جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط zahra_z با نام رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,848 بازدید, 78 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان تعبیر وارونه یک دلدادگی اثر zahra_z
نویسنده موضوع zahra_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا حیدریان
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
***
(پنج روز بعد)
هه... .
زودتر از اونچه که فکرشو میکردم کارا جور شد... .
روزی که به رادین زنگ زدم رفتم و همه چی رو کنسل کردم!
هر چی مامان و بابا گفتن چی شده فقط گفتم:
- تفاهم نداشتیم!
توی این چند روز مثل ربات شده بودم! نه خنده! نه حتی گریه! دلم انگار از سنگ شده بود! کارامو کرده بودم. همه چی اوکی بود. داشتم از ایران میرفتم! میرفتم فرانسه! پیش نفس! نفس هنوز نرسیده به ایران داشت با من برمیگشت! تنها کسی که از همه چی خبر داشت نفس بود! خطم رو عوض کردم. اکانت همه برنامه هامو پاک کردم و با شماره جدیدم اکانت ساختم. به غیر نفس و خانوادم شماره جدیدم رو هیچکس نداره و نخواهد داشت. خداروشکر همه چی سریع جور شد. تو یه کلینیک تو پاریس کار پیدا کردم! یه خونه هم با نفس گرفتیم! هه آقا رادین! اگه تو سنگی من از تو بدترم!
همش با خودم می‌گفتم:
- خدایا آخه گناهم چی بوده...؟
بعد خودم به خودم جواب می‌دادم:
- گناه من سادگی بود که رام حرفای اون شدم!
واقعا باورم نمی‌شد که اینطور شده! تموم رویاهایی که با رادین ساخته بودم به فنا رفت! چه روزایی که با رادین برای آینده‌مون برنامه ریزی می‌کردیم و نقشه می‌کشیدیم!
باز با خودم گفتم:
- یعنی واقعا تموم شد؟
و بازم خودم جواب خودمو می‌دادم:
- زودتر از هرچی که فکر کنی تموم شد!
نشسته بودم تو اتاقم و همینطور آهنگ گوش می‌دادم:
"سمت نگات پر می‌زدم؛ با بی زبونی
چشماتو می‌بستی؛ چقد نامهربونی!
دنبال جای امنی؛ واسه عشق بودم …
حالا یه آواره با احساسِ کبودم!
نزدیک تر از سایه؛ واست بودم
ولی باز تو راحت چرا شکوندی… دلمو چرا؟
چی شد؛ تو حال خوبمون غروب جمعه افتاد!
به اسم تنهایی من؛ دوباره قرعه افتاد!
من از تو نه شاکیم! از خودم که چشم و گوش بسته…
تورو خواستم؛ شدم حالا یه سرشکسته
چی شد؛ تو حال خوبمون غروب جمعه افتاد!
به اسم تنهایی من؛ دوباره قرعه افتاد
من از تو نه شاکیم! از خودم که چشم و گوش بسته…
تورو خواستم؛ شدم حالا یه سرشکسته"
(آهنگ گره کور از ماکان بند)
واقعا چی شد که تو حال خوبمون غروب جمعه افتاد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
با صدای آراد از فکر بیرون اومدم:
- آوا؟
- بله داداشی؟
آراد: پاشو دو ساعت دیگه پرواز داری! نفس اومده! چمدون‌هاتو هم چیدم توی ماشین همه منتظرتن!
بلند شدم و کوله‌مو برداشتم و گوشیم رو گرفتم دستم و بدون هیچ حرفی خواستم از اتاق برم بیرون که آراد دستمو گرفت و گفت:
- می‌دونم یه چیزی شده، اصرار نمی‌کنم که بهم بگی؛ ولی یادت باشه من همیشه پشتتم!
بغلش کردم و گونه شو بوسیدم. رفتم پایین. نفهمیدم کی چمدونا رو تحویل دادیم کی خدافظی کردیم فقط می‌دونم که الان تو هواپیما هستم و دارم میرم سراغ یه زندگی جدید!
- نفس؟
نفس: جانم؟
- ازت ممنونم!
