- May
- 115
- 279
- مدالها
- 2
بدون حرف راه رفتیم تا رسیدیم به یه کافه خوشگل.
جورج: اینه، بیا بریم تو
دستشو گذاشت پشت کمرم و منو هدایت کرد به جلو.
یه گارسون اومد جلو و تعظیم کرد و بعد رو به جورج گفت:
- بفرمایید بالا
از پله ها رفتیم بالا که در کمال تعجب دیدم که فقط یه میز اونجا هست.
جورج: بشین دختر خوب
یه آهنگ ملایم بی کلام هم پخش میشد.
این طبقه تقریبا تاریک بود و اون گوشه ها چراغ های کوچیک فضا رو روشن میکرد؛ همچنین شمع هایی که روی میز بودن فضا رو روشن و زیباتر میکردند.
نشستم روی صندلی.
جورج: خوشت میاد؟!
- اره خوشگله
روی میز با گل های رز سفید و قرمز تزئین شده بود.
جورج: گل مورد علاقت چیه؟
- گل رز قرمز و رز لب صورتی
جورج: سلیقت خوبه!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
جورج: چی میخوری؟
نگاهی به منوی جلوی دستم کردم و گفتم:
- هات چاکلت
جورج: خیلی خوب منم هات چاکلت
و رو کرد به گارسون که بالای سرمون وایساده بود و بهش گفت:
- دوتا هات چاکلت مخصوص.
و بهش لبخند معناداری زد.
هات چاکلت هامون رو آوردن، تزئین باحالی داشت؛ به شکل قلب توی ماگ های قلبی تزئین شده بود.
جورج: بخور تا بگم!
- چیو؟
جورج: اول بخور بعد!
وقتی هات چاکلتم رو خوردم و تموم شد لیوان رو روی میز گذاشتم و منتظر نگاهش کردم.
جورج: خب بدون مقدمه چینی میگم؛ آوا با من ازدواج میکنی؟!
با تعجب نگاهش کردم.
ادامه داد:
- میدونم هول شدی،ولی خوب فکراتو بکن.
- چی شد؟
جورج: چی چی شد؟
- چی شد که این درخواستو به من دادی؟
جورج: خب راستش کم کم یه حسایی بهت پیدا کردم و بهت اون پیشنهاد توی باشگاه رو دادم؛ وقتی دیوید ما رو به مهمونی دعوت کرد خیلی خوشحال شدم، توی مهمونی تو رو زیر نظر گرفتم و دیدم که واقعا بی نظیری! اصلا به مردا ها نگاه نمیکردی و به هرکی که بهت درخواست رقص میداد درخواستش رو قبول نمیکردی.اینطور شد که بهت علاقه مند شدم و اون شبی که توی بالکن صدات رو شنیدم فهمیدم که یه دختر همه چی تموم هستی و تصمیم گرفتم تورو بیشتر بشناسم و همچنین خودمو بیشتر به تو بشناسونم. واسه همینم امروز از بچه ها خواستم برن بیرون تا کسی نباشه و من و تو بتونیم بریم بیرون؛ پشت پنجره منتظرت بودم که هروقت اومدی بیام پیشت که دیدم ماشینتو پارک کردی و به سمت پارک رفتی و از همون دور هم میشد تشخیص داد که کلافه ای، سریع یه لباس سردستی پوشیدم و اومدم پیشت و الانم که اینجاییم.
بعد از جاش پاشد و از جیب کتش یه جعبه در آورد و جلوی من زانو زد و گفت:
- آوای عزیزم! با من ازدواج میکنی؟
شوک زده بودم. نمیتونستم حرفی بزنم. کمی که گذشت گفتم:
- خب تو کامل منو میشناسی؟ با من آشنایی؟ حتی گذشتم... .
پرید وسط حرفم و گفت:
- آوا من کامل تو رو میشناسم، با گذشتهت هم هیچ مشکلی ندارم چون اصلا چیز خاصی نبوده.
و با لحن خاصی ادامه داد:
- درخواستمو قبول میکنی؟
جورج: اینه، بیا بریم تو
دستشو گذاشت پشت کمرم و منو هدایت کرد به جلو.
یه گارسون اومد جلو و تعظیم کرد و بعد رو به جورج گفت:
- بفرمایید بالا
از پله ها رفتیم بالا که در کمال تعجب دیدم که فقط یه میز اونجا هست.
جورج: بشین دختر خوب
یه آهنگ ملایم بی کلام هم پخش میشد.
این طبقه تقریبا تاریک بود و اون گوشه ها چراغ های کوچیک فضا رو روشن میکرد؛ همچنین شمع هایی که روی میز بودن فضا رو روشن و زیباتر میکردند.
نشستم روی صندلی.
جورج: خوشت میاد؟!
- اره خوشگله
روی میز با گل های رز سفید و قرمز تزئین شده بود.
جورج: گل مورد علاقت چیه؟
- گل رز قرمز و رز لب صورتی
جورج: سلیقت خوبه!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
جورج: چی میخوری؟
نگاهی به منوی جلوی دستم کردم و گفتم:
- هات چاکلت
جورج: خیلی خوب منم هات چاکلت
و رو کرد به گارسون که بالای سرمون وایساده بود و بهش گفت:
- دوتا هات چاکلت مخصوص.
و بهش لبخند معناداری زد.
هات چاکلت هامون رو آوردن، تزئین باحالی داشت؛ به شکل قلب توی ماگ های قلبی تزئین شده بود.
جورج: بخور تا بگم!
- چیو؟
جورج: اول بخور بعد!
وقتی هات چاکلتم رو خوردم و تموم شد لیوان رو روی میز گذاشتم و منتظر نگاهش کردم.
جورج: خب بدون مقدمه چینی میگم؛ آوا با من ازدواج میکنی؟!
با تعجب نگاهش کردم.
ادامه داد:
- میدونم هول شدی،ولی خوب فکراتو بکن.
- چی شد؟
جورج: چی چی شد؟
- چی شد که این درخواستو به من دادی؟
جورج: خب راستش کم کم یه حسایی بهت پیدا کردم و بهت اون پیشنهاد توی باشگاه رو دادم؛ وقتی دیوید ما رو به مهمونی دعوت کرد خیلی خوشحال شدم، توی مهمونی تو رو زیر نظر گرفتم و دیدم که واقعا بی نظیری! اصلا به مردا ها نگاه نمیکردی و به هرکی که بهت درخواست رقص میداد درخواستش رو قبول نمیکردی.اینطور شد که بهت علاقه مند شدم و اون شبی که توی بالکن صدات رو شنیدم فهمیدم که یه دختر همه چی تموم هستی و تصمیم گرفتم تورو بیشتر بشناسم و همچنین خودمو بیشتر به تو بشناسونم. واسه همینم امروز از بچه ها خواستم برن بیرون تا کسی نباشه و من و تو بتونیم بریم بیرون؛ پشت پنجره منتظرت بودم که هروقت اومدی بیام پیشت که دیدم ماشینتو پارک کردی و به سمت پارک رفتی و از همون دور هم میشد تشخیص داد که کلافه ای، سریع یه لباس سردستی پوشیدم و اومدم پیشت و الانم که اینجاییم.
بعد از جاش پاشد و از جیب کتش یه جعبه در آورد و جلوی من زانو زد و گفت:
- آوای عزیزم! با من ازدواج میکنی؟
شوک زده بودم. نمیتونستم حرفی بزنم. کمی که گذشت گفتم:
- خب تو کامل منو میشناسی؟ با من آشنایی؟ حتی گذشتم... .
پرید وسط حرفم و گفت:
- آوا من کامل تو رو میشناسم، با گذشتهت هم هیچ مشکلی ندارم چون اصلا چیز خاصی نبوده.
و با لحن خاصی ادامه داد:
- درخواستمو قبول میکنی؟