جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط zahra_z با نام رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,841 بازدید, 78 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z
نویسنده موضوع zahra_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا حیدریان
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
بدون حرف راه رفتیم تا رسیدیم به یه کافه خوشگل.
جورج: اینه، بیا بریم تو
دستشو گذاشت پشت کمرم و منو هدایت کرد به جلو.
یه گارسون اومد جلو و تعظیم کرد و بعد رو به جورج گفت:
- بفرمایید بالا
از پله ها رفتیم بالا که در کمال تعجب دیدم که فقط یه میز اونجا هست.
جورج: بشین دختر خوب
یه آهنگ ملایم بی کلام هم پخش میشد.
این طبقه تقریبا تاریک بود و اون گوشه ها چراغ های کوچیک فضا رو روشن می‌کرد؛ همچنین شمع هایی که روی میز بودن فضا رو روشن و زیباتر می‌کردند.
نشستم روی صندلی.
جورج: خوشت میاد؟!
- اره خوشگله
روی میز با گل های رز سفید و قرمز تزئین شده بود.
جورج: گل مورد علاقت چیه؟
- گل رز قرمز و رز لب صورتی
جورج: سلیقت خوبه!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
جورج: چی می‌خوری؟
نگاهی به منوی جلوی دستم کردم و گفتم:
- هات چاکلت
جورج: خیلی خوب منم هات چاکلت
و رو کرد به گارسون که بالای سرمون وایساده بود و بهش گفت:
- دوتا هات چاکلت مخصوص.
و بهش لبخند معناداری زد.
هات چاکلت هامون رو آوردن، تزئین باحالی داشت؛ به شکل قلب توی ماگ های قلبی تزئین شده بود.
جورج: بخور تا بگم!
- چیو؟
جورج: اول بخور بعد!
وقتی هات چاکلتم رو خوردم و تموم شد لیوان رو روی میز گذاشتم و منتظر نگاهش کردم.
جورج: خب بدون مقدمه چینی میگم؛ آوا با من ازدواج میکنی؟!
با تعجب نگاهش کردم.
ادامه داد:
- می‌دونم هول شدی،ولی خوب فکراتو بکن.
- چی شد؟
جورج: چی چی شد؟
- چی شد که این درخواستو به من دادی؟
جورج: خب راستش کم کم یه حسایی بهت پیدا کردم و بهت اون پیشنهاد توی باشگاه رو دادم؛ وقتی دیوید ما رو به مهمونی دعوت کرد خیلی خوشحال شدم، توی مهمونی تو رو زیر نظر گرفتم و دیدم که واقعا بی نظیری! اصلا به مردا ها نگاه نمی‌کردی و به هرکی که بهت درخواست رقص می‌داد درخواستش رو قبول نمی‌کردی.اینطور شد که بهت علاقه مند شدم و اون شبی که توی بالکن صدات رو شنیدم فهمیدم که یه دختر همه چی تموم هستی و تصمیم گرفتم تورو بیشتر بشناسم و همچنین خودمو بیشتر به تو بشناسونم. واسه همینم امروز از بچه ها خواستم برن بیرون تا کسی نباشه و من و تو بتونیم بریم بیرون؛ پشت پنجره منتظرت بودم که هروقت اومدی بیام پیشت که دیدم ماشینتو پارک کردی و به سمت پارک رفتی و از همون دور هم میشد تشخیص داد که کلافه ای، سریع یه لباس سردستی پوشیدم و اومدم پیشت و الانم که اینجاییم.

بعد از جاش پاشد و از جیب کتش یه جعبه در آورد و جلوی من زانو زد و گفت:
- آوای عزیزم! با من ازدواج می‌کنی؟
شوک زده بودم. نمی‌تونستم حرفی بزنم. کمی که گذشت گفتم:
- خب تو کامل منو می‌شناسی؟ با من آشنایی؟ حتی گذشتم... .
پرید وسط حرفم و گفت:
- آوا من کامل تو رو می‌شناسم، با گذشته‌ت هم هیچ مشکلی ندارم چون اصلا چیز خاصی نبوده.
و با لحن خاصی ادامه داد:
- درخواستمو قبول می‌کنی؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
با کمی من من گفتم:
- خب راستش من شوک زده شدم، اگه اجازه بدی یه چندوقت فکر کنم!
از جاش بلند شد و سرجاش نشست. دستامو که روی میز بود گرفت بین دستای مردونش و با مهربونی گفت:
- آره حتما! چقدر وقت برای فکر کردن کافیه؟
کمی فکر کردم و بعدش گفتم:
- یک‌ماه خوبه! توی این یک‌ماه فکرام رو می‌کنم.
جورج: پس من یک ماه دیگه ازت نتیجه رو می‌پرسم. قبول؟!
- قبول
بعد از زدن این حرف از سرجام بلند شدم و رو کردم بهش و گفتم:
- بابت امروز ممنون.
اونم از سرجاش بلند شد و از گلدون روی میز یه شاخه گل رز قرمز جدا کرد و داد به من و گفت:
- این گل برای تو. در ضمن یادت نره همه بچه ها از امروز خبر دارن.
سری تکون دادم و خداحافظی کردم و از کافه زدم بیرون.
واقعا سردرگم شده بودم. کلافه بودم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
تصمیم گرفتم برم خونه و با آراد و نفس مشورت کنم و از اونا کمک بخوام.
پس به سمت خونه رفتم...
***یک ماه بعد***
بالاخره یک ماه گذشت و من فکرامو کرده بودم. توی این یک‌ماه خودم میرفتم مطب و با جورج برخوردی نداشتم.
توی این یک‌ماه کلی با خودم کلنجار رفته بودم، کلی از نفس و آراد مشورت کردم، کلی در مورد جورج تحقیق کردم، همه جوانب رو سنجیدم و آخرش به نتیجه رسیدم که به جورج جواب مثبت بدم.
شاید عاشقش نبودم ولی خب حداقل می‌تونستم دوستش داشته باشم! دوست داشتن خیلی از عاشق بودن بهتره. قرار بود امشب به دعوت آراد و نفس با بچه ها بریم رستوران و من تصمیم داشتم که امشب جوابمو به جورج بدم.
داشتم آماه میشدم که برم مطب. لباسای رسمی‌م رو پوشیدم و با زدن یه رژلب و برداشتن کیف و گوشیم از خونه بیرون رفتم.سوئیچ ماشین رو برداشتم و کفشامو پوشیدم و از خونه خارج شدم.
با خروجم از در خونه در خونه روبرویی باز شد و جورج از اون بیرون اومد. سرش پائین بود و من رو ندید.
دکمه آسانسور رو زدم و همون موقع جورج اومد کنار آسانسور و ظاهرا هنوز منو ندیده بود. یه دفعه نگاهش افتاد به من و سرش رو بالا گرفت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
لبخندی زد و با متانت گفت:
- سلام
با لبخند بهش سلام کردم.
آسانسور اومد و جورج رو به من گفت:
- بفرمائید.
وارد آسانسور شدم و اون هم اومد. بعد از یک ماه جورج رو دیدم!
با صدای جورج به خودم اومدم:
- خب شما تصمیمتون رو نگرفتید؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- خب راستش من توی این یک‌ماه فکرامو کردم و نتیجه گرفتم که بهتون جواب مثبت بدم...
هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که تو آغوش جورج فرو رفتم. دستشو کرد لای موهای بازم و زمزمه کرد:
- خوشبختت میکنم آوا .
حرفش که تموم شد آسانسور هم وایساد. دستمو گرفت و گفت:
- امروز دیگه باید با من بیای؛ میای؟!
با لبخند سری تکون دادم و گفتم:
- از این به بعد همیشه با تو میام.
همینطور که دستم رو توی دستش گرفته بود راه افتاد سمت ماشین و کنار در شاگرد وایساد. در رو باز کرد و رو به من گفت:
- سوار شو عشق من.
تشکر کردم و سوار شدم. خودش هم سوار شد و گفت:
- باورم نمیشه!
- چی رو؟
_ این که تو دیگه از این به بعد میشی همسر من!
دستم هنوز توی دستش بود.
با خوشرویی گفتم:
- دیگه باید باورش کنی! نکنه پشیمونی؟!
جورج: پشیمون که هستم! منتها از این پشیمونم که چرا زودتر بهت اعتراف نکرده بودم.
زدم زیر خنده و گفتم:
- دیگه گذشته ها گذشته؛ تو زمان حال باش و لذت ببر.
دستمو محکمتر فشرد و گفت:
- تک تک لحظه هایی که با تو هستم لذت می‌برم عشق من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
چیزی نگفتم که دست برد سمت ضبط و گفت:
- توی این یک ماه زبان فارسیم رو کامل کردم و الانم میخوام یه آهنگ ایرانی واسه عشق ایرانیم بذارم!
آهنگی رو پلی کرد و من با جون دل آهنگ رو گوش می‌دادم.
"کی تو رو بلده مثل من
که چطوری دلت وا شه
کی بلده پشتت در بیاد
حتی اگه غلط باشه
کی تو رو بلده مثل من
بهت اهمیت میده
اینجوری کی لای شونه هاش
بهت امنیت میده
سلامتی حسای خوبی که
پای منو به تله کشوندن
سلامتی چشایی که
کار دلمو به اینجا رسوندن
فدای اون دلی که ادعا میکنه منو نمیشناسه
سلامتی صورت قشنگِ سرد بی احساست
کی تو رو بلده مثل من
که چطوری دلت وا شه
کی بلده پشتت در بیاد
حتی اگه غلط باشه
کی تو رو بلده مثل من
بهت اهمیت میده
اینجوری کی لای شونه هاش
بهت امنیت میده
همه لفظای خوشگل دنیا برا تو
فقط خواهشا از توو فکر من درا تو
تو با اینکه اینقد دادی دستم آتو
سلامتی من که پر نکردم جاتو
کی تو رو بلده مثل من
که چطوری دلت وا شه
کی بلده پشتت در بیاد
حتی اگه غلط باشه
کی تو رو بلده مثل من
بهت اهمیت میده
اینجوری کی لای شونه هاش
بهت امنیت میده"
(آهنگ سلامتی از میثم ابراهیمی)
آهنگ که تموم شد جورج برگشت طرفم و گفت:
- کی تو رو بلده مثل من؟!
با شیطنت گفتم:
- آقامون
جورج: آقاتون به قربونت بره.
امروزم گذشت؛ الان داریم آماده می‌شیم که بریم رستوران. قرارمون این بود که همگی ساعت هفت و نیم دم در خونه آراد باشیم.
الانم ساعت هفت و بیست دقیقه‌ست و من دارم آماده میشم.
یه شومیز سفید یقه قایقی آستین سه ربع که آستینش پف پفی بود پوشیدم و با شلوار قد نود خاکستری.
صدای گوشیم در اومد که دیدم جورج پیام داده. پیامشو باز کردم که نوشته بود:
- تیپت چه رنگیه؟
براش تایپ کردم:
- سفید و طوسی
ارسال کردم که همون موقع جواب داد:
- باشه پس فعلا
دیگه چیزی ننوشتم و موهامو شونه کردم.
طبق معمول یه رژلب قرمز زدم و با برداشتن گوشیم از اتاقم رفتم بیرون. امروز که از سرکار برگشتم به جسیکا و آراد و نفس گفتم که به جورج جوابمو دادم و اونا همشون خوشحال بودن.
جسیکا تا منو دید گفت:
- به به زنداداشم چه کرده!
و چشمکی به من زد.
نگاهی به ساعتم کردم که ساعت هفت و نیم رو نشون میداد.
به جسیکا گفتم:
- پاشو مزه نریز الان همشون دم در وایسادن.
اونم پاشد و گفت:
- ساشا هم دیگه باید اومده باشه.
ساشا هم عضو جدید اکیپ ما بود.
رفتیم بیرون که دیدیم بعــله؛ همه جمعن و منتظر ما
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
یکی یکی بهشون سلام کردم که آخرین نفر رسیدم به جورج و وقتی بهش سلام کردم منو کشید تو بغلش و آروم گفت:
- سلام عشق من.
ازش جدا شدم که آراد گفت:
- عاقا اینجا خانواده نشسته ها !
جورج با خنده گفت:
- والا این که برا همتون عادیه!
و با این حرفش همه زدیم زیر خنده.
نگاهی به تیپ جورج کردم که دیدم با من ست کرده! شلوار طوسی با تیشرت و کفش سفید.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- پس واسه این از من پرسیدی تیپم چه رنگیه؟!
چشمکی زد و گفت:
- آره دیگه.
با صدای آراد همگی سوار آسانسور شدیم.
جسیکا: حالا این رستوران دعوت کردن دلیلش چیه؟
آراد: اونم میگم منتها به وقتش!
رسیدیم به پارکینگ و هرکس با جفتش رفت تو ماشین خودشون. ما هم سوار ماشین جورج شدیم و پشت ماشین آراد حرکت کردیم. آراد یه جا پارک کرد و ما هم پشت سرش پارک کردیم!
پیاده شدیم که جورج دستشو دور کمرم حلقه کرد. برگشتم و نگاهش کردم و بهش لبخندی زدم. رفتیم توی رستوران و یک میز رو پیدا کردیم و نشستیم. جورج کنار من نشست و بازم دستشو دور کمرم حلقه کرد.
آراد: خب غذا چی میخورید؟
هرکس یچیز سفارش داد. بعد از اون آراد رو کرد به نفس و گفت:
- توام که مثل همیشه پپرونی می‌خوری نه؟!
نفس:
- نه بچه‌م هوس مرغ سوخاری کرده...
حرفش تموم نشده بود که همه به غیر آراد با چشمای گرد نگاهش می‌کردیم.
آراد با خنده گفت:
- عه لو دادی که! قرار بود بعد غذا بگیم!
من یه جیغ کوتاه زدم و پریدم نفسو بغلش کردم و بعد از تبریک گفتن یکی زدم توی سرش و گفتم:
- چرا به من زودتر نگفتی؟
نفس:خودمم دو سه روزه فهمیدم. بعدشم شما که تو اعتصاب بودی با جورج ما ترسیدیم زودتر بگیم بزنی تو برجکمون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
با این حرفش زدیم زیر خنده و من گفتم:
- خب دلیلت منطقی بود
و رفتم نشستم سرجام.
جسیکا: پس واسه این خبر ما رو دعوت کردید درسته؟
آراد: آره
- حالا چندماهته؟
نفس: دو ماه! دکتر هم تعجب کرده بود که چطور دوماه نفهمیدم که باردارم!
رو کردم سمت آراد و گفتم:
- وقتی بچت به دنیا اومد من آبجی تو نیستما !
آراد با تعجب گفت:
- چرا؟
- خب عمه میشم کلی فحش می‌خورم
همه زدن زیر خنده که من گفتم:
- نخندین ایشالا خودتونم عمه بشید کلی فحش بخورید.
جسیکا: پس منم آبجی تو نیستم جورج.
جورج با تعجب گفت
- :تو دیگه چرا؟
جسیکا: خب بچتون که دنیا بیا هی به من بدبخت فحش میدن.
جورج: حالا بذار هروقت دنیا اومد تو آبجیم نباش.
همه زدن زیر خنده و من خجالت کشیدم و با آرنج زدم تو پهلوی جورج.
جورج حلقه دستش رو که دور کمرم بود رو تنگ تر کرد و موهامو نوازش کرد.
بعد از اینکه غذا خوردیم جورج گفت:
- نفس پس اینطور که معلومه باید عروسیمونو بندازیم بعد از به دنیا اومدن بچه!؟
نفس حق به جانب گفت:
- بله که باید بندازید بعد به دنیا اومدنش. من دوست ندارم تو عروسی ابجیم با شکم توپ مانند برقصم.
با این حرفش همه رو به خنده انداخت.
***چند هفته بعد***
با صدای جسیکا بلند شدم که می‌گفت:
- پاشو دیگه آوا جورج منتظرته.
با شنیدن این حرفش سریع از جام بلند شدم. زد زیر خنده و گفت:
- شوخی کردم ولی تا ربع ساعت دیگه میاد.
بلند شدم و رفتم دستشویی و مسواک زدم و اومدم بیرون. جلوی آینه وایسادم و موهامو شونه کردم.
هفته پیش مامان اینا اومدن پاریس و جورج با خانواده ش اومدن خاستگاری و قرار شد یه هفته بعد از همون شب که میشه سه روز دیگه یه جشن نامزدی بگیریم و عروسی رو هم بعد از به دنیا اومدن نی نی آراد و نفس بگیریم.
سه روز دیگه جشن نامزدیمه ولی هنوز لباس نگرفتیم. قراره امروز با جورج بریم و لباس بگیریم.
از اتاق رفتم بیرون و صبحانه خورد و بعد از اون لباسامو پوشیدم.
گوشیمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون که جورج رو دیدم که روی کاناپه ها نشسته.بهش سلام کردم که بلند شد و منو تو بغلش گرفت و پیشونیمو بوسید.
بعد رو به من گفت:
- آماده ای گلم بریم؟
- آره بریم.
از جسیکا که توی اتاق بود خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
***روز نامزدی***
آرایشگر: عزیزم تموم شد حالا برو لباستو بپوش.
از جام بلند شدم و خواستم خودمو توی اینه ببینم که آرایشگر گفت:
- اول لباستو بپوش بعد خودتو ببین.
رفتم لباسمو پوشیدم و بعد از اون رفتم جلوی آینه. باورم نمی‌شد که این من بودم. یه آرایش لایت خوشگل با موهای باز و بسته و لباس تور پرنسسی پف پفی یقه قایقی به رنگ آبی کمرنگ که پایین تورش و یقش با گلهای همون رنگ کار شده بود.
عالی شده بودم.
صدای مامان رو می‌شنیدم که به آرایشگر میگفت:
- آماده نشد؟
آرایشگر: چرا رفت لباسشو بپوشه الان میاد.
با قدم های کوتاه از اتاقک مخصوص عروس ها رفتم بیرون که مامان و مامان الیزابت (مامان جورج) متوجه من شدن و هردو اومدن طرفم.
بعد از اینکه کلی قربون صدقه‌م رفتن جسیکا و نفس رو دیدم که مثل ماه شده بودن.
یکم با اونا حرف زدم که یکی از کارکنان آرایشگاه گفت:
- آقای دوماد اومدن.
و همون موقع جورج وارد شد. با چشمش دنبال من می‌گشت؛ تا من رو دید به طرفم اومد و دسته گلی که دستش بود رو بهم داد و بغلم کرد.
با این حرکتش تموم کارکنای آرایشگاه و همچنین نفس که سه‌ماهش بود و جسیکا و مامان و مامان الیزابت جیغ و دست زدن و جسیکا با شیطونی گفت:
- آقای دوماد عروسو ببوس.
جورج همونطور که من توی بغلش بودم سرشو اورد جلوی صورتم و پیشونیمو بوسید که جسیکا اعتراض کرد و جورج با خنده بهش گفت:
- دیگه همین مناسب سن تو بود بقیش مناسبت نیست.
و همین حرفش باعث خنده همه شد.
نگاهی به تیپ جورج انداختم؛ کت و شلوار سرمه ای و پیراهن آبی همرنگ لباس من و کراوات سورمه ای.
آروم دم گوشش گفتم:
- خیلی جذاب شدی جورج
و اونم همینطور تو گوشم زمزمه کرد:
- تو بیشتر
با صدای فیلمبردار از بغل جورج در اومدم و به دستور فیلمبردار به سمت بیرون راه افتادیم..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
***پنج ماه بعد***
داشتم روپوشمو در می‌آوردم که گوشیم زنگ خورد. نگاه به اسمش کردم که اسم جورج روش خودنمایی می‌کرد. گوشی رو برداشتم:
- الو؟
جورج: سلام عزیزم خوبی؟
- سلام عشقم خوبم تو خوبی؟
جورج: منم خوبم عزیزدلم. میگما کارت تموم شده؟؟
- اره دارم لباسامو عوض می‌کنم؛ چطور مگه؟
جورج: جسیکا زنگ زد گفت که نفس دردش گرفته و بردنش بیمارستان، اگه کارت تمومه زود بیا بریم بیمارستان پیششون.
- الان میام. فعلا
سریع لباسامو عوض کردم و وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. جورج رو دیدم و سلام کردم و طبق معمول گونه شو بوسیدم اونم پیشونی‌مو بوسید. بعد رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت بیمارستان. بیمارستان نزدیک بود و زود رسیدیم. وقتی رسیدیم رفتیم توی بخش که جسیکا رو دیدیم و بعد از احوال پرسی جسیکا گفت:
- بچه به دنیا اومده. بیاین دنبالم.
دنبال جسیکا راه افتادیم. همینطور که می‌رفت گفت:
- فسقل خانوم مگه یک ماه دیگه نباید میومد؟
- چرا بابا هنوز تاریخ زایمان یک ماه دیگه بود این بچه خیلی عجول بود.
بعد ادامه دادم:
- به مامان نفس خبر دادید؟
جسیکا: آره خبر دادیم اونم گفت با اولین بلیط خودشو می‌رسونه، الانم آراد و مامانم و مامانت بالا سر نفس هستن.
رسیدیم دم یه اتاق و جسیکا گفت:
- اینه اتاقش، برو تو
رفتم تو و یه سلام سرسری به آراد و مامان و مامان الیزابت کردم و بعد از اون رفتم پیش نفس و بغلش کردم و گفتم:
- مبارکت باشه بهترین آبجی دنیا.
بعدش هم گونه هاشو بوس کردم که تشکر کرد و من رو به آراد گفتم:
- پس عشق خاله و عمه کو؟
آراد: هنوز نیاوردنش الان می‌آرنش.
چند دقیقه که نشستیم یه دفعه پرستار اومد و بچه رو آورد. اول از همه من رفتم بالا سرش که با دیدنش کپ کردم. پوستش به نفس رفته بود و گندمی رو به سفید بود و موهاش هم کپی آراد طلایی بود ولی لب و گونه هاش کپی من بود. با اینکه حدود یک ماه زودتر به دنیا اومده بود ولی خب ریزه میزه نبود و اندازش طبیعی بود.
با ذوق گفتم:
- وای این دخترمون چقدر لب و گونه ش شبیه منه.
بقیه هم اومدن و تائید کردن. بچه رو گرفته بودم تو بغلم و به هیچکس نمی‌دادمش. چند دقیقه بعد رو کردم به نفس و گفتم:
- اسم دخترمونو می‌خواین چی بذارید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
نفس با عشق به بچه زل زد و گفت:
- سوفیا
- اسمش هم مثل خودش قشنگه.
قرار بود دوماه ماه بعد از زایمان نفس عروسیمون باشه که الان زایمان نفس زودتر شد ولی خب با اینحال تاریخ عروسی سرجاشه چون باغ و آرایشگاه و.... رو رزرو کردیم و نمیشه کنسل یا جا به جاش کنیم. پس با این حساب توی عروسی ما سوفیا سه ماهه میشه.
چند روز گذشت و نفس از بیمارستان اومد خونه. سوفیای قشنگ من هم روز به روز خوشگلتر میشد. چشمهاش هم به آراد رفته بود و آبی روشن بود. موهای طلایی رنگ خوشگلش هم به آراد رفته بود و بینی ش هم به نفس. در کل خیلی خوشگل بود؛ خصوصا الان توی این لباس سرهمی صورتی.
یادمه تا چهارماهگی نفس که جنسیت بچه معلوم نشده بود چیز خاصی نخریده بودیم ولی بعد از این که جنسیت معلوم شد من و نفس و جسیکا هر روز می‌رفتیم توی سیسمونی فروشی ها و کلی وسایل گوگولی مگولی صورتی می‌خریدیم.
انقدر موقع خرید لباس و چیدن سیسمونی ذوق داشتیم که پسرا مسخره مون می‌کردند ولی ما می‌گفتیم شما جای ما نیستید که بدونید چه لذتی داره.
خلاصه دیگه گذشت و الانم من و جورج اومدیم خونه آراد اینا تا یه سری به نفس بزنیم و هم من یکم کمکش کنم. هرچند که مامانش اومده بود ولی خب می‌دونستم که نفس خیلی با مامانش راحت نیست بخاطر همین اومدم پیشش.
سوفیا رو که حالا بیست و یک روزش بود رو بغلش کردم و رفتم کنار جورج روی مبل نشستم و صدام رو بچه گونه کردم و به فارسی گفتم:
- شلام عمو.
جورج که از رفتاراش می‌تونستم بفهمم چقدر بچه دوست داره کلی سوفیا رو ناز کرد و قربون صدقش رفت و بعد آروم رو به من گفت:
- کی بشه بچه خودمون به دنیا بیاد؟
خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین که جورج بچه رو از بغل من برداشت و گذاشت توی کریرش که کنارمون بود و بعد منو بغل کرد و گفت:
- خانومم خجالت کشید؟
سرمو همونطور که پائین بود تکون دادم که چونه مو گرفت و منو چرخوند سمت خودش و زل زد تو چشمام و گفت:
- دیگه هیچوقت از من خجالت نکش فدات شم؛ باشه؟!
سرمو به سمت راست مایل کردم که یعنی باشه. با خنده گفت:
- زبونتو موش خورده؟
زبونمو ارودم بیرون و نشونش دادم و بعدم گفتم:
- نخیرم سرجاشه.
نوک بینی‌مو بو کرد و گفت:
- فنچ کوچولوی من
منم سرمو گذاشتم روی سی*ن*ه‌ش که آراد و نفس از اتاق اومدن بیرون. نفس دیگه راه افتاده بود و تقریبا می‌تونست کاراشو بکنه ولی بیشتر وقتا مامانش برای کمک بیشتر پیشش بود هرچند که مامان من هم تا ده روز بعد از زایمانش پیشش بود ولی دیگه رفت خونه خودشون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
رو کردم به نفس و آراد و گفتم:
- نی نی تون برای من! من می‌خوام ببرمش خونه‌مون.
نفس: خب خودتون زود عروسی کنید بچه بیارید بهتره که.
- نه من سوفیا رو می‌خوام.
نفس: والا من که از خدامه، صبحا که آراد میره سرکار بیا اینجا تا هم پیش من باشی هم پیش سوفیا.
با ذوق گفتم:
- جدی میگی؟
نفس:آره، اینطور به مامانم هم میگم نیاد.
با خوشحالی گفتم:
- پس من روزایی که نرفتم سرکار میام پیشت.
نفس: باشه حتما بیا
بعد از کمی حرف زدن به جورج گفتم:
- پاشو بریم
جورج هم پاشد و از همه خداحافظی کردیم و از خونه شون رفتیم بیرون. جورج رو کرد به من و گفت:
- خوابت میاد؟
- آره ساعت یک نصفه شبه ها
جورج: میری خونه؟
- آره
جورج با یه لحن مظلومی گفت:
- منم بیام پیشت؟ قول میدم کاری نکنم.
همچین مظلوم گفت که دلم واسش سوخت؛ واسه همین رو کردم بهش و گفتم:
- باشه بیا
جورج:پس من برم لباسامو بردارم تو برو تو فقط درو باز بذار.
- باشه فقط سر و صدا نکنیا جسیکا خوابه گناه داره.
جورج:باشه
جورج رفت تو خونه‌ش و منم رفتم تو اتاقم و لباسای بیرونیمو با یه تاپ نیم تنه و شلوارک بالای زانو عوض کردم و نشستم پشت میز آرایشم و شروع کردم به پاک کردن آرایشم که دستی روی شونم نشست وقتی برگشتم دیدم جورجه.
از جام بلند شدم و گفتم:
- تو که هنوز لباساتو عوض نکردی.
جورج:الان عوض میکنم.
و بعد از این حرفش تیشرتش رو کند. اومدم حرفی بزنم که با دیدن هیکلش دهنم باز موند. با دیدن من زد زیر خنده و منم دهنمو بستم. اومد شلوارشو در بیاره که گفتم:
- عه!
با خنده گفت:
- من که مشکلی ندارم تو اگه مشکلی داری چشاتو ببند.
پررویی نثارش کردم و چشمامو بستم و گفتم:
- هروقت شلوارتو پوشیدی بگو چشمامو باز کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: SETI_G
بالا پایین