منتظر حرفی نشدم و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و یه اهنگ پلی کردم و چشمامو بستم:
"راجبش نگین
نمی‌خوام، اشکام بریزه
راجبش نگید
هنوزم، واسه من عزیزه
راجبش نگین
نمی‌خوام یادم بیاد، ندارمش
راجبش نگین
همین کافیه، که خوبه حالش
ازم دور شید
راجبش نگید
من با خاطراتش، خوشم
به من چه که دیگه مالِ من نیست؟
اونو تو دلم، نمی‌کُشم
به من چه اگه خیلی راحت منو از دلش پاک کرد
ازم دور شید پای خودم هرکاری که باهام کرد
ازم دور شید
راجبش نگید
راجبش نگید"
((آهنگ راجبش نگید از علی یاسینی))
اهنگ بعدی پلی شد:
"غم گرفته دوباره صدامو
نَم زده باز هوای چشامو
نیستی و تکیه دادم به دیوار دوباره
بعد تو پا میذارم تو رویا
با خیال تو هرشب همینجام
اشک چشمام تمومی نداره ، نداره
صدای خش خش برگ و پاییز و بارون
باز خیال تو با قلب داغون
نیستی و خیره میشم به عکس دوتامون
کاش میشد دستاتو قرض می‌کردم
باز کنارم تورو فرض می‌کردم
تا خود صبح قدم میزدیم تو خیابون
لعنت به حسی که نذاشتی هیچ کسی به جات بیاد
یکی که تا همیشه پشتته تو سختیا
همون که پا گذاشتی رو دلش که از غمت پُره
لعنت به کل خاطراتمون که با تو داشتمو
به من که زندگیمو پای تو گذاشتمو
همون که روز و شب رو اسم تو قسم می‌خوره
حق من نیست چشاتو نبینم
باز نتونم کنارت بشینم
از تو تنها همین غصه‌هات مونده پیشم
خاطراتت یه کوهه رو دوشم
باز می‌پیچه صدات توی گوشم
دارم اینجا بدون تو دیوونه میشم
باز بیا و همه باورم شو
باز رفیق چشای تَرَم شو
باز بیا عاشقم شو دوباره ، دوباره
بی تو می‌میره اینجا به زودی
اونی که کل دنیاش تو بودی
خیلی خسته س به این دوری عادت نداره
لعنت به حسی که نذاشته هیچ کسی به جات بیاد
یکی که تا همیشه پشتته تو سختیا
همون که پا گذاشتی رو دلش که از غمت پُره
لعنت به کل خاطراتمون که با تو داشتمو
به من که زندگیمو پای تو گذاشتمو
همون که روز و شب رو اسم تو قسم می‌خوره"
(اهنگ لعنت از باران)
با صدی نفس بیدار شدم.
- رسیدیم؟
نفس: نه خانم خوابالو، پاشو شامتو بخور دوباره بخواب.
- ممنون که بیدارم کردی.
نفس: خواهش.
شام رو که خوردم بازم تو اهنگ غرق شدم و صورتم از اشک خیس شد.
"من دلم تنگه واسه، چشمای سیاهت خنده و چالت
من دلم تنگه واسه، بارونی که میزد ضربه رو شالت
آخ چه قشنگه فکر اینکه تو خیابون هم قدم بودیم
یا شبایی که خودمونی، پای آتیش دور هم بودیم
هی با توام مو مشکی عشقِ خوشگلِ من
تو خاطرت کنده نمیشه، از دل من
قسم به جونت، اینو یادت بمونه آخر به دریا می‌زنیم با قایقِ من
هی با توام مو مشکی عشقِ خوشگلِ من
تو خاطرت کنده نمیشه، از دل من
قسم به جونت، اینو یادت بمونه آخر به دریا می‌زنیم با قایقِ من
بین شونه های من؛ توی پاتوق خودت آروم بگیر
ابر قلبت که گرفت؛ رو سرت چتر خودم بارون بگیر
توی آب بنداز بیاد، قایقتو طرف مرداب من
پیش من ماهی بشی، بیفته به تور خودت قلاب من
هی با توام مو مشکی عشقِ خوشگلِ من
تو خاطرت کنده نمیشه، از دل من
قسم به جونت، اینو یادت بمونه آخر به دریا می‌زنیم با قایقِ من
هی با توام مو مشکی عشقِ خوشگلِ من
تو خاطرت کنده نمیشه، از دل من
قسم به جونت، اینو یادت بمونه آخر به دریا می‌زنیم با قایقِ من"
(اهنگ قلاب از میثم ابراهیمی)
با تکونای هواپیما از جام بلند شدم و از پنجره هواپیما نگاهی به بیرون انداختم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
داشتیم فرود می‌اومدیم. نفس رو بیدار کردم. بعد از فرود رفتیم و چمدونا رو گرفتیم. فقط یه چمدون و یه کوله اورده بودم که اون ها هم چیز‌هایی بودن که نمیتونستم نیارم. بابا کلی پول به حسابم ریخته بود با وجود مخالفتای من. به دوستاش که توی پاریس بودن سپرده بود و اونا یه ماشین برام خریده بودن. بالاخره به خونه مشترک من و نفس رسیدیم. یه سوئیت دو خوابه تو طبقه آخر یه برج 20 طبقه. توی پاریس خونه داشتیم ولی دوست نداشتم کسی جامو بدونه! چمدونا رو بردیم تو، دو تا اتاق اونجا بود. وارد اولیش شدم. تمش خاکستری بود! همونو انتخاب کردم و رفتم توش و وسایلمو گذاشتم گوشه اتاق. به ساعت نگاه کردم، ساعت 10 صبح به وقت فرانسه بود و منم فردا صبح باید می‌رفتم سرکار. از اتاق بیرون رفتم و رو به نفس گفتم:
- نفسی؟
نفس: جانم!
