جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط zahra_z با نام رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,848 بازدید, 78 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z
نویسنده موضوع zahra_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا حیدریان
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
- صبح‌ها از نه تا یک ظهر، از اونور هم سه تا هفت و پنجشنبه‌ها فقط صبح‌ها و جمعه‌ها هم کلا تعطیل
جورج لبخندی زد و گفت:
- چه باحال ساعت کاری منم دقیقا همینه!
سری تکون دادم و گفتم:
- آره باحاله، تخصصتون چی بود؟
جورج: اطفال. شما چی؟
- دندان!
جورج سری تکون داد و گفت:
- آه،ا موفق باشید.
- ممنون همچنین.
بعد از اون هرکدوم سمت اتاقامون راه افتادیم تا بریم سر کار خودمون! مثل دیروز یه کت شلوار که کتش کوتاه و جلو باز بود پوشیدم که لی خاکستری بود و زیرش هم طبق معمول تیشرت سفید. کلا بیشتر لباس های رسمیم رو خاکستری گرفتم. آرایشم هم طبق معمول یکم کرم پودر و رژلب. کیفمو هم برداشتم و گوشی و عابربانکمو گذاشتم توش. از در بیرون رفتم که جورج رو دیدم و اونم داشت بیرون می‌رفت از خونه! وقتی منو دید وایساد، بقولی احترام گذاشت. رفتم و همون کفشای دیروزیم رو پوشیدم و با برداشتن سوئیچ ماشینم رفتم بیرون! جورج هم کنار آسانسور وایساده بود. آسانسور اومد و رفتیم تو آسانسور. زیر چشمی نگاهی به تیپ جورج کردم. کت و شلوار آبی پررنگ مایل به سورمه‌ای با پیرهن سفید زیرش و یه کراوات آبی که یکی دو درجه از رنگ کت و شلوارش کمرنگ تر بود که توش راه راه های سرمه ای بود با کفش های رسمی! وقتی از آسانسور پیاده شدیم جورج گفت:
- سوار شید برسونمتون.
- ممنون مزاحم نمیشم ماشین دارم، بعدشم فکر نکنم محل کارتون به محل کار من نزدیک باشه.
جورج: مگه محل کارتون کجاست؟
_کلینیک (.......) تو خیابون (.....)
جورج زد زیر خنده و گفت:
- عجب... سوار شید می‌رسونمتون، محل کار منم همونجاست.
با تعجب گفتم:
- باشه ممنون!
جورج: همینجا باشید الان ماشینمو می‌یارم!
- اوکی.
یه نگاه به گوشیم کردم که یه فراری طوسی اومد کنارم و شیشه طرف شاگرد اومد پایین... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
جورج بود! سوار شدم، اوف چه ماشینی لامبوگینی! سوار شده بودم ولی فراری نه!
رو کردم سمت جورج و گفتم:
- فردا عصر می‌رید باشگاه؟
جورج سری تکون داد و گفت:
- بله!
- اگه میشه آدرس باشگاهتون رو بدید من فردا می‌خوام بیام!
جورج: با خودم بیا، چون منم یه دو سه ساعتی بیشتر کار ندارم!
- آخه زحمتتون میشه.
جورج: نه بابا چه زحمتی. یه چیز دیگه!
- چی؟
جورج: ساعت کاریامون که یکیه، همینطور محل کارمون؛ جای اینکه شما ماشین بیارید صبح‌ها و عصر ها با من بیاید.
- نه دیگه اونطور خیلی زحمت میدم.
جورج: نه بابا این چه حرفیه، اتفاقا اینطور بهتره.
- چی بگم دیگه؟!
جورج: هیچی نگید فقط قبول کنید!
و یه لبخند زد.
- باشه قبول!
جورج: یه چندتا سوال ازتون بپرسم؟
- بله بپرسید!
جورج: شما ایرانی هستید درسته؟
- بله!
جورج: من ایران رو خیلی دوست دارم و چندبار هم به این کشور سفر کردم! تازه زبانش رو هم بلدم، البته هنوز کلاسش تموم نشده ولی دیگه تقریبا بلدم.
- واوو آفرین. چطور شد که به ایران علاقه مند شدید؟
جورج: توی دانشگاه یه دوست داشتم که ایرانی بود و اونم دندون پزشکی می‌خوند، منتها تخصصش با من فرق می‌کرد ولی با هم دوست بودیم! بخاطر همین کنجکاو شدم و به ایران سفر کردم و کلاس زبان ایرانی رو رفتم!
- آها، آفرین به شما.
جورج: شما مجردید یا متاهل؟
- مجرد راستش نامزد داشتم ولی جدا شدیم!
جورج متفکر گفت:
- آها.
و ادامه داد:
- شما آهنگ ایرانی گوش می‌کنید یا خارجی؟
- من برام فرقی نداره همشو گوش میدم، ولی خب بیشتر ایرانی!
جورج: پس براتون آهنگ ایرانی می‌ذارم!
- ایرانی گوش می‌دید؟
جورج: برای تقویت زبان فارسیم گوش میدم!
- آها.
یه آهنگ گذاشت و گفت:
- آهنگ مورد علاقم از بین آهنگای ایرانی این آهنگه!
اهنگ شروع شد:
"ای دل خانه‌ات خراب این همه رویا تا کی
ای دل عمرت کوتاه و غم در این دنیا تا کی
ای دل گفتمت بمان پس چه شد قرار ما، ما نداریم هیچ رازی
ای دل هرچه بود و هست با
رفتنت شکست تو در این عشق میبازی
طرح چشمان و جان تو و آن لب خندان تو ایمان مرا برد ایمان مرا برد
یک بی‌خبر از راه رسید جان مرا برد طرح چشمان و جان تو و آن
لب خندان تو ایمان مرا برد، ایمان مرا برد، یک بی خبر از راه رسید جان مرا برد
در کار خدا مانده‌ام آنقد که تو ماهی دارم
چه گناهی دل پر زده باز به هوای تو خواهی نخواهی
چشمان تو منظومه و من حاکم احساس
ای عاشق حساس بد نیست بزنی تو به چشمم گاهی نگاهی
طرح چشمان و جان تو و آن لب خندان تو
ایمان مرا برد ایمان مرا برد
یک بی خبر از راه رسید جان مرا برد
طرح چشمان و جان تو و آن لب
خندان تو ایمان مرا برد ایمان مرا برد
یک بی خبر از راه رسید جان مرا برد
این دل پر از غرور و درد است انقدر شکسته یک پا مرد‌اس
بازم شروع فصل غم شد تنهایی به خدا نامرد است
نامرد است طرح چشمان و جان تو
و آن لب خندان تو ایمان مرا برد ایمان مرا برد
یک بی خبر از راه رسید جان مرا برد
طرح چشمان و جان تو و آن
لب خندان تو ایمان مرا برد ایمان مرا برد
یک بی خبر از راه رسید جان مرا برد"
((اهنگ عشق و گناه از رضا بهرام))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
آهنگشو قبلا شنیده بودم. آهنگ معرکه‌ای بود. گفتم:
- معنیش رو هم بلدی؟
جورج: فقط این آهنگ رو کامل معنیش رو بلدم. بقیه آهنگ‌های ایرانی رو کامل بلد نیستم ولی خب یه‌چیزایی می‌فهمم ازش!
سری تکون دادم و گفتم:
- آها.
رسیدیم. جورج ماشینشو تو پارکینگ پارک کرد و سوار آسانسور شدیم. تو آسانسور بودیم که جورج گفت:
- میشه شمارتونو بدید تا هروقت کارم تموم شد بهتون زنگ بزنم؟!
- بله حتما!
شمارمو دادم و خداحافظی کردیم و هرکس رفت سراغ کار خودش. خلاصه گذشت تا رسید به ساعت یک! روپوشمو در آوردم و مشغول حرف زدن با سوفی (دستیارم) شدم.
داشتیم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد! برداشتم. جورج بود که گفت کارش تموم شده و کنارِ آسانسور منتظرمِ. از سوفی خداحافظی کردم و رفتم پیش جورج.
- سلام!
جورج دکمه آسانسور رو زد و گفت:
- سلام آوا خانوم!
آسانسور اومد و سوارش شدیم. بدون حرف دکمه پارکینگ رو زد. آسانسور وایساد و رفتیم سوار ماشینش شدیم. تو ماشین هم حرف خاصی نزدیم. وقتی رسیدیم خونه ازش تشکر کردم.
جورج: خب فعلا خدافظ. ساعت دو و نیم منتظرتونم که بریم مطب!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه ممنون. بای.
جورج هم دستی تکون داد و گفت:
- بای.
در خونه رو با کلید باز کردم. نفس اومد جلو و گفت:
- خسته نباشی!
- ممنون.
بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش نفس و گفتم:
- نفس!
نفس: چیِ؟
_ بگو امروز چی شدِ؟
نفس: چی شدِ؟
ماجراهای امروزو براش تعریف کردم.
که گفت:...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
با نیش‌خندی گفت:
- جون! من شیرینی می‌خوام.
با تعجب گفتم:
- شیرینیِ چی؟
نفس ابروهاشو انداخت بالا و با شیطنت گفت:
- شیرینیِ عروسی دیگه!
زدم پس کلش و گفتم:
- خاک تو سر بیشعورت کنن.
نفس: خب راست می گم دیگه!
- کوفت، ناهار چی داریم؟
نفس: کوکو سیب زمینی!
- آها، ممنون. بریم بخوریم گشنمِ!
غذا رو که خوردیم ظرفارو چی‌دیم تو ماشین ظرفشویی. نفس رفت اسپیکرو اورد و یه اهنگ شاد گذاشت و دست منو گرفت و گفت:
- بیا هیپ‌هاپ برقصیم!
- باشه.
یه اهنگ که جون میداد برای رقص هیپ‌هاپ گذاشت و شروع کردیم به رقصیدن.
"موزیکامون بوم بوم بوم
چشا رومه زوم زوم زوم
بیا نزدیکتر پیشم انگار گوله آتیشم
همه پیکا بالاس بیا آ
میخوای که مال تو باشم
رو کن چی داری تو واسم
بعد یه سره حواسم از دست تو
مستیم په نوش غم فراموش
هستیم تا خود صبح فردا رو پامون
موزیکامون بوم بوم بوم
چشا رومه زوم زوم زوم
خود بازیا ازم راضین
توی هم جمعا من آس بازیم
میگم پا نمیده بد ازش شاکین
کل شهر دنبالمه
تو هم سر خط منتظر تو ایستگاه
پا رو گاز یکیم میگه واینستا
قفلی بزارش رو تکرار
موزیکامون بوم بوم بوم
چشا رومه زوم زوم زوم
کل شهر دنبالم میگه هواتو دارم
اگه بشی صاحب قلبم میدم دنیارو واست
بدی عشقو نشونم
یکی یدونم
فقط یادت باشه نشکنی دلو آروم جونم
موزیکامون بوم بوم بوم
چشا رومه زوم زوم زوم
میای جلو میگی خوبم خودم میدونم
دعوا سر منه هر جا برم دیوونم
میشن میفتن همه دنبال ردم
منم واسه خودم یه گوشه ای سرگرم
اینجا همه کولیم فاز بالا گنگ گنگ
پیکو برو بالا سلامتی جمع
اینجا جای عاشقی نیس پسر خوب اصلا"
((آهنگ بوم بوم از نیکیتا و شری ام))
موزیک که تموم شد ول شدیم رو کاناپه‌ها.
نفس: لعنتی بمبه این اهنگ! جون میده واسه رقص هیپ‌هاپ!
- آره عالیه!
هردوتامون داشتیم نفس نفس میزدیم. وقتی حالمون برگشت سرجاش یکی‌یکی رفتیم دوش گرفتیم و اومدیم. موهامو سشوار کردم و همون لباسای صبح رو پوشیدم و موهام رو بالا بستم و آرایش هم که طبق معمول یکم کرم پودر و یه رژلب! کفشام هم که همون کفشای صبحی رو پوشیدم و با برداشتن کیف و گوشیم از اتاقم اومدم بیرون. نگاه به ساعتم کردم که دو و بیست و نه دقیقه رو نشون می‌داد. از نفس که تو اتاقش بود خداحافظی کردم و رفتم از خونه بیرون. جورج هم‌زمان از در خونه شون خارج شد. سلام کردیم.
گذشت و ساعت هفت شد و الان کارمون تموم شده و داریم می‌ریم سوار ماشینش بشیم.
سوار ماشینش شدیم که گفت:
- آوا خانوم؟
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- میشه اون خانم آخرش رو بردارید؟ احساس پیری می‌کنم!
زد زیر خنده و گفت:
- باشه. پس شمام به من بگید جورج.
- باشه، چی می‌خواستی بگی که من پریدم وسط حرفتون.
و زدم زیر خنده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
جورج هم زد زیر خنده و گفت:
- می‌خواستم بگم که اگه شب کاری ندارید، شام بریم بیرون. شما و نفس خانوم و من و جسیکا!
سری تکون دادم و گفتم:
- من مشکلی ندارم!
جورج: خب پس بریم؟
- بریم!
به نفس خبر دادم و جورج هم به جسیکا خبر داد! تا رسیدیم خونه ساعت شد هفت و نیم و جورج گفت ساعت هشت کنارِ آسانسور باشیم. ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه. نفس آماده بود، منم رفتم تا آماده بشم. شومیزِ یقه‌قایقی که سفید بود و توش طرحای مشکی دا‌ت و آستینش هم سه ربع بود و پف و روی آرنج کش می‌خورد و جمع میشد پوشیدم! شلوار هم مشکی قد نود چسبون پوشیدم! کفش هم یه کفش اسپرت ساده بند دار سفید پوشیدم! کرم پودر و یه رژلب قرمز زدم و یه خط چشم نازک هم کشیدم! موهام رو باز گذاشتم و کیفمو گوشیمو برداشتم! رفتم از اتاقم بیرون که نفس هم اومد. نفس هم یه شلوار مشکی با یه شومیز زرشکی با کفش مشکی پوشیده بود!
تا منو دید سوتی زد و گفت:
- اولالا، آوا خانوم چه کرده.
زدم پس کلش و گفتم:
- کثافت تو که از من خوشگل تر شدی!
صدای زنگ در مانع کل کل مون شد. در رو باز کردیم و رفتیم بیرون. به جسیکا و جورج سلام کردیم و اونا هم سلام کردن. جسیکا یه نیم تنه فیروزه‌ای کمرنگ با شلوارک کرم پوشیده بود! جورج هم یه تیشرت مشکی با شلوار مشکی و کفش کالج مشکی پوشیده بود! سوار آسانسور شدیم.
جسیکا رو به من و نفس کرد و گفت:
- از شب دوباره تنها میشم!
و نیششو باز کرد.
ادامه داد:
- سوئیت جورج آماده شده و از شبی میره سوئیت خودش!
جورج: درسته کنارت نیستم، ولی رو به روت که هستم.
و با شیطنت ابرویی بالا انداخت.
جسیکا زبونش رو براش در آورد و گفت:
- کی با تو بود اصلا؟
و روشو کرد سمت ما. تا ما رو دید گفت:
- راحت باشید بخندید!
منو نفس که جلوی خودمونو گرفته بودیم تا نخندیم زدیم زیر خنده. جورج هم از اون طرف می‌خندید. جسیکا هم با قیافه پوکر به ما سه تا نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
خنده هامون که تموم شد جسیکا گفت: خنده هاتون تموم شد؟
با این حرفش باز منفجر شدیم.
وقتی آسانسور رسید پایین بالاخره خنده‌هامون تموم شد! جورج رفت ماشینشو بیاره. جسیکا هم که مثلا با جورج قهر بود. ((پ ن:درسته ماشین فراری کوپه‌ست، ولی صندلی عقب هم داره و میشه روی صندلی عقب نشست))
جورج ماشین رو آورد. اول نفس سوار شد و رفت عقب. بعدش من خواستم سوار شم که برم رو اون یکی صندلی عقب که جسیکا منو گرفت.
_ چیکار میکنی؟
جسیکا بلند جوری که جورج بفهمه گفت: من با ایشون قهرم و پیشش نمیشینم، من میرم عقب تو بشین جلو.
ایندفعه نوبت من بود که با قیافه پوکر نگاهش کنم. رفت عقب نشست و منم مجبوری نشستم جلو. نفس که پشت سر من نشسته بود هی ریز ریز به من میخندید که چشم غره‌ای بهش رفتم و اونم دیگه ساکت شد. بعد از نیم ساعت که همه سکوت کرده بودن جورج ماشین رو یه جا نگه داشت. وقتی نگاه به بیرون کردم دیدم که اومدیم رستوران لارپژ.
جورج: خب خانوما پیادشید.
پیاده شدیم و راه افتادیم سمت رستوران. رستوران خوبی بود! رفتیم داخل و اومدیم بشینیم که دیدیم جسیکا هنوز با جورج قهره. من و نفس کنار هم نشسته بودیم و جورج رو به روی من و صندلی کناریش خالی بود؛ در اصل جای جسیکا بود ولی جسیکا همونجا وایساده بود و نمی‌نشست. جورج بلند جوری که جسیکا بشنوه گفت:
- نوچ نوچ حیف شد!
من و نفس با تعجب گفتیم:
- چی حیف شد؟
جورج: واسه‌ی جسیکا یه بسته از شکلاتای مورد علاقشو خریده بودم ولی حالا که قهره با من، پس منم شکلاتا رو میدم به شما!
جسیکا با شنیدن این حرف جورج سریع گفت:
- نخیرم قهر نیستم!
و سریع نشست رو صندلی کنار جورج.
جورج: حالا شد! بریم خونه بهت میدم.
جسیکا: باشه.
گارسون اومد و همه مون پیتزا پپرونی سفارش دادیم!
گارسون: نوشیدنی چی میل دارید؟
همه نوشابه سفارش دادیم.
وقتی غذا رو آوردن از بس تند بود یه گاز از پیتزا می‌زدیم تا می‌رفت پایین یه قلوپ نوشابه می‌خوردیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
غذا خوردنمون تموم شد ولی چه غذا خوردنی! یه گاز پیتزا یه قلوپ نوشابه! بلند شدیم و جورج رفت تا پولش رو حساب کنه. وقتی برگشت رفتیم سمت ماشینش. ایندفعه جسیکا که آشتی بود جلو نشست و من و نفس عقب. بعد از حرکت کردن ماشین یه اهنگ فرانسوی پلی شد:
"L’âme en peine
یه روح پژمرده
Il vit mais parle à peine
زندس ولی به ندرت حرف میزنه
Il l’attend
منتظر عشقشه
Devant cette photo d’antan
روبروی عکس قدیمی شون
Il, il n’est pas fou
اون دیوونه نیست
Il y croit c’est tout
اون به عشقش باور داره ، همش همین
Il la voit partout
اونو همه جا میبینه
Il l’attend debout
سر پا وایستاده و منتظرشه
Une rose à la main
با یه گل سرخ تو دستش
À part elle, il n’attend rien
جز اون انتظار ک.س دیگه ای رو نمیکشه
Rien autour n’a de sens
چیزایی که دور و برش هستن براش بی معنی ان
Et l’air est lourd
و هوا سنگین و دلگیره"
((آهنگ لاو استوری از ایندیلا))
آهنگش عالی بود. بعد از تموم شدن آهنگ جورج گفت:
- بچه‌ها بریم برج ایفل؟
همه موافقت کردیم. وقتی رسیدیم پیاده شدیم. کلی عکس و سلفی گرفتیم! نسیم خنکی هم می‌وزید و هوا خیلی عالی شده بود. نفس همونطور که راه می‌رفت گفت:
- آوا بیا اینجا مکان خیلی خوبیه برای عکس گرفتن!
سری تکون دادم و گفتم:
- پس بیا از من چندتا عکس بگیر!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- باشه بیا.
یه عکس از نیمرخم گرفت که عالی شد. روی یه سکو نشسته بودم و پاهامو آویزون کرده بودم و صورتم به نیمرخ بود و برج ایفل هم به طور کامل پشتم بود و موهام هم توسط باد تو هوا به رقص در اومده بود و چندتا شاخه گل قرمز دستم بود که این شاخه گل‌ها رو از یه دستفروش همون حوالی خریدم. عکسش خیلی خیلی خوب شده بود. خلاصه کلی عکس گرفتیم ولی دیگه تو برج نرفتیم و گفتیم، اون بمونه برای گردش روز جمعه. چون خیلی خسته شده بودیم رفتیم خونه! وقتی رسیدیم هنوز ساعت یازده بود. لباس هامو با یه تاپ نیم تنه خاکستری و شلوار سر خودش که خاکستری بود عوض کردم! رفتم بیرون و نشستم رو کاناپِ. نفس هم تو گوشیش بود. منم گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا. یه سلفی چهارنفره که کنار برج ایفل گرفته بودیم با همون عکس خوشگلم که شبی گرفته بودم رو پست کردم و زیرش نفس و جسیکا و جورج رو تگ کردم! نفس هم کار منو کرد و همون سلفی چهارنفره مون و با یه عکس تکی از خودش پست کرد و من و جسیکا و جورج رو تگ کرد! چند دقیقه بعد دیدیم جسیکا و جورج هم همینکارو کردن... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
یکم تو گوشی بودم بعد گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم از تو اتاقم گیتارمو برداشتم و رفتم تو هال و از اونور رفتم تو بالکن! نفس هم پشت سرم اومد، خوب می‌دونست که هروقت دلم بگیره گیتار می‌زنم و می‌خونم! نم‌نم بارون می‌اومد!
نشستم رو صندلی ای که تو بالکن بود و شروع کردم به زدن گیتار و فارسی خوندن آهنگ:
"خرابش کردی...
تویی که عشقمونو حراجش کردی...
همه زندگیمو تباهش کردی...
آهش کردی خرابش کردی...
خرابش کردم...
کسی که با دلم انتخابش کردم...
زدمو از تو این سی*ن*ه پاکش کردم...
خاکش کردم خرابش کردم...
ولی هر جا برم هر جا بری فرقی نداره...
قلبم نمی‌تونه تو رو تنها بذاره...
مثل همین بارونی که هر شب میباره...
حال منم بعد تو تعریفی نداره...
هر جا برم هر جا بری یاد توام من...
چی شد که این دنیا واسه من شد جهنم...
باید نگهدارم من عشق تو سینم...
شاید یه روز یه جا تو رو بازم ببینم...
بهت گفتم جفتم میارم جفت پوچه...
به تو گفتم بی تو خرابست این کوچه...
قسم خوردم مُردم نشد با تو بد شدم...
منو این بار با عشق بکش راحت شم...
غمت کوه روح منو زخمی کرده...
غمت میره میره ولی بر میگرده...
به تو گفتم بی تو تو قلبم آتیشه...
آخه تنها بی عشق آدم داغون میشه...
ولی هر جا برم هر جا بری فرقی نداره..
قلبم نمیتونه تو رو تنها بذاره...
مثل همین بارونی که هر شب میباره...
حال منم بعد تو تعریفی نداره...
هر جا برم هر جا بری یاد توام من...
چی شد که این دنیا واسه من شد جهنم...
باید نگهدارم من عشق تو سینم...
شاید یه روز یه جا تو رو بازم ببینم..."
((آهنگ خرابش کردی از فرزاد فرزین))
سیل اشکامو با دست پاک کردم! نگاه به نفس کردم که دیدم چشمای اونم اشکیه! یه دفعه صدای دست زدن اومد. نگاه به نفس کردم که دیدم نه اون نیست. نگاه به پشت سرم کردم که دیدم جورجِ. البته تو بالکن خونه خودش، بالکنش به بالکن ما چسبیده بود و فقط با یه نرده از هم جدا شده بود.
جورج همونطور که دست می‌زد گفت:
- آفرین آوا، صدات عالیه!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- ممنون.
جورج: یکی دیگه میزنی؟
- باشه.
جورج: ممنون.
- خواهش.
شروع کردم به نواختن گیتار و فارسی خوندن آهنگ:
"چه شبایی با چه حالی قولتو دادم به قلبم
جای تو خالی چه روزایی جایی تنهایی نرفتم
بی خیالی کار هر روزمه عادت کردم
تو بخندی دلت خوش باشه من هیچی نمیخوام
دل ببندی به هرکی من که خوشبختیتو میخوام
من همینم گلم بد باشیم خوبیتو میخوام
عزیزم هنوزم پاره ی تن منی تو
من بمیرم نبینم رو به راه نیست زندگیتو
من که خستم نباشی زندگیم تمومه بی تو
عاشق بشی کوری بد میشی مجبوری
عشق اما نه زوری نمیشه هیچ جوری
رفتی ولی عشقت پهلومه با اینکه بغضت تو گلومه
خوشبختی تو آرزومه
تو بخندی دلت خوش باشه من هیچی نمیخوام
دل ببندی به هرکی من که خوشبختیتو میخوام
من همینم گلم بد باشیم خوبیتو میخوام
عزیزم هنوزم پاره ی تن منی تو
من بمیرم نبینم رو به راه نیست زندگیتو
من که خستم نباشی زندگیم تمومه بی تو"
((آهنگ چه شبایی از علی لهراسبی))
با تموم شدن آهنگ جلوم گرفته شد. نفس بود، تشکر کردم!
با بغض گفت:
- سعیتو بکن آوا، تو می‌تونی (منظورش فراموش کردن رادین بود)
سری تکون دادم. نفس رفت تو. جورج گفت:
- هنوز نامزدت رو دوست داری نه؟
تصمیم گرفتم کمی باهاش درد و دل کنم. شاید آرومتر شدم. همه چی رو گفتم. این که رادین نامزدی رو بهم زد. این که سعی دارم فراموشش کنم ولی خیلی موفق نیستم. این که عاشقش نبودم ولی خب دوستش داشتم!
و... و... و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
بعد از اینکه حرفام تموم شد جورج گفت:
- روی من حساب کن، فکر کن من رفیقتم!
- باشه حتما!
جورج: می‌مونی یا میری تو؟
- یکی دیگه می‌خونم بعد میرم تو!
سری تکون داد و گفت:
- پس بخون، منم گوش می‌کنم!
شروع کردم به فارسی خوندن:
"بزن باران، ببار از چشم من بزن باران
بزن باران بزن
بزن باران، که شاید گریه ام پنهان بماند
بزن باران، که من هم ابریم
بزن باران، پر از بی صبریم
بزن باران، که این دیوانه سرگردان بماند
بهانه ای بده به ابر کوچک نگاه من
بر اوج گریه ها فقط، تو میشوی پناه من
به داد من برس، هوا هوای خاطرات اوست
دلم گرفته است به این دل شکسته جان بده
تو راه خانه را به پای خسته ام نشان بده
به داد من برس، هوا هوای خاطرات اوست
بزن باران، ببار از چشم من بزن باران
بزن باران بزن
بزن باران، که چتر بسته یعنی دل سپردن
بزن باران، که من هم ابریم
بزن باران، پر از بی صبریم
بزن باران، نوازش از تو باشد گریه از من
بهانه ای بده به ابر کوچک نگاه من
بر اوج گریه ها فقط، تو میشوی پناه من
به داد من برس، هوا هوای خاطرات اوست
دلم گرفته است به این دل شکسته جان بده
تو راه خانه را به پای خسته ام نشان بده
به داد من برس، هوا هوای خاطرات اوست" ((آهنگ بزن باران از ایهام))
جورج: معنیش رو فهمیدم! عالی بودی!
از جام بند شدم و گفتم:
- مرسی که به حرفام گوش دادی!
جورج سری تکون داد و گفت:
- خواهش، از این به بعد هروقت دلت گرفت بیا پیشم درد و دل کن تا سبک بشی!
- حتما، فعلا بای!
جورج: بای تا فردا صبح!
هرکدوم رفتیم تو خونه‌ی خودمون. به نفس شب بخیر گفتم و رفتم بخوابم.
***
الان تو ماشین جورج هستیم و داریم از سرکار برمیگردیم!
- جورج گفتی امروز چه ساعتی بیام باشگاه؟
جورج: من ساعت چهار میرم و دو سه ساعت بیشتر کار ندارم! با خودم بیا!
- باشه. فقط یه چیز، امروز فقط اسم نویسیِ یا شروع میشه؟
جورج: شروع میشه، لباس ورزشی برای خودت بیار اونجا تو رختکن عوض کن!
سری تکون دادم و گفتم:
- اها باشه.
جورج: می‌خوای بری بدنسازی؟
_ آره می‌خوام ادامش بدم، تو ایران می‌رفتم!
جورج: پس سطح پیشرفته هستی!
- آره!
جورج: اوکی.
تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم. دم در خونه جورج گفت:
- ساعت چهار منتظرتم!
- باشه ممنون، بای.
جورج: بای.
رفتم تو خونه. به نفس سلام کردم که جوابمو داد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
بعد غذا خوردن بهش گفتم:
- نفس تو هیچ کلاسی نمی‌خوای بری؟
نفس نیششو باز کرد و گفت:
- نه!
و زد زیر خنده.
- از تنبلیته نه؟
نفس با خنده سری تکون داد و گفت:
- آره دقیقا! تو امروز میری باشگاه؟
- آره!
نفس: با جورج؟
- آره!
نفس: پسر خیلی خوبیه!
- آره!
نفس عصبی گفت:
- زهرمار قرص (آره) خوردی؟!
لبخندی زدم که دندونام پیدا شد و گفتم:
- اره!
زدم زیر خنده. نفس مثل گاو عصبانی گفت:
- الحق که بیشعوری.
و نیششو باز کرد.
- نفس من برم دوش بگیرم می‌خوام برم باشگاه تر و تمیز باشم!
زدم زیر خنده.
نفس: برو‌برو پشماتم بزن!
شکلکی در اوردم و گفتم:
- ندارم لیزر کردم!
رفتم حموم و بعد از اینکه اومدم بیرون موهامو خشک کردم. از اتاق رفتم بیرون و دیدم نفس رو کاناپه نشسته و سرش تو گوشیشِ.
- نفس؟
نفس: جان؟
- نظرت چیه برم موهامو رنگ کنم؟
نفس: عالی میشه! حالا چی شد که تصمیم گرفتی خودتو تغییر بدی؟
- چون اخلاقم داره تغییر می‌کنه می‌خوام چهرم هم تغییر کنه (یعنی رادین داره فراموش میشه)، در اصل امروز که مامان زنگ زد پیشنهاد داد موهامو رنگ کنم و منم دیدم بد نمیگه!
نفس: آره عالیه.
- پس امروز که از باشگاه اومدم میرم آرایشگاه!
نفس: آره برو خیلی خوبه!
یه زنگ به جسیکا زدم و ازش آدرس یه آرایشگاه خوب رو گرفتم که از قضا نزدیک خونه هم بود! دیگه باید کم‌کم آماده بشم تا برم باشگاه! یه تیشرت سفید که تا روی ناف بود و روش طرح صورتی داشت با شلوار لی یخی پوشیدم و برای باشگاه هم یه تاپ نیم تنه مشکی با شلوارک سرخودش برداشتم و یه کفش اسپرت مشکی هم برداشتم و با چندتا وسایل دیگه تو کوله‌م گذاشتم! فقط یه رژلب زدم و گوشیمو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون! ساعت چهار بود. از نفس خداحافظی کردم و کوله‌م رو برداشتم و کفشایی که دیشب پوشیده بودم رو پوشیدم و رفتم بیرون! جورج منتظرم بود.
- سلام، ببخشید معطل شدی
جورج: سلام، معطل نشدم تازه اومدم! بریم؟
- بریم!
سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم. یکم که گذشت جورج گفت:
- آوا من یه چیزی رو بهت میگم امیدوارم چیز بدی از این حرفم برداشت نکنی باشه؟
- باشه بگو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین