زدم که نفس در رو باز کرد و بغلم کرد و بعد از تبریک گفتن سوفیا چهار دست و پا اومد پیش ما که خم شدم و بغلش کردم. بعد از ناز و بوس کردن سوفیا نفس دستمو کشید و گفت:
- بیا بریم اونور تا وسایلو بیارم و شروع کنیم.
می‌خواستم جورج رو سورپرایز کنم! نقشه‌م این بود که توی یه جعبه کادو یه جوراب و یه پستونک بچه‌گونه با بیبی چک مثبت رو بذارم و بعد از غذا وردن به جورج بدم و سورپرایزش کنم که نفس گفت تموم وسایلش رو داره و بخاطر همین دیگه نیازی به خریدن نبود. نفس وسایل رو آورد و شروع کردیم و بعد از نیم ساعت کارمون تموم شد. کمی با سوفیا بازی کردم و از جام بلند شدم برم و نفس هم ازم قول گرفت که بهش شیرینی بدم و منم قبول کردم. بعد از اون جعبه رو برداشتم و خداحافظی کردم و رفتم تو خونه خودمون و اول جعبه رو یه جا قایم کردم و بعد از اون به جسیکا که مسافرت بود زنگ زدم و خبر رو گفتم. لازانیا هم توی فر بود و به زودی آماده میشد. با صدای در از آشپرخونه بیرون رفتم و وقتی جورج رو دیدم لبخندی بهش زدم و سلام کردم که اونم گونه‌م رو بوسید. بعد از اون بهش گفتم:
- تا تو بری لباساتو عوض کنی منم میز رو می‌چینم.
باشه‌ای گفت و رفت تو اتاق تا لباسش رو عوض کنه و منم با همون حات تهوعم میز رو چیدم. وقتی غذا خوردیم ظرف ها رو جمع کردیم و جورج روی کاناپه نشست. رفتم سمتش و گفتم:
- همینجا بشین الان میام.
و رفتم سمت اتاق و جعبه رو برداشتم و پشتم قایم کردم.
بعد از اون رفتم بیرون و جعبه رو به جورج دادم. ازم گرفت و بازش کرد. اول کمی نگاهش کرد بعد از چند لحظه انگار ماجرا رو فهمید و بلند شد منو بغل کرد و گفت:
- راسته آوا؟؟ دارم بابا میشم؟
سری تکون دادم که محکم منو به خودش فشرد...
***یک سال بعد***
چند وقت گذشت و دختر قشنگ من به دنیا اومد. نیلای من! یه دختر که تو خوشگلی همتا نداره! کپی سوفیاست! با این تفاوت که رنگ چشماش به جورج رفته. الان دختر قشنگم سه ماهشه و من بهترین روزای زندگیمو می‌گذرونم. امیدوارم که روز به روز خوشبخت تر بشم...
پایان

1400/4/9

سلام دوستای گلم! امیدوارم حال دلتون خوب باشه! این رمان هم به پایان رسید و تجربه خوبی برای من بود. دوستان اگر مشکلی توی رمان دیدید توی پروفایلم بگید تا درستش کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
May
779
3,677
مدال‌ها
5
IMG-20210618-WA0044.jpg
نویسنده عزیز ضمن خسته نباشید، بابت اتمام اثر خود و از شما بابت اعتماد و انتشار داستان خود در انجمن رمان بوک سپاسگذاریم🌹
موفق باشید!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra_z
بالا پایین