- من می‌خوام برم خرید! فردا باید برم سرکار و لباس رسمی نیاوردم. توام میای؟
نفس با ذوق گفت:
- اره!
- تا نیم ساعت دیگه اماده شو بریم.
با ذوق رفت سمت اتاقش و از همونجا با صدای بلندی گفت:
- باشه.
زدم زیر خنده و گفتم:
- بابا یه خریده ها چه ذوقی کردی!
از همون اتاق با خنده گفت:
- والا من که گفتم اینجا دیگه همش باید تو خونه باشیم!
با خنده گفتم:
- اصلا حقته تو رو نبرما !
بازم از تو اتاق داد زد:
- نه‌نه!
پررویی نثارش کردم و رفتم تو آشپزخونه و در یخچالو باز کردم که آه از ناهم بلند شد! یخچال خالی بود. حالا خداروشکر تو هواپیما صبحانه خورده بودیم. رفتم تو اتاقم تا آماده بشم بریم خرید. هربار که یاد اون رادین نامرد می‌افتم بغضم می‌گیره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
یه شومیز آستین بلند حریر زرشکی که سر شونه هاش یه دایره خالی بود و جلوش بند با حالت کراوات داشت پوشیدم با یه شلوار چسبون خاکستری! موهای مشکیم رو بالا بستم! فقط یه رژلب زرشکی مایل به قرمز زدم و گوشیم رو برداشتمو رفتم بیرون! نفس هم آماده بود. این دفعه یه کیف کوچیک برداشتم که عابر بانکمو توش بذارم. لبخندی به نفس زدم و رفتیم بیرون.کفش لژدار پاشنه بلند خاکستریم رو پوشیدم و با برداشتن سوئیج ماشین از خونه خارج شدیم. سوار بی ام ای که بابا برام خریده بود شدیم و رفتیم به سمت گالری لافایت که یکی از بزرگترین مراکز خرید پاریس هست! بعد از پارک کردن ماشین رفتیم تو مرکز خرید.
کلی خرید داشتیم از انواع لباس گرفته تا انواع ادکلن و لاک و وسایل آرایشی! بالاخره بعد 3-4 ساعت خریدامون تموم شد! تو راه برگشت جلوی یه هایپر بزرگ نگه داشتم تا مواد غذایی بخرم!
نفس با تعجب گفت:
- آوا چرا وایسادی؟
_تو یخچال هیچی نیست باید چیزی بگیرم، میای؟
نفس نیشخندی زد و گفت:
- اره میام!
وارد هایپر شدیم. هر کدوممون یه چرخ دستی برداشتیم و هرچی می‌رسیدیم می‌خریدیم. برگشتم عقب که یهو خوردم به یه خانم و چیزی که دستش بود افتاد.
با ناراحتی گفتم:
- ببخشید معذرت میخوام خانم.
اون خانمآ با لبخند گفت:
- اشکال نداره پیش میاد!
بعد دستش جلوم گرفت و گفت:
- من جسیکا هستم از آشنایی باهاتون خوشبختم!
دستشو گرفتم و گفتم:
- منم آوا هستم از دیدنتون خوشحالم!
جسیکا: خب فعلا با اجازه
و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
خوشم اومد ازش دختر خونگرمی بود. سنش هم حدود 26-27 بود. بیخیال! رفتم طرف قفسه ترشک‌ها و کلی ترشک و لواشک برداشتم. کلی تنقلات هم برداشتم و وقتی به خودم اومدم که دوتا چرخ دستی رو پر از مواد غذایی و تنقلات و... کردم. نفس هم اومد اونم یه چرخ دستی رو پر کرده بود.
تا رسید به من گفت:
- وای آوا ترشکا رو دیدی؟! من که کلی ترشک برداشتم!
با خنده گفتم:
- اره منم کلی برداشتم.
رفتیم و حساب کردیم و سوار ماشین شدیم. ساعت 2:30 ظهر بود.
نفس رو کرد به من و گفت:
- من خیلی گشنمه. بیا بریم یه رستوران غذا بخوریم.
- اوکی. کدوم رستوران بریم؟
نفس: بریم رستوران ژول ورن که تو برج ایفله!
- اوکی بزن بریم.
تا رسیدیم اونجا ساعت سه شد! قرار شد اول بریم غذا بخوریم بعد بریم برج ایفل گردی! وقتی رسیدیم من کیش لورن سفارش دادم و نفس رتتویی. دلم واسه پاریس تنگ شده بود. بعد از اون هم سیب زمینی تنوری سفارش دادیم و وقتی که کار خوردنمون تموم شد نفس حساب کرد و رفتیم به سوی برج ایفل گردی! رستوران ژولورن توی طبقه دوم برج ایفل قرار داشت و ما قشنگ می‌تونستیم شهر پاریس رو ببینیم. هوا ابری شد و بارون گرفت.رفتم قسمتی که کف زمین از شیشه بود و به نرده تکیه دادم و به شهر خیره شدم. هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ پلی کردم:
"شیشه و بارونو زل زدم از پنجره، باز به خیابونو
چقدر خوب شد؛ که وا کردی به این رابطه پامونو
من با خودم بستم که یه لحظم وا نشه دستات از دستم
یه جوری عاشقم نباشیم، من تا تهش هستم
دیوونم کی مث من تو چشمات زل زده
کی مثل من به قلبت، پل زده
دلت مال منه، به کسی قول نده
هرچی میگم از احساسم به تو کمه
کی مث من تو چشمات زل زده؟
کی مثل من به قلبت، پل زده
دلت مال منه، به کسی قول نده
هرچی میگم از احساسم به تو کمه
با تو جورم و جونم به تو بنده و میخوام، تو دل تو باشمو
رسیدی وقتی که با یه قلب خسته، گم کردم من راهمو
من با تو بازی رو بردم، که دارم احسامو باز دم به دم میگم بهت
تو شدی هوا نفس تو زندگیم، تو جونمم بهم بگی میدم بهت
دیوونم کی مث من تو چشمات زل زده
کی مثل من به قلبت، پل زده
دلت مال منه، به کسی قول نده
هرچی میگم از احساسم به تو کمه
کی مث من تو چشمات زل زده
کی مثل من به قلبت، پل زده
دلت مال منه، به کسی قول نده
هرچی میگم از احساسم به تو کمه"
((شیشه و بارون از سهیل مهرزادگان))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
نفس دستش رو شونم گذاشت. برگشتم به سمتش و وقتی چشمای اشکی اونو دیدم خودمو لعنت کردم که اون رو اذیت کردم. منو گرفت تو بغلش و پنج دقیقه بی حرکت تو آغوشش بودم.
به خودم قول دادم جلوی نفس گریه نکنم آخه نفس خیلی احساسی و دل نازکه.
بوسیدمش و گفتم:
- ببخش نفسی که ناراحتت کردم.
نفس: نه عزیزم این چه حرفیه.
با هم رفتیم یکم توی طبقه دوم گشت زدیم و بعد از گشت زدن تو طبقه دوم برج، رفتیم و ماکارون (ماکارون یه شیرینی فرانسوی هست) خریدیم و به طبقه سوم رفتیم.
کمی تو طبقه سوم گشت زدیم و رفتیم طبقه اول.
طبقه اول رو بیشتر از بقیه طبقه‌ها دوست داشتم.
کفش از شیشه بود.
یه مغازه تنقلات فروشی هم بود که منو نفس هجوم بردیم سمتش.
همون موقع گوشیم زنگ خورد و دیدم آراد تماس تصویری گرفته.
وصلش کردم:
- سلام.
آراد: سلام خل و چل.
مامان: سلام عزیز مامان.
بابا: سلام دخترک بابا.
آراد: آوا از وقتی تو رفتی خونه یه آرامش خاصی داره!
بابا: عه نگو اینطور. اتفاقا خونه انقدر سوت و کوره که نگو!
زدم زیر خنده و گفتم:
- حالا قدر منو بدونید!
مامان گفت:
- بیرونی عزیزم؟
- آره مامی طبقه اول برج ایفل هستیم.
و دوربین رو به حالت عقب زدم و زیر پام که از شیشه بود رو نشون دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
آراد: آوا یادته یه زمانی می‌رفتیم از اون مغازه های طبقه اول کلی ماکارون میخریدیم آخرشم هیشکدومشو نمی‌خوردیم؟!
زدم زیر خنده و گفتم:
- اره یادمه!
بابا: دختر گلم ما مزاحمت نمی‌شیم برو به تفریحت برس مواظب خودت باش به حسابت هم پول ریختم شاید نیازت شد!
- مزاحم چیه مراحمید. نیازی نبود بابا تو کارتم که پول بود.
بابا با لبخند گفت:
- می خوام دخترم هیچ کم و کسری احساس نکنه. از طرف من خدافظ عزیزم.
بعد از خدافظی رفتیم پایین و کلی عکس گرفتیم و بعد از اون رفتیم خونه. سوار آسانسور شدیم تا اومدیم دکمه‌ش رو بزنیم یه خانوم وارد شد و بدون نگاه کردن به ما دکمه طبقه 19 رو که ما زده بودیم رو دوباره زد. سرش رو اورد بالا که همزمان چشمای من و چشمای خودش گرد شد.
با بهت گفت:
- آوا؟!
- واو جسیکا، اینجا چیکار می‌کنی؟
جسیکا (همون که توی هایپر دیدمش) :
- اومدم برم خونه‌م. نکنه شما هم توی این برج هستی؟
- بله طبقه 19!
جسیکا با ذوق:
- واو منم همون طبقه‌م!
یه لحظه نگام به نفس افتاد که داشت با گیجی به ما نگاه می‌کرد.
به نفس گفتم:
- نفس همون خانومی که تو ماشین گفتم تو هایپر باهاش آشنا شدم، ایشون همون خانومه که تو طبقه ما هم زندگی می‌کنه.
نفس هم باهاش دست داد و بعد از اینکه رسیدیم فهمیدیم که سوئیت جسیکا رو به روی سوئیت ماست!
موقع خداحافظی جسیکا گفت:
- بچه ها شب بیاید خونه من.
نگاهی به نفس کردم تا ببینم اون چی میگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
نفس با خنده:
- من که مشکلی ندارم، تو چی آوا؟
- منم مشکلی ندارم.
جسیکا: پس امشب بیاید خونه من. فعلا بای!
من و نفس:
- بای!
وقتی رسیدیم خونه یکم چرت زدیم و بعد از اون وسایلامونو سرجاش چیدیم. ساعتای هشت و نیم بود که اماده شدیم بریم خونه جسیکا. یه تیشرت سفید با یه ساپورت مشکی پوشیدم می‌خواستم راحت باشم. نفس هم یه تیشرت و شلوار مشکی پوشید. هردومون موهامونو باز گذاشتیم و فقط یه رژ زدیم و رفتیم سمت خونه جسیکا. دم در کلید خونه و گوشیمو برداشتم. در زدیم که جسیکا در رو باز کرد و با خوشرویی گفت:
- سلام خوش اومدید!
سلام و احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل .جسیکا بعد از اینکه برامون شربت اورد گفت:
- شما ها نمی‌خواید خودتونو معرفی کنید؟ اصلا خودم شروع می‌کنم تا خجالتتون بریزه.
و بعد ادامه داد:
- خب اسم من جسیکاست، جیسکا هریسون، بیست و شش سالمه و یه آتلیه عکس و فیلمبرداری دارم! یه داداش دارم که بیست و هشت سالشه و دندان پزشک اطفاله و یه باشگاه هم داره؛ آبجی هم ندارم، مامان و بابام هردو پزشک هستن؛ و اصالتا هم فرانسوی هستم!
نفس لبخندی زد و گفت:
- خب منم اسمم نفس هست! نفس راد، بیست و هفت سالمه و دندون پزشک عمومی‌ام و دارم تخصص زیبایی دهان و دندان رو می‌گیرم تو دانشگاه همین پاریس، تک فرزندم؛ مامانم مهندس کامپیوتره و بابام پزشک مغز و اعصاب. اها مامانم دورگه ایرانی فرانسویه و بابام ایرانی.
- خب منم که آوا هستم! آوا آریایی، بیست و هفت سالمه و دندون پزشک متخصص ریشه و دندان هستم؛ یه داداش دارم که بیست و نه سالشه، مامانم پزشک جراح زیبایی و بابام پزشک منخصص قلبه. مامانم فرانسویه و بابام دورگه ایرانی فرانسویه. درسمو هم توی دانشگاه پاریس خوندم و از همونجا فارغ التحصیل شدم.
جسیکا لبخندی زد و گفت:
- از اشنایی با هردوتون خوشبختم!
نفس مشغول حرف زدن با جسیکا شد و منم داشتم اونو دید می‌زدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
نفس دختر جذابی بود! پوست گندمی و مو و چشم و ابروی خرمایی داشت. لباشم کوچولو بود و بینی‌شم نه بزرگ بود نه خیلی کوچیک، به صورتش می‌اومد. مژه‌هاشم که خدایی پرپشت بود! یه نگاه به جسیکا کردم و اونو دید زدم. اونم خوشگل بود! موی بلوند و چشم سبز، لب‌هاش هم از این پروتزیا بود! پوستش فوق العاده سفید بود! بینی‌ش هم متوسط بود و به صورتش می‌اومد! خودم هم که پوست سفید و موی مشکی و ابروی شمشیری مشکی داشتم. چشمام هم یه رنگی بین طوسی و آبی بود! بینیم رو عمل کرده بودم و مدلش نیمه فانتزی بود که خیلی به صورتم میاد. لبام قلوه‌ای و خوش فرم بود. بعد از اینکه با جسیکا حرف زدیم بهش گفتم:
- جسیکا، این دور و بر یه باشگاه خوب میشناسی؟
جسی: واسه خودت میخوای؟ بدنسازی؟
- اره بدنسازی واسه خودم.
جسیکا: من داداشم باشگاه بدنسازی داره! یه روز که وقتت آزاد بود بیا تا بریم اونجا!
- باشه ممنون.
همون موقع صدای زنگ اومد.
نفس: کسی قراره بیاد؟
جسیکا با تعجب گفت:
- کسی که بهم خبر نداده! بذار برم ببینم کیه!
رفت اون طرف تا در رو باز کنه و وقتی باز کرد بلند گفت:
- اوه جورج. تو اینجا چیکار میکنی؟
صدای یه مرد اومد:
- اومدم تا آماده شدن خونه‌م اینجا بمونم، دو سه روز دیگه آمادست، مشکلی نیست که؟
و زد زیر خنده.
جسیکا: اوکی فقط الان دوستام هم هستن.
داداشش: پسر؟!
جسیکا با حرص:
- نهه!
اومدن سمت ما. جسیکا با دست داداشش رو نشون داد و گفت:
- بچه ها این داداشم جورج هست، جورج؛ ایشون (به من اشاره کرد) آوا و اوشون (به نفس اشاره کرد) نفس هستن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

zahra_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
115
279
مدال‌ها
2
سلام کردیم
جورج: سلام. از اشنایی با شما خوشبختم!
ما: همچنین.
نشستیم. زیر چشمی جورج رو نگاه کردم. موهای مشکی و چشمای آبی با بینی قلمی و لب های متناسب با صورتش و یه ته ریش که خیلی جذابش می‌کرد! کمی که حرف زدیم جسیکا رو به جورج گفت:
- جورج، آوا میخواست بره باشگاه بدنسازی که من باشگاه تورو بهش معرفی کردم.
جورج لبخندی زد و رو به من گفت:
- هروقت دوست داشتی بیا.
- باشه حتما زحمت میدم.
جورج: زحمت چیه.
بعد از شام خوردن رفتیم خونه.
نفس با خنده گفت:
- آوا؟
- جان؟
نفس: پسره رو دیدی؟!
- نه کور بودم ندیدم.
و زدم زیر خنده.
نفس: کوفت.
براش شکلکی در اوردم.
ادامه داد:
- به نظرم مخشو بزن خوب تیکه‌ای بودا.
با قیافه ای پوکر نگاهش کردم و گفتم:
- من که دیگه به مردا اعتماد نمی‌کنم. چرا خودت مخشو نمی‌زنی؟
نفس با نیشخند گفت:
- من که به عشقم خ*یانت نمی‌کنم.
براش دهن کجی کردم. عشق نفس رو هیچکس به جز خودش نمی‌دونست کیه! به هیچکس نگفته بود حتی به من. منم که دیدم علاقه‌ای به گفتنش نداره دیگه پاپیچش نشدم و فقط با عنوان عشق نفس می‌شناختمش.
خواب آلود گفتم:
- نفسی من خوابم میاد برم بخوابم که فردا باید برم سرکار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین