جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط zahra_z با نام رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,848 بازدید, 78 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z
نویسنده موضوع zahra_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا حیدریان
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
نفس نیششو باز کرد و گفت:
باشه برو کپه تو بذار.
براش دهن کجی کردم و گفتم:
- پرروی کم عقل.
زبونی در آورد و گفت:
- در ضمن به پیشنهادم فکر کن.
خیز برداشتم سمتش که فرار کرد و گفتم:
- گمشو نکبت.
همونطور که داشت می‌رفت توی اتاقش داد زد:
- صبح که خواستی بری منو بیدار نکنیا!
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم:
- من کی تورو بیدار کردم آخه؟!
ادای فکر کردن در آورد و بعد گفت:
- راست می‌گیا.
- من همیشه راست میگم.
خمیازه کشون گفت:
- نصف شبی خوابمون میاد داریم چرت و پرت میگیم، شب بخیر.
- برو بخواب عقلت بیاد سر جات.
و رفتم تو اتاقم و پیش به سوی تخت خواب. بعد از اینکه لباس خوابمو پوشیدم رفتم تو تخت و پتو رو تا سرم کشیدم و بوس بوس لالا. با صدای خروس بیدار شدم. خروس؟! مگه تو اپارتمان خروس پیدا میشه؟ یه نگاه به دور و برم انداختم و دیدم بعــــله، نفس خانم صدای الارم گوشیمو صدای خروس گذاشته. قطعش کردم و نگاه و به ساعتم کردم. چی؟ ساعت پنج صبحه! نفـــس! نمازمو خوندم و بعد رفتم تو فکر که چجوری کار نفس رو تلافی کنم؟ آدم مذهبی نبودم ولی خب بیشتر وقتا نمازمو می‌خوندم چون اعتقاد داشتم وقتی نماز می‌خونم آرامش می‌گیرم. یافتم! نفس خانوم منو بدخواب می‌کنی آره؟ رفتم و از تو یخچال سس تند رو برداشتم و رفتم تو دستشویی و سس رو با خمیر دندون صورتی نفس قاطی کردم. یوهاهاها. وقتی مسواک بزنه یقینا از شدت تندی سسا می‌سوزه. وقتی قاطی کردنم تموم شد رفتم و از تو وسایلم یه سوسک پلاستیکی برداشتم و رفتم تو اتاق نفس. خداروشکر اونقدر خوابش سنگینه که بمب هم بالای سرش بترکه بیدار نمی‌شه. گوشیش رو میز کنار تختش بود، می‌دونستم نفس وقتی از خواب بلند میشه اولین کاری که می‌کنه اینه که گوشیشو چک کنه. سوسک رو جوری رو گوشیش گذاشتم که معلوم نشه سوسک پلاستیکیه و بعد از انجام عملیات راحت رفتم سراغ تختم و خوابیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
ساعت هشت گوشیم زنگ خورد از خواب بلند شدم دست و صورتمو شستم و یه صبحونه دم دستی خوردم و رفتم تو اتاق تا آماده بشم برای اولین روز کاری توی پاریس! چون نفس امروز کلاس نداشت مطمئنا تا یازده خواب بود. هرچند که آخرای ترمشه و به زودی فارغ التحصیل میشه. اینم بگم که نفس فعلا تو یه کلینیک به عنوان دندونپزشک عمومی کار می‌کنه تا فارغ التحصیل بشه و فقط بعضی عصرا میره سرکار. من بیچاره صبح ساعت نه تا یک باید برم مطب از اون طرفم ساعت سه تا هفت بازم باید برم مطب! ولی خب حقوقش خوبه! یه کت و شلوار طوسی با تیشرت سفید برای زیرش پوشیدم و موهامو بالا بستم. یکم کرم پودر زدم با یه رژلب قرمز. مجبوری یه کیف برداشتم و گوشی و عابربانکمو گذاشتم توش و کلید ماشین رو دستم گرفتم و رفتم تا کفش بپوشم. یه کفش پاشنه پنج سانتی طوسی که پاشنه‌ش پهن بود و جلوش باز بود و چندتا بند هم می‌خورد پوشیدم. دیزاین لاک ناخونای دستم و ناخونای پام هم دوتا رنگ مورد علاقم یعنی صورتی کمرنگ و طوسی کمرنگ بود. با اسانسور رفتم تو پارکینگ و ماشینمو در اوردم و رفتم طرف آدرسی که بهم داده بودن. پنج دقیقه مونده به ساعت نه رسیدم. رفتم داخل و سلام کردم.
یه منشی با موهای کوتاه بلوند بود که سلام کرد و گفت:
- با کی کار داشتید؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- من رزا آریایی هستم، همکار جدید شما.
منشی که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
- آهان بله بفرمایید بریم اتاقتونو نشونتون بدم.
با منشی رفتیم و بعد از اینکه اتاقم رو نشونم داد، گفت:
- اگه با من کاری داشتید داخلی سه رو بگیرید.
- باشه.
منشی: فعلا، آماده بشید که مریض هارو بفرستم داخل.
- سری تکون دادم و گفتم:
- اوکی.
منشی رفت و منم موهامو مرتب کردم و منتظر مریض ها شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
***
نفس:
از جام بلند شدم و یه نگاه به ساعت اتاقم کردم. اوه ساعت یازده بود. چقدر خوابیده بودم! آوا هم که مطمئنم رفته سرکار. دست کردم تا گوشیمو بردارم که دیدم یه سوسک روشه! چنان جیغی کشیدم که با خودم گفتم:
- صدام تا تهران رفت.
تند تند و پشت سرهم جیغ می‌زدم. اخه بگو با بیست ‌و هفت سال سن و هیکل به این گندگی از یه سوسک می‌ترسی؟ داشتم جیغ می‌زدم که دیدم یکی داره محکم می‌کوبه به در خونه. جیغ زنان رفتم در رو باز کردم که جسیکا و جورج پشت در بودن.
جسیکا با ترس:
- نفس! چی شده؟
با جیغ گفتم:
- سوسک.
جورج زد زیر خنده و گفت:
- کجاست؟ بیاید کنار من برم بکشمش.
با دستم در اتاقمو نشون دادم که با اجازه‌ای گفت و رفت سمت در.
رو کردم به جسیکا:
- آبروی نداشتم جلوی داداشت رفت.
جسیکا با خنده گفت:
- نه بابا این چه حرفیه. شانس اوردی جورج دیشب پیش من بود وگرنه باید می‌رفتیم به نگهبانی می‌گفتیم که بیاد این سوسکو بکشه.
بعدم ادامه داد:
- من گفتم حتما دزد اومده که اینطور جیغ می‌زنی!
و زد زیر خنده و منم همراهیش کردم. صدای پر از خنده جورج اومد و خودش هم اومد در حالی که سوسکه دستش بود.
_چرا می‌خندید؟
جورج زد زیر خنده و گفت:
- آخه این که سوسک نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
با قیافه پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- پس چی بود؟ نکنه مارمولک بوده من چشمام بد می بینه؟!
با خنده گفت:
- نه من جسارت نکردم. فقط این سوسکه، سوسک واقعی نیست!
با چشمای ریز شده گفتم:
- یعنی چی واقعی نیست؟
زد زیر خنده و گفت:
- سوسک پلاستیکی بود. معلومه یکی مخصوصا گذاشته بود رو گوشیتون.
یه لحظه فکر کردم و بعد با خشم گفتم:
- می‌کشمت آوا!
اون دوتا زدن زیر خنده و جسیکا گفت:
- چی شده؟
- هیچی فقط آوا خانم مخصوصا این سوسکه رو گذاشته رو گوشیم تا من بترسم.
جورج با خنده گفت:
- ولی دمش گرم خیلی قشنگ ترسیده بودی.
جسیکا با خنده:
- تو چیکار کردی که اون اینکارو کرده؟
نیشمو باز کردم و گفتم:
- کار خاصی نکردم فقط گوشیشو رو ساعت پنج صبح تنظیم کردم و صدای آلارم گوشیش رو هم صدای خروس گذاشتم. هردوتاشون زدن زیر خنده.
جسیکا: نه اصلا کار خاصی نبود. کاری که اون کرده بود هم برای خودش کار خاصی نبود.
و باز خندیدن. منم خندیدم و جسیکا گفت:
- خب دیگه ما بریم.
- دستتون دردنکنه اگه نبودین تا خود شب جیغ میزدم.
رفتن. درو بستم و رفتم تو دستشویی. بعد انجام عملیات اومدم مسواک بزنم که چشمم افتاد به خودم (از تو اینه). وای من اینطور جلوی اینا بودم؟! موهام مثل جنگل آمازون تو هوا پخش بودن.
وای آوااا از دست توووووو !
آبروی نداشته‌م جلوی جسیکا و اون پسر خوشگله رفت!
مسواک و خمیردندون رو برداشتم خمیردندون صورتی خوشرنگمو که کل پاریسو گشتم تا این رنگو پیدا کنم رو زدم رو مسواکم و شروع کردم به مسواک زدن.
یه دفعه دیدم دهنم داره می‌سوزه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
وای سوختم!
سریع دهنمو آب زدم ولی هنوز می‌سوختم.
اخ اخ این چه خمیردندونی بود.
بعد از اینکه دهنمو شستم صبحونه خوردم تصمیم گرفتم یه چیزی درست کنم برای ناهار.
ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه بود پس وقت زیادی نداشتم تا غذا درست کنم.
آسون ترین غذا ماکارونی بود.
تا ماکارونی رو اماده کردم شد یک و ده دقیقه.
نشستم رو کاناپه.
عصر باید یه سر می‌رفتم خونمون تا یه‌خورده وسایلم رو بیارم اینجا.
خودمون یه ویلای بزرگ داشتیم و من اونجا زندگی می‌کردم!
ولی بخاطر آوا اومدم اینجا!
خود آوا اینا هم یه ویلای خیلیی بزرگ توی پاریس داشتن ولی آوا دلش نمیخواست اونجا بره، البته دیروز داشت می‌گفت که می‌خواد بره اونجا و چندتا چیز هاشو بیاره!
خدا لعنت کنه این رادین بی همه چیزو که یه دفعه تو زندگی آبجیم آتیش انداخت.
آوا میگفت که دیگه دوستش نداره ولی من خودم دیشب صدای هق‌هق‌ش رو شنیدم.
الهی بمیرم واسش. آوا چی کم داشت که رادین ولش کرد و رفت سمت اون رهای بی‌همه چیز؟!
آوا خوشگل که هست، خانوادش خیلی خوبن، شغلش خوبه. دیگه هرچی بگم داره. بیخیال اون رادین... .
دیشب با جسیکا خیلی جور شدیم. خیلی شیطونه. اینطور که فهمیدم جورج داداشش هم دندون پزشکه، خونه هم یه ویلا داره ولی تازگیا یه خونه توی همین برج خریده که پیش جسیکا باشه، اونم درست توی همین طبقه؛ در اصل خونه کناری ما. جسیکا میگفت هنوز خونه‌ش کامل نشده و فعلا پیش جسیکاست. اینطور که جسیکا می‌گفت خونه خودش دو تا اتاق خواب و خونه جورج که تو همین طبقه بود سه تا اتاق خواب داشت.
صدای زنگ در اومد. درو باز کردم، آوا بود.
- سلام اولین روز کاری چطور بود؟
آوا: سلام خوب بود!
- برو لباساتو عوض کن بیا ناهار.
آوا: باشه ممنون.
آوا رفت تو اتاقش و منم تصمیم گرفتم دیگه دختر خوبی باشم و کرم نریزم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
***
آوا:
وقتی به خونه رسیدم تصورم این بود که نفس عصبانی باشه از کارم ولی مثل اینکه اینطور نبود.
خب پس فعلا امن و امانه. یه تاپ و شلوارک سرهم مشکی سفید پوشیدم و رفتم از اتاق بیرون.
نفس: به‌به نفس چه کردِ آوا رو دیونه کردِ.
در قابلمه رو باز کردم و دیدم به‌به ماکارونی درست کرده!
غذا که خوردیم نفس گفت:
- واییی آوا بگو امروز چه آبرو ریزی‌ای کردم
- چی؟ بگو!
نفس: اولا که فکر نکن اون کرم ریزی تو یادم رفت، یادم نرفت فقط گفتم گناه داری اذیت نکنم.
بعدش ماجرای صبحشو تعریف کرد! از بس خندیده بودم اشکام در اومده بود. همینطور که داشتم می‌خندیدم یکی در رو زد.
با چشای اشکی رفتم در رو باز کردمو همینطور می‌خندیدم. جسیکا پشت در بود و گفت:
- چی شده چرا اینطور می‌خندی؟!
- از دست این نفس دیونه!
جسیکا: صبح چه کرمی گذاشتی که صدای جیغ نفس تا اون سر شهر رفت؟ بهت گفته؟
- دارم از همون می‌خندم دیگه.
و زدم زیر خنده. جسیکا هم همراهیم می‌کرد.
بعد از خنده مون جسیکا گفت:
- من اومدم اینجا که بگم روز جمعه (جمعه توی فرانسه روز یکشنبه ایرانی هاست و روز پنجشنبه تو فرانسه روز شنبه ایرانی هاست) ما می‌خوایم با هم بریم بیرون بگردیم شما هم باید بیاید مخالفت هم نکن. بعدش هم زبونشو در آورد.
- باشه می‌آیم،کیا هستن؟
جسیکا: من و جورج و شما دوتا!
- اوکی ساعتش رو هم بگو؟
جسیکا: ساعت 10 صبح
- اوکی تشکر.
جسیکا: خواهش، فعلا.
- بای.
رفتم داخل و به نفس گفتم که اونم فوری قبول کرد. خداروشکر پنجشنبه و جمعه ها سرکار نمی‌رفتم.
امروز سه شنبه ست و سه روز دیگه مونده به اون روز. ساعت دو و نیم بود. رفتم آماده شدم و رو به نفس گفتم:
- نفس من دارم میرم مطب از اونور هم می‌خوام برم خونمون چندتا وسایلم رو بیارم. تو اگه میخوای بری خونتون صبر کن وقتی از مطب اومدم با هم بریم. هم بریم خونه ما هم خونه شما.
نفس: اوکی.
- بای.
نفس: بای.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
با رفتن آخرین مریض روپوشم رو در اوردم و از دستیار و منشی خداحافظی کردم و سمت ماشینم رفتم. سوار شدم و بعد از روشن کردنش یه اهنگ شانسی پلی کردم. آهنگ پلی شد و من با خودم گفتم حتی این ضبط هم می‌خواد حال منو بدتر کنه. دروغ چرا؟! هنوز نتونستم رادین رو فراموش کنم. دیشب از بس هق‌هق کردم گلوم خشک شد. هی خدا! آهنگ شروع شد و اشکای من روون شد.
"مراقبش باش تا بخنده چشماش،
این دل دیوونمو بیا تو صاحبش باش
مراقبش باش…
دل دریاییمو تو ساحلش باش...
بی تو طوفان زده آرامشش باش،
حالا که عاشقت شد عاشقش باش...
عشقت هنوز چپ سینمِ!
با جون و دل پرستیدمش...
ناز چشماتو کشیدم هی،
که فقط مال خودم شی...
آهای گوشه نشین قلب من!
غماتو بسپار تو به من...
تو فقط واسم بخند،
که من خودم پیش مرگتم...
عاشق دیونه منم
که شدی تاجِ سرم...
وقتی می‌خندی،
دلم ضعف میره! فریاد می‌زنم...!
عشقت هنوز چپ سینمه
با جون و دل پرستیدمش...
ناز چشماتو کشیدم هی،
که فقط ماه خودم شی..."
(احمد سلو/چپ)
رسیدم دم برج و سریع رفتم بالا و لباسام رو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون. یه لباس و شلوارک گلبهی ملایم که سرهم بود و لباسش حالت کت جلوباز بود پوشیدم زیرشم یه تیشرت سفید پوشیدم با یه کفش سفید! موهام رو هم باز ریختم دورم. اومدم بیرون از اتاق که نفس رو دیدم.
نفس منو دید و گفت:
- سلام.
- سلام.
نفس ادامه داد:
- چطور... وایسا ببینم، چرا صدات گرفته؟
- هیچی چیز خاصی نیست.
هه نه اصلا چیز خاصی نبود فقط قلب من بیچاره این وسط یه ترک عمیق برداشته بود...
نفس با نارحتی:
- آوا... هنوز فراموشش نکردی نه؟
درو بستم و گفتم:
- خودت چی فکر میکنی؟
نفس در حالی که کفشاشو می‌پوشید گفت:
- می‌دونم هنوز فراموشش نکردی ولی سعیتو بکن، اون متاهله.
- سعیم رو می‌کنم.
سوار ماشین شدیم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
نفس با لبخند:
- حالا بیخیال اونا. آهنگی که غمگین نباشه داری رو فلشت یا فلش خودمو بزنم؟
- هست.
نفس: اوکی!
نفس داشت تو اهنگا می‌گشت که یه دفعه گفت:
- عه این اهنگه رو توام داری؟
و رو یه اهنگ کلیک کرد. با پلی شدن اهنگ هردو زدیم زیر خنده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
یه آهنگ از تی ام بکس بود، خیلی معلوم نبود چی میگن ولی ریتمش خیلی شاد و باحال بود. همراه با اهنگ قر می‌دادیم. منم پشت فرمون یکم خودمو تکون می‌دادم.
"لب ساحل من و تو،
ساحل و دریا من و تو
انگاری میرم رو هوا،
وقتی میگیری دستمو،
چشمامو که بستمو
باورم نمیشه که الان، پیشت نشستمو!
ذغال و آتیش و شام دو نفره،
تا خود صبح بیدار، پام زیر سرت
حتی شدن موجا محو من و تو،
امشب خود دریا خوابش نمیبره
دریا کنار میچسبه، باهات شمال میچسبه،
خاطرات قشنگه تونل کندوان میچسبه
وقتی برام میخندی،
دنیا دور سرم میچرخه!
با تو دیوونه بازی تو جاده شمال میچسبه
دم دمای صبح فردا میزنیم به دل دریا،
ما با یه قایق کوچیک ما با یه عالمه روی
نم و تو دوتایی خوشبختم اینجایی،
وقتی که میخندی قفلم رو زیباییت
دریا کنار میچسبه،
باهات شمال میچسبه
خاطرات قشنگه،
تونل کندوان میچسبه
وقتی برام میخندی؛
دنیا دور سرم میچرخه!
با تو دیوونه بازی،
تو جاده شمال میچسبه…"
(آهنگ دریا کنار میچسبه از چیلیک بند)
بعد تموم شدن اهنگ بازم زدیم زیر خنده که نفس گفت:
- آوا بیا این اهنگه رو دوباره بذاریم و لایو بگیریم یقینا باحال میشه.
با خنده گفتم:
- اوکی بذار.
اهنگه رو دوباره گذاشتیم و نفس لایو گرفت. گذاشته بود رو سلفی و خودش ادا در می‌آورد و منم پشت فرمون می‌رقصیدم. صدای آهنگم که زیاد. بعد از تموم شدن آهنگ یه آهنگ دیگه اومد. همون موقع آراد ریکوئست داد و اومد بالا. صدای آهنگو کم کردم. نفس که با گوشی خودش لایو گرفته بود گوشیشو گذاشت جلوی ماشین طوری که هردوتامون معلوم بودیم. آراد اومد بالا.
با خنده گفتم:
- به سلام آقای برادر!
نفس هم با خنده سلام کرد.
آراد با خنده گفت:
- باز شما دوتا چشمتون خورد به هم شروع کردید به دیوونه بازی‌هاتون؟!
من و نفس با هم گفتیم:
- دلتم بخواد.
و نیشمونو باز کردیم.
- آراد خونه‌ای؟
آراد: نوچ!
- با جی افت بیرونی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
باز زدیم زیر خنده و آراد گفت:
- جی افم کجا بود.
- پس با کی بیرونی؟
آراد با خنده گفت:
- خودت حدس بزن!
- دخترِ؟
آراد با قیافه پوکر گفت:
- نه!
- از اونجایی که فقط یه رفیق داری پس سامانِ.
سامان صمیمی ترین دوست آرادِ و منم باهاش صمیمی‌ام. آراد با قیافه خنده داری پرسید:
- ای شیطوون از کجا فهمیدی؟
- دیگه‌دیگه!
یکم حرف زدیم و بعد لایو رو قطع کردیم. نفس یه اهنگ دیگه گذاشت!
"قبوله تو دلبری
اصلا از عکساتم بهتری
جلو روم نمیگی اما از من عاشق تری
خوشم میاد می‌خندی
یه شهرو می‌بندی
کاش یجوری صدام میکردی دلمو می‌کندی
دلو بستیم بهم چرا نگم عاشقم عشقم
اتفاقا عزیزم منم عاشقتم
انتخابم تویی تو شدی باب دلم
همه چیزم عزیزم نزن رومو زمین
احتمالا تو لیلی دل مجنون منی
اتفاقا عزیزم منم عاشقتم
انتخابم توی تو شدی باب دلم
همه چیزم عزیزم نزن رومو زمین
احتمالا تو لیلی دل مجنون منی
بشین پیشم بخند که من از رنگ و بوت عشق کنم
دیگه بذار پاشم بیام اسپندو دودش کنم
انقد قشنگی نکنه خودم تورو چشم کنم
حال دلت خرابه بذار خودم درستش کنم
اتفاقا عزیزم منم عاشقتم
انتخابم تویی تو شدی باب دلم
همه چیزم عزیزم نزن رومو زمین
احتمالا تو لیلی دل مجنون منی
اتفاقا عزیزم منم عاشقتم
انتخابم تویی تو شدی باب دلم
همه چیزم عزیزم نزن رومو زمین
احتمالا تو لیلی دل مجنون منی"
(اتفاقا از محمد لطفی)
- نفس خونتون همون قبلیست؟
نفس: آره!
- اوکی.
رسیدیم دم خونشون و رفتیم پایین. بعد از اینکه کارش تموم شد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه ما! طبق معمول نفس آهنگ گذاشت.
" تازگیا دلِ من
یه جایی گیره با تو
اومدی توی قلبم
زود وا کردی جاتو
با تو عجیبه حالم
عجب هوایی داری
اولِ عشقمونه آخره بی قراری
من تو هوات مسـ*ـت
رو شده دیگه دستم
همه ی شهر میدونن رفتی توی وجودم
تازگیا حسودم من اینجوری نبودم
همه‌ی شهر می‌دونن
من تو هوات مستم
رو شده دیگه دستم
همه ی شهر می‌دونن رفتی توی وجودم
تازگیا حسودم من اینجوری نبودم
همه‌ی شهر می‌دونن
تازه رسیدی اما مثل جونم برام عزیزی
با یه اشاره آسون منو به هم می‌ریزی
من اینجوری نبودم با من چیکارا کردی
خوش اومدی تو قلبم خوب جاتو پیدا کردی
خوب جاتو پیدا کردی
من تو هوات مستم
رو شده دیگه دستم
همه ی شهر می‌دونن رفتی توی وجودم
تازگیا حسودم من اینجوری نبودم
همه‌ی شهر می‌دونن
تازه رسیدی اما مثل جونم برام عزیزی
با یه اشاره آسون منو به هم می‌ریزی
من اینجوری نبودم با من چیکارا کردی
خوش اومدی تو قلبم خوب جاتو پیدا کردی
خوب جاتو پیدا کردی
من تو هوات مستم
رو شده دیگه دستم
همه‌ی شهر می‌دونن رفتی توی وجودم
تازگیا حسودم من اینجوری نبودم
همه ی شهر می‌دونن
من تو هوات مستم
رو شده دیگه دستم
همه ی شهر می‌دونن رفتی توی وجودم
تازگیا حسودم من اینجوری نبودم
همه ی شهر می‌دونن"
(تازگیا از سامی بیگی)
نفس همینطور سرجاش داشت برا خودش قر میداد و در حال قر دادن پرسید:
- حالا میخوای چی از خونتون برداری؟
- گیتارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
دلم می‌خواست گیتارم رو از ایران بیارم ولی نمی‌شد بخاطر همین تصمیم گرفتم گیتار اینجامو بردارم. خلاصه بعد از تموم شدن کارمون رفتیم خونه و یه املت دبش درست کردیم و خوردیم. نفس بعد از خوردن شام با ذوق گفت:
- آوا بیا یه فیلم ترسناک بذاریم ببینیم.
- باشه تا تنقلات رو آماده کنی منم فیلمو می‌یارم.
نفس همونطور که داشت سمت آشپزخونه می‌رفت گفت:
- بریم به جسیکا هم بگیم بیاد؟
از تو اتاقم داد زدم:
- آره برو بگو بیاد!
نفس رفت و چند دقیقه بعد با جسیکا و جورج برگشت. پف فیل و چیپس و پفک‌ها رو ریختم تو چندتا ظرف و رفتیم نشستیم.
جورج: چه فیلمی میخوای بذاری؟
فلش توی دستمو زدم به تلویزیون و گفتم:
- کانجورینگ!
جورج: آها. تعریفشو شنیدم ولی هنوز ندیدمش.
فیلمو گذاشتم و چراغا رو خاموش کردم و نشستم. یه طرفم نفس و طرف دیگم جورج بود! جسیکا هم کنار نفس بود. هر کدوم یه بالش دستمون بود که کلمونو بکنیم توش
فیلم تموم شد ولی از بس ما دخترا جیغ زده بودیم گلومون خشک شده بود. آخه بگو شماها که می‌ترسید چرا فیلم ترسناک می‌بینید؟ تنها کسی که نترسید جورج بود.
با التماس از جسیکا و جورج خواستیم که شب اینجا بمونن اوناهم قبول کردن و جورج گفت:
- جسیکا کلید خونتو بده من برم لباسامو بیارم که فردا از همینور برم مطب!
جسیکا کلید رو بهش داد و اونم رفت و بعد از چند دقیقه با لباساش برگشت. ما دخترا تو اتاق من خوابیدیم و جورج تو اتاق نفس. خلاصه که با هزار دعا خوابیدیم. صبح بلند شدم و دیدم که سالم! موهام¸ رو شونه کردم و رفتم دستشویی اتاقم و بعد از مسواک زدن رفتم از اتاق بیرون تا یه چیزی بخورم و برم آماده بشم تا برم مطب! از اتاق اومدم بیرون که دیدم جورج هم اومد بیرون از اتاق.
بهش سلام کرد و گفتم:
- سلام چقدر زود بیدار شدی!
جورج هم سلامی کرد و گفت:
- باید برم مطب دیگه.
- آها.
صبحونه رو چیدم و جورج رو صدا کردم، وقتی خوردیم جمع کردم که جورج گفت:
- ساعت کاریت کیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین