جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط zahra_z با نام رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,841 بازدید, 78 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z
نویسنده موضوع zahra_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا حیدریان
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
جورج: آهنگ ایرانی بذارم؟
- آره بذار.
یه آهنگ گذاشت و گفت:
- آهنگای این خوننده رو خیلی دوست دارم، صداش عالیه.
اهنگ پلی شد و من به اهنگ گوش می‌دادم.
"تو با اون چشمات داری تو دلم میری
همیشه با من یه جورایی درگیری
م‌ی‌ دونم سخته سمت تو بیام آره
ندارم چاره این دلم گرفتاره
با اون چشمات
دل منو تو بردی حرصمو در آوردی
یه جوری تو جذابی حق همه رو خوردی
اینجوری که پیش میره حالا حالاها بردی
با اون چشمات دل منو تو بردی حرصمو در آوردی
یه جوری تو جذابی حق همه رو خوردی
اینجوری که پیش میره حالا حالاها بردی
مگه میشه همه دنیامو پای تو ندم
مگه میشه من که همه جوره باهات راه اومدم
مگه میشه که نشم عاشق چشای نجیبت
دو تا چشمات داره زندگیمو جادو میکنه
دو تا چشمات داره دست منو باز رو میکنه
دو تا چشمات آخ از اون دو تا چشمای نجیبت
با اون چشمات دل منو تو بردی حرصمو در آوردی
یه جوری تو جذابی حق همه رو خوردی
اینجوری که پیش میره حالا حالاها بردی
با اون چشمات دل منو تو بردی حرصمو در آوردی
یه جوری تو جذابی حق همه رو خوردی
اینجوری که پیش میره حالا حالاها بردی" (آهنگ جذاب از فرزاد فرزین)
وقتی آهنگ تموم شد گفتم:
- آره اهنگای این خوننده خیلی خوشگله، اگه یادت باشه یک بار یکی از آهنگای این خوننده رو برات خوندم!
جورج: آره یادمه، واسه همین رفتم اون اهنگه رو دانلود کردم و بقیه آهنگای اون خوننده رو هم که گوش داد دیدم عالیه!
- اوهوم خوشگلِ!
جورج: چه جور لباسی مد نظرتِ؟
- یه لباس پرنسسی بلند، رنگش هم صورتی کمرنگ یا آبی خیلی کمرنگ!
جورج: به نظر من آبی بگیر که با چشمات ست بشه!
- خودمم همین فکرو داشتم!
رسیدیم به پاساژ و اونجا دیدم بچه ها جمع شدن. قبل از اینکه بهشون برسیم جورج گفت:
- فکر کنم اینا میخوان زوج زوج برن خرید و من و تو هم باید با هم بریم.
- آره احتمالا.
رفتیم پیش بچه‌ها و آخرش هم همون حرفی که جورج زده بود رو زدن و رفتن و من موندم و جورج!
جورج: اول بریم لباس تورو بگیریم!
- باشه.
بعد از کلی گشتن یه لباس پرنسسی پف پفی بلند آبی خیلی کمرنگ و یقه قایقی که پایینش ساده بود و بالاش یکم با گل‌های حریر رنگ لباس کار شده بود رو پسند کردم و رفتم تو اتاق پرو تا پرو کنم

وقتی پوشیدمش جورج رو صدا زدم و وقتی اومد گفت: عالیه!
تشکر کردم و لباس رو عوض کردم و همون رو خریدم.
کفش هم یه کفش پاشنه پنج سانتی جلوباز آبی همرنگ لباسم خریدم!
برای موهام هم یه ریسه نقره‌ای خریدم!
داشتیم از جلوی یه مغازه که وسایل قاب موبایل و اینا داشت رد می‌شدیم که به جورج گفتم:
- نظرت چیه قاب گوشیم رو هم با لباسام ست کنم؟
جورج: به نظرم که باحال میشه، مدل گوشیت چیه؟
-آیفون دوازده پرومکس! به نظرت قابش رو دارن؟
جورج: آره بابا احتمالا دارن!
رفتیم تو و یک قاب آبی کمرنگ که با مروارید و قلب و اینا تزئین شده بود خریدم!
نوبت رسید به لباس جورج. چون جسیکا و ساشا و جورج و من ساقدوش بودیم لباسامون باید یک رنگ می‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
جورج: اگه یه کت و شلوار خوشگل دیدی بهم بگو، تو سلیقت خوبه!
- باشه.
همینطور می‌گشتیم و هنوز کت و شلواری پسند جورج نشده بود.
چشمم افتاد به یه کت و شلوار و با ذوق به جورج گفتم:
- جورج! اونو ببین!
جورج سرش رو برگردوند و با دیدن کت و شلوار گفت:
- این معرکه‌ست.
تائید کردم که یکدفعه برگشت و گفت:
- تو که مشکلی نداری؟
- واسه چی؟!
جورج: رنگش! رنگش همرنگ لباس توئه! گفتم شاید نخوای دقیقا رنگش عین لباس تو باشه.
- آها، نه بابا چه مشکلی! اشکال نداره که.
جورج: خب خیالم راحت شد.
رفتیم تو مغازه و جورج لباس رو گرفت تا بپوشه.
وقتی پوشید منو صدا زد تا برم ببینم چطوره.
وقتی دیدمش فکم افتاد زمین. عالی شده بود!
کت و شلوار آبی کمرنگ که رنگش یکم از لباس من پررنگ تر بود با پیراهن سفید و کراوات مشکی، توی جیب کتش هم یه دستمال مشکی بود.
جورج: چطوره؟
- عالیه، با یه کفش و ساعت مشکی معرکه میشه!
جورج: اونا رو که می‌خرم، مطمئن باشم خوبه؟
- خوب که نیست، عالیه!
بعد از اینکه پول لباس رو حساب کرد یه کفش مجلسی مشکی با یه ساعت مشکی هم خرید!
من هم یه ساعت مجلسی با اکسسوری‌هاش خریدم! یه انگشتر خیلی ظریف که طلای سفید بود و انگار حلقه بود که وسطش یه قلب بود خریدم! وقتی که خریدامون تموم شد جورج به من گفت:
- اینا مثل اینکه هنوز کارشون تموم نشده، بیا بریم یه‌چیزی بخوریم تا زنگ بزنن.
آخه قرار بود وقتی کارشون تموم شد زنگ بزنن و بریم شام بخوریم!
- باشه بریم.
رفتیم تو یه کافه و بستنی سفارش دادیم.
وقتی که خوردیم به بچه ها زنگ زدیم که دیدیم اونا هم تموم شدن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
بچه‌ها که اومدن رفتیم شام خوردیم و بعد از شام خوردن همه به غیر از ساشا که جسیکا رو رسوند و رفت، رفتیم خونه بقولا نفس و آراد و تموم چیزایی که خریده بودیم رو پوشیدیم و نشون همدیگه دادیم. من با ذوق گفتم:
- خب اول لباسای عروس و دوماد رو ببینیم!
اول آراد لباساشو پوشید. یه کت و شلوار مشکی با جلیقه مشکی و کراوات قرمز و پیراهن سفید و کفش مشکی! خیلی خوشگل بود. بعد از اون نفس لباسش رو پوشید که یه لباس تور سفید دکلته بود که واقعا عالی بود با یه کفش پاشنه بلند سفید! بعد از اون جسیکا پوشید که یه لباس بلند آبی بود و طبق گفته‌هاش ساشا هم که دعوت بود کت و شلوار همون رنگی خریده بود. (چون ما چهار تا ساقدوش بودیم لباس هامون یک رنگ بود) بعدش من لباسمو پوشیدم که همه تعریفش رو کردن و بعد از من هم جورج. خدایی لباس هر پنج هامون معرکه بود!
من و جسیکا آرایشگاه جایی می‌رفتیم که نفس می‌رفت که مامان هم همونجا می‌اومد! دیگه از هم خداحافظی کردیم و هرکس رفت خونه خودش و منم رفتم اتاق خودم.
***

الان صبحِ و من وسایلم رو بردم خونه جسیکا!
قراره شب مامان اینا بیان ولی اینجا نمی‌یان و میرن خونه خودشون! نشسته بودیم و داشتیم با جسیکا تعریف می‌کردیم.
جسیکا: یه خاطره از شیطونیات بگو آوا.
- یک بار یه رانی گرفته بودم بعد تموم شد، اومدم یه زرده تخم مرغ برداشتم قشنگ هم زدم و ریختم تو بسته رانی و رفتم پیش آراد و گفتم:
- آراد من سیر شدم رانی منم تو بخور، آراد هم خورد و وقتی خورد فهمید گولش زدم و خلاصه تا دو روز من از آراد فراری بودم!
جسیکا از خنده غش کرده بود. جوری قهقهه میزد که من گفتم صداش تا برج ایفل هم رفت!
بعد از اینکه چندت خاطره تعریف کردیم رو به جسیکا کردم و گفتم:
- می‌خوام یه غذای اصیل ایرانی برات درست کنم؟!
جسیکا: به‌به!
و ادامه داد:
- غذایِ تو خوردن داره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
***
(سه ساعت بعد)

خورش قورمه سبزی خوشبو روی گاز داره قل‌قل می‌کنه و برنج ایرانی (از نفس گرفتم) با ته دیگایِ طلایی خوشمزه‌ش هم درحال پختنه!
جسیکا در حالی که آب دهانش رو قورت ‌داد، گفت: آوا من دلم ضعف رفت از بوش، کی آماده میشه؟
- تا ده دقیقه دیگه آماده هست!
جسیکا: برم جورج رو صدا کنم؟
- برو!
جسیکا که رفت میز رو آماده کردم. دلستر و نوشابه با سبزی خوردن (همشو از خونه نفس کش رفتم)! برنج‌ها رو ریختم توی دیس و با زعفران روشو تزئین کردم! توی یه ظرف هم قورمه سبزی های خوشرنگ و خوشمزه‌ رو ریختم! یه ظرف دیگه هم برداشتم و توش ته دیگای سیب زمینی خوشمزه رو ریختم! لیوان و بشقاب ها رو چیدم که صدای در اومد. جسیکا و جورج بودن! جورج سلام کرد که جوابشو دادم.
جسیکا: وای من دلم ضعف رفت!
جورج: منم همینطور!
با تعجب گفتم:
- جورج مگه تو غذای ایرانی نخوردی؟
جورج شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خوردم ولی این غذا رو نه!
- آها‌.
یکم در مورد غذا بهشون توضیح دادم و شروع به خوردن کردیم. بعد از غذا خوردن میز رو جمع کردیم و خواستم ظرف ها رو بشورم که جسیکا گفت می‌ذاره تو ماشین! رفتیم نشستیم.
جورج: اون موقع چی داشتید میگفتید که صدای خنده جسیکا تا خونه منم می‌اومد؟
جسیکا با ذوق گفت:
- آوا داشت از کرم ریزی‌هاش تعریف می‌کرد، به اون خندیدم!
بعد ماجرای رانی و تخم مرغ رو تعریف کرد.
جورج بعد از کلی خنده گفت:
- بازم از این خاطره‌هات بگو تا بخندیم.
- یک بار هیشکی خونه نبود من اومدم تلویزیون رو صداش رو گذاشتم رو آخرین ولوم و بعد خاموشش کردم، بابام عادت داره هروقت از سرکار میاد بعد از عوض کردن لباساش بشینه پای تلویزیون، منم یه دوربین یواشکی اونجا کار گذاشتم وقتی بابام اینا اومدن جیم زدم تو اتاق و بعدش از فیلم دیدم که بابام تا تلویزیون رو روشن کرد دو متر از جاش پرید بالا منم رفتم بهش گفتم کار آراد بوده(الکی) بابا هم آراد رو دعوا کرد وقتی دعواهاش تموم شد من با مظلومی بهش گفتم که من بودم و اونم دیگه هیچیم نگفت! از خنده دیوار رو گاز می‌زدن.
ادامه دادم:
- یک بارم یکی از استادا نمره بهم نداده بود و باهاش لج بودم صبح زودتر از همه با همین نفس رفتیم تو کلاس و من دو، سه تا از این آدامس بادکنکیا جویدم و گذاشتم زیرش استاده وقتی اومد نشست رو صندلی وقتی بلند شد خودش که نفهمید ولی از بس بچه‌ها خندیدن گفت چی شده و همه پشتشو نشون دادن که پر آدامس شده بود اونم عصبی کلاسو تعطیل کرد، شانسمون گرفت که نفهمید ما بودیم وگرنه بیچاره می‌شدیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
از بس این دوتا خندیده بودن چشماشون اشک می‌اومد. ادامه دادم:
- یک بار هم همه داشتن تلویزیون می‌دیدن منم این برنامه کنترل تلویزیون رو رو گوشیم نصب کرده بودم وقتی جاهای حساسش می‌رسید با گوشی تلویزیون رو خاموش می‌کردم و کسی هم نمی‌فهمید، ولی بعدا دیگه خودم رو لو دادم!
جورج با خنده گفت:
- وای چقد تو شیطون بودی!
جسیکا با خنده گفت:
- هنوزم هست مگه یادت رفته رو گوشی نفس سوسک پلاستیکی گذاشته بود؟
با یادآوری این خاطره هر سه تامون زدیم زیر خنده!
گفتم: یه بارم رفتم تو پارک به یه زنِ که خیلی خیلی عجله داشت گفتم: ببخشید خانم ساعت چنده؟! اون خانمه هم ساعتو گفت منم به ساعتم نگاه کردم و گفتم: اها خداروشکر ساعتم از کار نیوفتاده! زنه یجوری نگام میکرد انگار به یه اسکل نگاه می‌کرد.
جسیکا که داشت از خنده می‌مرد گفت:
- بازم بگو!
جورج هم تائید کرد.
- یک بارم تو ایران با یکی از دوستام رفتیم یه بوتیک و مرده فروشنده تموم لباساش رو برامون باز کرد و نشونمون داد آخرشم ما گفتیم: ممنون پسندمون نشد! مرده یجوری نگاه می‌کرد که می‌خواست خفه مون کنه!
دامه دادم:
- یک بار دیگم صبح زود بود آراد عجله داشت می‌خواست با دوستاش بره کوهنوردی منم اومدم یه تخم مرغ گذاشتم تو کفشش بعدم فرار کردم، آراد هم پاشو که کرده بود تو کفش تخم مرغه شکست و کفشش به گند کشیده شد.
جسیکا: بازم بگو!
- یک بارم رفتیم یه‌جا مهمونی زنگ آیفون رو زدم درو باز کردن بعد من دوباره زنگ رو زدم ایندفعه که برداشتن گفتم: ممنون در باز شد خواستم بهتون اطلاع بدم!
همه مون از خنده غش کرده بودیم. خلاصه تا شب هی گفتیم و خندیدیم! ساعت شش شد که نفس و آراد اومدن دنبالم و گفتن که آماده شم بریم فرودگاه! همون لباسایِ دیروزی رو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم و از جورج و جسیکا خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین آراد شدم!
تو راه آراد وایساد و دسته گل خریدیم. وقتی رسیدیم پروازشون نشسته بود. دنبالشون گشتیم که یه دفعه چشمم افتاد به بابا و دویدم سمتش و پریدم بغلش! من خیلی بابایی بودم و بابا هم خیلی هوامو داشت! بعد از اون مامان رو بغل کردم. بعد از اینکه نفس و آراد هم سلام و احوالپرسی کردن سوار ماشین آراد شدیم و رفتیم خونه مامان اینا و تا دوازده شب گل گفتیم و گل شنیدیم و کلی خندیدیم و بعد از شام خوردن دیگه برگشتیم خونه.

البته قبلش قرار شد من و نفس فردا با مامان بریم که مامان لباس بخرِ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
با مامان و نفس اومدیم بیرون تا مامان لباس بخرِ! بعد از کلی گشتن مامان یه لباس شب بلند آبی کاربنی دوبنده خرید که خیلی هم خوشگل بود! عکس لباسهامون رو به مامان نشون دادیم و مامان هم از لباس من و نفس خوشش اومده بود! برای ساقدوش هم که من و جورج و جسیکا و ساشا بودیم! ست لباس ساشا و جسیکا هم آبی کمرنگ بود، ساشا هم کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی کمرنگ! بابا یه باغ خیلی بزرگ اجاره کرده بود برای عروسی! خانواده نفس هم اومده بودن. من و جسیکا و نفس یه رقص سه‌تایی تمرین کرده بودیم که فوق العاده بود!
***
(روز عروسی)
امروز روز عروسی این دوتا خل و چله! هم عروسی آبجیمه هم عروسی داداشم. الانم تو آرایشگاه هستیم و آرایشگر داره صورتم رو آرایش می‌کنه! من و نفس و جسیکا و مامی و خاله سایه (مامان نفس)‌ توی این آرایشگاه هستیم! با اینکه توی یک آرایشگاه هستیم ولی هنوز بقیه رو ندیدم. آرایشگر با مهربونی گفت:
- عزیزم کار صورتت تموم شدِ، می‌خوای یکم استراحت کن تا بعد موهاتو درست کنم!
- باشه ممنون، پس من میرم پیش بقیه!
آرایشگر: برو گلم.
ساعت حدودا سه عصر بود و همین الان‌ها بود که آراد می‌رسید و با نفس می‌رفتن آتلیه برای فیلم و عکس و وقتی که کارشون تموم میشه ما ساقدوش‌ها هم می‌ریم و چندتا عکس باهاشون می‌گیریم و بعد هم می‌ریم سمت باغ! رفتم از اتاقک بیرون که نفس رو دیدم، شبیه فرشته شده بود.
- نفسی! چقدر ناز شدی!
نفس گفت: توهم ناز شدی!
همون موقع خبر دادن که عروس بره پایین دوماد اومده.‌ نفس خداحافظی کرد و رفت و منم رفتم بقیه رو دیدم که یکی از یکی خوشگلتر شده بودن! بعد از اینکه اونا رو دیدم رفتم نشستم و آرایشگر اومد سراغ موهام. تو اینستا چرخ می‌زدم و آرایشگر هم موهام رو می‌کشید.
بعد یکی دو ساعت آرایشگره گفت:
- عزیزم تموم شد، حالا برو لباستو بپوش تا بدنت رو بعضی جاهاش رو گریم کنم! ازش تشکر کردم و رفتم تا لباسمو بپوشم.‌‌ وقتی لباسمو پوشیدم توی آینه به خودم نگاه کردم. خیلی خوشگل شده بودم. صورتم رو یه آرایش ملایم آبی کرده بود و موهام رو مدل باز و بسته درست کرده بود و ریسه بهشون زده بود! چندتا سلفی از خودم گرفتم و رفتم بیرون که مامان رو لباس پوشیده دیدم.
- وای مامی چقدر خوشگل شدی!
اشک توی چشمای مامی جمع شد و اومد بغلم کرد و گفت:
- عزیزدلم چقدر ناز شدی تو! یه لحظه فکر کردم عروسی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
بعد از اینکه مامان از من تعریف کرد رفتم و جسیکا و خاله سایه رو دیدم که اونا هم تقریبا آماده بودن.

رفتم پیش آرایشگر و کارم رو تموم کرد.

رفتم پیش جسیکا که جسیکا گفت:

- جورج زنگ زد و گفت که آراد اینا کارشون تموم شده و ما بریم پیششون؛ گفت که آماده باشیم جورج و ساشا میان دنبالمون.

- باشه من برم شنلمو بپوشم بریم.

یه شنل بدون کلاه آبی که برای روی لباسم خریده بودم پوشیدم و رفتم از خاله سایه و مامی خداحافظی کردم و رفتم پیش جسیکا.

- اومدن؟

جسیکا: اره دم در هستن. بریم

جسیکا هم روی لباسش یه شنل مثل من منتها رنگ لباسش پوشیده بود.

با آسانسور رفتیم پایین و دم در پسرا رو دیدیم. هردو جذاب شده بودن ولی جورج بیشتر!

سلام کردیم و اون‌ها هم جوابمون رو دادن. قرار شد بریم آتلیه پیش اون دوتا. جسیکا با ماشین ساشا می‌اومد و من هم با ماشین جورج می‌رفتم.

جورج در ماشین رو برام باز کرد و گفت:
- بفرمایید.

لبخندی زدم و گفتم:

- ممنون

نشستم توی ماشین خوشگلش و دامنم رو جمع کردم و در رو بستم.

جورج هم نشست توی ماشین و راه افتاد.

بعد از کمی سکوت رو کرد به من و گفت:

- لحظه اول که دیدمت نشناختمت!‌ خیلی خوشگل شدی!

- لطف داری! تتوام خیلی جذاب شدی جورج!

تا رسیدن به آتلیه حرفی نزدیم.

وقتی رسیدیم آتلیه هم چندتا عکس گرفتیم و چون دیگه شب شده بود تصمیم گرفتیم بریم باغ.

ماشین آراد جلو و پشتش ماشین جورج و پشت ماشین جورج هم ماشین ساشا.

تو ماشین ها هم آهنگ گذاشته بودیم و می‌رقصیدیم.

رسیدیم دم باغ که دیدیم فامیل‌های درجه یک جلوی در هستن.

تا عروس و دوماد پیاده شدن ترقه ها و فشفشه ها روشن شدن و همه دست و جیغ و هورا.

ما هم پیاده شدیم.من کنار نفس بودم و جسیکا هم کنار من؛ از اونطرف هم جورج کنار رهام و ساشا هم کنار جورج. بقولی اون‌ها رو اسکورت کرده بودیم!

عروس و دوماد نشستن و بقیه هم شروع کردن به رقصیدن.

من و جسیکا دست نفس رو گرفتیم و رفتیم وسط که آهنگی که می‌خواستیم باهاش برقصیم به اسم "دنس اگین از سلنا گومز" پخش شد و ما هم شروع کردیم به رقصیدن.

آهنگ تموم شد و رفتیم نشستیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
من یه رقص تکی داشتم که بعد از دو سه تا آهنگ دیگه اون رقص رو می‌رفتم.

چندتا آهنگ پخش شد و نوبت رقص من رسید.

به دی جی گفتم هروقت آهنگ تموم شد آهنگ من رو بذاره.

آهنگ تموم شد و من رفتم وسط و دی جی آهنگ رو گذاشت.

یه رقص ایرانی اصیل بود با یه آهنگ ایرانی.

آهنگ شروع شد و شروع کردم به رقصیدن و چون این جزو سورپرایزهام بود کسی از این رقصم خبر نداشت.

"آدم انقد که جذاب نمیشه

دورت بگردم
خیالت جمع شد آخر تو شدی الماس قلبم
دلو بردی خدایی

آخه چقدر تو ماهی
باید همه بفهمن که شاه قلبم شمایی
از اون مغرور خوب هایی

که لنگت پیدا نمیشه
واسه مجنون که هیشکی خب مثل لیلا نمیشه
روی قلبم نوشته

فقط خودتو عشقه
کجاشو دیدی از عشقم

فقط این بود یه چشمه
شبمو ساختی عجب دلربایی

آتیش منم تو خود آبی
دریات میشم تو بشو ماهی نداره

کسی عشق به این نابی
شبمو ساختی عجب دلربایی

آتیش منم تو خود آبی
دریات میشم تو بشو ماهی نداره

کسی عشق به این نابی

کاش خدا کم نکنه عشقمونو تو قلب هم
با تو شیرین میشه طعم قهوه های تلخ من
وقتی تو باشی کنارم از دل من میره غم
تو چشات چی داری که آدم جلوش میاره کم
شبمو ساختی عجب دلربایی

آتیش منم تو خود آبی
دریات میشم تو بشو ماهی نداره

کسی عشق به این نابی
شبمو ساختی عجب دلربایی

آتیش منم تو خود آبی
دریات میشم تو بشو ماهی

نداره کسی عشق به این نابی"(آهنگ دلربا از آرشا رادین)

اهنگ که تموم شد همه تشویقم کردن و آراد کلی شاباش بهم داد.

رفتم روی صندلی که برای ساقدوشا بود نشستم و جسیکا که کنارم نشسته بود گفت:

- وای آوا عالی بودی! پس بگو سورپرایزت چی بوده!

ساشا:واقعا معرکه بود رقصتون؛هرچند که ما نمی‌فهمیدیم آهنگ چی می‌خوند ولی به هرحال عالی بودید.

جورج به فارسی گفت:

- من فهمیدم آهنگ چی خوند! رقصت فوق العاده بود! توی همه رقص ها یه پا استادی ها!

لبخندی به همشون زدم.

و رو به جورج گفتم:
- فارسیت خوب شده ها!

جورج: آره دیگه آخراشه.

- آفرین!

بعد از یه آهنگ دیگه یه آهنگ تانگو پلی شد و زوج ها ریختن وسط.

نشسته بودم و داشتم نگاهشون میکردم که دستی جلوم دیدم. جورج بود!

جورج: افتخار میدید بانو؟

دستمو تو دستش گذاشتم و گفتم:

- با کمال میل!

رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن.

جورج: توی همه رقص ها ماهرید! دیگه به غیر رقص ایرانی و تانگو چیا بلدید؟

تموم رقصایی که بلد بودم رو گفتم.

جورج: واو پس یه پا رقاصید!

با خنده گفتم:
- اره تقریبا

اهنگ تموم شد و رفتیم نشستیم.

شام رو که خوردیم نوبت رقص چاقو بود که اینکار رو من باید انجام می‌دادم.

کیک سه طبقه و بزرگی رو آوردن جلوی عروس و داماد و دی جی چاقو رو داد دست من و آهنگ رو پلی کرد و منم شروع به رقص چاقو کردم.

آهنگ شروع شد:

"آهای همه ی قرارم؛ کیوُ جز تو دارم؟
تو اومدی، توو زندگیم
شدی دار و ندارم
غمم نیست؛ دیگه با تو… نه
هیشکی دیگه جاتوُ نه نمی گیره؛ توو قلبم
دردونه ی قلبم؛ با تو، با تو من غرقِ حالِ خوبم
دوست دارم… آهای عزیزتر از جونم
می لرزه دلم، تا این که میام بگم
من همونم که یک دل؛ نه صد دل عاشقتم
عاشقونه… عاشقونه، خیلی شیک و بی بهونه
حاضری دلتوُ بدی؛ به دلِ یه آدمِ دیوونه؟
مثلِ من؛ من که برات مردم
دمِ خودم گرم؛ که زدم دلتوُ بردم
عاشقونه… عاشقونه، خیلی شیک و بی بهونه
حاضری دلتوُ بدی؛ به دلِ یه آدمِ دیوونه؟
مثلِ من؛ من که برات مردم
دمِ خودم گرم؛ که زدم دلتوُ بردم
قلبتوُ بسپار به من
آخه عاشق شدن با تو؛ یعنی غصه هاتوُ بدی دستِ بادوُ
شاد و شیرین و فرهاد، دوباره تکرار کنی
دوباره پرواز کنی
با تو، با تو من غرقِ حالِ خوبم
دوست دارم… آهای عزیزتر از جونم
می لرزه دلم، تا این که میام بگم
من همونم که یک دل؛ نه صد دل عاشقتم
عاشقونه… عاشقونه، خیلی شیک و بی بهونه
حاضری دلتوُ بدی؛ به دلِ یه آدمِ دیوونه؟
مثلِ من؛ من که برات مردم
دمِ خودم گرم؛ که زدم دلتوُ بردم
عاشقونه… عاشقونه، خیلی شیک و بی بهونه
حاضری دلتوُ بدی؛ به دلِ یه آدمِ دیوونه؟
مثلِ من؛ من که برات مردم
دمِ خودم گرم؛ که زدم دلتوُ بردم"(آهنگ شیک از یوسف زمانی)

آراد بهم شاباش داد و منم چاقو رو به نفس دادم و رفتم نشستم که بابا هم بغلم کرد و بهم شاباش داد؛ همچنین خاله سایه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
عروسی تموم شد و نوبت عروس کشون شد.

جورج یه آهنگ شاد گذاشت و منم شیشه رو تا ته دادم پایین و هی با جسیکا جیغ جیغ می‌کردیم.

دم برج که رسیدیم همه خداحافظی کردن و فقط ما پنج تا موندیم.

سوار آسانسور شدیم و وقتی تو طبقه خودمون وایساد پیاده شدیم.

موقع خاحافظی اول آراد رو بغل کردم و گفتم:
- درسته که تو داداشمی ولی نفس هم آبجیمه، یه تار موش کم بشه من می‌دونم با تو.

بعدش بوسش کردم.

نفس رو هم بغل کردم و بعد از اینا دیگه خداحافظی کردیم رفتیم تو خونه های خودمون.

/....../

توی این یه هفته ای که مامان اینا اینجا بودن کلی تفریح کردیم ولی الان توی فرودگاهیم و میخوایم بدرقه شون کنیم.

با لبای ورچیده گفتم:
- خب واسه چی میخواید برید؟همینجا باشید خب.

بابا منو تو بغلش گرفت و گفت:
- عزیزدلم اونجا کار داریم ولی قول می‌دیم بازم بیایم پیشتون؛ تازه من غصه می‌خوردم که بعد از ازدواج نفس و آراد تنها میشی ولی وقتی جسیکا و جورج رو دیدم فهمیدم که اونا دوستای خوبی واست هستن و تنها نیستی.

مامی هم تائید کرد و گفت:
- آره هم جسیکا دختر خیلی خوبیه هم جورج پسر خیلی خوبیه؛ تازه باشگاه و مطب هم که میری، خونه نفس هم که کنارته هروقت خواستی میری اونجا؛ خونه داداشت و دوستته خونه غریبه که نیست عزیزدلم.

با بغض گفتم:
- باشه،فقط بازم بیاین.

مامی گفت: باشه عزیزدلم حتما می‌آیم.

بابا گفت: الان هواپیما بلند میشه ها زود باش بریم.

خداحافظی کردن و رفتن.

نفس: آوا، چقدر تو فکری!

- چیزی نیست.

آراد: آجی کوچولو ماشین اوردی یا با ما میای؟

- ماشین دارم؛ شما برید من میام.

نفس بغلم کرد و گفت:

- پس فعلا خدافظ

- بای

اونا رفتن و منم سوار ماشینم شدم و با آخرین سرعت روندم.

رسیدم به برج و ماشینو پارک کردم ولی تو نرفتم. پیاده راه افتادم به سمت پارک بزرگی که همین کنار بود.

بارون تند تند میزد و موهای من خیس میشد. متنفر بودم از اینکه وقتی بارون میاد برم زیر چتر.

هندزفریمو زدم به گوشم و یه آهنگ پلی کردم و آروم آروم شروع کردم به قدم زدن و اشک ریختن. نمیدونم چم شده بود.

آهنگ پلی شد و من با چشمای خیس قدم می‌زدم:

"قدم بزن تو بارون تو تنهایی

یه بغض سی*ن*ه سوز بی صدایی
بذار که بغضتم رنگ بارون شه
گریه کن تا قلبت یکم آروم شه
دلت بدون اون گرفته گریه کن
تو دلتنگیا نیست کنارت گریه کن
گریه کن واسه عشقی که باختی
تو زندونی که واسه خودت ساختی
دلت بدون اون گرفته گریه کن
تو دلتنگیا نیست کنارت گریه کن
گریه کن واسه عشقی که باختی
تو زندونی که واسه خودت ساختی
هوای تازه تر میخوای که باشه
این حس بی کسی ازت جدا شه
سبک بشی و آروم بگیره دلت
این اشکا همین احساس و میده بهت
دلت بدون اون گرفته گریه کن
تو دلتنگیا نیست کنارت گریه کن
گریه کن واسه عشقی که باختی
تو زندونی که واسه خودت ساختی
دلت بدون اون گرفته گریه کن" گریه کن از یوسف زمانی)

دستی روی شونه‌م نشست. برگشتم و دیدم جورجه. دستاشو از هم باز کرد و من از خدا خواسته رفتم تو بغلش و سرم رو گذاشتم رو سی*ن*ه‌ش و اشک ریختم. چقدر ازش ممنون بودم که هیچی نگفت و گذاشت خودمو خالی کنم. حدود پنج دقیقه تو بغلش اشک می‌ریختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
منو نشوند روی یه صندلی و دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:

- خالی شدی؟

سری تکون دادم.

جورج: نمی‌خوای بگی چی تورو به این روز در آورده؟

- نمیدونم

جورج: یعنی چی نمی‌دونی؟

- نمی‌دونم چمه

جورج: الان حالت بهتر شد؟

سری تکون دادم.انگار زبونم قفل شده بود.

جورج: اونقدر خوبی که بریم یه کافه؟!

- آره.

و نیشمو باز کردم.

جورج: پس بریم خونه لباسامونو عوض کنیم چون کاملا خیس شده و بعد بریم.

- باشه

رسیدیم به برج و جورج گفت:

- ناقلا ها همشون رفتن بیرون فقط منو تو تنها موندیم.

سری به نشانه تاسف تکون دادم و گفتم:

- می‌بینی والا ؟!

هردو زدیم زیر خنده و جورج گفت:

-آماده شدنت بیشتر از پنج دقیقه طول می‌کشه؟

- نه بابا؛ پنج دقیقه دیگه آماده م

جورج: پس پنج دقیقه دیگه جلو در خونت می‌بینمت.

- اوکی فعلا

جورج: بای

رفتم تو خونه و طبق معمول جسیکا با ساشا بیرون بود.

یه تیشرت و شلوار پوشیدم و با برداشتن گوشیم رفتم بیرون.

پنج دقیقه شده بود و جورج دم در منتظرم بود.

رو کرد به من گفت:

-چتر بردارم یا میخوای زیر بارون باشی؟

- من می‌خوام زیر بارون باشم اگه می‌خوای برای خودت بردار.

جورج: منم می‌خوام زیر بارون باشم

- اوکی،پیاده می‌ریم یا با ماشین؟

جورج: با پیاده رفتن موافقی؟

- آره عالیه

جورج:پس بزن بریم.

داشتیم قدم زنون می‌رفتیم؛ بارون هم کمتر شده بود.

گوشی جورج زنگ خورد و برداشت:

- سلام داداش

- ... .

- آره تا ده دقیقه دیگه

- ... .

- ترکیب از هردوتا رنگش

- ... .

- باشه فعلا

جورج تلفنش تموم شد و گفت:

- من یه کافه می‌شناسم مال رفیقمه بریم اونجا؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- بریم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین